بر سر دوراهی
مدیر زیر چشمی براندازم کرد.
اجازه گرفتم.
رفتم داخل روی صندلی نشستم.
شیخ راهب با صدای آرام چیز هایی به مدیر گفت. رفتم توی فکر.
_ای خاک بر سرت. دانشگاه را ول میکنی و میروی به حوزه هنوز حامد عاقل تر تو هست!
_کی میشود بمیری وجدان بی وجدان،
_ جواب برادرانت را چه میدهی محمد مهدی آنها اگر بفهمند رفتی حوزه پوست سرت را میکنند.
_خیالت راحت آن دو بویی نمیبرند.
_به همین خیال باش!
مدیر روبروی من نشست اُبهت عجیبی داشت و با مدیران دبیرستان فرق داشت چهره آرامی داشت.
_ خوب آقا محمد مهدی چه چیز حوزه تو را جذب کرده است
_راستش حاج اقا فضای حوزه و رابطه ی دوستانه ایی که بین مسولین و بچه ها بر قرار هست البته این طوری که من میبینم.
_نمی دانستم وجدان آدم ساده ایی مثل تو باشم آخر چرا گول محیط را میخوری شاید اشتباه میکنی تو کمتر از نیم ساعت هست که آمدی!
مدیر با سرش تایید کرد
_بفرما وجدان خرفت این هم تأییدش
_خوب محمد چرا اینقدر دیر آمدی چند روزی تا پایان دوره اختبار و تثبیت و نمانده است!
_حاج اقا راستش بنده اول آشنایی نداشتم و حوزه در ذهنم چیز دیگری جا افتاده بود و حالا آمده ام از نزدیک ببینم اگر فضای بهتری بود نسبت به مدرسه و موفقیت بیشتری داشت انتخابم را میکنم!
_آفرین ولی باید بدانی که نباید به خاطر فضا و محیط بهتر اینجا به حوزه بیایی شاید سرد شوی باید در این چند روز که دوره اختبار هست حسابی فکر کنی و با دل و عقلت انتخاب کنی گول فضا و محیط را نخور! چون گفتم کسانی که به خاطر فضا و شهریه و فرار از ریاضیات و دروس سخت مدرسه می آیند به حوزه یا شکست میخورند یا سرد میشوند!
_چشم حاج آقا ولی بین دوراهی سختی گیر کرده ام.
_این چند روز بیا و بیشتر آشنا بشو ان شاءالله هرچه خیر هست همان بشود!
خوب محمد مهدی الآن باید به چند تا سوال پاسخ بدهی تا فرایند ثبت نام در دوره اختبار و تثبیت طی بشود
_مشکلی نیست حاج آقا
رفت بیرون و مردی با عینک و عمامه ای سفید و ریش های جوگندمی وارد شد سلام علیک کردی .
-من شیخ مجید هستم مدیر به من گفته از شما تست بگیرم.
تعجب کردم و قرمز شدم!
_حاج اقا من زیاد چیزی بلد نیستم
_اشکال ندارد خوب اول قرآن روی میز را بردار و چند آیه ایی بخوان
_چشم بسم الله الرحمن الرحیم....
با کلی غلط غولوط خواندم!
_حالا نوبت سوالات احکامی هست تیمم را اجرا کن
به شکل عجیبی تیمم کردم که چشم هایش در هم کیشد.
_حاج آقا توی مدرسه اینطوری به ما یاد داده اند
_شاید تیمم اینطوری هم داشته باشیم!
تست ها را دادم(به علت آبرو ریزی بیش از حد این قسمت سانسور شده است )
خداحافظی کردم .رفتم در اتاق شیخ راهب شیخی با ریش های سیاه و جوان آمد به سوی من!
_تست ها را که داده ای فرم هم که پر کرده ای فردا ساعت هفت صبح وعده صبحانه
تعجب کردم و گفتم باشه!
حامد که غیبش زده بود
از شیخ حسین و بقیه خداحافظی کردم و آمدم بیرون!
ادامه دارد.....
#بر_سر_دوراهی
#رمان_کوتاه
#قسمت_داوزدهم
نوشته های یک طلبه
#از_تبار_باران #قسمت_یازدهم نماز صبح را خواندم؛ چشمانم سنگین شده بود. پلک هایم را روی هم گذاشتم. ک
#از_تبار_باران
#قسمت_داوزدهم
خدا می داند اگر به خوابم نیامده بودی وضعیتمان همین آش و همین کاسه بود. روز ها آب و جارو کردن خانه! شب ها در کوچه منتظرت ماندن.
رئیس اعزامت می گفت: خیلی منظم بودی!
سنگری که تو در آن بودی تمیز ترین سنگر بود!
نوه ام رفته بود مسجدالرسول محل.
از قضا سالروز فتح خرمشهر بود. روای دعوت کرده بودند تا خاطره گویی برای مستمعین کند.
راوی چند خاطره از تو را گفته بود.
محمد نوه ام تعریف می کرد: راوی می گفت یکبار یکی از دوستانمان ترکش به لاله گوشش خورده بود و گوشش چاک خورده بود.
محمود با شوخی می گفت: من دماغ الاغ پدرم را خودم سوراخ کرده ام تا طناب از لایش رد کند. گوش تو که برایم کاری ندارد. بیار آن را بدوزم!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#مقر_تاریکی #قسمت_یازدهم باز به حرف های امیر توجهی نکردم. امتحانش ضرری نداشت! کنار صفحه هشتم می
#مقر_تاریکی
#قسمت_داوزدهم
مقر دارای دو اتاق سه در چهار است. یکی آشپزخانه و دیگری برای فرمانده!
یک هال هم به اندازه چهار فرش سه در چهار شده مکان اجتماع نیرو ها!
در آن حلقه و جلسات برگزار می شود؛ گاهی طلبه ای می آید و صحبت می کند گاهی فرد نظامی می آید و سخنرانی میکند.
فضای مقر پرشده از عکس های قهرمانان و جملات کوتاه درباره ارزش به مقر آمدن!
برای هاشم دیدن این چنین فضای تازگی داشت. حس می کرد افرادی که در آن مقر هستند مثل فضای مقر خوب و عالی خواهند بود!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#طنز_های_حسن #داستان_نوجوان #قسمت_یازدهم _بیا کمی سرکارش بگذاریم! _اگر فهمید سرکار رفته اذییتمان
#طنز_های_حسن
#داستان_نوجوان
#قسمت_داوزدهم
حسن و شعبان مثل سگ هایی که بوی استخوان را فهمیده باشند زبان هایشان را دور دهنشان می مالیدند!
_یعنی پولدار شده ایم؟
_در یک قدمی خوشبختی هستیم!
_فقط بیچاره مش غلام فکر می کردیم پیر مرد جن است.
_حسن بهتر است گنج را سه قسمت کنیم و مقداری را به مش غلام بدهیم چون گنج سهم اوست
_فکر خوبیست! فعلا دست به کار شو تا دیر نشده!
حسن تکه چوبی را برداشت شعبان هم چاقو ضامن دارش را بیرون آورد هر دو خرابه سه در چهار را تا صبح شخم زدند.
چیزی پیدا نشد.
تصمیم گرفتند به خانه شان بروند و فردا شب با بیل و کلنگ به جان خرابه بیفتند!
_حسن یادت هست به مش غلام گفتی فردا شب بیاید اینجا!
_میدانم چطور سرش را شیره بمالم نارحت نباش مش غلام مجبور است شریکمان کند.
ادامه دارد....