eitaa logo
مامان دکترجان
1.9هزار دنبال‌کننده
283 عکس
103 ویدیو
13 فایل
پزشک و مادر دو آقا پسر اختصاصی آموزش دو سال اول مادری کمی ذوق ادبی و #مادرانه نشر مطالب رو فقط همراه آدرس کانال رضایت دارم @doctorekhodet_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
🔟ساعت ۸ رسیدیم سر قرار ،بین الحرمین . دیگه گرمای روز شروع شده بود هنور صبحانه ای نخورده راه افتادیم . با اینکه چند تا لیست آدرس موکب از قبل داشتم ولی نمیدونم چرا انگار همه مان دوست داشتیم ببینیم روزیمان کجاست ، فقط گفتم میگن حالا که اینقدر شلوغه ده دقیقه ای از حرم دور بشین تا موکب بتونین پیدا کنین مستقر بشین راه افتادیم بین راه چند جا صف بسته بودن برای صبحانه ،خسته بودیم برای اینکه به صف بپیوندیم.بهانه های پسر جان شروع شده ، بستنی میخواست اول صبح😐 و هر چند مغازه ای که پرسیدیم بستنی بسته بندی نداشتند.تا نگاهش افتاد به یک پک صبحانه که جذاب بود:( دلستر خنک پنیر نان ساندویچی عسل آب میوه کیک ) یک صبحانه ی لاکچری 😎 ولی انتهای صف مشخص نبود 🙄پسرک جان با کاسه عدسی قانع شد،پسر جان نه. فقط به خاطر خوشحال شدن پسرجان تصمیم گرفتم ما دوتا بریم داخل صف . سریع سازماندهی شده صف جلو میرفت حداقل چند هزار صبحانه داشت توزیع میشد دقت کردم یک موکب تهرانی بزرگ با خادمین تهرانی بودند، سرعت بالایی داشتند باعث می‌شد خادم حتی سرش رو بالا نیاورد ، رسید نوبت پسر جان ، متوجه شد یک پسر ۷ ساله جلوش ایستاده ، خادم بلند شد ایستاد با احترام دو دست با سلام و لبخند پک پسر جان را داد ذوق چشم پسر جان دیدنی بود،جواب سلامش را داد. این مکالمه چشم ها بود: -دمت گرم مشتی تو این سن اومدی اینجا خیلی دوست دارم -ممنون ، من هم همینطور ،خوشحال شدم شما رو دیدم همه ی این نگاه و احترام چند ثانیه بود (چند ثانیه بیشتر از بقیه) ولی قلب پسرجان را این رفتار تسخیر خودش کرد و حالا این پسر جان بودبرای پیدا کردن موکب ،مردانه راه می‌رفت،غرورمند ،بی بهانه با لبخند مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
1️⃣1️⃣رسیدیم موکب بقیه الله اصفهان، آقایی در مسیر آدرس بهمون داد، فکر میکنم ۱۰ ۱۵ دقیقه به حرم.بیست نفری در ورود ایستاده بودند به خادم گفتیم این صف وروده؟گفت نه همینطوری وایسادن شما برین !(بعدا فهمیدیم این صف واقعی بوده🙃باید یکساعتی تو صف میموندیم تواون گرما و به خاطر بچه ها خادم اینطور گفته ..بازمعجزه ی حضور بچه ها). موقع پذیرش خادم گفت پسر جان ۷سالشه و باید با باباشون باشن نگران شدم بعد دیدم وای چه فکر خوبی 🙂😀 پسرجان دیسیپلین دار ما با باباش، پسرک جان که حتما خستگی جسمی بیشتری رو به همراه داشت با من (واقعا حاضر بودم ذهنم یارای همراهی پسرجان رو نداشت) فضای تمیز و خنک و بزرگ بود ایستگاه صلواتی با مامان بزرگهای مهربون،تیم فرهنگی جوان با کار فکر شده برای نوجوان و کودک از همون ابتدا به چشم میومد.(ازیک تیم اصفهانی انتظاری کمتر از این هم نمیره😎😊) احساسم چی بود؟ وسط کشور غریب انگار کوچه بغلی رفتین هیئت خانوادگی ( رزقی برای یک مادر چهل و هشت ساعت خسته بالاتر از این در کربلا نیست) اومدم بخوابم پسرک جان یک زمین بازی امن خنک دیده بیدار شد 🥱😕 آمدم بهونه بگیرم به خودم یادآور شدم مسئولیت کامل بچه ها رو به جان در این سفر قبول کردم و این کم خوابی ها و خستگی ها رو بارها در شیفت های بیمارستانی داشتم حالام خادم یک زائر کوچولو هسم، بلند شدم .نشون به اون نشون که تا پایان حضورمون در موکب ،با همراهی خادمین و بچه های موکب ، پسرک جان بازی کرد و نخوابید. .شکرخدا مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074