#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یکم
انگار دیگر مسجد را هم دوست نداشتم؛
بروم چکار کنم!
آرمان در پارک باشد و من در مسجد!
اما به شیخ قول داده بودم،
در همین افکار بودم که شیخ از ماشین نقلی اش پایین آمد؛
همین که مرا دید انگار حاجی که از سفر حج برگشته را دیده باشد؛
در آغوشم کشید؛
دو ماچ آب دار چسباند به لپ هایم؛
فکر میکردم آب دهانش از صورتم دارد می چکد؛
ادامه دارد...