eitaa logo
نوشته های یک طلبه
901 دنبال‌کننده
820 عکس
201 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
ارزش دیدن واقعا داره یک کار گسترده، متنوع و جذاب از دست ندید
می گفت: آینده خیلی ها رو از الان دارم می‌بینم! گفتم: چه جوری؟ سری تکون داد و آهی کشید؛ بعد از کمی مکث گفت: شنیدی میگن تاریخ تکرار میشه! سرم رو به نشونه تایید به پایین حرکت دادم! گفت: انگار بعضی ها هم دارن پا میذارن جا پای قبلی ها! افسوس که خودشون آیندشون رو نمی دونن! ولی با کار هایی که الان انجام میدن آیندشون دور از تصور نیست!
چقدر حال خوب کن بود❤️ البته مغرور نشیم 😁
تو به اندازه ایی که نظارت و سنجش و حساب رسی داشته باشی، آدمی آدم بودن خیلی سخت تر از طبیعی بودن است چون آدم باید هر لحظه و هر عمل و هر حالت و هر برخوردی را بسنجد و برسی کند. از عکس العمل های طبیعی به انتخاب های سنجیده روی بیاورد. و این سخت است ولی با تمرین آسان می‌شود. آدمی گاهی یک کلمه حرف زده یک جمله گفته اما یک عمر باید جبران کند. انسان باید اول بسنجد و بعد سرمایه را به جریان بیندازند.
🌱 هزار فانوس| پاسخ به شایعات و شبهات🌱 ╭───── • ◆ • ─────╮ ‌(ᵕ≀ ̠ᵕ )@hezarfanos ⃟ٜٜ ╰───── • ◆ • ─────╯
چه نکته جالبی رو گفت😁❤️ حالا آرش به چه دلیل کشته شده بود؟ با داستان بخش دوم همراهمان باشید
سه ماهی است زمین گیر شده ام. پایم و کتفم در گچ است؛ در یک درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر به شدت مجروح شدم؛ دوست عزیزم حسین در این درگیری شهید شد! آه که چقدر با هم دوست بودیم؛ تنها رفیق صمیمی من در مأمورین امنیتی بود؛ ای کاش زنده بود و دختر الیاس را می‌دید! یک ماه بعد از شهادت حسین الیاس زنگ و زد گفت: مهدی جان خوبی یه اتفاقی افتاده؟ _خوبم! الیاس چی شده خیلی خوشحالی! _دخترم دنیا اومده! دوست دارم اسمش رو شما انتخاب کنید! هیجان زده شدم و لبخندی روی چهره ام نقش بست؛ گفتم: من از بچگی عاشق اسم رقیه هستم! اسمش رو اگه دوست داری رقیه بذار الياس جان! الیاس با به به کنان گفت: رقیه؛ چه اسم زیبایی؛ حتما آقا مهدی! بگذریم! اما حالا که در خانه ماندگار شده ام؛ می خواهم برای حسین کاری کنم؛ حالا که از دنیا رفته دوست دارم خاطراتش را بنویسم تا از بین نرود؛ ادامه دارد...
اولین ماجرایی که برای نوشتن خاطرات حسین انتخاب کرده ام داستان مرتبط با الیاس است! آرش! کسی بود که صاحب کافه او را خفه کرد. بعد از خفه کردن آرش؛ صاحب کافه در خرابه، طناب دار و چهارپایه ای را دید. همان که الیاس می خواست خودش را با آن دار بزند! اما پیرمرد نگذاشت؛ صاحب کافه آرش را به دار آویزان می کند به خیال اینکه وانمود کند که آرش خود کشی کرده است! اما لو رفت و دستگیر شد؛ حسین شد مأمور آرش! و من هم مأمور پرونده الیاس؛ داستان قتل آرش هم خیلی دردناک است هم پیچیده! اما حسین توانست به خوبی از پس این پرونده بربیاید؛ همه چیز بر می‌گردد؛ به رئیس کافه! مرد کت و شلواری لاغر به همراه مو های مشکی که شروع به ریزش کرده! صاحب کافه؛ شغل رد گم کنی اش کافه داری بوده است! او شغل اصلیش کافه داری نبوده! دوست دارم داستان آرش را از زبان حسین بگویم! ادامه دارد...