نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_نود_و_سوم بعد از آنکه نازی نشست وسط! رو به من گفت: محمد نزنی نا کا
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
***
تعطیلات کم کم داشت تمام می شد؛ شهریور از نیمه گذشته بود؛
جدیدا آرمان هوس کبوتر کرده بود؛
هر بار توی واتساپ استوری کبوتر می گذاشت؛
پدرم دیگر مثل قبل به راحتی اجازه نمی داد شب ها بیرون بروم؛
حق هم داشت شک کند!
یکبار گفت: آخه توی این پایگاه خراب شده چه خبره که هر شب باید بری اونجا!
ای مردشور اون فرمانده پایگاهتون رو ببرن!
خیلی کم اینطوری پدرم از کوره در می رفت!
اما اگر از کوره در می رفت معلوم نبود کی حالش سر جایش بیاید!
ادامه دارد...