#جغله_های_جهاد🌹🍃
#آهای_دزد_اجنه!😄
شب بود و #اکبر_کاراته میخواست آروم و بیسروصدا بره خونهشون. میگفت: نباید پدر و مادرم رو اذیت کنم. درِ خونهشون بسته بود. خواست بخوابه پشت در که ترسید از سرما یخ کنه. به کلهاش زد که از درخت کنار خونه بره بالا. با زور خودشو کشید بالا. رفت روی بام آغل. سگشون که دیدش، صداش همهجا رو پرکرد. #اکبرکاراته ترسید. پایین را نگاه نکرد و همین جور پرید توی آغل که یکدفعه صدای بُزشون رفت به هوا، صاف افتاده بود روی بُز. حالا همهی خونوادهاش بیدار شده بودند و ریخته بودند توی آغل. همسایهها هم از سروصدای سگشون بیدار شده بودند و فانوس بهدست اومده بودند تو کوچه. #اکبر از ترس همه رفته بود زیر پالون الاغ و به خودش میلرزید. الاغ هم هی جفتک میزد و عرعر میکرد. کمکم همه درِ خونه جمع شده بودند که #اکبرکاراته دوید و رفت زیر کرسی مادربزرگش. مادربزرگش هم هی داد میزد و میگفت: آهای دزد! آهای اجنه! خدایا این دیگه کیه رفته زیر کرسی؟ #اکبر هم زیر کرسی میخندید. میگفت: میخواستم مادر و پدرمو بیدار نکنم، همهی ده رو از خواب بیدار کردم!😂
(مجموعه کتب اکبرکاراته)
#مؤسسه_فرهنگی_مطاف_عشق
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت121
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نپرسیده بودی!
بابک پرسید:
- یعنی نمی خواید بازی کنید؟
- همون موقع هم علاقه چندانی نداشتم. برای همین هیچ وقت نتونستم خوب بازی کنم
بابک گفت:
- حیف شد
و رو به شروین اضافه کرد:
- توچی؟ نمی خوای جلوی استادت خودی نشون بدی؟
- بهتره یکی دیگه بازی کنه منم نگاه می کنم
- چرا؟
قبل از اینکه شروین چیزی بگوید صدائی آمد
- می ترسه ضایع بشه
مسلماً صاحب صدا کسی جز آرش نبود.آرش رو به شروین ادامه داد:
- درسته جوجه؟ خودت کم بودی یکی دیگه رو هم آوردی؟ اون مال کدوم آشغالدونیه؟
شروین پرید جلو و یقه آرش را گرفت و داد زد:
- حالا نشونت می دم
بقیه ریختند تا جدایشان کنند. چند تائی مشت و لگد بینشان رد و بدل شد. البته از فاصله دور!
شاهرخ شروین را از پشت گرفت و عقب کشید.
- ولم کن شاهرخ. این خیلی پررو شده
- آروم باش
- نه باید حالش رو بگیرم. اینجوری نمیشه
شاهرخ شروین را که داشت می رفت تا دوباره گلاویز شود عقب کشید، در چشم هایش خیره شد و با
حالتی تحکم آمیز گفت:
- می گم آروم باش
نگاه تند شاهرخ مجبورش کرد تا بایستد.
- می خوای حالش رو بگیری؟ وقتی راهش هست چرا با لگد؟
این را گفت و به میز بیلیارد اشاره کرد. شروین نگاهی به میز و بعد به شاهرخ کرد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت122
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- ولی مطمئن نیستم بتونم
- اگه باختی یعنی اون درست می گه و بازیش بهتره. کی گفته همیشه تو راست می گی؟
شروین که از شنیدن این حرف تا حدودی دلخور شده بود گفت:
- معلوم هست طرف کی هستی؟ رفیق منی یا اون؟
- رفیق توام و طرف کسی که بازیش بهتره. این عادلانه تره، نه؟
شروین که حرف شاهرخ به مذاقش خوش نیامده بود و از طرفی منطقی بود با بی میلی قبول کرد. سعید
را صدا زد.
- بهش بگو باهاش بازی می کنم. هر کی برد درست می گه
وقتی سعید خبر را برد آرش گفت:
- سر چند؟
- بدون پول؟
- بدون پول؟ مگه بیکارم؟ یا شرط می بندی یا باخت رو قبول می کنی
شروین نگاهی به شاهرخ انداخت. شاهرخ چشم هایش را بست و سرش را به علامت نفی تکان داد.
شروین ادامه داد.
- قراره اونی که بازیش بهتره معلوم بشه. نیازی به پول نیست
- می دونی می بازی پول نمیذاری. من بدون پول بازی نمی کنم
سعید زیر گوش بابک چیزی گفت و بابک میانجی شد.
- خجالت بکشید مثلا مهمون داریم. شروین راست می گه. نیازی به پول نیست
آرش معترضانه داد زد:
- ولی بابک...
- همین که گفتم. یا بازی می کنی یا برو بیرون
آرش که معنی نگاه بابک را فهمیده در حالی که سعی می کرد خودش را دلخور نشان دهد سر میز رفت. هر کدام از بچه ها گوشه ای ایستادند. شاهرخ دست به سینه گوشه میز ایستاد و به بازی خیره شد.
سعید دور میز می چرخید و تکیه می انداخت وگاهی در گوش شروین پچ پچ می کرد. اواسط بازی بود
که سعید گفت:
- من میرم یه چیزی بخرم. کسی چیزی نمی خواد؟
بعد از اینکه سفارش ها را گرفت به سمت بوفه انتهای سالن رفت. کمی که گذشت سر و صدای سعید
بلند شد. بابک سرتکان داد:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت123
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نشد این بره بوفه دعواش نشه. باید عین بچه مواظبتون باشی
و رفت تا دعوا را ساکت کند. وقتی بابک به بوفه رسید بعد از چند تا داد سرو صدا خوابید. سعید رو به
فروشنده گفت:
- بازیت حرف نداره ساسان
بعد آبمیوه اش را برداشت و به بابک که کنارش بود گفت:
- حواست باشه لو نری. این یارو خیلی تیزه
- منو کشوندی اینجا همینو بگی؟ این بابا کالا تو بازیه
- دلتو خوش نکن. بدون چشم چرخوندن می بینه. مطمئن باش الان هوای ما رو هم داره
بابک از روی تمسخر گفت:
- پس خدا رو شکر گوش هاش آنتن نیست
و خندید.
- من باهاش کلاس داشتم. می دونم چه جونوریه. از ما گفتن بود، خود دانی
بعد همانطور که بابک سعی می کرد عصبانیت ساختگی سعید را آرام کند به طرف جمع برگشتند. بازی
ها خیلی نزدیک بود. اختلاف زیادی وجود نداشت. کم کم شروین جلو افتاد. توپ آخر مال آرش بود.
زاویه پیتوکش تنظیم نبود،به جای توپ خودش توپ شروین را در پاکت انداخت. خطا شد. باخت. شروین
با شادی کودکانه ای رو به جمع گفت:
- خب فکر کنم حالا خیلی چیزا عوض شد
و رو به آرش گفت:
- باید خوشحال باشی که شرط نبستی
آرش نیشخندی زد. شروین کنار شاهرخ ایستاد.
- خوش قدمی ها !
شاهرخ در جوابش لبخندی زد که با همیشه فرق داشت. وقتی بابک حرف می زد شاهرخ با حالتی
خاص نگاهش می کرد. انگار در دنیائی دیگر سیر می کرد. شاهرخ رویش را از بابک به طرف آرش چرخاند:
- تبریک می گم آقا آرش
همه تعجب کردند. آرش گفت:
- دست میندازی؟
شاهرخ با لحنی زیرکانه گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت124
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- ابداً. این همه فروتنی شما برام خوشاینده. با اون همه شور و شوق برای شرط بندی ، اعتماد به بازیتون
و اون همه عصبانیت وقتی باختید خیلی راحت همه چیز رو پذیرفتید. بدون ذره ای ناراحتی. این متانت
جای تبریک داره
آرش ساده تر از آنی بود که معنی حرف شاهرخ را بفهمد اما بابک متوجه منظورش شد و سعی کرد با
وادار کردن شروین به خریدن آبمیوه ذهن جمع را منحرف کند...
ساعت از 9 گذشته بود که از سالن خارج شدند. سوار که شدند شروین پرسید:
- حال کردی چطور سوسکش کردم؟ هی شاخ و شونه می کشه
– بازیش خیلی بهتر از توئه
– کی؟
- آرش، خیلی ماهره، خیلی بهتر از تو بازی می کنه
شروین که اصلاً انتظار چنین قضاوتی را نداشت داد زد:
- چطور همچین حرفی می زنی؟ دیدی که با 4 تا اختلاف بردم
شاهرخ نگاهی به شروین که با هیاهو حرف می زد انداخت ولی حرفی نزد. دم در تعارف کرد:
- نمیای داخل؟
معلوم بود که شروین هنوز دلخور است:
- خیلی ممنون، باید برم
شاهرخ که متوجه این دلخوری شده بود لبخندی زد و گفت:
- از حرفم دلخور شدی؟
شروین با طعنه گفت:
- نه، اصالً
- نمی خواستم ناراحتت کنم. می شه دوباره بیام؟
شروین شانه ای بالا انداخت.
- اونجا که مال من نیست!
- مطمئنی نمیای تو؟
- آره باید برم
خداحافظی کردند و شروین رفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت125
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل سیزدهم
از دم آموزش که رد می شدند شاهرخ گفت:
- آقای نعمتی هست. برگه انصراف نمی خوای؟
- دارم، پرش کردم. چند تا از امضاهاش رو هم گرفتم
- من امشب بیکارم. دوست دارم بریم بیلیارد
- امشب؟ فکر نکنم. خونه یکی از دوست های سعید جشنه. احتمالا برم اونجا
- اشکالی نداره منم بیام؟ بعنوان مهمان ویژه
شاهرخ این را گفت و نیشخندی زد:
- کلی برات کلاس دارم
- تو؟
- بهم نمیاد؟ دوران دانشجوئی از این مهمونی های پسرونه زیاد می گرفتیم
- این از اون مهمونی های بچه مثبتی نیست. پارتیه
- آها! از اونا که دوپس دوپس داره؟
- یه چیز تو همین مایه ها! تازه برا بیلیارد سعید باشه بهتره. زبونشون رو بهتر بلده
- باشه. هر وقت جورشد بهم خبر بده
داشتند خداحافظی می کردند که تلفن شاهرخ زنگ خورد. از هم جدا شدند. شروین روی صندلی منتظر
سعید نشست و با نگاهش شاهرخ را که به سمت در خروجی دانشکده می رفت و با تلفن صحبت می کرد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت126
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
دنبال کرد. سرش را چرخاند و نگاهی به اطراف کرد. خبری از سعید نبود. دوباره به طرف شاهرخ
برگشت. وسط راه خروجی و نزدیک در دانشکده ایستاده بود. هیچ حرکتی نمی کرد. تعجب کرد.
ابروهایش را در هم کشید و با کنجکاوی به صحنه خیره شد. شاهرخ چند قدمی برداشت اما به نظر متعادل نمی آمد. انگار بقیه نیز متوجه حرکت غیرعادی اش شده بودند چون یکی از پسرها به سمتش خیز برداشت تا شاهرخ را که به نظر می آمد می خواهد زمین بخورد بگیرد اما شاهرخ خودش را کنترل
کرد. تلو تلو خوران و با قدم هائی آرام به مسیرش ادامه داد. شروین از جایش بلند شد به طرف شاهرخ
راه افتاد. شاهرخ ایستاد. شروین همان طور که کله اش را کج گرفته بود و سعی می کرد با دقت بیشتری
نگاه کند آرام آرام جلو رفت. چهره شاهرخ را نمی دید اما مطمئن بود مسئله ای پیش آمده. یک دفعه
شاهرخ مثل کسی که کمک می خواهد دستش را دراز کرد، در هوا چنگ زد، قدمی به عقب برداشت
کمی چرخید و به زمین افتاد. همه به طرفش دویدند. شروین خودش را رساند. دورش شلوغ شده بود.
- استاد؟ استاد مهدوی؟
- یکی آمبولانس خبرکنه
- برید کنار... برید کنار
جمعیت را کنار زد و خودش را به شاهرخ رساند. زانو زد و سر شاهرخ را بلند کرد.
- شاهرخ؟شاهرخ؟ صدامو میشنوی؟
بی فایده بود. شاهرخ بی هوش روی زمین افتاده بود.
- به اورژانس زنگ زدیم. الان میاد
شروین رو به چند تا از پسرها گفت:
- کمک کنید بذاریمش تو ماشین. خودم می برمش
روی صندلی عقب ماشین خواباندش. پشت فرمان پرید و گوئی از ترس جانش می گریخت پا را روی پدال گاز فشار داد. ماشین از جا کنده شد...
چند ساعت بعد شاهرخ روی تخت خوابیده بود و سرم به دستش وصل بود. شروین از دکتر بالای سرش
پرسید:
- مطمئنید خطر رفع شده؟!
- بله، آزمایشات چیز خاصی رو نشون نمیده. یه حمله خفیف عصبی و افت فشار. تا چند ساعت دیگه
کاملا خوب میشه. نگران نباش
دکتر این را گفت، دستی به شانه شروین زد لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت. شروین پائین تخت
ایستاده بود و به شاهرخ بیهوش نگاه می کرد. موهایش روی بالش پخش شده بود و چند تا از نخ هایش
روی پیشانی عرق کرده اش به هم چسبیده بود. جلو رفت و با دستمال کاغذی عرق پیشانی اش را خشک
کرد. بعد پشت پنجره ایستاد. نگاهی به شهر و چراغ های روشنش انداخت. شب شده بود. و دود همیشگی اش پیدا نبود. یک دفعه نگاهی به ساعتش انداخت. ساعت 8 بود.
- لعنتی، دیر شد
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خیر مقدم به اعضای جدید 😍🌹🍃قدیمیا تاج سرید😊🌸🍃
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#تم_مهدوی 😍🌸🍃
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج♥️
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت127
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
گوشی اش را در آورد و پیامکی به سعید داد. بعد پچ پچ کنان گفت:
- حیف شد. از دستم رفت
- همیشه مزاحمم، نه؟
شروین برگشت، شاهرخ که به هوش آمده بود ادامه داد:
- یا می خورم زمین یا غش می کنم
- خوبه لااقل خودت می دونی، بهتری؟
- تا حالا سابقه نداشت اینجوری بشم
- فکر کنم تو عمرت نه پات پیچ خورده بود نه غش کرده بودی
- واقعا بدقدمی. هر دفعه هم بدتر میشه. می ترسم دفعه بعد ناقص بشم
- نترس. دفعه بعد می برمت زیر تریلی، قول میدم هیچ دردی رو احساس نکنی
شاهرخ خندید و پشتش چند تا سرفه. شروین لیوان آبی برایش ریخت و دستش داد. کنارش روی تخت
نشست.
- فکر کردم خبر بدی بهت دادن
– تلفن؟! نه اون یه مسئله کاری بود
بعد نگاهی به ساعت اتاق انداخت و گفت:
- هنوز وقت هست. فکر کنم اگر بری می رسی و کمی آب لیوان را سر کشید.
- فکر نکن خسته می شی. نمی دونم پاتوقشون کجاست. باید با سعید می رفتم که اونم جواب نمیده. فکر
کنم از بس خورده قاط زده حالیش نیست
شاهرخ با شنیدن این حرف کمی چهره اش گرفته شده با ناراحتی پرسید:
- خورده؟
- نکنه فکر کردی آب پرتقال می خورن؟ پارتی یعنی همین. برای همین گفتم جای تو نیست
شاهرخ لبخند تلخی زد ولی چیزی نگفت. شروین پرسید:
- دوست نداری امتحان کنی؟
- تنها تفاوت من با یه الاغ توی عقله. فکر نمی کنم الاغ شدن چیز جالبی باشه که بخوام وقت و پول بذارم که امتحانش کنم
- اما حال میده
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت128
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
منطقی نیست شبیه الاغ لایعقل شدن رو حال بدونم
بعد مکثی کرد، در چشم های شروین خیره شد و با لحنی نگران پرسید:
- پس یعنی تو هم ...
اما حرفش را ادامه نداد. شروین با کمی مکث جواب داد
- آ ... تو چی فکر می کنی؟
شاهرخ نگاهش را به طرف پنجره چرخاند و نفس عمیقی کشید. شروین که می خواست جو را عوض
کند پرسید:
- راستی گرسنت نیست؟
شاهرخ که سعی می کرد حالت عادی داشته باشد گفت:
- من غش کردم تو مخت عیب کرده؟ با این همه سرم که ریختن توی حلقم می تونم گرسنه باشم؟
بعد نیم خیز شد و گفت:
- هنوز سرم یه کم گیجه، میشه کمکم کنی؟ باید برم یه جائی!
و نیشش باز شد. شروین برایش دمپائی آورد. سرم را از سر میله برداشت و کمکش کرد تا از تخت پائین بیاید. وقتی شاهرخ رفت شروین دوباره به سعید زنگ زد. جواب نمی داد. از پنجره به بیرون خیره شد. احساس خوبی نداشت. فکر می کرد بین او و شاهرخ شکاف عمیقی ایجادشده. با خودش حرف می
زد:
- گندزدی پسر، کاش گفته بودم نه، ضایع شد. آخه خره این که سعید نیست
با خودش حرف می زد و فکر می کرد چطوری افتضاحش را درست کند که صدای شاهرخ را شنید:
- داشتم فکر میکردم احتمالا تو گرسنت باشه
شاهرخ اهن اوهون کنان روی تخت نشست.
- نمی خوای بری چیزی بخوری؟
- نه میلم نمی کشه
چند لحظه ای گذشت. شاهرخ دوباره گفت:
- خانوادت خبر دارن اینجائی؟ نگران نشن!
شروین که فکر می کرد شاهرخ ناراحت است و می خواهد او را دک کند گفت:
- خودت می دونی که اونا کاری با من ندارن
بعد برگشت و ادامه داد:
- اگر نمی خوای اینجا باشم کافیه بگی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت129
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شاهرخ علت حرفش را فهمید:
- وقتی می گم گرسنته میگی نه. از گرسنگی افتادی به هذیون گفتن
شروین دوباره به طرف پنجره برگشت. چند دقیقه گذشت. صدای شاهرخ را شنید:
- متوجه ای که؟ آره یه کم سرم گیجه. نه چیزی نیست فقط حوصلم سررفته. دوست دارم یکی باهام حرف بزنه. خسته شدم از بس به ستون دراز خاکستری رنگ رو از پشت دیدم!
شروین که تعجب کرده بود برگشت ودید شاهرخ ملحفه اش را بالا گرفته و با قیافه ای کاملا جدی درحال صحبت با ملافه است. خنده اش گرفت و سری تکان داد...
یک ساعت بعد سرم تمام شد. کارهای بیمارستان را کردند و شاهرخ را به خانه اش رساند.
- ببخشید امشب اذیت شدی. متأسفم
- عادت دارم
- باید یه صحبتی با قندخونم بکنم بی موقع سقوط نکنه
- حق داره. منم اگه غذام کدو آب پز بود و لو می شدم
شاهرخ در حالی که به سمت چپ قفسه سینه اش خیره شده بود و دستش را به طرفش تکان می داد،
گفت:
- با توئه ها! یه کاری بکن اینم به ما گیر بده
برای خداحافظی با شروین دست داد اما شروین دستش را محکم گرفت، شاهرخ متعجب نگاهش کرد.
- از من بدت اومد؟!
شاهرخ با نگاهی گنگ به شروین خیره شد. شروین نفسش را بیرون داد و دست شاهرخ را ول کرد،
دستش را روی فرمان گذاشت، به جلو خیره شد و گفت:
- توی بیمارستان، سئوالی که پرسیدی، به خاطر اینکه گفتم ...
حرفش را خورد. شاهرخ با کمی مکث پرسید:
- اگر تو خیابون یکی تو رو یابو صدا کنه چه کار می کنی؟
شروین که از این سئوال بی موقع تعجب کرده بود به شاهرخ خیره شد. شاهرخ کمی سرش را کج کرد:
- هوم؟ اگر یا بو صدات کنه چه کار می کنی؟ جوابش سخته؟
- فکش رو می آرم پائین. چه ربطی داره؟
- خودت رو شبیه چیزی که اینقدر ازش بدت میاد نکن
شروین نگاهش کرد و با سر تأیید کرد ...
حدود 12 بود که رسید خانه. سعید جواب پیامکش را داده بود:
- فردا صبح نمیام. اگر کسی سراغم رو گرفت بگو ندیدمش. توی سلف می بینمت
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت130
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل چهاردهم
سینی اش را روی میزی که سعید پشتش بود گذاشت و نشست:
- که صبح دانشکده نمیای ها؟ انگار پارتی خیلی خوش گذشته
سعید داد زد:
- هیس
بعد نگاهی به اطراف کرد و گفت:
اسم پارتی رو نیار
- چرا؟ مگه پارتی چیه؟
سعید که سعی می کرد شروین را ساکت کند گفت:
- دهه! می گم ساکت، اوضاع خطریه
- از چه بابت؟
- تو هم نرفتی؟
- نمی دونستم کجاست. زنگ زدم جواب ندادی. در هر حال فرقی هم نمی کرد. تو چرا صبح نیومدی دانشکده؟
- پارتی لو رفته بود. اگه بابام مجبورم نکرده بود مغازه رو تی بکشم الان پرونده زیر بغل با گردن کج
خدمت برادران حراست بودم
- نه بابا. از این خبرا نیست. مگر اون دفعه که محسن اینارو گرفتن اخراجشون کردن! یه تعهد گرفتن و
خلاص
- آره بابا! از این خبرا هست! تو اون دیس دیس رو با دیشب مقایسه می کنی! دیشب کمترین خلافش
بطری های جانی واکر بود جناب
- حالا لو رفتن پارتی چه ربطی داشت به کلاس؟
- صبح با رفیقت کلاس داشتم. بهش مشکوکم. چند بار با بچه های حراست دیدمش. گفتم چشمش بهم
نیفته بهتره
- پس عصر که می ریم باشگاه هم نمیای؟
- تو هم مخت تاب داره، یه جای راحت داشتیم اونم لو دادی. آخر این سیب گلاب و اون دودکش
کجاشون شبیه همه؟ می خوای یه کاری کنی بابک دیگه را همون نده؟
- به اون چه؟
- مغزت تشنج داره ها! اون رفیق صاحب باشگاست. فکر می کنی برای چی همش اونجا پلاسه؟
- دیدی که اون دفعه مشکلی پیش نیومد. .بعدشم فوقش می رم یه جای دیگه. قحط که نیومده
- حالا من هی بگم تو جواب بده اون دفعه هم اگه طوری نشد چون من کلی رو مخش کار کردم. خود دانی
*
بابک از شاهرخ پرسید:
- یعنی حتی امتحان هم نمی کنید؟
- خیلی وقته بازی نکردم، یادم رفته
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت131
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
بازی جهانی که نیست. یه بازی دوستانه
شاهرخ مردد بود اما نگاه تشویق آمیز شروین باعث شد قبول کند. بابک دستکش را به سمت شاهرخ
دراز کرد
- نه ممنون، همین جوری راحتم
هر دو با دقت توپ می زدند. با امتیازهای نزدیک به هم. بابک یک اشتباه کرد که توپ هایش را
سوزاند و باعث شد شاهرخ ببرد. شروین مثل بچه ها فریاد زد:
- هورا !
بابک گفت:
- بازیت خوبه معلومه حرفه ای هستی و البته فروتن
شاهرخ لبخند زد. شروین در گوشش پچ پچ کرد:
- می دونستم می بری
- اینجا دیگه شده مهدکودک. هر کی از راه می رسه می شه بازیکن
شروین با دیدن آرش اخم هایش در هم رفت اما شاهرخ لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
- دفعه قبل فرصت نشد با هم آشنا شیم. من مهدوی هستم. امیر شاهرخ
و دستش را دراز کرد آرش نگاهی به دست شاهرخ انداخت و با طعنه گفت:
- نه بابا! این یکی مودب تره!
شروین که حساسیت عجیبی به آرش پیدا کرده بود عصبانی شد ولی قبل از اینکه کاری بکند شاهرخ گفت:
- اگر اشتباه نکنم ایشون رئیس باشگاه هستند، آره؟
با این حرف همه نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده. طوری که توجه بقیه میزها هم جلب شد. آرش که از این خنده ها حسابی عصبانی شده بود با خشم به شاهرخ و اطرافیان نگاه می کرد. شاهرخ با قیافه
ای حق به جانب گفت:
- چیز خنده داری گفتم؟
بابک خنده کنان جواب داد:
- آرش از خودمونه. بدش نمیاد سالن داشته باشه ولی فعلاً نداره
- پس تمرینیه. رئیس خوبی میشه و البته سخت گیر. باید بذاره همه توی باشگاهش بازی کنن
حرف های شاهرخ همانطور که بقیه را به خنده وا می داشت آرش را عصبانی می کرد. آرش می خواست عکس العملی نشان دهد که بابک با دستی که روی شانه اش گذاشت مانع شد و گفت:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯