ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1162 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1163
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۳
برنج را داخل قابلمه ی در حال جوشیدن سرازیر می کنم
شاید یک دقیقه هم نگذشته که دوباره صدایی از پشت سر بلند شده و مرا به خود می خواند
- خسته نباشید !
بر می گردم
با دیدن روی گشاده ی پسر عمو مصطفی امید به دلم باز می گردد
او تحت هیچ شرایطی حذف شدنی نبود
نه خودش و نه مهربانی هایش
- سلامت باشید
- چیزی لازم نداری ؟
سرگرم صحبت بودیم از ناهار غافل شدیم
- نه !
همه چیز هست
منم یه غذای سردستی گذاشتم
یلدا هم رفته از انباری ترشی بیاره فقط ..... نوشیدنی نداریم
- باشه می گیرم
من میرم دنبال مامان و بچه ها
اگه چیزی یادت اومد زنگ بزن بگیرم
چشم می گویم و او می رود
چه خوبست که حمایتش هنوز ادامه دارد
گرچه دیشب و بعد از دیدن واکنش عجیبش گمان نمی کردم باز هم با ما همراه بماند
- ببین چی پیدا کردم حنانه !
یلدا قدم به درون آشپزخانه می گذارد
آن هم با دست های پر
سه شیشه ی بزرگ ترشی را به زور در بغل نگه داشته در حالی که دهانش نیز می جنبید و معلوم بود ناخنکی هم زده !
- چی پیدا کردی که همچین ذوق زده شدی ؟
- بیا بخور ببین !
شیشه ها را کنار یکدیگر روی کابینت می چیند
ترشی آلبالو بود ، کلم شور هم بود همراه ترشی سالاد فصل !
هسته های آلبالو را که از دهانش بیرون می آورد می فهمم منظورش به کدامیک بوده
این دختر عاشق هله هوله ها و خوراکی های ترش مزه بود
- همچین گفتی که فکر کردم غول چراغ جادو پیدا کردی
- غول چراغ جادو که بچه بازیه
اینو دریاب که خیلی وقته مامان منو از خوردنش محروم کرده !
- تقصیر خودته فدات شم
اندازه نگه دار که اندازه نکوست ؛
هم لایق دشمن است و هم لایق دوست !
اگه در خوردن ترشی زیاده روی نمی کردی عمه ناهید هم ازت دریغ نمی کرد
- می دونم
ولی خب چیکار کنم ؟ دست خودم نیست
در حالی که برنج آبکش شده را با مواد استانبولی لایه لایه داخل قابلمه می ریزم لبخندی به روی ماهش زده و ساکت می شوم .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1163 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1164
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۴
نیم ساعت بعد پلو دم کشیده و آماده است
اسباب سفره هم روی کابینت چیده شده
صدای زنگ حیاط بلند می شود
پسر عمو مصطفی و عمو حامد که با دو ماشین رفته بودند حالا در حالی بازگشته اند که تمام غایبین خانواده را به همراه آورده و جمعمان جمع می شود
- عموزاده !
بیا بگیر بشور دستای این بچه رو ببینم
ای خدا ؛ ببین چیکار کردی عمو
- حقته !
آخیش دلم خنک شد
خدایا دمت گرم
خودت بهتر از هر کسی میدونی چجوری سزای چاپلوس جماعت رو بدی !
دوباره شروع شد
مرتضی رو به من می گوید ولی پاسخش را از یلدا می گیرد
دست قاسم را گرفته و با خود همراه می کنم
انگار با تمام صورتش آبنبات خورده بود
رد پای تمام رنگ های به کار رفته در آن روی صورتش بود
موهای به هم چسبیده ی مرتضی هم گواه دست نوازشی بود که برادرم بر سرش کشیده و حسابی نوچ و چسبنده شده بود
- فعلاً بزار برم یه حالی به موهام بدم
جواب جنابعالی بماند واسه بعد !
مرتضی که در برابر قاسم و یلدا ، هر دو کم آورده بود این را می گوید و مستقیم سمت حمام می رود
- چیکار کردی قربونت برم ؟
ببین موهای عمو کثیف شد حالا باید بره بشوره
دستتو بده ببینم !
دست هایش را می شویم و صورتش را
با همان دست خیس موهایش را یک سمت داده و مرتب می کنم
- تاب تاب نرفتیم !
- عیب نداره
خودت که دیدی مامانی اجازه نداد
حالا یه وقتی خودم می برمت
- باش
به سرعت قانع شده و حرفم را می پذیرد
حالا آنقدر اهلی این خانه و آدم هایش شده که در چشم هایش ردی از ترس نباشد
- قربونت برم خاله
چقدر تو ماهی آخه !
یلدا که با دیدن حال و روز مرتضی حالا حسابی کبکش خروس می خواند قاسم را بغل گرفته و قربان صدقه اش می رود
از دست این دختر و لجبازی هایی که او را برای پسر عمو جانم خواستنی کرده بود .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1164 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1165
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۵
زن عمو ها می آیند ؛
و عمه ها ؛
ستاره هم آمده ؛
همه هستند
تمام کسانی که روز اول سال دور یکدیگر جمع شده بودند امروز دوباره به یمن حضور مامان سر سفره ی حاج بابا نشسته اند
- دستت درد نکنه حنانه جان !
حسابی کدبانو شدی دختر
- نوش جانتون
رو به عمو حمید کرده جواب تعارفش را می دهم
حالا از آن اخم و عصبانیتی که زمان ورود به خانه در وجودش بیداد می کرد خبری نیست
مهربانی هایش را از سر گرفته
و باعث و بانی این تغییر رفتار کسی نیست جز حاج بابا که مدیریت خانواده اش را خوب بلد است و سادات جان که راه و رسم مهربانی و اقتدار مادرانه را به یک اندازه می دانست
ناهار در سکوت نسبی که از این خانواده ی شلوغ بعید به نظر می رسید خورده می شود
تشکر و قدردانی هیچ کدام از اعضاء خانواده به اندازه ی نگاه پر غرور مامان به من نمی چسبد !
- الهی شکر
حاج بابا خدا خیرتون بده
ایشالا که همیشه سفره تون پر برکت باشه
- نوش جان بابا جانم
اینبار عمو یاشار پیش قدم شده تشکر می کند
بقیه هم رو به حاج بابا و سادات جان و من بابت غذایی که از شانس خوبم خیلی هم خوش مزه شده بود تشکر می کنند
.
سفره جمع می شود
زن ها به عادت بیشتر دورهمی های خانوادگی داخل آشپزخانه جمع می شوند و مردها داخل پذیرایی می نشینند
مامان که تلاش می کرد کمی از پوسته ی غریبه بودن خارج شود ، سبد های سبزی را در دست گرفته و قدم به درون آشپزخانه می گذارد
اینجا هر کسی مسئولیت خودش را می داند جز او که تازه وارد است
حالا همان وقتی بود که من باید با حرکاتم چتر حمایت را بر سرش می گستراندم
- مامان !
زحمت می کشی سبزیا رو داخل این کیسه بریزی ؟
کیسه ی سبزی را محترمانه به دستش می دهم و او در سکوت به آنچه خواسته بودم عمل می کند
حالا که حاج بابا به خواست خودش و سادات جان به اجبار زمانه حضور مادرم را پذیرفته بودند حجت بر دیگران نیز تمام شده
مرد خانه تمام روزنه های اعتراض را بسته تا این مادر و بچه بیش از این درد بی پناهی را احساس نکنند ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1165 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۵
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1166
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۶
حاج حیدر
ظهر شده ، وقت نماز گذشته که بالاخره به روستا می رسیم
عجیب خسته ام ، عجیب !
ماشین را پارک کرده و همراه عزیز جان پیاده میشوم
کوچه خلوت است
قدم به درون حیاط گذاشته و نفسم را با آسودگی از سینه بیرون می فرستم
- هیچ کجا خونه ی آدم نمیشه !
- آره مادر
به قول خدابیامرز سد بابا ، اگه شیش دانگ بهشتم بنامت باشه توی این دنیا هیچ کجا خونه ی خود آدم نمیشه
- خدا رحمتش کنه
ایشالا عصری میریم سر خاک
- ایشالا
کلید انداخته در اتاق را باز می کند
وارد می شویم و من چمدان را کنار دیوار می گذارم
آنقدر خسته هستم که دیگر روی پاهایم بند نیستم
انگار رنج سفر به اصفهان و فشاری که بر جسمم وارد شده بود تازه خودنمایی می کند
- عزیز جون !
ناراحت میشید من برم بالاخونه بخوابم ؟
- نه مادر
بمیرم الهی
از پا افتادی
فقط صبر کن یه چیز سر دستی درست کنم بخور بعد بخواب
- به جان خودم گرسنه نیستم
فقط نماز بخونم بخوابم
- باشه دردت به سرم
برو که چشات داره میره
وضو می گیرم و خودم را به بالا خانه می رسانم
فقط به اندازه ی ادای واجب الهی توان دارم
نماز که به آخر می رسد همان جا کنار سجاده روی فرش دراز می کشم
زودتر از آنچه گمان می کردم خواب پیروز میدان شده و هوشیاری ام را به یغما می برد ...
می دانم که خواب و رویاست ولی دلم بیدار شدن نمی خواهد
نه از دشت سر سبز خبری هست و نه از درختان سر به فلک کشیده
نه از گل های رنگارنگ خبری هست و نه از رنگین کمان هفت رنگ
نه درکی از زمان دارم و نه مکان را می شناسم
ولی حجم آرامشی که مرا در حصار خود گرفته و حکم اسارتی شیرین را صادر کرده آنقدر عمیق و بی پایان است که با هیچ لذتی قابل قیاس نیست
نگاه از مسیر بی انتهای پیش رو گرفته و به دستانم خیره می شوم
هر دو دستم را گرفته اند !
یکی در دست مامان جا خوش کرده و دیگری در دست بابا ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1166 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۶
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1167
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۷
تازه می فهمم این همه دلخوشی ریشه در چه دارد
دوباره نگاهم را بالا کشیده و به سقف دودی آسمان خیره می شوم
آن بالا حنا را می بینم
خواهرم ؛ پاره ی تنم
روی حریری از ابر نشسته و با لبخند مرا می نگرد
مهربان است ، مهربان
دوستش دارم ، بی نهایت
آنقدر به تصویرش در آسمان خیره شده ام که چشم هایم به سوزش می افتند
حالا وقت آن نبود که به پلک هایم استراحتی کوتاه بدهم ؟!
یک لحظه ، فقط یک ثانیه پلک بر هم نهاده و اینبار که چشم هایم باز می شود نگاهم به دستان خالی ام می افتد
خبری از مامان و بابا نیست
به سرعت سر بلند می کنم ، حنا هم نبود ولی ....
در انتهای همین جاده ی بی پایانی که پیش روی من است به جای تمام آنهایی که حالا کنارم نبودند قمر را می بینم
زیبا تر از همیشه ، با لبی خندان و چهره ای لبریز از امید به سویم می آید !
- حیدر !
حاج حیدر !
حیدر جان بیدار میشی ؟
آنقدر آرام و با مهربانی صدا می زند که با اشتیاق پلک هایم از یکدیگر فاصله گرفته و بیدار می شوم
انگار رویای چشمان قمر حالا که با صدای کاظم در هم آمیخته روح و جسمم را یکباره به زندگی پیوند می زند
- صحت خواب حاج آقا
چطوری مرد مومن ؟
رسیدن بخیر داداش
- سلام !
دستی که به سویم دراز کرده بود گرفته و بر می خیزم
با صدای گرفته ای که حاصل خواب بود سلامش را علیک می گویم
- تو کی اومدی ؟
- نیم ساعتی میشه
زنگ زدم به گوشیت بی بی جواب داد
گفت خوابیدی دیگه مزاحمت نشدم
دوباره که زنگ زدم باز خودش جواب داد
دیگه اومدم ببینم چه خبره ؟
- عجیب خسته بودم
باور کن اگه این چند ساعتو نمی خوابیدم مریض می شدم
- حق داری !
حالا که سرحال شدی پاشو راه بیوفت که شام مهمون مایی ...
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1168
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۸
- نه بابا ، مزاحم نمیشیم
حالا نماز بخونم بعد شام میایم دیدن گل پسرت !
- از کی تا حالا یاد گرفتی با من تعارف کنی ؟
خاله از ظهر که فهمیده شما برگشتید روستا داخل آشپزخونه سنگر گرفته !
- زشته قربونت
خانومت هنوز از جا بلند نشده
به قول بی بی بزار ده روز بگذره بعد میایم ولیمه ی آقا زادتو می خوریم
- یعنی یه وقتایی همچین فاز مهندس بودن میگیری باورم میشه ما رو از خودت نمی دونی حاج حیدر
سوگل خواهرته ؛ یادت رفته ؟
سری به تایید تکان می دهم
می دانم خودش هم خوب می داند الان حضور من کنار سوگل درست نیست ولی حق داشت
رابطه ی ما مثل دیگران نبود
سوگل را خواهر کوچکم می دانستم
- چشم
اگه تو مصلحت رو در این میدونی چشم
نمازمو بخونم ؟
- حتماً!
بریم پایین که بی بی تنها مونده
همراه یکدیگر از پله ها سرازیر می شویم
شب چادر سیاهش را بر سر آسمان کشیده
خیلی خوابیدم
حسابی خستگی از تن به در کرده و سرحالم
این خواب هم نعمت بزرگی بود !
کاظم وارد اتاق می شود و من برای تجدید وضو به دستشویی کنار حیاط می روم
دوباره قمر در خوابم خودنمایی کرده و من درگیر خاطرات او می شوم
یاد روزی می افتم که سد بابا قفل در مستراح را شکسته بود
به ناچار چند روزی جای در ، پرده زده بودیم
چه با مزه بود تعجب کردنش از این کار
چه با مزه بود اعتراضش نسبت به این راهکار ابتدایی
چه با مزه بود خنده های ریز ریزش وقتی داخل حیاط و پشت پرده ی مستراح یکدیگر را ملاقات می کردیم
وضو گرفته از چهار دیواری تفکر خارج می شوم
نگاهم بی اراده ی من سمت اتاق کنار راه پله کشیده می شود
جایی که او نامش را گذاشته بود کارگاه
چقدر امشب جای خالی اش را احساس می کنم
چند روز بودن زیر سقفی که او زندگی می کرد مرا بد عادت کرده بود
دلم هوایی شده !
انگار پشت پنجره ایستاده و از گوشه ی پرده مرا نگاه می کند
یواشکی دید زدن هم عالمی داشت
نگاهم را که شکار می کند پرده را انداخته و دل به تاریکی کارگاهش می سپارد
نگاه از اتاق خالی و سوت و کور و تاریک قمر گرفته و سمت اتاق عزیز جان می روم
فعلاً چاره ای جز هضم کردن این درد فرو خورده نداشتم ....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1168 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۶۸
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1169
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۶۹
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر ...
سلام نماز را داده و بر می خیزم
عزیز جان و کاظم به انتظار من ایستاده اند
بر خواسته و داخل اتاق کناری به سرعت لباس عوض می کنم
کم چیزی نبود ؛ به دیدار علی آقا ترابی می رفتیم !
کت شلواری که همراه قمر خریده بودم پوشیده و آخرین نگاه را داخل آینه به خودم می اندازم
می خواهم از اتاق بیرون بروم که دلم نمی آید آخرین آمار را به او ندهم
به سرعت انگشتانم دست به کار شده و پیامکی برایش می فرستم
این هم راه بدی نبود برای آرام کردن دلی که حالا دلتنگ حضورش بود
* از حیدر به حنا خانوم !
از حیدر به حنا خانوم !
کت شلوار پوشیده و حاضر و آماده همراه عزیز جون و پدر بچه میریم دیدن علی آقا
جات خیلی خالیه
حالا برگشتیم گزارش بعدی ارسال میشه
فعلاً !
گوشی را داخل جیبم می گذارم و از اتاق بیرون می زنم
چقدر انتظار امشب و این لحظه را کشیده بودم
واقعاً حس عمو بودن داشتم !
- ببخشید !
- خدا ببخشه
میبینم که همون تیپی رو زدی که شب عروسیمون زده بودی
- دیگه دیگه
چه کنیم ؟ یه داداش که بیشتر نداریم
- قربونت !!!
با لبخندی که حالا روی لب های هر سه نفرمان نشسته بود از خانه بیرون می زنیم
به ناچار همین فاصله ی کوتاه تا خانه ی خاله حلیمه را با ماشینم می رویم
عزیز جان پا درد داشت !
- بفرمایید ، بفرمایید !
بی بی جون قدم سر چشم ما گذاشتید
حاج حیدر خوش اومدی
کاظم با ذوقی که بیشتر سرچشمه گرفته از هیجانات پدرانه اش بود تعارف می کند
در خانه توسط رضا ، باجناق گرامی باز می شود
مثل همیشه با آرامش و روی گشاده برخورد می کند
وارد می شویم
حدس می زدم امشب خاله حلیمه همه را دعوت کرده باشد
البته اینکه مش مراد نیامده هم قابل حدس زدن بود !
- ماشالا ، ماشالا
هزار الله اکبر ، چشمم کف پاش چه پسری !
- ممنون بی بی جون
پسرم سلام کرده !
- سلام به روی ماهش
خودت خوبی مادر ؟
- الهی شکر
خیلی خوشحالم از دیدنتون بی بی جونم
عزیز جان و سوگل احوالپرسی می کنند
وسط تعارف کردن هایشان خودم را وسط انداخته و اظهار وجود می کنم
- به به !
چه پسری
چطوری مامان خانوم ؟
مبارک باشه مادر علی !
- سلام حاج حیدر
وای مرسی
دست بوس شماست گل پسرم
- ای جانم
علی نگهدارش باشه .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت1170
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
۱۱۷۰
- پس کلی ماجرا داشتی !
- آره ، چه ماجراهایی ....
بعد از شام زن ها را کنار نی نی کوچولو تنها گذاشته و همراه کاظم به حیاط می آئیم
حالا که ماجرای سفر به تبریز و اصفهان را برای کاظم تعریف کرده ام و او نیز کارهایم را تایید کرده خیالم کمی آسوده شده که مسیر اشتباهی را در پیش نگرفته ام
به رسم گذشته پیت حلبی را از تکه های چوب پر کرده و آتشی به پا می کنیم
روی دو کنده ی درخت که آنها هم قدمتی به اندازه ی دوران نوجوانی ما دارند نشسته ایم
- میدونی از کی سیب زمینی آتیشی نخوردم ؟
- از وقتی آقا شدی
از وقتی مهندس شدی
از وقتی تهران نشین شدی
از وقتی با از ما بهترون می پری
بازم بگم ؟ یا بسه ؟
خنده روی لب هایم جوانه می زند
کنایه های کاظم هم دوست داشتنی بود ، درست مثل خودش
- شما هم بگو داداش
بگو
- ناراحت شدی ؟
- بچه ای تو ؟ ناراحت ؟ اونم از تو ؟
نه بابا
دارم به این فکر می کنم پشت تمام شوخی ها یه رگه ی خیلی باریک از جدیت وجود داره
راست میگی
یه وقتایی که میشینم با انصاف در مورد روزای گذشته فکر می کنم می بینم که بد نمیگی
من شیش ماه توی برزخ زندگی کردم تا بفهمم غرور آدما رو زمین می زنه
الان این آتیش و این سیب زمینی که قراره نصیبم بشه و این شب سرد بهاری واسم با تمام ثروت دنیا برابری می کنه
- عالیه !
اینکه آدم یه جایی از زندگیش بفهمه باید عوض بشه ، اصلاح بشه ، درست بشه ، خیلی خوبه
گاهی لازمه پاک کن برداری غلط های املایی و عملی زندگیتو پاک کنی
نگاهم را از آتش می گیرم
هنوز مانده تا به خاکستر نشیند
هنوز مانده تا سیب زمینی ها با گرمای زیر خاکستر نرم و پخته شوند
- چه خوبه گاهی کسی باشه که آدمو هوشیار بکنه
الان تو حکم همون هشدار زندگی رو داری واسم
همیشه باش کاظم جان
همیشه باش !
- قربونت برم داداش
قربونت برم که بدی های منم خوب میبینی
دوباره نگاهم را به شراره های آتش می دهم که هنوز فروننشسته
امشب چرا دلم دوباره هوایی شده ؟
هوای روزهای گذشته ، سال های گذشته ، حتی گرفتاری هایی که روزها از آن ها می گذرد
- شنیدید چای نطلبیده نیمی از مراده ؟
صدای رضا از پشت سر بلند می شود و مرا از خاطرات پر خطر روزهای گذشته بیرون می آورد .....
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
رمان #قمردرعقرب
در کانال vipتمام شد😍😍😍😍😍😍😍🔥👇
https://eitaa.com/joinchat/2256536060C028d819cf6