eitaa logo
ضُحی
11.2هزار دنبال‌کننده
550 عکس
470 ویدیو
22 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۹۹۱ جواب اظهار محبت قمر هر چه بود این تک واژه نبود نگاهش رنگ تعجب می گیرد ولی به آنی منظورم را گرفته و با ذوقی کودکانه شادی اش را بروز می دهد - وای راست میگید ؟ چی بهتر از این ؟ من خیلی اسم علی رو دوست دارم علی ترابی ! وای خاله قربونش بره الهی - خدا نکنه دیوونه پس تایید شد ! حالا که تو هم دوست داری امروز به کاظم میگم ایشالا که پدر و مادر بچه هم رضایت داشته باشن تا تصویب بشه - امیدوارم ! حالا .... میگم چرا علی ؟ البته عالیه ها ولی کلا میگم ... - اولا که به قول خودت ... عالیه ! در ثانی .. اسم خدابیامرز .... پدر کاظم علی آقا بود ! می‌دونم هم خودش .... هم مادرش ... از خداشونه اسم ... خدابیامرز با این .... تولد ... زنده بشه ولی .... با از راه رسیدن پرستار که اینبار غضبی دوستانه جای مهربانی نگاهش را گرفته بود کلامم نیمه کاره می ماند قمر زود تر از من دست و پایش را جمع می کند توبیخ شدن را اصلا دوست نداشت دختر مهربان پیش رویم - خب من برم دیگه فقط ... حواستون به گوشی هست ؟ - هست ! برو به .... سلامت ممنون که .... اومدی ... حس و حالم در قالب واژه ها نمی گنجد تلاش می کنم هر چه قدردانی که در وجودم بود به چشمانم منتقل کرده و با نگاهم به او ارزانی دارم که این دو روز نقش فرشته ی نجات را برایم بازی کرده بود دستم را بلند کرده و به نشانه ی ارادت روی سینه می گذارم دستش را بالا آورده و برایم تکان می دهد از تخت فاصله گرفته ، در سکوت پرده ی آبی رنگ را می کشد و من با خودم فکر می کنم چرا این لحظه آبی آرامش بخش برایم هیچ آرامشی به ارمغان نمی آورد ؟ دوباره روی تخت دراز می کشم پلک می بندم و بی اختیار چهره ی مهربان قمر پشت پلک های بسته ام جان می گیرد کارش را باید پای چه می گذاشتم ؟ آمدنی که بی شک برایش گران تمام میشد نه تنها برای او که برای مادربزرگش نیز و همین طور برای پسرعمویش ، مرتضی ! به او که می رسم پلک می گشایم اصلاً چرا باید برای این پسر خواسته ی قمر تا این اندازه مهم باشد ؟ نکند .... ای وای نکند او هم حسی شبیه به من نسبت به این دختر در سینه دارد ؟ نه ! اگر اینچنین بود که برای رسیدن او به رقیبش اینطور دردسر را به جان نمی خرید ذهنم حسابی درگیر شده به نتیجه نمی رسم ولی خوب می دانم این کارش جای تقدیر داشت کمترین کار این بود که تشکری ساده می کردم از این پسر عمو ی ظاهراً سر به هوا ولی در عمل دلسوز و حواس جمع ! گوشی را به دست می گیرم فرستادن یک پیام تشکر آمیز در حال حاضر کمترین کاری بود که می توانستم برایش انجام دهم .... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂