eitaa logo
مامان دکترجان
1.9هزار دنبال‌کننده
294 عکس
106 ویدیو
13 فایل
پزشک و مادر دو آقا پسر اختصاصی آموزش دو سال اول مادری کمی ذوق ادبی و #مادرانه نشر مطالب رو فقط همراه آدرس کانال رضایت دارم @doctorekhodet_bash
مشاهده در ایتا
دانلود
8️⃣امانات شلوغ بود همسرم رفت یک ربع گذشت،از گاراژ تا حرم انگار هیچی نمیخواستیم بخوریم ولی حالا دیگه صدای بچه ها کم کم در میومد به پسرها گفتم الان بادام پسته دارم بخوریم یکم مکث و بعد قبول کردند خدا رو شکر(آذوقه راهمون بود). همسرم برگشت گفت نمیشه الان تحویل نمیگیره این امانات گفتم حالا که با کوله پشتی اجازه میدن بریم بین الحرمین بعد اونجا تصمیم بگیریم نمی‌خواستیم وقت خوب سحر رو از دست بدیم امان از قدم های اول به سمت بین الحرمین چه ذوق وصف ناشدنی نگاه به هر سمت کنی نور ببینی و حاجت برآورده شده شلوغ بود ولی انداره ی شما از قبل جا تعیین شده بود معلوم بود الان روزی شما همین نقطه بود تصمیم گرفتیم جدا بشیم هر کی با کوله پشتی خودش‌ بره امانات سر ساعتی قرار مجدد بین الحرمین پسرک جان با من بود و پسرجان با بابا ... کوله با وسایل دونفر و پسرک جان هم دستهاشو باز کرد یعنی بغلم کن بغلش کردم پرسیدم حرم از خادم با لهجه عربی گفت احسین ehsin با سر اشاره کردم مسیر پله ها رو نشونم داد رفتم لای جمعیت بچه بغل کوله پشتی هم همراهم حداقل همین مسیر کوتاه بیست دقیقه شد اصلا فوج جمعیت من رو برد سمت حرم امکان نداشت بتونم برم اماناتی که دیدم به امام حسین گفتم من رو با کوله پشتی م راه دادن دادن وگرنه نمیتونم بیام حرم باید برم بغض کردم ۳۰۰ ۴۰۰ نفری ک دورم بودن دیدم هیچ کس کوله پشتی نداره ممنوعات رو نگاه کردم دیدم همه ش تو کوله پشتی هست لای جمعیت فقط نگران پسرک جان بودم چه میکردم حتی راه برگشت نبود اصلا فوج جمعیت همراه من رفتیم سمت بازرسی خانم بازرس کیف کوچک گردنیم رو نشون دادم گذرنامه و گوشی و کلید کمی بادام حتی میخواست، کرم ها ک همراهم بود برداره گذاشت سر جاش متوجه کوله پشتی بزرگ من نشد 😭😭 مگه میشه عبور کردم از اون لحظه روبروی ۳۰ خادم حداقل رد شدم هیچ کدوم متوجه کوله ی من نشدند صد بار دور و برم رو نگاه کردم یک نفر با کوله پشتی نبود و من اولین حاجتم برآورده جایی پیدا کردم نشسم بهت زده از مهربان امامم همه رو دونه دونه به ذهنم آوردم بعد خانواده ام بعد بابام برای امام خوبی ها شفاعت بابام رو بارها خواستم پسرک جان هم مشغول بازی بود یک جای کم در خنکای حرم دیدم داریم به ساعت قرار نزدیک میشیم به سختی دل کندم و مجدد آمدم بین الحرمین راهی حرم ابالفضل شدم مزه ی زیارت خاصه هنوز زیر زبونمه مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
9️⃣به سمت حرم رفتیم صدای جدی خادم هامانع حرکتم می شد :خانوم خانوم و مسیر نشون می‌دادند .حالا همان چهره ی جدی تا صورت پسرک جان را می‌دیدند لبخند می‌زدند با پرهای دستشان سر پسرک جان را قلقلک می دادند.کاش میشد با هم به یک زبان حرف بزنیم خیلی نگرانیهای مامان ها به خاطر زائر کوچولوها به نظرم کمتر می شد کوله رو امانت دادم و نشان رو تحویل گرفتم هدایت شدیم به سرداب ،دفعه اولم بود یک جریان رود که همراه شدم. بازوهام توان نگه داشتن پسرک جان رو نداشت ، گذاشتمش چند قدمی برداشت دوباره گفت:بغل ،دوباره در آغوشم آمد رسیدیم به حرم ، زیارت کنار ضریح حضرت عباس پر از لیوان های آب .همه چیز اینجا روضه مصور است . بعد زیارت نگاه به دستم کردم ...ده دقیقه مونده به قرار ،نشان امانات حرم ابالفضل من گم شده.. حتمادر این آغوش گرفتنها... تو همین چند دقیقه چند صد نفر از کنار من رد شدند مسیر یک طرفه س کجا برم دنبالش از خسگی عدد نشان رو نگاه نکرده بودم ... یا عباس فقط به خاطر بچه هام من غریبم کمک کن راه رو از کجا برم .. باید کل مسیر رو برمیگشتم یکساعتی طول می‌کشید.. چرا این راه رو رفتم نمیدونم! به هر خادم رسیدم اشاره میکردم به یک چیز گرد و امانات متوجه نمی شدند خادم آخر پرسیدم نگاه کرد به نشان امانات گم شده ی من تا برش دارم یکی دیده وتحویل داده..از لحاظ محاسبات ریاضی احتمال یک میلیونیم داشت ولی در حرم ابالفضل در آن اتفاق میفتد... اینجا هوای بچه ها روخاصه دارند امامان و خادمانشان... مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
🔟ساعت ۸ رسیدیم سر قرار ،بین الحرمین . دیگه گرمای روز شروع شده بود هنور صبحانه ای نخورده راه افتادیم . با اینکه چند تا لیست آدرس موکب از قبل داشتم ولی نمیدونم چرا انگار همه مان دوست داشتیم ببینیم روزیمان کجاست ، فقط گفتم میگن حالا که اینقدر شلوغه ده دقیقه ای از حرم دور بشین تا موکب بتونین پیدا کنین مستقر بشین راه افتادیم بین راه چند جا صف بسته بودن برای صبحانه ،خسته بودیم برای اینکه به صف بپیوندیم.بهانه های پسر جان شروع شده ، بستنی میخواست اول صبح😐 و هر چند مغازه ای که پرسیدیم بستنی بسته بندی نداشتند.تا نگاهش افتاد به یک پک صبحانه که جذاب بود:( دلستر خنک پنیر نان ساندویچی عسل آب میوه کیک ) یک صبحانه ی لاکچری 😎 ولی انتهای صف مشخص نبود 🙄پسرک جان با کاسه عدسی قانع شد،پسر جان نه. فقط به خاطر خوشحال شدن پسرجان تصمیم گرفتم ما دوتا بریم داخل صف . سریع سازماندهی شده صف جلو میرفت حداقل چند هزار صبحانه داشت توزیع میشد دقت کردم یک موکب تهرانی بزرگ با خادمین تهرانی بودند، سرعت بالایی داشتند باعث می‌شد خادم حتی سرش رو بالا نیاورد ، رسید نوبت پسر جان ، متوجه شد یک پسر ۷ ساله جلوش ایستاده ، خادم بلند شد ایستاد با احترام دو دست با سلام و لبخند پک پسر جان را داد ذوق چشم پسر جان دیدنی بود،جواب سلامش را داد. این مکالمه چشم ها بود: -دمت گرم مشتی تو این سن اومدی اینجا خیلی دوست دارم -ممنون ، من هم همینطور ،خوشحال شدم شما رو دیدم همه ی این نگاه و احترام چند ثانیه بود (چند ثانیه بیشتر از بقیه) ولی قلب پسرجان را این رفتار تسخیر خودش کرد و حالا این پسر جان بودبرای پیدا کردن موکب ،مردانه راه می‌رفت،غرورمند ،بی بهانه با لبخند مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
1️⃣1️⃣رسیدیم موکب بقیه الله اصفهان، آقایی در مسیر آدرس بهمون داد، فکر میکنم ۱۰ ۱۵ دقیقه به حرم.بیست نفری در ورود ایستاده بودند به خادم گفتیم این صف وروده؟گفت نه همینطوری وایسادن شما برین !(بعدا فهمیدیم این صف واقعی بوده🙃باید یکساعتی تو صف میموندیم تواون گرما و به خاطر بچه ها خادم اینطور گفته ..بازمعجزه ی حضور بچه ها). موقع پذیرش خادم گفت پسر جان ۷سالشه و باید با باباشون باشن نگران شدم بعد دیدم وای چه فکر خوبی 🙂😀 پسرجان دیسیپلین دار ما با باباش، پسرک جان که حتما خستگی جسمی بیشتری رو به همراه داشت با من (واقعا حاضر بودم ذهنم یارای همراهی پسرجان رو نداشت) فضای تمیز و خنک و بزرگ بود ایستگاه صلواتی با مامان بزرگهای مهربون،تیم فرهنگی جوان با کار فکر شده برای نوجوان و کودک از همون ابتدا به چشم میومد.(ازیک تیم اصفهانی انتظاری کمتر از این هم نمیره😎😊) احساسم چی بود؟ وسط کشور غریب انگار کوچه بغلی رفتین هیئت خانوادگی ( رزقی برای یک مادر چهل و هشت ساعت خسته بالاتر از این در کربلا نیست) اومدم بخوابم پسرک جان یک زمین بازی امن خنک دیده بیدار شد 🥱😕 آمدم بهونه بگیرم به خودم یادآور شدم مسئولیت کامل بچه ها رو به جان در این سفر قبول کردم و این کم خوابی ها و خستگی ها رو بارها در شیفت های بیمارستانی داشتم حالام خادم یک زائر کوچولو هسم، بلند شدم .نشون به اون نشون که تا پایان حضورمون در موکب ،با همراهی خادمین و بچه های موکب ، پسرک جان بازی کرد و نخوابید. .شکرخدا مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
2️⃣1️⃣اینکه راضی بودی به زیارت حتی چند دقیقه ای ، بچه به بغل ، خسته ،کمی خاکی، فارغ از تماس و تصویر و دنیا ، باعث شد یبار دیگه امام حسین رو زیارت کنم ،کمتر از ۲۴ ساعت حضور ما در کربلا با نماز صبح شروع و با زیارت بعد از عشا به پایان رسید پ.ن: کیفیت عکس ها اگر کمه چون فرصت کم و پسرک در آغوش گرفته شدند ولی شما رو می‌برند به همون لحظات بهشتی مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما قسمت بزرگی از این تاریخ سازی اربعین توسط بچه ها رقم می‌خورد. مگر جز این است مادری وقتی باردار بوده بچه اش را به امام خوبیها سپرده حتما وقتی بچه اش را شیر می‌داده اشک بر روضه ی کربلا میریخته وخود خادم اربعین بوده ، بچه که توانسته قدم بردارد دستمالی تعارف کند او را تشویق کرده به خادمی ، وقتی لب به سخن گفته نام حسین را ابتدا یادش داده خادمی حسین را برایش قهرمان سازی کرده وهمراه کرده تا بشود این پسر های ۷ ،۸ ساله که ساعتی از شب گذشته با تمام وجود برای زائر امام حسین خادمی می‌کنند... چه قندی در دل مادرشان آب می شود . مادر (س)نگه دار این خوبیهاشان مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
4⃣1⃣تصمیم به زیارت و بعد حرکت به سمت مشایه شد. اطراف حرم جای سوزن انداختن نبود سخت بود ولی نمیدونستم دوباره کی روزیمان زیارت خواهد بود. رفتیم زیارت آقاجان حسین یکبار دیگر آن حرم منور رو زیارت کردیم.من اصراری به دیدن حرم نداشتم چون میدانستم در توان من و پسرک جان درآغوش نیست سرداب زیارت کردیم. پسرها رو سپردم به خود امام حسین گفتم این راه را آمدم تا بگم همین کم از من بر می‌آمد ولی در دستگاه پر عظمت شما بشود عاقبت به خیری و حسینی تربیت شدن بچه های من و دعا باز برای همه بازماندگان سفر. در برنامه ریزیمان حواسمان به شلوغی نبود با دو ساعتی تاخیر ساعت دوازده شب رسیدیم موکب ۶۰۰ . از اول راه میدانستم در این سفر ممکن است برنامه ریزی ها همان نشود که می‌خواهی ولی باید صبر کنی و بسپاری دست خود میزبانان سفر ، امام خوبی ها حسین تا بهترین برایت رقم بخوره شاید ابتدا ناراحت باشی و سر در گم ولی حتما متوجه خواهی شد بالاخره این روزی بهتری براتون در این سفر بوده ابتدای مسیر پسرها همراه بودند ولی بهانه های پسرجان بعد از چند ده عمود شروع شد فست فود های جذاب راه ، کمی او را همراه کرد ولی باز بهانه هاش ادامه داشت دونفری روی کالسکه حاضر شدند بنشینند ولی خسته بودند و به هم نمیساختن. پسرجان با دیسیپلین ما (هر چند نسبت به ایران بسیار سازگارتر رفتار کرده بود که برای من باورکردنی نبود) خسته بود و ساعت خوابش گذشته بود. موکبی که میخواستم بهش برسم عمود هفتصد و اندی بود نمیخواسم جایی بریم که بچه ها نتونند استراحت کنند با تمام خسگی کالسکه رو با سرعت می‌بردم و نگاهم به موکب های راه زیاد نبود... تسلیم شدم گفتم هر موکبی به نظر خنک بیاد می‌ایستیم نهایتا هر چند سخت بعد نماز صبح جابجا میشیم. موکبی رو دیدیم با نام امام رضا و نماد حرم چشم بسته انگار پناهگاهی دیده باشم امن و آشنا رفتیم داخل موکب ، همسرم گفت اول شما برو ببین جا هست تا بریم ولی من فقط نگران پسرجان بودم پسرک جان خوابش برده بود داخل کالسکه رفتم شاید دو هزار خانم کامل خوابیده بودند تا لب در حیاط کامل خوابیده بودند حتی روی تکه پارچه ای.. گفتم نهایتا با پسرم با کالسکه همین در میمانیم و می‌نشینم به همسرم نگفتم ازشون سراغ گرفتم اونها براشون جا بوده و پسرجان می‌توانست استراحت کند من هم گفتم ما هم جا داریم همین جا استراحت میکنیم خادمی دید با کالسکه م اومد جلو گفت هیچی جا نیست ولی بعد نماز صبح میرن یه عده ای به ادامه ی مسیر تا اون موقع اگه میتونی صبر کنی بمون . همین کافی بود برام نیم ساعتی مانده بود هوا کمی گرم بود بیرون ،گفتم اگر اندازه خود پسرک جان هم جا باشه کافیه ... چشم انداختم روبروی فن بین خانم ها دقیقا همین اندازه جا بود، گذاشتمش زمین ،سرد بود. چند تا چفیه رو روش انداختم اشتباهی سه تا داخل کالسکه جا مونده بود( البته هیچی در این سفر اشتباهی نیست بارها ثابت میشه بهت کاملا کوچکترین چیزها هم پشتش یک حکمتی بوده) و کنارش نشسم. وقت نماز شد خانومی به نماز ایستاد با بطری آب کنارم وضو گرفتم بهش گفتم فقط اندازه یک نماز صبر کنه من سر جاش نماز بخونم و برگردم قبول کرد وقتی برگشتم خانوم کناری هم بیدار شده بود یک خانم میانسال تهرانی ،پسرک جان رو که دید گفت پاشو برو من مواظب بچه ت هستم ببین کی میخواد بره، اینجا خیلی خنکه مطمن شو بعد بیا بچه رو ببر کامل اطمینان کردم (چرا نمی‌دانم!هم مسیر بودیم دیگر،چرا اطمینان نه )آروم بین آدم های خواب و خسته رفتم جلو خانومی بهم اشاره کرد ما داریم میریم بیا اینجا مطمن شدم و رفتم کوله پشتی و پسرک جان به بغل اومدیم روی یک پتو بخوابیم الحمدالله پسرک جان بیدار نشد همان چفیه ها رو انداختم روی بالشت و پسرک جان خوابید من هم بعد از چند روز خستگی و کم خوابی (ولی حال روحی مساعد که باعث می‌شد خستگی رو نفهمم ) بالاخره خوابیدم. مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
5️⃣1️⃣ حدود ساعت ۷ و۸ یک خانم با لهجه شمالی من رو بیدار کرد -خانم میتونم رو همین پتوی شما استراحت کنم ؟ -گیج بودم فقط میدونسم باید براش اگه جایی میشه فراهم کنم ، جابجا شدم او هم روی همین پتو خوابید . چند خانم تهرانی هم کم کم کنار ما آمده بودند خوابیده بودند نمی‌دانستم همین زائرین کنار دستی هم می توانند یک روزی باشند ، از لباس های میلیونی و کوله پشتی هاشون معلوم بود راحت این سفر رو هوایی و به جز وقت شلوغ اربعین میتونند بیان ولی چند سالی بود هر ساله دلشون دیگه موقع اربعین تاب آوری نداره. با هم در طول روز حرف زدیم پسرک جان هم مهرش به دلشان رفته بود با اینکه هر ده باری که برای آب ، لباس شستن ، حمام ،.. مجبور میشدم بروم پسرک جان فقط میگفت من هم باید بیام. همین پنج نفر که حال دلشان با این سفر عالی بود خستگی رو از تنت بیرون می بردند انگار من بودم و پنج مادربزرگ که حواسشان بود پسرک جان گرمایی نخورد بازی کند بخندد . از اول قرار بود پزشک اربعین بیام (رؤیای من بوده تا الان) و نتونستم از اینکه بچه هام طعم این سفر رو بچشند دل بکنم و تصمیم گرفتم خانوادگی بیایم. با خودم دارو و پماد آورده بودم و این موکب اولین جایی بود که چندین نفر رو ویزیت و دارو دادم به همین هم دلم راضی شد. التیام زخم ها و دردها و بیماری های مسیر حسین (ع) ، شنیدی از این رؤیایی تر، مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
6️⃣1️⃣پسر جان مثل موکب کربلا یه رفیق پیدا کرده بود و کل روز که مجبورا به خاطر گرما باید می موند تو موکب رو شارژ شده بود بعد شام ما دوباره وارد مشایه شدیم . پسرجان به ذوق مسیر، هدایایی که به بچه ها می داد ، انگشتری که هدیه گرفت و واقعیت رو بخوام بگم قلبی که به خاطر امام حسین الان آروم شده بود و میدونست این راه رو ما برای چی داریم میریم ۱۰۰ عمود رو پیاده اومد در راه موکب دکتر موحدی نیا رو هم دیدیم رفتم ببینمشون ولی انگار قسمت نبود و همون موقع زائر کربلا بودند. تا نیمه شب پیاده روی رو ادامه دادیم چند بار استراحت تا بچه ها خسته نشن و بعد دوباره دل به راه بزنیم دیگه لیست موکب هارونگاه نکردم..تا روزیمان چی باشه .. موکب صاحب الزمان عمود ۸۱۰به چشممان خورد وارد شدیم چند هزار زائر در حال استراحت بودندتجربه باعث شد با فاصله درستی از کولر پسرک جان رو بخوابونم پتوها تمام شده بود و تاریک به خادم داشتم میگفتم برای پسرم یک پتو بدین میترسم سرما بخوره خادم هم نگاه کرد گفت تاریکه وگرنه حتما هست بین زائرین خانومی شنید پتو رو داد به من گفت بچه ت مهم تره من اینجا پتو پیدا میکنم. جوری این پازل زائرین و خادمین در مواکب درست میشه که مطمئن میشی حتما مادری آسمانی حواسش به همه امورمخصوصا بچه ها مخصوصا بچه هاهست خانم کناریمون نون گرم به من داد برای پسرک جان گفت صبح تا بیدار میشه و بخواین برین داشته باش ، گرسنه نمونه ... اینجا همه چیز روضه مصور است مخصوصا کنار بچه ها مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
7️⃣1️⃣ تصمیم سختی بود دل کندن از مشایه ، ولی طبق برنامه بعد دوشب مشایه با ماشین رفتیم نجف. نجف واقعا خانه ی پدری ست مخصوصا برای ما ایرانی‌ها. حدود ساعت ۱۰ رسیدیم نجف با حضور مه پاش ها و فن ها گرمای زیادی حس نمیکردی . صحن حضرت زهرا پناه ما بود برای رفع خستگی. هر چند صحن هم پر از جمعیت بود ولی بعد از چشم انداختن ها یک جای خالی پیدا کردم و با پسرک جان رفتیم گرسنه بود کمی از بادام‌ها خورد و بهانه جویی نکرد .چه اسم زیبنده ای برای این صحن و سرا . توانی در بدن نداشتم نماز را فرادی خوندم. بعد نماز و نهاری که با پسرک جان مهمان عتبه علویه بودیم و خودمان دوتایی رفته بودیم گرفته بودیم هر چه توان داشتم جمع کردم تا بریم زیارت حرم پدر .اصلانمیدونستم قراره برم زیر قبه و بتونم تا کنار ضریح برم با جریان جمعیت که همراه شدم فهمیدم این صف یک ساعتی برای زیارت است چند بازی منصرف شدم ولی دلم نیامد. پسرک جان دل برده بود از خانوم های کنارم. آن ها هم با لبخند و بازی باهاش آرومش نگه می داشتند . بابام رو عصر پنج شنبه بود به جناب پدر سپردم شهادت دادم به خوبی ها ومهربانی ها و پدری هاش و خواستم اگر من به این راهم به حساب بابام بنویسند ، باز نفر به نفر به ذهنم آوردم و دعا کردم .از خانوم جلوییم پرسیدم خانم شما زیارت کردین چقدر دیگه تقریبا میشه بی قرار حضور بودم و عرض ادب .برای من همه ی خستگی ها تمام شد وقتی دیدم بچه هام نجفی شدند در خانه ی پدری . و شب جمعه ، شب زیارتی امام خوبیها سمت مرز برگشتیم مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074
مع الحسین الی المهدی و مادرها در مسیر مشایه، مادر، زیاد به چشم می آید. همچنان از خود گذشته، راضی به زیارت از راه دور، راضی به خستگی مضاعف، مادر به همه ی همسفریها سپرده مسئولیت بچه ها با من، فقط بچه ها مسیر حسین (ع)را بچشند فقط بچه ها مسیر ظهور را بیایند، مع الحسین الی المهدی... وقتی در مسیر مشایه بودم به ذهنم آمد در دل هر مادری با امام زمان چه می گذرد : برای من مادر،حاضری این جمع بهشتی کافیست، فقط شما و این بچه ها ، من هم خادم شما دقیق تر که نگاه میکنی، مسیر مشایه ، از مقام مادر به امام حاضر می رسد، تربیت مادری می رسد به خادمی ،به زائری، به کمک، به ظهور حالا که سفردنیایی اربعین تمام شده و بچه ها از مادرها هر روزه سراغ مسیر حسین علیه السلام را می پرسند می فهمم چرا باید رفت چرا مادرها باید بروند ظهور امام حاضر، همین حوالی هاست. ✍️🏻دکتر دهقانان زاده مامان دکترجان |👇 عضو شوید💐 https://eitaa.com/joinchat/2508062775C15996c6074