🍃🌸 #ترجمه_صفحه78_سوره_نساء 🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
(ترجمه:شیخ علی ملکی)
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_49
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
👈👈چند ماه بعد👉👉
.
بعد از چند جلسه رفت و آمد و خواستگاری بالاخره خانواده زینب قبول کردن و رفتیم یه عقد خصوصی گرفتیم و زینب خانم شد بانوی دل من😊
شد ملکه ی قصه های من☺
.
منم یه کار نیمه وقت دانشجویی پیدا کردم و با اینکه حقوقش کم بود ولی برای شروع مستقل بودن خوب بود 😅
.
خدا رو هزار بار شکر میکردم که به حرفام گوش نکرد و مینا رو بهم نداد و به جاش بهترین مخلوقش یعنی زینب رو برام فرستاد😊
.
اصلا همه چیز انگار طبق برنامه ی خدا پیش رفت
اون تغییراتی که من فکر میکردم به خاطر مینا دارم انجام میدم در اصل به خاطر محبوب دل زینب شدن بود
خدا داشت ما دوتا رو برای هم آماده میکرد...😊
خونه مامان بزرگم یه مدتی میشد که خالی بود و بعد عقده مینا خالم اینا یه خونه کوچیک تر گرفته بودن و اونجا رفته بودن
بعد عقدمون دست زینب رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو اون خونه.
.
در خونه رو که باز کردم و فضای خونه رو دیدم یه لبخندی رو لب هام اومد و یه نفس راحتی از ته دلم کشیدم
دیدن اون حوض و گلدونهای دورش من یاد کلی خاطرات خوب و بد انداخت...
به زینب گفتم یادش بخیر بچگیا دور این حوض میدویدم...میخندیدیم...هعییییی...هعییییی
.
دیدم زینب زینب چادرش رو برداشت و گذاشت یه گوشه و گفت اینکه حسرت خوردن نداره...بازم داری تو گذشته میمونیا😅 حالا هم هردوتا بچه ایم😊...اقا مجید اگه منو گرفتی و شروع کرد به دویدن توی حیاط و دور حوض و منم دویدم دنبالش😁 خنده هامون داشت تا آسمون میرفت😊
زینب راست میگفت...باید خاطرات قدیمی رو انداخت دور...نباید توشون در جا زد...باید خاطرات نو ساخت
.
حالا دیگه از این به بعد با دیدن این حوض نه تنها یاد مینا نمیافتادم بلکه یاد روز عقدم با بهترین مخلوق خدا میوفتادم که چه شیطونیایی کردیم😅
.
👈از زبان مینا 👉
.
.
اخلاق محسن داشت غیر قابل تحمل میشد برام...هرچی بیشتر زمان میگذشت انگار اون حرارت عشقمون کم و کمتر میشد...
محسن اتظارات بیجایی داشت
فکر میکرد چون بزرگتره همه چیز رو بهتر میفهمه و من بچه ام...
برای همه اشتباهاتش توجیه داشت ولی اشتباهات من رو به روم میاورد
.
با دیدن رابطه ی مجید و زینب داغ دلم تازه میشد...
نمیتونستم باور کنم...
الان میتونستم حس میکنم که مجید بیچاره روز عقد من چی کشید و چرا تا اخر نموند...😞
با اینکه قبل ازدواجم علاقه ای تو دلم به مجید وجود نداشت و الانم چیز زیادی عوض نشده بود ولی همین که فکر میکردم کسی که یه روزی عاشق من بود و به من پیام عاشقانه میداد ولی الان اون پیاما رو برا کس دیگه ای میخونه و با اون شاده یه جورایی اذیتم میکرد
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
سلام به تو که صاحب سلامی
هر جا و هر لحظه🌺🍃
مولاجان❤️
حالا دیگر دلتنگیهایمان فقط شبهای جمعه نیست، لحظه به لحظه دلتنگ شما هستیم.
کاش میگفتی که به زودی «نفس باد صبا مشکفشان خواهد شد»
🌹 اللّهم عجّل لولیک الفرج🌹
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_پایانی
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
مکالمه عشق زینب و مجید
.
.
.
چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺
.
بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂
.
بعد این خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته
.
هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
دوستان همراه کانال سلام
پیرو نظرات برخی از دوستان لازمه یه سری مطالب رو در مورد کانال توضیح بدیم
دوستان کانال ما هدفش گذاشتن رمان های مذهبی و اخلاقی هست... رمان هایی که صرفا جنبه سرگرمی نداشته باشن و سعی کنن چیزی یاد بدن و یا اگر مطلبی یاد نمیدن اقلا اشاعه دهنده موارد غیر اخلاقی نباشن
قطعا رمان ها یا داستان هایی که اینجا گذاشته میشه در حد اعلای ادبیات نیست و چون حاصل قریحه دوستان خودمون هست حتما ایراداتی دارن که خوشحال میشیم از نقد محترمانه دوستان استفاده کنیم. اما سعی ما بر اینه ک حداقل این ایرادات صرفا جنبه ادبی داشته باشن نه ضرر اخلاقی
صرف نوشتن یک رمان عاشقانه و کش دادن اون حالا ب هر وسیله ای مقصود ما نیست. وگرنه زیادند رمان هایی که با وجود ظاهر مذهبی سرشار از ابتذال هستند. ابتذال همیشه به معنای رابطه نا مشروع نیست.. در ادبیات، گاهی طرح کلی داستان ب خاطر نگاه سخیفی ک داره دچار ابتذال میشه. عدم هماهنگی داستان با روحیات اخلاقی یک جامعه و ارائه داستانی که هیج پشتوانه منطقی و یا حتی اجتماعی نداره و بعضا قبح یک سری مسائل رو ب راحتی از بین میبره(ولو در لفافه دین) چنان اسیبی به ساختار مذهبی میزنه که شاید بدتر از تهاجم فرهنگی باشه و متاسفانه چون وجه مذهبی داره خیلی نرم این کار رو میکنه... قصد ما این نیست ک بگیم کسانی که این کار رو میکنن الزاما قصد عمد دارن اما ب هرحال ضرری که میزنند بعضا غیر قابل جبران خواهد بود چرا که چون وجه مذهبی داره یک سری از افراد فکر میکنن خب دیگه مشکلی نداره و ب راحتی قبولش میکنن...
یادمون باشه ک مداد العلما افضل من دماء شهدا
و ب قول امام (ره):
این قلم ها هستند که شهید پرورند
علی ای حال، تلاش ما اینه که سعی کنیم فضایی سالم رو برای شما ایجاد کنیم و ان شالله اگرکمی و کاستی هم هست بر ما میبخشید چون کسی نمیتونه ادعا کنه که خطایی نداره
امیدواریم که همراه ما باشید
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_باایدی_کانال_ونام_نویسنده🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت1
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
قلبم برای تو.... -سهیل...سهیل اونجا رو نگاه کن...نوشته ثبت نام راهیان نور...به نظرم بریم بد نیستا..
-ول کن بابا جون عزیزت...کجا بریم اخه با این بسیجی مسیجیا؟!
-ای بابا تو هم که همش ضد حالی.میریم سر به سرشون میزاریم میخندیم دیگه
حسن تو نظرت چیه؟؟
-من حرفی ندارم وحید جان اگه داش سهیل بیاد منم میام
-سهیل بیا بریم دیگه سه تایی خوش میگذره ها
-نمیدونم...بیا اول یه سر بریم تا محل ثبت نامش اگه پولی مولی باشه من نمیام...از الان گفته باشم...برا رفتن تو خاک و خل من پول بده نیستما
-باشه بریم...زده به دفتر بسیج مراجعه کنید...فک کنم بدونم کجاست.
-باشه...بریم
.
-سلام -سلام العلیکم...بفرمایین
-علیکم السلام برادر خوبی اخوی؟!
-الحمدلله..شما خوبید؟؟ بفرمایید؟؟
-خوبی ما که برا کسی مهم نیست...شماها باید خوب باشید
میخواستیم بپرسیم کی میپرین؟!
-ببخشید...متوجه نشدم...میپریم؟؟
-اره دیگه...کی از ظلمات دانشگاه به سمت نور میپرید
-فک کنم منظورتون تاریخ اعزام راهیان نوره؟!
-افرین به ادم چیز فهم...اره همون...کی قراره برید؟؟
-اگه عمری باقی بمونه ان شا الله هفته بعد -خب شرایطش چیه؟؟ خلوص نیت میخواد؟!
-شرایط خاصی که نداره فقط ثبت نام و تعهد اخلاقی رو پر کنین.
-باشه...مشکلی نی...ما اخلاقمون به این خوبی
-پس فعلا خدافظ...بعدا مزاحم میشیم.
-یاعلی...خدا نگهدار
.
-علی کی بودن اینا...صدا خندشون تا اون اتاق میومد؟!
-اومده بودن راهیان ثبت نام کنن
-اوه اوه...پس امسال با اینا داستان داریم
-به دلت بد راه نده...همینکه اومدن ثبت نام یعنی شهدا صداشون زدن
-لا اله الا الله...امیدوارم همه چی به خوبی ای که تو میگی باشه
-مریم شنیدی دانشگاه میخوان راهیان نور ببرن؟؟
-اره زهرا..خیلی دلم میخواد بیام ولی مامانم میگه نرو که گرد و خاک اونجا برات خوب نیست..باید از دکترم اجازه بگیرم
-خب کار نداره که بعد دانشگاه یه نوبت بگیر باهم بریم اگه اجازه داد کتبا بنویسه که مامانت قبول کنه.
-باشه...خدا کنه قبول کنه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال_ونام_نویسنده🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #صفحه79_سوره_نساء 🌸🍃
هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #ترجمه_صفحه79_سوره_نساء 🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
(ترجمه:شیخ علی ملکی)
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#میخواهم_مثل_تو_باشم🌹🍃
#قدر_مادر
داشتیم دربارهي مسائل سیاسی روز و اوضاع جنگ صحبت میکردیم که یکدفعه پرسید: اگه من شهید بشم، تو برام چه کار میکنی؟ سؤال عجیبی بود. تعجب کردم. سنش کوچکتر از آن بود که به جبهه راهش بدهند. گفتم: خدا نکنه؛ این چه حرفیه؟ گفت نه؛ بگو برام چه کار میکنی؟! گفتم: خوب؛ هزار تا صلوات؛ یه دور قرآن؛ چند روز روزه؛ دو هفته میام سر مزار و فاتحهي سفارشی؛ شاید هم یه مراسم ختم باشکوه برات گرفتم؛ خدا رو چه دیدی؟! داشتم بحث را به شوخی میکشاندم که گفت: نه؛ نشد. گفتم: اصلاً هرچی تو بگی! خودت چه کار دوست داری برات انجام بدم؟ گفت: بعد از من به مادرم سر بزن؛ آخه خیلی تنها میشه.
(«امتداد 19»، ص4)
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
پیامبر خدا صلی الله علیه وآله
در پاسخ به سؤال [من] از محبوبترین كارها نزد خداوند متعال فرمودند: نمازِ بههنگام. عرض كردم: سپس چه؟ فرمودند: نیكی به پدر و مادر.
میزانالحكمه؛ ج13، ص447
خصال؛ ج 1، ص 163، ح 213
(موسسه فرهنگی مطاف عشق)
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_باایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت2
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
یک هفته بعد
سهیل بدو که جا نمونیم...
باشه بابا الان میام...مگه بدون ما جرات دارن جایی برن
-اینایی که من دیدم سایه مارو با تیر میزنن چه برسه منتظرمون بمونن
-اونوقت ما سایشونو با شمشیر میزنیم
.
-سلام اخوی..تقبل الله... اتوبوس ما کدومه؟!
-علیک سلام...اتوبوس شماره دو..بفرمایین
-بخوایم شماره یک بشینیم چی؟!
-شماره یک ماله خواهرامونه ...
-یعنی شما یه اتوبوس خواهر دارین؟؟
اونوقت ما که خواهرمون نیومده چیکار کنیم ؟؟
-لا اله الا الله...بفرمایین ساکاتون رو سریع تر بزارید که باید حرکت کنیم
.-باشه...اینم به خاطر شما...
.
سوار اتوبوس شدیم و یه راست رفتیم آخر اتوبوس و با بچه ها شروع کردیم به خوندن انواع آهنگ ها و ترانه ها تا خود دوکوهه..صدای نچ نچ بچه بسیجیا بلند شده بود
ما این ته اتوبوس آمنه آمنه میخوندیم و میرقصیدیم اونا جلوی اتوبوس با نوای کاروان میخوندن و سینه میزدن...توی اتوبوس یک وضعی شده بود که بیا و ببین...چند بار بهمون تذکر دادن ولی گوشمون بدهکار نبود
.
.
.
-حاجی اینا آبروی اردوی مارو میبرن...
-خب چیکارشون کنیم؟؟کاری نمیشه کرد الان
-من میگم برشون گردونیم
-خدا رو خوش نمیاد سید...تا اینجا اومدن بزار این چند روزم بمونن...مهمون شهدان...
-من نمیدونم...پس هرچی پیش اومد مسئولیتشون با شما.به من ربطی نداره...
-ان شاالله چیزی نمیشه...
-خود دانید...
.
چند روز اول اردو گذشت و ماهم صحبت شیطنت هامون تو کل اردو پیچیده بود.
همه بچه های کاروان میگفتن امسال راهیان نور با وجود اینا اصلا حال و هوای سابق رو نداره...
شبها موقع خاموشی بلند بلند میخندیدیم و جشن پتو میگرفتیم...
روزها هم که توی اتوبوس برنامه بزن و بکوب داشتیم و از غذا و خوراکیها هم همیشه انتقاد میکردیم..
چندین بار اومدن بهمون تذکر دادن ولی گوش هیچکدوممون بدهکار نبود...چون ما به این بهانه اومده بودیم تفریح کنیم...
خلاصه همه از دستمون کلافه شده بودن و ناراضی بودن..
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄