eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
853 عکس
216 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_پنجم آخيش! سرانجام بعد از اصرار ها و التماس ها و بعد از خودکشی مرگ بارم نازنین
_ یا کمپوت بخور یا داستانت رو تعریف کن. _تعریف می کنم؛ اولین اتفاق عجیبی که با آن روبه رو شدم: دعوت شده بودیم من و نازنین به مهمانی دایی اش؛ _خب اینکه عجیب نیست! _میدونم اما عجیب این بود که نازنین با همه پسر های اونجا دست داد و روبوسی کرد؛ منم مجبور شدم با همه اونها چه زن و چه مرد دست بدم و روبوسی کنم؛ به نازنین گفتم: مَحرم نا محرم براتون مهم نیست؟ حالت چِندش به خود گرفت لب هایش را گزید و گفت: بابا این خشکه مقدس بازیا چیه! با خودم گفتم: اگه بابام بفهمه زنم اینجوریه کبابم میکنه. دومین چیزی که حرصم را در می آورد این بود که نازنین با پسر دایی هاش و پسر خاله هاش خیلی گرم می گرفت؛ به رگ غیرتم بر خورده بود! اونم حسابی! بعد از مهمانی توی ماشین نشست و گفت: چطور بود؟! با ناراحتی گفتم: مَردا غیرت دارن! دوست ندارم با غیر من گرم بگیری بشینی و دست بدی و ... گفت: خیلی حسودی حسین! واقعا نمی دونستم اینقدر چشم دیدن فامیل های مادرم رو نداری! آنقدر حالم بد بود که ادامه ندادم. گفتم: پس ماجرای روبوسی چی بود؟ تو با این همه مرد روبوسی کردی که یقین دارم به غیر دایی تو بقیه نامحرم بودن! منم مجبور شدم با دخترای فامیلتون دست بدم و...! پرید وسط حرفم: بابا اینا رسمه توی خانواده ما کم کم عادت می کنی! یاد حرف دکتر افتادم: حسین خانواده هاتون اصلا بهم نمیخوره! ادامه دارد...
_یکی دیگه از مشکلاتی ‌که داشتم؛ ولخرجی های نازنین بود؛ پدرم پول بهم میداد که خرج یک ماه ما باشه! در عرض یک هفته نازنین تموم می کرد! یا خرج مانتو می شد، یا شال، یا کیف یا... درس هم نمی خواندم؛ این شد که دیپلمم را با نمره شکسته بسته قبولی گرفتم و زدم به دل کار، آنهم در میوه و تره بار دایی نازنین؛ پدرم که حسابی از دستم پیر شده بود گفت: تو عاشق نیستی جاهلی! اگه دَرسِت رو میخوندی الان مهندس بودی نه یه کارگر پاپتی! توجهی نمی کردم؛ با مرور زمان؛ کم کم داشت نازنین برایم عادی می شد! دیگر با دیدنش ذوق نمی کردم؛ وقتی چشم در چشمش می دوختم قلبم تند تند نمی زد؛ نازنین قبل از ازدواج را میخواستم! نازنین در فضای مجازی لذت بیشتر و نسبت به خود حقیقی اش خیلی فرق داشت! وقتی با نازنین برای ناهار می رفتیم به خانه پدرم. گفتم: نازنین اگه میشه یه کم کمتر آرایش کن اگه میشه مو هات رو توی خونه ما بده تو! مادرم مذهبیه ناراحت میشه؛ با غرور گفت: به درک! توی دلم گفتم: پدرم حتما سر و وضعت رو ببینه طوفان به پا میکنه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_هفتم _یکی دیگه از مشکلاتی ‌که داشتم؛ ولخرجی های نازنین بود؛ پدرم پول بهم میداد
چیزی که دست گیر من شد این بود که خانواده‌ام از دیدن نازنین تعجب کرده بودند. پدرم که وانمود می کرد قهر است، مادرم هم که با سردی به استقبالمان آمد؛ خواهرم که نبود؛ نازنین کنارم نشسته بود، سرش را نزدیک گوشم کرد و گفت: اگه قراره پدر و مادرت اینجوری باهام رفتار کنن من دیگه نمیام؛ دهانم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: چندبار بهت گفتم نکن! چندبار گفتم جلوی پدر و مادرم سر وضعت خوب باشه! مقصر خودتی! خلاصه آن جوجه هایی که برای ناهار کباب کرده بودیم؛ زهر مار مان شد؛ یا پدرم سر سفره تکه می انداخت یا مادرم؛ پدرم میگفت: این چادری که برای نازنین خریدیم کجاست؟ مادرم جواب میداد: لابد یادش رفته حاج آقا! با خودم می گفتم با این مشکلات و اختلافات یا پدر و مادرم کنار می آیند یا نازنین؛ مشکلات به همینجا خلاصه نمیشد؛ بعد از یک ماه مثل الاغ کار کردن در بنگاه میوه تره بار دایی نازنین؛ حوققم را دادند؛ با خوشحالی رفتم خانه مادر زنم، نازنین هم بود؛ گفتم: حقوقم رو دایی داده؛ نازنین که خیلی ذوق کرده بود گفت: حسین جان میشه یکم رو بدی بهم میخوام خرج کنم؛ جلوی اکرم خانوم روم نشد؛ کارت پول را دادم به نازنین و گفتم: هرچی خواستی بخر! وقتی کارت را گرفت با یک آغوش سرم را شیره مالید و از خانه مادرش زد بیرون بهم گفت: با رفقا میریم خرید شب میام خونه خودمون! پدرم برایمان خانه ای اجاره کرده بود؛ شب که رسید چیزی نخریده بود؛ به نازنین گفتم: خب دوشیزه چی خریدی؟ انگشت هایش را گرفت بالا! وایی؛ رفته بود با حقوق یک ماه حمّالی من ناخن‌ کاشته بود دختره ابله! حسابی عصبی شدم. ماجرا به همینجا ختم نمی شد! زن من شده بود مدل در اینستا! توی پیج های آرایشی عکس و فیلم های او بود! بی آبرو شده بودم! با خشم گفتم: من زن هرزه نمی‌خوام؛ قهر کرد و رفت خانه مادرش! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_هشتم چیزی که دست گیر من شد این بود که خانواده‌ام از دیدن نازنین تعجب کرده بودند
دیگر تحملش را نداشتم؛ یک سره رفتم خانه پدرم؛ گفتم: این دختره با هزار تا رفیقه! به جای همسری اسباب بازیه بقیه هست! پدرم که حسابی غر زد. مادرم هم با اشک می گفت: چقدر گفتم این دختره به ما نمیخوره!حالا چیکار کنیم؛ سر و کله خواهرم پیدا شد گفت: ماشاءالله عروسمون توی اینستا خیلی معروفه! پسر زیادی عاشقش هستند؛ نگاه کن چه جوری دابسمش می خونه! با فحش به استقبال خواهرم رفتم؛ پدرم گفت: مقصر اصلی خودِ احمقِ زبون نفهمت هستی! سرم را پایین انداختم؛ پدرم گفت: اگه پسرم نبودی و آبروی من در خطر نبود ولتون می کردم هر غلطی میخواستی با اون قرتی بکنی! ولی حالا خریتی هست که فرزندمون انجام داده ادامش بدتره! فردا دیدی رفته بدکاره هم شده! پدرم گفت: برو طلاقش بده مهریه بی صاحبش رو من میدم به یه شرط! _چه شرطی؟! _دیگه ریخت و قیافت رو نبینم! دیگه نمی شناسمت! بغض کرده بودم؛ کم کم گونه هایم خیس شده بود؛ مادرم بدتر از من به سر می زد؛ چقدر زود قصه خوشبختی من تبدیل به بدبختی می شد؛ بی آبرویی خودم و خانواده ام، ازدواج نا موفق، از آن بدتر ورشکسته شدن پدرم؛ با قیمت این روزهای سکه آنهم مهریه ۱۲۰ سکه ای، کمر پدرم حتما می شکند؛ خلاصه، وقتی از هم جدا شديم جمله معنا داری نازنین تحویلم داد. با حالت پیروزی و آهسته گفت: تو سومین قربانی هستی! و رفت؛ ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شصت_و_نهم دیگر تحملش را نداشتم؛ یک سره رفتم خانه پدرم؛ گفتم: این دختره با هزار تا رف
آه، همش بازی بود؛ با این جمله ای که نازنین گفت؛ فهمیدم عجب فریبی خورده ام؛ اصلا نازنین عاشق من نبوده! او با رفیق شدن با پسر های بدبخت، جیب بری می کرده! آقای احمدی گفت: پس طرف کلاه بردار بوده! عجب؛ کمی سرش را بالا و پایین کرد و گفت: راستی این پرونده ها کم نبوده! یا پسر اومده توی فضای مجازی دختره رو به خاک سیاه نشونده یا برعکس! مو های کم پشتش را خوارند گفت: تلاش می کنم دخترم رو دستگیر کنم! با تعجب گفتم: چی؟؟ دخترتون رو؟ نفس عمیقی را بیرون داد و گفت: آره، نازنین دختر من بوده البته تا شش سال پیش! که با اکرم طلاق گرفتم؛ دهنم باز شده بود! گفتم: پس چرا از اول نگفتی نازنین دختر شماست؟ با لبخند گفت: ترسیدم داستان واقعی زندگیت رو نگی! بخاطر من، نمی خواستم بدی های نازنین رو سانسور کنی؛ پرستار آمد سراغمان و گفت: پدر و پسر خیلی گرم گرفته اید. وقت ترخیص بیمار است؛ خنده ی نرمی کردیم؛ بازپرس گفت: حسین در عوض داستان مهم و زیبایی که برام گفتی که میتونه آینده خیلی ها رو تغییر بده میخوام چند تا کار برات بکنم. اول، تو رو با پدر و مادرت آشتی بدم! به شرطی که دیگه عاشق یه همچین آدمایی مثل نازنین نشی! گفتم: بعید می دونم پدرم با هام آشتی کنه؟! _اگه بفهمه طرف کلاهبردار بوده باهات راه میاد؛ دومین کار، یه شغل و زن خوب برات پیدا کنم؛ منم با شیطنت گفتم: آقای احمدی منم میخوام برای شما یه همسر خوب پیدا کنم! خندیدیم و به سمت خانه پدرم راه افتادیم. و من توفيق الله طراح و نویسنده: محمد مهدی پیری
خداروشکر کله بند هم تموم شد❤️ دم دوستان و عزیزانی که حمایت کردند و انرژی دادند گرم؛🌹 ان شاءالله قراره بریم برای یه ویرایش اساسی و اضافه کردن جزئیات 😁😊 و ان شاءالله توفیق باشه چاپ، که راه سختی در پیش است🌹 ما رو از دعای خیرتون محروم نکنید🌹
😂ماشاءالله به این روحیه داستان خونی😂
❤️
😊🌹یه پایان باز براش گذاشتیم 😅
😘شکر خدا