راه شاد کردن دل امام زمان(عج).mp3
474.3K
❇️به همین سادگی
#علامه_محمد_تقی_مصباح_یزدی
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_اول
اشک امانش را بریده بود؛ فضا تاریک، ال ای دی های قرمزی دور تا دور غرفه های مسجد چسبیده بودند!
زیر صدا علی فانی فضا را غم بار کرده بود؛
میان گریه ها و اشک ها و ناله ها نعره ای به همراه گریه بلند شد!
_شیخ نگو! شیخ نگو!
باز هم تکرار و شدید تر شد!
_شیییییخ بسه! شیخ ...
همه سر ها برگشت به عقب!
ناگهان بی هوش شد!
ادامه دارد...
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_دوم
بعد از روضه خوانی! همه دورش جمع شدند!
یکی آب ریخت روی صورتش!
یکی از داش مشتی ها لگد محکمی به او زد؛
با صدای کلفتش گفت: زهرمار! حالا که شیخ وسط روضه رسیده همه هم دارن زار میزنن میگی شیخ نگو!
ادامه دارد...
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_سوم
قسمت های جالب رویای سه روزه ام را تعریف میکنم! البته اسامی هم تغییر می دهم تا خدای نکرده کسی ناراحت نشود!
لات؛ همراه با خالکوبی روی دو دست، دندان جلویش شکسته بود! موهای مشکی! اولش ترسیدیم! اسمش سامان بود!
در اعتکاف من و عده ای دیگر را شل و پل کرد. البته به صورت شوخی!
اسمش شوخی بود ولی در عمل جدی!
ادامه دارد..
#انتقاد_در_اعتکاف
بعد از صحبت های رئیس آموزش و پروش در مسجد خاتم الانبیا، بلندگو را از علی گرفتم!
_آقای رئیس سلام. خیلی خیلی خوش آمدید،
صدایم را صاف کردم نزدیک ۲۰۰ جفت چشم روی من قفل شده بود!
ادامه دادم:
آقای رئیس به عنوان یک مربی کوچک می گویم: وضعیت پرورشی مدارس وخیمه! فقط آموزش هست! خبری از پرورش نیست! این نکته اول
از گوشه و کنار صدای احسنت بلند شد؛
اما مسئله دوم؛
چرا باید معلم فاسد سر کلاس بچه ها برود؟! چرا معلم ذهن بچه را شستوشو می دهد! اوضاع دینی و اعتقادی بعضی از آنها اصلا خوب نیست!
نکته سوم چرا معلم کلاس هشتم مسائل جنسی را به صورت کامل بیان می کند اما مسائل و احکام جنابت را نمی گوید؟
نقد چهارم؛ چرا بچه کلاس هفتم و هشتم هنوز نمیدانند مرجع تقلید چیست؟
جوان های ما ظرفیت دینی بالایی دارند باید از آن استفاده شود.
رئیس آموزش و پرورش بلندگو را گرفت و گفت: بخشی از نقد و انتقاد شما وارد است، بخشی از آن را قبول ندارم! در ضمن همان طور که مدرسه مسؤل است بقال سرکوچه و حوزویان هم این انتقاد به آنها وارد است!
کوتاه آمدم چون برای پیدا کردن مقصر انتقاد نکرده بودم برای اصلاح روند حرف زدم!
✍محمد مهدی پیری
اعتکاف رجب ۱۴۰۲
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_سوم قسمت های جالب رویای سه روزه ام را تعریف میکنم! البته اسامی هم تغییر
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_چهارم
با آهنگ جمیل آشنایی داشتم، ولی اینبار فرق میکرد.
ساعت ۴ صبح ناگهان چراغ ها روشن شد سامان با نعره اش می گفت: جمییییل!
از خود خواننده اصلی هم ترسناک تر می خواند؛ ای کاش فقط خواندن بود؛
من که خواب بودم.
حس کردم پایم را کسی گرفته؛ اهمیتی ندادم. دیدم دارم روی زمین کشیده می شوم؛ چشمانم را باز کردم سامان بود! حسابی روی مخم رفته بود؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_چهارم با آهنگ جمیل آشنایی داشتم، ولی اینبار فرق میکرد. ساعت ۴ صبح ناگها
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_پنجم
به سامان گفتم: بچه می گیرم شل و پلت می کنما!
با لبخند گفت:
بهبه دکتر! شما فقط شل و پل کن!
گارد گرفتم، دو دستم را مشت کردم و جلوی صورت گرفتم.
باخودم گفتم: یا کتک میخورم و اعتکاف باطل می شود یا می زنم و اعتکاف باطل میشود!
قرار بود از روی شوخی مبارزه کنیم اما...
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_پنجم به سامان گفتم: بچه می گیرم شل و پلت می کنما! با لبخند گفت: بهبه دک
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_ششم
سامان هم گارد گرفت. خواستم یک مشت حواله اش کنم نشد؛ دور خودم چرخیدم و یک لگد به او زدم. با موفقیت به کتفش اصابت کرد.
وقت، وقتِ فرار بود بچه ها خواب بودند. تعقیب و گریز ادامه داشت تا که لیز خوردم و نقش زمین شدم؛
نسشت روی سینه ام و گفت: گیر افتادی دکتر!
مشتش را بالا برد، چشمانم را بستم مشتش که فرود آمد حس کردم سینه ام شکست؛ ولی نه خدا را شکر بچه ها به دادم رسیدند!
ادامه دارد...
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_هفتم
هر روز و هر شب، در هر افطار و در هر سحر، درگیری با سامان ادامه داشت.
تا اینکه روز موعود فرا رسید.
سامان داشت زیاده روی میکرد؛
از قدیم می گویند یک دست صدا ندارد. صبح روز آخر اعتکاف، ساعت ۸ صبح؛ اندکی از بچه ها بیدار و بسیاری خواب؛
علی به سامان گفت: بیا باهم کشتی بگیریم!
با جان و دل قبول کرد. علی آمد در گوش من نقشه اش را گفت.
بچه ها را آماده کردم. نقشه نقشه عملیاتی بود؛ آنهم از جنس انتقام سخت!
ادامه دارد...
#حوزه_مدرسه
تفاوت اساسی حوزه های علمیه و مدارس
در مدرسه نمره مهم است؛
در حوزه علمیه سطح علمی مهم است؛
این است که افراد حوزوی را میبينيد که نمرات خوبی دارند! اما علم ندارند! مشتشان خالی است! فقط ضرب ضربا ضربوا بلدند.
نتیجه اکتفا کردن به خواندن دروس همین است!
نمره ها خوب اما مغز ها خالی!
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#حوزه_مدرسه تفاوت اساسی حوزه های علمیه و مدارس در مدرسه نمره مهم است؛ در حوزه علمیه سطح علمی مهم
#وقت_مرده
رفتم پیش استادی، گفتم: نصیحتم بفرمایید؛
فرمود: از وقت های مُرده ات استفاده کن!
ادامه داد: وقت مرده آن فرصت هایی است که اصلا به حساب نمی آوری!
گفتم: توضیح بیشتر بدهید!
فرمود: استادی داشتیم گفته بود اگر جایی مرا بیکار دیدید به شما جایزه می دهم!
یک روز او را دیدم که منتظر خط واحد بود! خوشحال شدم که بالاخره استاد را در حال بیکاری دیده ام! همین که نزدیک شدم؛ دیدم مشغول خواندن کتاب است!
نگاهش را روی من قفل کرد و گفت: اینها وقت های مرده اند!
نوشته های یک طلبه
#حوزه_مدرسه تفاوت اساسی حوزه های علمیه و مدارس در مدرسه نمره مهم است؛ در حوزه علمیه سطح علمی مهم
گفتم و نقدم کردند!
گفتم و تخریبم کردند!
اما باز هم می گویم!
اوضاع وخیم تر از این متن است! هستند بسیاری که درس های مهمشان را نمی خوانند چه برسد به بالا بردن سطح علمی
نوشته های یک طلبه
#رویای_کوتاه_سه_روزه #قسمت_هفتم هر روز و هر شب، در هر افطار و در هر سحر، درگیری با سامان ادامه داشت
#رویای_کوتاه_سه_روزه
#قسمت_هشتم
روز آخر! مسابقه کشتی علی و سامان! بچه ها دور فرش ها حلقه زده بودند؛ علی چشمکی به من زد بلند گفتم: همه چیز طبق نقشه است.
خیلی محترمانه دو طرف دست دادند؛ همین که کشتی شروع شد علی دو دست سامان را گرفت و فریاد زد: نقشه رو اجرا کنید!
با هماهنگی هایی که شده بود؛ یک پتو سامان را در هم پیچید! هر کس که از سامان دلخوری داشت قشنگ تلافی کرد!
سامان با آه و ناله فرار کرد.
ادامه دارد...
#عزرائیل
عارفی پس از تلاش و ریاضت های فراوان توانست با ملک الموت ملاقاتی داشته باشد.
به عزرائیل گفت: ای مَلَک مقرب خدا، ای کسی که جان های آدمیان را می گیری؛ در خواستی دارم آن را اجابت میکنی؟
عزرائیل فرمود: بلی
عارف گفت: هنگامی که قرار است مرگ من فرا برسد چند روزی زودتر خبرم کن تا توبه کنم و آماده باشم!
عزرائیل قبول کرد؛
پس از سالها ملک الموت سراغ عارف آمد و گفت: باید برویم وقت رفتن است!
عارف گفت: ما باهم قول و قرار گذاشته بودیم قرار شد زودتر خبرم کنی! خلف وعده از شما بعید است!
عزرائیل فرمود: یادت است سه سال پیش جان پدرت را گرفتیم!
_بله
_یادت است پارسال همسایه ات مرد؟
_بله
_یادت هست دو هفته پیش عمه ات از دنیا رفت؟
_بله
عزرائیل با افسوس گفت: ای عارف تمام این مرگ ها خبر بود! من از سالها پیش خبر مرگ و نزدیکی آن را به تو رسانده ام! افسوس که فکر میکنی همه می میرند الا تو!
✍محمد مهدی پیری