#جغله_های_جهاد🌹🍃
#آهای_دزد_اجنه!😄
شب بود و #اکبر_کاراته میخواست آروم و بیسروصدا بره خونهشون. میگفت: نباید پدر و مادرم رو اذیت کنم. درِ خونهشون بسته بود. خواست بخوابه پشت در که ترسید از سرما یخ کنه. به کلهاش زد که از درخت کنار خونه بره بالا. با زور خودشو کشید بالا. رفت روی بام آغل. سگشون که دیدش، صداش همهجا رو پرکرد. #اکبرکاراته ترسید. پایین را نگاه نکرد و همین جور پرید توی آغل که یکدفعه صدای بُزشون رفت به هوا، صاف افتاده بود روی بُز. حالا همهی خونوادهاش بیدار شده بودند و ریخته بودند توی آغل. همسایهها هم از سروصدای سگشون بیدار شده بودند و فانوس بهدست اومده بودند تو کوچه. #اکبر از ترس همه رفته بود زیر پالون الاغ و به خودش میلرزید. الاغ هم هی جفتک میزد و عرعر میکرد. کمکم همه درِ خونه جمع شده بودند که #اکبرکاراته دوید و رفت زیر کرسی مادربزرگش. مادربزرگش هم هی داد میزد و میگفت: آهای دزد! آهای اجنه! خدایا این دیگه کیه رفته زیر کرسی؟ #اکبر هم زیر کرسی میخندید. میگفت: میخواستم مادر و پدرمو بیدار نکنم، همهی ده رو از خواب بیدار کردم!😂
(مجموعه کتب اکبرکاراته)
#مؤسسه_فرهنگی_مطاف_عشق
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت121
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نپرسیده بودی!
بابک پرسید:
- یعنی نمی خواید بازی کنید؟
- همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم
بابک گفت:
- حیف شد
و رو به شروین اضافه کرد:
- توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟
- بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم
- چرا؟
قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد
- می ترسه ضایع بشه
مسلماً صاحب صدا کسی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد:
- درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟
شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد:
- حالا نشونت می دم
بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور!
شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید.
- ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده
- آروم باش
- نه باید حالش رو بگیرم. اینجوری نمیشه
شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شود عقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با
حالتی تحکم آمیز گفت:
- می گم آروم باش
نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد.
- می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟
این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد. شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت122
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- ولی مطمئن نیستم بتونم
- اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟
شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت:
- معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟
- رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟
شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید
را صدا زد.
- بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه
وقتی سعید خبر را برد آرش گفت:
- سر چند؟
- بدون پول؟
- بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی
شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد.
شروین ادامه داد.
- قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست
- می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم
سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد.
- خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست
آرش معترضانه داد زد:
- ولی بابک...
- همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون
آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد.
سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود
که سعید گفت:
- من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟
بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید
بلند شد. بابک سرتکان داد:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت123
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی
و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به
فروشنده گفت:
- بازیت حرف نداره ساسان
بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت:
- حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه
- منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه
- دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره
بابک از روی تمسخر گفت:
- پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست
و خندید.
- من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی
بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی
ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود.
زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین
با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت:
- خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد
و رو به آرش گفت:
- باید خوشحال باشی که شرط نبستی
آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد.
- خوش قدمی ها !
شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی
خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند:
- تبریک می گم آقا آرش
همه تعجب کردند. آرش گفت:
- دست میندازی؟
شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯