هدایت شده از ضُحی
عزیزان یه سادات خانومی که سرپرست خانواره برای خورد و خوراک بچههاش هیچی نداره الان چند روزه داره تماس میگیره اگر کسی از دستش برمیاد با نیتی غیر صدقه کمک کنید چون سادات هستن🙏💚🫀
#6063731072728760
بنام شقایق آرزه بانک مهرایران
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1161 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۱
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1162
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۲
هنوز یک ساعت نگذشته که مایع استانبولی آماده شده و بساط سالاد را برپا می کنیم
تمام این مدت صدای حرف زدن از داخل پذیرایی به گوش می رسد
حالا دیگر خوب می دانم مشکل بچه های این خانواده با مامان یا من یا قاسم نیست
نگرانی همه بابت واکنش های پیش بینی نشده ی خانواده ی مامان است و بس !
به قول عمو حامد شاید تا هزار سال دیگر هم کسی یادی از مامان نکند
شاید همین امروز کسی در این خانه را زده و ادعای آقا بالاسر بودن برای مامان بکند
- هر چی تو دلتون بود گفتید ، من و سادات جان هم شنیدیم
یک کلام ختم کلام !
این خونه مرد داره
من هستم که اگه نباشم حمید هست
حمید هست که اگه نباشه حامد هست
حامد هست که اگه نباشه آقا یاشار هست
می بینید ؟
این خونه مرد زیاد داره
مردای این خانواده مردونگی کردن بلدن
نه ؟!
پس من نگران نیستم تا وقتی لطف خدا و مردونگی مردای خانواده م تکیه گاه و پشت و پناه این زنه
هر دو سکوت کرده ایم تا بهتر بشنویم
دلم می خواهد زودتر این بحث به آخر رسیده نتیجه ای دلخواه از آن بگیرم
- چشمم روشن !
فالگوش واستادید ؟
نچ نچ نچ نچ نچ ....
صدای مرتضی بود که اینبار حکم خروس بی محل را پیدا کرده و سرزده وارد آشپزخانه شده بود
قاسم را قلندوش کرده و بچه در حالی که با لذت آبنباتش را میلیسید از بالا به ما نگاه می کند
یلدا بی توجه به او دست به چاقو برده و پوست از سر خیارها می کند
مرتضی با چشم و ابرو از من می پرسد چی شد ؟
و من با حرکات همان چشم و ابرو خبر می دهم اوضاع تحت کنترل و همه چیز رو به راه است
- یلدا !
پاشو این بچه رو ببریم تا پارک سر کوچه
بهش قول دادم تاب بازی کنه
- به من چه !
تو قول دادی خودت ببرش البته .....
اول ببین مامانش میزاره بعد تصمیم بگیر
- تو پاشو ، اونش با من
- کار دارم
چشم داری دیگه ، می بینی شکر خدا
- اصلاً ولش کن
عمو جون بیا بریم تاب سر سره بازی کنیم
یه دستفروشی سر خیابون هست یه چند جفت جورابم ازش بخریم !
مرتضی در حالی که این ها را می گوید از آشپزخانه بیرون رفته و ما را تنها می گذارد
یلدا چاقو را پرت می کند داخل کاسه و نگاهش تا چشمانم بالا می آید
بیشتر از این نمی توانم خودم را کنترل کنم
می خندم
طولانی و کش دار
آنقدر می خندم که اشک از چشمانم سرازیر می شود
- بخند !
خنده هم داره
نچ نچ نچ
ببین چجوری واسم دست گرفته ؟
- بی خیال بابا
خیلی سخت می گیری
نگران نباش
خودم بهت میگم چجوری جوراباشو بشوری که اذیت نشی
فعلاً دل بده به کار قربونت برم ، تا بعد ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1162 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1163
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۳
برنج را داخل قابلمه ی در حال جوشیدن سرازیر می کنم
شاید یک دقیقه هم نگذشته که دوباره صدایی از پشت سر بلند شده و مرا به خود می خواند
- خسته نباشید !
بر می گردم
با دیدن روی گشاده ی پسر عمو مصطفی امید به دلم باز می گردد
او تحت هیچ شرایطی حذف شدنی نبود
نه خودش و نه مهربانی هایش
- سلامت باشید
- چیزی لازم نداری ؟
سرگرم صحبت بودیم از ناهار غافل شدیم
- نه !
همه چیز هست
منم یه غذای سردستی گذاشتم
یلدا هم رفته از انباری ترشی بیاره فقط ..... نوشیدنی نداریم
- باشه می گیرم
من میرم دنبال مامان و بچه ها
اگه چیزی یادت اومد زنگ بزن بگیرم
چشم می گویم و او می رود
چه خوبست که حمایتش هنوز ادامه دارد
گرچه دیشب و بعد از دیدن واکنش عجیبش گمان نمی کردم باز هم با ما همراه بماند
- ببین چی پیدا کردم حنانه !
یلدا قدم به درون آشپزخانه می گذارد
آن هم با دست های پر
سه شیشه ی بزرگ ترشی را به زور در بغل نگه داشته در حالی که دهانش نیز می جنبید و معلوم بود ناخنکی هم زده !
- چی پیدا کردی که همچین ذوق زده شدی ؟
- بیا بخور ببین !
شیشه ها را کنار یکدیگر روی کابینت می چیند
ترشی آلبالو بود ، کلم شور هم بود همراه ترشی سالاد فصل !
هسته های آلبالو را که از دهانش بیرون می آورد می فهمم منظورش به کدامیک بوده
این دختر عاشق هله هوله ها و خوراکی های ترش مزه بود
- همچین گفتی که فکر کردم غول چراغ جادو پیدا کردی
- غول چراغ جادو که بچه بازیه
اینو دریاب که خیلی وقته مامان منو از خوردنش محروم کرده !
- تقصیر خودته فدات شم
اندازه نگه دار که اندازه نکوست ؛
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست !
اگه در خوردن ترشی زیاده روی نمی کردی عمه ناهید هم ازت دریغ نمی کرد
- می دونم
ولی خب چیکار کنم ؟ دست خودم نیست
در حالی که برنج آبکش شده را با مواد استانبولی لایه لایه داخل قابلمه می ریزم لبخندی به روی ماهش زده و ساکت می شوم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1163 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1164
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۴
نیم ساعت بعد پلو دم کشیده و آماده است
اسباب سفره هم روی کابینت چیده شده
صدای زنگ حیاط بلند می شود
پسر عمو مصطفی و عمو حامد که با دو ماشین رفته بودند حالا در حالی بازگشته اند که تمام غایبین خانواده را به همراه آورده و جمعمان جمع می شود
- عموزاده !
بیا بگیر بشور دستای این بچه رو ببینم
ای خدا ؛ ببین چیکار کردی عمو
- حقته !
آخیش دلم خنک شد
خدایا دمت گرم
خودت بهتر از هر کسی میدونی چجوری سزای چاپلوس جماعت رو بدی !
دوباره شروع شد
مرتضی رو به من می گوید ولی پاسخش را از یلدا می گیرد
دست قاسم را گرفته و با خود همراه می کنم
انگار با تمام صورتش آبنبات خورده بود
رد پای تمام رنگ های به کار رفته در آن روی صورتش بود
موهای به هم چسبیده ی مرتضی هم گواه دست نوازشی بود که برادرم بر سرش کشیده و حسابی نوچ و چسبنده شده بود
- فعلاً بزار برم یه حالی به موهام بدم
جواب جنابعالی بماند واسه بعد !
مرتضی که در برابر قاسم و یلدا ، هر دو کم آورده بود این را می گوید و مستقیم سمت حمام می رود
- چیکار کردی قربونت برم ؟
ببین موهای عمو کثیف شد حالا باید بره بشوره
دستتو بده ببینم !
دست هایش را می شویم و صورتش را
با همان دست خیس موهایش را یک سمت داده و مرتب می کنم
- تاب تاب نرفتیم !
- عیب نداره
خودت که دیدی مامانی اجازه نداد
حالا یه وقتی خودم می برمت
- باش
به سرعت قانع شده و حرفم را می پذیرد
حالا آنقدر اهلی این خانه و آدم هایش شده که در چشم هایش ردی از ترس نباشد
- قربونت برم خاله
چقدر تو ماهی آخه !
یلدا که با دیدن حال و روز مرتضی حالا حسابی کبکش خروس می خواند قاسم را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود
از دست این دختر و لجبازی هایی که او را برای پسر عمو جانم خواستنی کرده بود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1164 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1165
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۵
زن عمو ها می آیند ؛
و عمه ها ؛
ستاره هم آمده ؛
همه هستند
تمام کسانی که روز اول سال دور یکدیگر جمع شده بودند امروز دوباره به یمن حضور مامان سر سفره ی حاج بابا نشسته اند
- دستت درد نکنه حنانه جان !
حسابی کدبانو شدی دختر
- نوش جانتون
رو به عمو حمید کرده جواب تعارفش را می دهم
حالا از آن اخم و عصبانیتی که زمان ورود به خانه در وجودش بیداد می کرد خبری نیست
مهربانی هایش را از سر گرفته
و باعث و بانی این تغییر رفتار کسی نیست جز حاج بابا که مدیریت خانواده اش را خوب بلد است و سادات جان که راه و رسم مهربانی و اقتدار مادرانه را به یک اندازه می دانست
ناهار در سکوت نسبی که از این خانواده ی شلوغ بعید به نظر می رسید خورده می شود
تشکر و قدردانی هیچ کدام از اعضاء خانواده به اندازه ی نگاه پر غرور مامان به من نمی چسبد !
- الهی شکر
حاج بابا خدا خیرتون بده
ایشالا که همیشه سفره تون پر برکت باشه
- نوش جان بابا جانم
اینبار عمو یاشار پیش قدم شده تشکر می کند
بقیه هم رو به حاج بابا و سادات جان و من بابت غذایی که از شانس خوبم خیلی هم خوش مزه شده بود تشکر می کنند
.
سفره جمع می شود
زن ها به عادت بیشتر دورهمی های خانوادگی داخل آشپزخانه جمع می شوند و مردها داخل پذیرایی می نشینند
مامان که تلاش می کرد کمی از پوسته ی غریبه بودن خارج شود ، سبد های سبزی را در دست گرفته و قدم به درون آشپزخانه می گذارد
اینجا هر کسی مسئولیت خودش را می داند جز او که تازه وارد است
حالا همان وقتی بود که من باید با حرکاتم چتر حمایت را بر سرش می گستراندم
- مامان !
زحمت می کشی سبزیا رو داخل این کیسه بریزی ؟
کیسه ی سبزی را محترمانه به دستش می دهم و او در سکوت به آنچه خواسته بودم عمل می کند
حالا که حاج بابا به خواست خودش و سادات جان به اجبار زمانه حضور مادرم را پذیرفته بودند حجت بر دیگران نیز تمام شده
مرد خانه تمام روزنه های اعتراض را بسته تا این مادر و بچه بیش از این درد بی پناهی را احساس نکنند ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1165 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1166
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۶
حاج حیدر
ظهر شده ، وقت نماز گذشته که بالاخره به روستا می رسیم
عجیب خسته ام ، عجیب !
ماشین را پارک کرده و همراه عزیز جان پیاده میشوم
کوچه خلوت است
قدم به درون حیاط گذاشته و نفسم را با آسودگی از سینه بیرون می فرستم
- هیچ کجا خونه ی آدم نمیشه !
- آره مادر
به قول خدابیامرز سد بابا ، اگه شیش دانگ بهشتم بنامت باشه توی این دنیا هیچ کجا خونه ی خود آدم نمیشه
- خدا رحمتش کنه
ایشالا عصری میریم سر خاک
- ایشالا
کلید انداخته در اتاق را باز می کند
وارد می شویم و من چمدان را کنار دیوار می گذارم
آنقدر خسته هستم که دیگر روی پاهایم بند نیستم
انگار رنج سفر به اصفهان و فشاری که بر جسمم وارد شده بود تازه خودنمایی می کند
- عزیز جون !
ناراحت میشید من برم بالاخونه بخوابم ؟
- نه مادر
بمیرم الهی
از پا افتادی
فقط صبر کن یه چیز سر دستی درست کنم بخور بعد بخواب
- به جان خودم گرسنه نیستم
فقط نماز بخونم بخوابم
- باشه دردت به سرم
برو که چشات داره میره
وضو می گیرم و خودم را به بالا خانه می رسانم
فقط به اندازه ی ادای واجب الهی توان دارم
نماز که به آخر می رسد همان جا کنار سجاده روی فرش دراز می کشم
زودتر از آنچه گمان می کردم خواب پیروز میدان شده و هوشیاری ام را به یغما می برد ...
می دانم که خواب و رویاست ولی دلم بیدار شدن نمی خواهد
نه از دشت سر سبز خبری هست و نه از درختان سر به فلک کشیده
نه از گل های رنگارنگ خبری هست و نه از رنگین کمان هفت رنگ
نه درکی از زمان دارم و نه مکان را می شناسم
ولی حجم آرامشی که مرا در حصار خود گرفته و حکم اسارتی شیرین را صادر کرده آنقدر عمیق و بی پایان است که با هیچ لذتی قابل قیاس نیست
نگاه از مسیر بی انتهای پیش رو گرفته و به دستانم خیره می شوم
هر دو دستم را گرفته اند !
یکی در دست مامان جا خوش کرده و دیگری در دست بابا ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1166 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1167
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۷
تازه می فهمم این همه دلخوشی ریشه در چه دارد
دوباره نگاهم را بالا کشیده و به سقف دودی آسمان خیره می شوم
آن بالا حنا را می بینم
خواهرم ؛ پاره ی تنم
روی حریری از ابر نشسته و با لبخند مرا می نگرد
مهربان است ، مهربان
دوستش دارم ، بی نهایت
آنقدر به تصویرش در آسمان خیره شده ام که چشم هایم به سوزش می افتند
حالا وقت آن نبود که به پلک هایم استراحتی کوتاه بدهم ؟!
یک لحظه ، فقط یک ثانیه پلک بر هم نهاده و اینبار که چشم هایم باز می شود نگاهم به دستان خالی ام می افتد
خبری از مامان و بابا نیست
به سرعت سر بلند می کنم ، حنا هم نبود ولی ....
در انتهای همین جاده ی بی پایانی که پیش روی من است به جای تمام آنهایی که حالا کنارم نبودند قمر را می بینم
زیبا تر از همیشه ، با لبی خندان و چهره ای لبریز از امید به سویم می آید !
- حیدر !
حاج حیدر !
حیدر جان بیدار میشی ؟
آنقدر آرام و با مهربانی صدا می زند که با اشتیاق پلک هایم از یکدیگر فاصله گرفته و بیدار می شوم
انگار رویای چشمان قمر حالا که با صدای کاظم در هم آمیخته روح و جسمم را یکباره به زندگی پیوند می زند
- صحت خواب حاج آقا
چطوری مرد مومن ؟
رسیدن بخیر داداش
- سلام !
دستی که به سویم دراز کرده بود گرفته و بر می خیزم
با صدای گرفته ای که حاصل خواب بود سلامش را علیک می گویم
- تو کی اومدی ؟
- نیم ساعتی میشه
زنگ زدم به گوشیت بی بی جواب داد
گفت خوابیدی دیگه مزاحمت نشدم
دوباره که زنگ زدم باز خودش جواب داد
دیگه اومدم ببینم چه خبره ؟
- عجیب خسته بودم
باور کن اگه این چند ساعتو نمی خوابیدم مریض می شدم
- حق داری !
حالا که سرحال شدی پاشو راه بیوفت که شام مهمون مایی ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂