دیدھام خدایگانِ دیرینھ رفتھاند
و خدایگانِ تازه آمدهاند.
روز بھ روز و سال بھ سال، بُتها
فرو میافتند و برمیخیزند ..
امروز اما من، چکش را میپرستم.
__ کارلسندبِرگ؛ برگردانِ رضا
رضوانۍ
سپتامبرِ ۱۹۴۳: «آدمها کجایند؟»
.
.
گل که روزگارۍ عبورِ کاروانۍ را دیدھ
بود، گفت: آدمھا؟ گمان کنم ازشان شش هفتتایۍ باشد.
سالھا پیش دیدمشان منتها خدا میداند
کجا میشود پیدایشان کرد. باد این وَر و
آن ور میبرَدشان؛ نه اینکه ریشه ندارند
این بیریشگی حسابۍ اسبابِ دردسرشان
شده.
[سیارک ب۶۱۲ - شازدھ کوچولو
برگردانِ رضا طاهرۍ]