eitaa logo
نوشته های یک طلبه
382 دنبال‌کننده
765 عکس
183 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
😂😂سوتی😂😂 گفته اسکرین نگیر ولی 😅😁
هدایت شده از نوشته های یک طلبه
اگه هنوز داستان کله بند رو نخوندی کافیه روی کلیک کنی فرصت ها رو از دست نده؛ کلا خوندنش اگه یه ربع بشه! منتظر ارسال نظرات شما عزیزان که برام به شدت مهم هست هستم❤️😘
حواست هست! داریم پیر میشیما!! بهار عمرمون رو داریم چیکارش می کنیم! یه برنامه ای یه حرکتی یه طرحی تا کی بی تفاوتی و روزمرگی
می گفت : این کانال تو، هیچ وقت به ۲۰۰ نفر نمیرسه😂😂 راس میگه ها
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_پنجم عجب تیپی زده بود؛ مانتوی صورتی و شال سفید؛ قسمتی از موهای طلایی اش هم دا
چشمکی زدم و با صدای آرام گفتم: برادرت کی دیدی بد انتخاب کنه! پدرم که از اول ناخوش احوال بود. به هر دری می زد تا مادر نازنین را که اسمش اکرم بود از ازدواج ما دو تا منصرف کند. مثلا می گفت: اکرم خانوم پسر ما هیچی نداره! نه پول داره، نه بلده پول در بیاره؛ اکرم خانوم هم حامی من شده بود: مشکلی نداره حاج آقا! اصل اینه دختر پسر هم دیگه رو بخوان! باز پدرم می گفت: پسرم هنوز مدرکی نداره! معلوم نیست اصلا کنکور رتبه بیاره یا نه! اکرم می گفت: دختر منم مدرکی نداره؛ باهم میرن دانشگاه و مدرک می گریند اینجوری بهتره؛ اگه جایی قبول نشد توی کنکور بیاد کنار دست برادرم میوه تره بار کار کنه؛ پدرم سرخ شده بود؛ انگار آخرین تیرش هم به سنگ خورده بود؛ نازنین سر به زیر بود و گه گاهی نگاهی به من می کرد. من هم لبخندی شیرین تحولیش می دادم. در مقابل او هم همین کار را می کرد. وقتی نازنین لبخند می زد چال گونه هایش نمایان می شد. ادامه دارد...
مادرم هم مثل پدرم قصد بهم زدن وصلت را داشت. صدایش را صاف کرد و گفت: فکر کنم خانواده های هر دو با هم تفاهم ندارند! اکرم گفت: ما مشکلی نداریم؛ من هم به نشانه تایید حرف اکرم خانوم سرم را بالا و پایین می بردم؛ اکرم گفت: بجای اینکه ما برای بچه ها تصمیم بگیریم بذاریم خودشون برن توی اتاق حرف بزنند. آقای احمدی نسکافه را سر کشید، رو به من گفت: نسکافه از دهن میوفته بخور و بعدش بگو! گفتم: باید خودم رو بسازم! _نیکوتین کم آوردی! _بله رفتم بیرون و چند نخی کشیدم؛ نسکافه هم زدم بر بدن؛ ادامه دارد...
آقای احمدی گفت: خب می شنوم؛ _رفتیم در اتاق، بجای سر در آوردن از ویژگی های هم دیگر! دل و قلوه بهم می‌دادیم؛ می گفتم: دوستت دارم! می گفت: من بیشتر! می گفتم: نه من بیشتر! نازنین می گفت: من بیش تر تر! من دوباره (تر) اضافه می کردم: من بیش تر تر تر! معلوم بود هر دوتایمان نمی دانستیم ازدواج و زندگی مشترک یعنی چه! مثل بچه ها خاله بازی می کردیم! آقای احمدی گفت: وای حسین! توی حساس ترین لحظه ای که می تونستید هم دیگه رو بشناسید این مسخره بازی های رو ول می کردید! گفتم: نفهم بودم! _خدا نکنه! _با خودمان گفتیم چون چند ماهی باهم رفیق بودیم هم دیگه رو خوب می‌شناسیم! به همین دلیل سؤالات چرت و پرت می پرسیدیم. آقای احمدی گفت: امان از این شناخت های مجازی! ادامه داستان را گفتم: بیرون که آمدیم اکرم خانوم گفت: به توافق رسیدید؟ با افتخار گفتم: بله‌! اکرم خانوم گفت: مبارک باشه! و شروع کرد به دست زدن خواهرم هم کل می کشید. در حالی که فقط نشسته بودیم و گفته بودیم که کداممان دیگری را بیشتر دوست دارد؛ و باقی مانده صحبت هایمان را به این اختصاص داده بودیم که ماه عسل به کجا برویم. ادامه دارد..
بسم الله الرحمن الرحیم شهادت پاسدار عزیز آقای حسین انتظاریان را خدمت خانواده محترمشان تسلیت عرض می کنیم.
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_هشتم آقای احمدی گفت: خب می شنوم؛ _رفتیم در اتاق، بجای سر در آوردن از ویژگی ها
پدرم وقتی این صحنه را دید. انگار خبر مرگ کسی را شنیده بود. تکانی به خودش داد و با بی میلی گفت: مبارک باشه! انگار تازه خانواده ام فهمیده بودند جای یک نفر خالی است؛ مادرم نگاهش را به اکرم دوخت و گفت: ببخشید پدر نازنین کجا هستند؟ از اول خواستگاری من منتظر ایشون هستم. بالأخره نظر پدر هم مهمه! اکرم خانوم گفت: من هم پدر بودم براش هم مادر! مادرم حالت غمگین گرفت و گفت: روحش شاد! اکرم با چهره جدی گفت: پدر نازنین زنده هستند ولی توی زندگی ما مُرده. پدرم مثل قهرمانانی که از مسابقه ای سخت و دشوار پیروز بیرون آمده بود گفت: پس کجاست؟ _ از ما جدا شده! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_پنجاه_و_نهم پدرم وقتی این صحنه را دید. انگار خبر مرگ کسی را شنیده بود. تکانی به خودش
مسؤل کافه با خیک بزرگش و صدای کلفتش آمد و گفت: داش اگه اجازه میدید میخوام دَرِ اینجا رو ببندم! زن و بچه منتظرن! آقای احمدی نگاهی به ساعت سیتیزن عقربه ای طلایی اش انداخت. با تعجب گفت: ساعت کی ۱۲ شب شده؟ گفتم: اونقدر داستانم شنیدنی بوده که نفهمیدید چطور گذشته! از هم جدا شدیم؛ اینبار گفتم می خواهم پیاده برگردم. بازپرس نمی گذاشت ولی با زور و با بهانه اینکه میخواهم تنها باشم راهی اش کردم‌. توی فکر بودم؛ برایم سوال شده بود که پدر نازنین چه کسی هست! باخودم گفتم حالا چه فایده ای دارد بدانم پدرش کی بوده! بعد از دو ساعت پیاده روی رسیدم به خانه سعید؛ حدس می زدم که طفلک خواب است. از دیوار بالا رفتم. ولی خواب نبود؛ سیاهی مرا که روی دیوار دید بیرون پرید و گفت: زدی به کاهدون آقا دزده! من خودم دزد هستم! سنگی از باغچه برداشت. روی دیوار ایستادم و گفتم: نزن سعید من حسینم! با حالت سر خوشی و تلو تلو خوران گفت: وقتی زیاد مصرف می کنم. تَوّهُم می زنم. فکر می کنم همه فک و فاملیم هستند! حسین خر کیه آقا دزده‌! سنگ را پرتاب کرد. ادامه دارد...
اگر عده ای زالو صفتِ مفت خورِ بی کفایت! کرسی های ریاست را در کشور رها کنند! وضعیت اقتصادی ما این همه اسف بار نخواهد بود! سکه ۴۲ میلیونی!