🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت992
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۹۹۲
مرتضی
همراه سادات جان داخل ماشین به انتظار برگشتن عموزاده نشسته ام
از امروز صبح و بعد از شنیدن حرف هایش ولوله به جانم افتاده
راست می گفت !
آنچه او در قالب خاطرات تلخ بر زبان می آورد یعنی گذری به قعر جهنم داشته آن هم در همین دنیای فانی
جهنم چه بود مگر ؟!
همین که در کنار نزدیک ترین ها و عزیز ترین های زندگی ات حس امنیت نداشته باشی دنیا برایت می شود جهنم دیگر
همین که از وجود نزدیک ترین هایت آرامش نگیری دنیا برایت تاریک می شود دیگر
نمی توانم نسبت به او بی تفاوت باشم اگر نه رگ غیرت من خیلی بیشتر از حاج بابا یا داداش یا پدر خودم جنبیده و می دانستم آنچه من کردم و او کرد برای یک دختر پسندیده نیست
ولی چه کنم که دلم مسیر عقل عاقبت اندیش را در پیش نمی گیرد
همان لحظه که با عموزاده حرف زدم و بی قراری کردنش را دیدم فهمیدم افسار دلش را از دست داده !
حالا برای کسی که در چنین نقطه ای ایستاده و به چنین حالی گرفتار است نه عقل کاربرد دارد و نه منطق
شاید این همدلی لازم بود تا به خطا نیفتد !
صدای پیامک گوشی بلند می شود
گوشی را از جیبم بیرون آورده و با دیدن نام مخاطب ابروهایم بالا می پرد
چه عجب بابا !
سلام آقا مرتضی !
ممنون بابت لطفی که در حق بنده روا داشتید
امیدوارم هیچ وقت درگیر بیماری و اسیر تخت بیمارستان نشید
حنانه خانوم خواهری رو در حقم تمام کرد و شما برادری رو در حق ایشون
از طرف من از حاج خانوم هم تشکر کنید که مادری رو در حق هر سه نفر ما به بالاترین حد رسوندن
سلامت و برقرار باشید
به امید دیدار
لبخند روی لبم می نشیند
این هم از حاج حیدر آقا کمالی که با همین چند جمله دست دلش پیش من رو می شود
وقتی مرا برادر عموزاده ام می خواند نه پسر عمویش ، یعنی ....
یعنی خودش را لایق بودن در کنار این دختر می داند ، آن هم تمام عمر و با نزدیک ترین نسبت !
با از راه رسیدن عموزاده جان فرصتی باقی نمی ماند تا حرف این پسر را پیش سادات جان بزنم
پیرزن از صبح با خودش درگیر بود
می دانم نگرانی از برخورد حاج بابا او را به فکر فرو برده و حق می دادم
من حاج بابا را می شناختم
همین طور پدرم را
و بیشتر از آن داداش سخت گیر و غیرتی ام را !
- سلام !
- سلام مادر
چی شد ؟ حالش چطور بود ؟
- خداروشکر
خیلی بهتر بود عزیز جون
حالا دکتر بیاد ببینه ، ایشالا که مرخص بشن
- الهی شکر
خدا به دل مادرش رحم کنه
بین دعا کردن های سادات جان حرکت کرده و سمت فرودگاه می روم
ترجیح می دهم جای رفت و آمد در خیابان و بازگشت دوباره به خانه همین چند ساعت باقی مانده تا پرواز را در کنار این دو نفر باشم
من می دانستم غربت و تنهایی با دل آدم چه می کند !
پارت بعدی اینجاست https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂