eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
به مناسبت این عید💚 از امروز یک رمان دیگه هم در کانال پارتگذاری میشه😍 رمان خاطره‌انگیز و فوق جذاب شعله🔥 که خیلی ازش میپرسیدید تقدیم نگاهتون👇🏿👇🏿👇🏿
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 بقلم نگار بانو•° صدای قدمهام توی سرم می‌پیچید و تپش قلبم بیشتر و بیشتر می شد دیگه توان دویدن نداشتم از دور دیدمش که سوار ماشینش میشد باید قبل از اینکه حرکت میکرد بهش میرسیدم به پاهام فشار آوردم تا هر طور شده به موقع منو بهش برسونن قبل از اینکه در ماشین رو ببنده صداش کردم: آقا... آقا نفسم بیش از این کفاف نداد چندبار عمیق و پشت هم نفس کشیدم بلکه بتونم حرف بزنم سر برگردوند و با دیدن وضعیت عجیبم از ماشین پیاده شد: چیزی شده خانوم؟ نفسم بالا نمی اومد که درست توضیح بدم فقط با دست به پشت سرم اشاره کردم و باز عمیق نفس کشیدم کمی روی زانو خم شدم بلکه حالم جا بیاد دوباره پرسید: مشکلی پیش اومده؟ چادر رو با دست آزادم مهار کردم و مقطع گفتم: بله... یه ماشین دنبالمه سه تا کوچه رو یه نفس... دویدم... هیچ کس نبود شما... فقط شما رو دیدم اینجا خیلی خلوته میشه خواهش کنم منو تا یه مسیر شلوغ برسونید؟! کمی عجیب و گنگ نگاهم کرد تمام عجز و تنهایی و ترسم رو توی نگاه ریختم بلکه از کمک دریغ نکنه از لحنش پیدا بود ناچار به قبول کردنه: خواهش میکنم... بفرمایید خوشحال و امیدوار گفتم: ممنون خدا خیرتون بده و سوار شدم... هوای ماشین گرم و مطبوع بود و نوک بینی یخ زده و دستهای لمس شده م کم کم حس پیدا میکردن طولی نکشید که مطابق حدسم کنجکاوی کرد: ببخشید چرا دنبالتون بودن؟ نگاهی به چهره جدی و گیراش انداختم و آهسته و پر از شرم گفتم: آدم لات و لاابالی تو این شهر شما کم نیست جناب... _بله البته اینکه خانومی این وقت شب تو کوچه پس کوچه های خلوت این شهر قدم بزنه هم چندان خوشایند نیست! نگاهی اجمالی به طرفم فرستاد و باز متوجه روبرو شد: به ظاهرتون نمی آد خیابون گرد باشید این پوشش یه مفهومی داره لابد به یه سری اصول معتقدید که چنین لباسی تنتون کردید ولی این وقت شب تو اون کوچه خلوت... اخم بین دو ابروش نشست: اگر از خونه فرار کردید باید بدونید هر خونه ای با هر شرایطی از آوارگی و خیابون گردی بهتره حالا هم آدرس بدید برسونمتون دیروقته ممکنه تاکسی گیرتون نیاد نگاهم رو از پس شیشه بخار گرفته به خیابونهای خلوت دادم و مظلومانه آه کشیدم: حق باشماست هر خونه ای از آوارگی بهتره منم دختر فراری نیستم فقط تنها و بی کس و کارم مادرم سر زا رفته پدرمم تازگی از دست دادم پس اندازم تموم شد نتونستم کار پیدا کنم و اجاره بدم چند روز پیش صاحب خونه مون جوابم کرد منم چهار تا تیر و تخته که مونده بود رو دستم رو فروختم از ورامین اومدم تهران که کار پیدا کنم و یه جای خواب ولی انگار تخمش رو ملخ خورده تو اون کوچه خلوت هم قدم نمیزدم دنبال کاری رفته بودم که اینطور شد اصلا من چرا اینا رو به شما میگم! ببخشید حالم زیاد خوب نیست ممنون میشم کنار همین خیابون نگه دارید بی توجه به حرفم به مسیرش ادامه داد و متفکر پرسید: یعنی الان جایی رو ندارید که برید؟ _خیر ندارم _چه کاری بلدید؟! _من تخصص خاصی ندارم یه دیپلم فنی حرفه ای دارم فقط دلم میخواست نقاشی بخونم ولی هزینه ش خیلی بالا بود الانم دنبال منشی گری یا کار خدماتی و نظافتی میگردم ولی متاسفانه از کسی توی سن و سال و شرایط من توقعات بیجا دارن مخصوصا وقتی بدونن بی کس و کار و بی جا و مکانی اونقد تو این چند روزه رفتارهای عجیب و زننده دیدم که... با بغض لب برچیدم و باقی حرفم رو خوردم... ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال vip رمان شعله افتتاح شد🥳 تو کانال vip رمان شعله کامل کامله😍❤️🌱 https://eitaa.com/joinchat/3460694211Cff3701b892
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1173 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۳
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۴ - خب دیگه عزیز جون رخصت میدی ؟ - برو به سلامت مادر دست خدا به همراهت زنگت نمی زنم تا خودت که رسیدی خبر بدی کاظم خودش را برای خداحافظی و بدرقه ام رسانده از زیر قرآنی که بالا نگه داشته رد می شوم و دل می سپارم به خدای همین قرآن - ممنون داداش دیگه حواست به تمام دارایی من باشه من که امیدم بعد از خدا به خودته ! - خیالت راحت ، برو به سلامت بی بی جون به گردن منم حق مادری داره واسش کم نمیزارم تو برو به زندگیت برس مهندس ! شیرین حرف می زند شیرین و از ته دل راست می گفت به حرف نبود ! کاظم خودش را برادر من و پسر دیگر عزیز جان می دانست پشت فرمان نشسته و استارت می زنم هنوز ماشین از پیچ کوچه رد نشده که دست عزیز جان کاسه ی آب را بالا آورده و پشت سرم روی زمین می ریزد بسم الله را زیر لب می گویم و آیة الکرسی را کمی بلند تر روی زبانم جاری می سازم از جلو قبرستان که رد می شوم فاتحه ای نثار سد بابا و سید موسی و تمام اسیران خاک کرده و از خداوند بخشنده برای همگی خانه ای در بهشت طلب می کنم هنوز نیم ساعت از راه افتادنم نگذشته که صدای پیامک گوشی بلند می شود نگاهم سمت گوشی کشیده شده و نام مخاطب را می بینم چه عجب ! بالاخره خانوم یادی از ما کرد کاش زودتر مادرش می آمد ! لبخند به پهنای صورتم کش می آید قمر بود که پیام داده و جویای احوالم بود عشق این دختر آنقدر ویرانگر بود که احتیاط حکم می کرد اول کنار بزنم و بعد پیامش را باز کنم * سلام حاج حیدر آقا خوبید ؟ بی بی جونم چطوره ؟ نی نی کوچولوی سوگل رو دیدید ؟ راست گفته بود ؟ واقعاً شبیه کاظم آقاست ؟ چه طوماری هم برایم ردیف کرده بود از سوالات رگباری حضور این دختر به هر شکلی که بود قلبم را در سینه به تقلا وادار می کرد با دست هایی که نه از مغزم بلکه از همین قلب بی قرار فرمان می گرفتند شروع به چیدن واژه ها در کنار یکدیگر می کنم * علیک سلام بر حنا خانوم گل ! الهی الحمدلله ، همگی خوبیم ولی انگاری شما بهتری که حالی از ما نمی پرسی ! علی آقا هم خیلی خوب بود تصور کن یه سیبو از وسط نصف کردی شکر خدا بیشتر به کاظم شبیهه ! پیام را ارسال می کنم در حالی که می دانم همین جمله ی آخر بستر را برای کل کل کردن مهیا می کند * بله ، شما درست می فرمایید ! نه اینکه اگه سوگل خوشگل نبود کاظم آقای شما نمی گرفتش پس بایدم این حرفو بزنید در ضمن ، پسره ! خوشگل نبودم نبود بالاخره پسرای زشت هم جذابیت های خاص خودشونو دارن ! پیامش را می خوانم و از ته دل می خندم عجب آدمی بود الان داشت می گفت کاظم زشت است و پسرش هم اگر به او رفته باشد همین طور ؟ این دختر چرا برای از رو بردن من خودزنی راه انداخته ؟ کافی بود این حرف به گوش سوگل برسد تا حق این دوست از خواهر نزدیک تر را کف دستش بگذارد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت1174 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۴
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• ۱۱۷۵ قمر سه روز از آمدن مامان گذشته و یک روز از رفتن حاج حیدر آقا حالا که به لطف حاج بابا و سخاوت قلب سادات جان حضور مامان در کنارم تثبیت شده بهترین حال را دارم هنوز سادات جان با مامان مثل غریبه ها رفتار می کند ولی در عین حال من چتر حمایتش را می بینم که بر سر او و برادرم گسترده شده - باز در اومد ! قاسم با صدای کودکانه اش خبر از جدا شدن چرخ ماشین اسباب بازی اش می دهد و من که از دیدن او در کنار فاطمه کوچولو به وجد آمده بودم دست دراز کرده آن را زیر ماشین جا می زنم - بیا قربونت برم با آبجی بازی کنید تا من برگردم - باش بچه ها بزرگ ترین قلب ها را در سینه داشتند به گمانم نه غصه هایشان ماندنی بود نه دردهایشان ادامه دار بود نه قهر کردنشان دنباله دار در لحظه زندگی می کردند و انگار ذهن‌شان در به خاطر سپردن بدی آدم ها زیادی کند و ناتوان بود سادات جان کیسه ی برنج را کنارش گذاشته و مشغول پاک کردن بود سوی دیگر مامان نشسته بود در حالی که سبزی خوردن برای ناهار ظهر پاک می کرد هر دو سکوت اختیار کرده و با آرامش مشغول بودند نگاهم از پنجره به داخل حیاط کشیده می شود حاج بابا مشغول تمیز کردن باغچه و حذف علف ها از کنار گل ها بود به سکوت همگی احترام گذاشته و وارد آشپزخانه می شوم از داخل یخچال سیب و پرتقالی برداشته همراه بشقاب و چاقو به اتاق بر می گردم - بچه ها ! کی میوه می خوره ؟ - من ! - من ... قاسم اول جواب می دهد و پشت بندش فاطمه با صدای ظریف و بهشتی اش همراهی می کند خیلی وقت نیست که زبان باز کرده به قول سادات جان کمی دیر ولی خوب میوه ها را پوست گرفته ریز می کنم و بشقاب را پیش روی بچه ها قرار می دهم سرگرم که می شوند گوشی را برداشته تا به ادامه ی پیامک بازی با حاج حیدر آقا بپردازم آخرین پیامی که تازه رسیده بود را باز می کنم خوشم می آمد که همیشه پایه بود هر وقت تماس می گرفتم پایه ی حرف زدن هر وقت پیام می دادم پایه ی پیامک بازی هر وقت اندوهی به دلم سرازیر می شد پایه ی دلداری دادن و هر وقت از شادی لبریز می شدم پایه ی شکرگذاری های خالصانه ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 بقلم نگار بانو•° #part1 صدای قدمهام توی سرم می‌پیچید و
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 سرش رو به سمت شیشه مایل کرد و پرسید: هرکاری باشه انجام میدید؟ فوری سر تکون دادم: بله فقط یه حقوقی داشته باشه که کفاف گذران زندگی رو بده یه جای خواب هم داشته باشه همین سر تکون داد: برای هیچ کاری جای خواب به یه دختر جوون نمیدن مگر اینکه پرستار سالمند بشید که اونم بدون معرف و رزومه ممکن نیست کسی رو دارید ضامنتون بشه؟ شرم و درماندگی رو به نگاه و صدام ریختم: سابقه که ندارم معرف هم که معلومه ندارم اگر کسی رو داشتم شبا می رفتم اونجا آواره خیابون نمیشدم ابروهاش از شدت تعجب بلند شد: یعنی هیچ کسی رو ندارید؟! _نه... قضیه ش مفصله پدر و مادر من سالها پیش مجبور شدن باهم از دهاتشون فرار کنن و بیان شهر من تو کل دنیا فقط پدرمو داشتم که اونم... قطره اشکی چاشنی درددل سوزناکم شد عمیق نفس کشیدم و بعد به پارکی که از کنارش رد میشدیم اشاره کردم: ممنون میشم همینجا پیاده م کنید... نگاهی به پارک و بعد به من کرد: این وقت شب پارک؟ _نمیخوام مزاحمتون بشم این چند شبه توی گرم خونه شهرداری خوابیدم همین نزدیکیاست... تا اونجا پیاده میرم بی توجه به تعارفم تغییر مسیر داد: تا اونجا میرسونمتون... درمورد کار هم... یکی از دوستان من برای مادربزرگش دنبال پرستار میگرده اون بنده خدا توان حرکت و حرف زدن نداره همه کارهای شخصیش به عهده شماست مضاف بر کارهای خونه میتونید؟ امیدوار سر تکون دادم: بله میتونم فقط جای خواب داشته باشه و یه حقوق مکفی ولی... پس قضیه ضامن چی میشه؟ دستی به محاسن پر ولی آنکادرش کشید و بعد از سکوتی نسبتا طولانی به زبون اومد: من میتونم ضمانتتون رو بکنم مشروط بر اینکه یه مبلغ سنگینی رو سفته بدید و مدارک شناساییتون پیش من گرو بمونه... البته توی قرارداد سفته ها رو مشروط میکنیم که نگرانی هم نداشته باشید بی تعلل قبول کردم: اشکالی نداره هر کاری شما بگید انجام میدم خدا خیرتون بده... بغض به صدام غالب شد: این چند شبه خیلی دعا کردم خدا منو از این مخمصه نجات بده امشب که از دست اون مزاحما فرار میکردم کلی به خدا غر زدم که چرا به دادم نمیرسه فکر نمیکردم اینطور سبب خیر بشه... اصلا نمیدونم به چه زبونی ازتون تشکر کنم امیدوارم خیرش رو تو زندگیتون ببینید به نظر زیادی محکم می اومد ولی اونقدر لحنم سوزناک بود که کمی متاثر بشه ولی حرفی نزد در سکوت مطلق کنار گرم خونه نگه داشت و از جیبش کارتی بیرون کشید و مقابلم گرفت: فردا تماس بگیرید بگم چه ساعتی و کجا بیاید... لبخندی به رَوش خودم زدم و کارت رو گرفتم: ممنونم با اجازه تون پیاده شدم ولی دوباره خم شدم و پرسیدم: ببخشید اسمتون؟ _پاک روان هستم... _ممنونم ازتون آقای پاک روان زیر چتر نگاهش وارد گرم خونه شدم ظاهرا دیر رسیده بودم و تختهای پایین همه پر شده بود! به زحمت از یکیشون بالا رفتم و افتادم خیلی خسته بودم اما نشاط و شیطنت خونم از این موفقیت سهل غلیان کرده بود پتو رو روی سرم کشیدم و شماره رو گرفتم طولی نکشید که جواب داد: شیری یا روباه؟ _من برای روباه بودن طراحی نشدم مشخصه طرف خیلی سفته ولی برای قدم اول خیلی خوب بود حداقل راه باز شد برای قدمهای بعدی!... _خیلی خب خسته نباشی گزارشش رو بنویس فردا ازت تحویل میگیرم _باشه فقط امشب ناچارم تو گرم خونه بین یه مشت معتاد بخوابم اینم فاکتور کن! ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀