eitaa logo
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دین بین
13هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 (م.مشکات) انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند. - می خوای بریم خونه؟ - یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟ - نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم - پس می ریم یکی از بهترین رستوران هایی که تا حالا رفتی. ناسلامتی استادتم پشت میز که نشستند شروین گفت: - خوبه؟ شاهرخ نگاهی به اطراف کرد: - خوشم اومد، خوش سلیقه ای، خیلی وقت بود اینجور جاها نیومده بودم - حالا چی می خوای؟ - تو بهتر میدونی اینجا چی خوشمزه تره شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید: - به بابات سر هم میزنی؟ - آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب هرکسی زندگی خودش رو داره - اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟ - خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست - من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟ - نیازی نیست این کارو بکنی. فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه - حرف منطقی تو گوششون نمی ره - با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت - بوش که خوبه - به سلیقه من شک داری؟ - اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی - پس سعید هم خوبه ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) انسان ممکن الحظاست چند لقمه که خوردند شروین گفت: - چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟ - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف میزنیم وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت: - حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی شروین با چشم هایی گرد شده گفت: - آره ... آره ... خوب شد یادم اومد - مطمئنی خودت یادت اومد؟ از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد گفت: - با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی - گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید: - اختلاف تو و بابات سر چی بود؟ - اختلاف 4 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد کمی که رفتند شاهرخ گفت: - اطلاعات تکمیل شد؟ - می ترسم سوال کنم؟ - اینقدر ترسناکم؟ - رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم شاهرخ خندید و پرسید: - و دلیل اصلی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون ناراحتت کنم - راحله همه چیز من بود - می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟ - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: - هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: - هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
شبتون سرشار از ارامش الهی🌸🍃 اللهم عجل لولیک الفرج
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
#یا_صـــاحب_الــزمان❣ خدا ڪند ڪہ رضایم فقط رضاے تو باشد هواے نفس نباشد،همہ هواے تو باشد خدا ڪند ڪہ گذارٺ فتد بہ منظر چشمم ڪہ سجده گاه نمازم ،جاے پاے تو باشد #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: - یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: - هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟ - من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ - نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ - به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: - تو کلاس می بینمت -کجا؟ - فعلاً کار فوری دارم. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیر لب غر غر کرد: - وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد: - نرگس ... نرگس ... دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت: - خانم معینی زاده؟ دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته شروین مودبانه گفت: - فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و لبخندی حاکی از رضایت بر لب داشت. به اتاق شاهرخ که رسید در زد و وارد شد. - سلام - علیک سلام. بفرما خودش را روی صندلی انداخت، نگاهی به اتاق انداخت و گفت: - اتاق دنجی داری شاهرخ لبخند زد. شروین یک پایش را روی دیگری انداخت و با حالتی اعتراض آمیز گفت: - تو چرا هرچی بهت می گن لبخند تحویل آدم میدی؟ گاهی انگار زبون نداری شاهرخ دوباره لبخند زد. شروین ابرویی بالا برد و با حالتی بی تفاوت گفت: - من که حریف تو نمیشم. میدونی تو درست نقطه مقابل سعید هستی. سعید معتقده اگه سکوت کنی اشتباه کردی. بگذریم . اومدم ببرمت باشگاه. بیلیارد - الان؟ - الان کلاس دارم. عصر میام دنبالت شاهرخ کمی سکوت کرد - اوکی؟ ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ چشم هایش را به علامت قبول بست. - چشم، قبول شاهرخ نگاهی به سر در باشگاه انداخت، کمی اخم کرد و از شروین پرسید: - همیشه میای اینجا؟ - چطور؟ - هیچی مثل همیشه اولین چیزی که به سراغشان آمد دود سالن بود. شاهرخ آرام دستش را جلوی صورتش تکان داد. شروین به میزی که سه چهار نفری دورش بودند اشاره کرد. سعید با دیدنشان جلو آمد و شروع کرد به چرب زبانی: - سلام استاد. خیلی خوش اومدید. واقعا از دیدنتون خوشحال شدم. شروین که می دانست شاهرخ از ساختگی بودن این تملق ها خبر دارد، دوست داشت عکس العملش را ببیند اما شاهرخ لبخند می زد. فقط لبخند! با خودش فکر کرد آیا اصلاً چیزی وجود دارد که شاهرخ را عصبانی کند؟ او را به بچه ها معرفی کرد و همه با هم دست دادند. در همین حین بابک رسید. سعید زیر گوش شروین پچ پچ کرد. - نمایش آغاز می شود... دی ری ری ریم برخلاف تصور سعید خیلی آرام فقط با هم دست دادند. سعید که گویا از این صفحه آرام و کسل کننده شوکه شده بود زیر لب گفت: - دهه! بابک با همان خوش رفتاری همیشگی اش گفت: - شروین؟ نگفته بودی همچین استاد باحالی داری بعد بطری را که دستش بود به سمت شاهرخ تعارف کرد - ممنون. اهل نوشابه نیستم - اهل بازی چی؟ - جوونتر بودم بازی می کردم سعید که تصور هر جوابی غیر از این را می کرد با چشم هایی گرد شده یواشکی به شروین گفت: - نگفته بودی این کاره است ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
#سلام_امام_مهربان_زمانم ❣ قائم آل نور، يا مهدي.. عطر سبز حضور، يا مهدي ... تا هميشه صبور مي مانيم در هواي ظهور، يا مهدي ... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸🍃 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🕊 🌸🌹 با اصرار می‌خواست از طبقه‌ی دومِ آسایشگاه به طبقه‌ی اول منتقل شود. با تعجب گفتم: «به خاطر همین من رو از دزفول کشوندی تهران!» گفت: «طبقه‌ی دوم مشرف به خوابگاه دخترانه است. دوست ندارم در معرض گناه باشم». وقتی خواسته‌اش را با مسئول آسایشگاه در میان گذاشتم نیش خندی زد و با لحن خاصی گفت: «آسایشگاه بالا کُلی سرقفلی داره، ولی به روی چشم منتقلش می‌کنم پایین». کتــاب پرواز تا بی‌نهایت، ص35 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 همه چشم‌ها روز قیامت گریانند جز سه چشم: چشمی که از ترس خدا بگرید، چشمی که از نامحرم فرو نهاده شود، چشمی که در راه خدا شب زنده دار باشد. بحـــــــــــــــارالانـــــــوار، ج‏101، ص35 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🍃🌸 #صفحه26_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🍃🌸 #ترجمه_صفحه26_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید🌷 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 !😄 شب بود و می‌خواست آروم و بی‌سروصدا بره خونه‌‌شون. می‌گفت: نباید پدر و مادرم رو اذیت کنم. درِ خونه‌‌شون بسته بود. خواست بخوابه پشت در که ترسید از سرما یخ کنه. به کله‌اش زد که از درخت کنار خونه بره بالا. با زور خودشو کشید بالا. رفت روی بام آغل. سگشون که دیدش، صداش همه‌جا رو پرکرد. ترسید. پایین را نگاه نکرد و همین جور پرید توی آغل که یک‌دفعه صدای بُزشون رفت به هوا، صاف افتاده بود روی بُز. حالا همه‌ی خونواده‌اش بیدار شده بودند و ریخته بودند توی آغل. همسایه‌ها هم از سروصدای سگشون بیدار شده بودند و فانوس به‌‌دست اومده بودند تو کوچه. از ترس همه رفته بود زیر پالون الاغ و به خودش می‌لرزید. الاغ هم هی جفتک می‌زد و عرعر می‌کرد. کم‌‌کم همه درِ خونه جمع شده بودند که دوید و رفت زیر کرسی مادربزرگش. مادربزرگش هم هی داد می‌زد و می‌گفت: آهای دزد! آهای اجنه! خدایا این دیگه کیه رفته زیر کرسی؟ هم زیر کرسی می‌خندید. می‌گفت: می‌خواستم مادر و پدرمو بیدار نکنم، همه‌ی ده رو از خواب بیدار کردم!😂 (مجموعه کتب اکبرکاراته) 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
#حدیث_روز🌸🍃 اللهم عجل لولیک الفرج🌹🍃 اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم🌸🍃
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) - نپرسیده بودی! بابک پرسید: - یعنی نمی خواید بازی کنید؟ - همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم بابک گفت: - حیف شد و رو به شروین اضافه کرد: - توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟ - بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم - چرا؟ قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد - می ترسه ضایع بشه مسلماً صاحب صدا کسی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد: - درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟ شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد: - حالا نشونت می دم بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور! شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید. - ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده - آروم باش - نه باید حالش رو بگیرم. اینجوری نمیشه شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شود عقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با حالتی تحکم آمیز گفت: - می گم آروم باش نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد. - می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟ این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد. شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد. ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) - ولی مطمئن نیستم بتونم - اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟ شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت: - معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟ - رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟ شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید را صدا زد. - بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه وقتی سعید خبر را برد آرش گفت: - سر چند؟ - بدون پول؟ - بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد. شروین ادامه داد. - قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست - می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد. - خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست آرش معترضانه داد زد: - ولی بابک... - همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد. سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود که سعید گفت: - من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟ بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید بلند شد. بابک سرتکان داد: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
🌹🍃 (م.مشکات) - نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به فروشنده گفت: - بازیت حرف نداره ساسان بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت: - حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه - منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه - دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره بابک از روی تمسخر گفت: - پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست و خندید. - من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود. زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت: - خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد و رو به آرش گفت: - باید خوشحال باشی که شرط نبستی آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد. - خوش قدمی ها ! شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند: - تبریک می گم آقا آرش همه تعجب کردند. آرش گفت: - دست میندازی؟ شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
شب بخیر #امام_مهربانم🌸🍃 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 شبتون بخیر وارامش
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۹ اردیبهشت ۱۳۹۸