#آشپزی
ذرت مکزیکی
مواد لازم برای۵ نفر
ذرت کنسرو شده (یک عدد) یا بخارپز شده ۵۰۰ گرم
کالباس ۳۰۰ گرم
چیپس خلالی ۱ لیوان
پنیر پیتزا ۱۰۰ گرم
سس مایونز ۴ قاشق غذا خوری
قارچ ۲۰۰ گرم
پودر خردل به مقدار لازم
پودر آویشن به مقدار لازم
فلفل سیاه به مقدار لازم
طرز تهیه
۱- قارچ را به شکل ورقه های نازک خرد کنید و در مقدار خیلی کمی روغن تفت دهید. قارچ را به مقداری که به مزاجاون خوش می آید بپزید به طور کلی به اندازه پنج دقیقه تفت برای قارچ کافی است. پودر خردل و آویشن را هم در این مرحله اضافه کنید.
۲- کالباس ها را به شکل نگینی خرد کنید و به همراه ذرت پخته شده یا کنسرو(بدون آب) و پنیر پیتزا، سس را به قارچ های در حال تفت اضافه کرده و مواد را کاملا با هم مخلوط کنید. مقدار سس را هم می توانید کم یا زیاد کنید. ولی این نکته هم مهم است که تمام مواد با سس مخلوط شده باشند.
۳- حرارت را روی ملایم ترین حالت ممکن قرار دهید و در قابلمه را بگذارید تا حدود ده دقیقه بپزد و پنیر خودش را کاملا باز کند. در آخر هم موقع سرو چیپس های خلال شده را به آن اضافه کنید. چیپس ها را زودتر اضافه نکنید که نرم نشوند.
سایر نکات
بهتر است در هنگام پخت به بلال ها نمک اضافه نکنید چرا که باعث سفت شدن آن می شود.
نوش جان😋😋🍟
#ادمین_رز
🌸┄┅┄┅┄🎈┄┅┄┅┄🌸
@doghtaraneh88
🌸┄┅┄┅┄🎈┄┅┄┅┄🌸
#آشپزی
شیرینی نخودی
روغن صاف ۱۲۵ گرم
پودر قند ۱۲۵ گرم
ارد نخودچی ۲۰۰ گرم
ارد سفید ۵۰ گرم
زرده تخم مرغ ۱ عدد
هل یک چهارم قاشق چایی خوری
وانیل به میزان لازم
پودر قند ۱۲۵گرم
روغن + پودر قند رو با همزن بزنید تا پک شود بعد هل + وانیل + تخم مر٥ اضافه کنید و بعد هم بزنید .. و در نهایت ارد رو کم کم اضافه کنید تا به دست نچسبه
بعد ۱۲ تا ۲۴ ساعت بهش استراحت میدیم و دراخر با وردنه خمیر رو پهن میکنیم و قالب میزنیم بعدا داخل سینی فر که کاغذ روغنی روش گذاشتین میزارین با دما ۱۷۰ به مدت ۲۰ دقیقه
شیرینی هاتون آمادس🍥 نـــــوش جـــــون
ادمین_رز
🌸┄┅┄┅┄🎈┄┅┄┅┄🌸
@doghtaraneh88
🌸┄┅┄┅┄🎈┄┅┄┅┄🌸
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاهم
به مادرتون گفتم:《ولی انسیه خانم شما اشتباه کردین.یعنی ایـــن قدر زود گول حرف های یکی رو می خورین؟واقعا متوجه دوریی اش نشـدین؟》
گفتم:«توروخدا بســه.آخه چرا ملوک خانم باید اون حرف هارو بزنه؟»
گفت:«چرا منطقی فکر نمی کنین؟ این همه راه رو از تهرون کوبیدم اومدم اینجا که بهتون دروغ بگم؟ مگه دیونه ام؟ »
درهمین موقع آیلار با سینی چای و شیرینی ای که خودش پخته بود، وارد شدوتعارف کرد. می خواست برود که گفتم :«شما هم بمون. همه چیز رو که میدونی، دلم میخواد شماهم بشنوی. »
معلوم بودکه معذب است، ولی با این وجود به خاطر من آمد وکنار من نشست. چنددقیقه ای به سکوت گذشت و بهرام گفت:«همهی حرفهای ملوک خانم نقشه بوده؛ نقشه ای که با مادرم کشیدند و اجرا کردند، چون قول داده بودم، حرفی به مادرم نزدم، ولی من
در هیچ شرایطی با دختر خاله ام ازدواج نمی کنم، مگه جنازه ام رو سر سفره ی عقد ببرند. »
چند لحظه ای سکوت کردودباره ادامه داد:«تمام حرف هایی که ملوک خانم زده، همهش دروغ بوده. ماجرای اون دختر اهوازی واین جور چیزا همش چرنده. »
دوباره ساکت شد. باعصبانیت حرف میزد. آیلار که ساکت بود، گفت:«به نظر منم زود قضاوت کردن. باید اول با شما حرف میزدن، بعد تصمیم می گرفتن، حالا رعنا جون خامه، ولی انسیه خانم نباید این قدر زود گول حرف های اون زن رو میخورد. »
بهرام که از حرف های آیلار راضی به نظر میرسید، گفت:«بله، برای من هم عجیبه. »
نمیدانستم چه بگویم. احساس آرامش میکردم، بهرام با صدای محکمی گفت:«حالا هم اینجا اومدم تا رعنا خانم رو از شما وپدرش خواستگاری کنم. »
خون گرمی به صورتم دویدوحسی خوشایند، تمام وجودم را فرا گرفت. سرم را پایین انداختم. چیزی که در ذهنم بود آیلار به زبان آورده وگفت:«آقا بهرام جوون شایسته وخوبی هستید. هیچ شکی در این نیست، ولی هیچ فکر کردید که مخالفت های مادرتون رو میخواهید چه کار کنید؟ خودتون تنها میخواهید از پدرش خواستگاری کنید؟ »
بهرام گفت:«شما قبول کنید، بقیه ی چیزهاش بامن. همه چیز رو به عهده میگیرم. می رم و پدرومادرم می آرم. »
آیلار گفت:«ولی زندگی که شوخی نیست بهرام خان. اگه از همون اول جنگ ودعوا ومخالفت باشه که درست نیست. کم کم ممکنه حرف های مادرت روی تو اثر بگذاره. زندگیه دیگه. همیشه مثل روزای اول نیست. الان این قدر گرم وآتیشی هستی، ولی کم کم حرف های مادرت جای خودشو باز میکنه. زندگی همیشه یه جور نیست آقا بهرام. رعنا نمیتونه زندگیش رو با دعوا شروع کنه. »
من هم با تکان دادن سر، حرف های آیلار را تایید می کردم. چهره بهرام در هم رفته بود. اوگفت: ...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_پنجاهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_یکم
اوگفت:《حرف های شما درست.ولی خواسته ی من چی؟ من باید علی رغم میل خودم با یکی دیگه ازدواج کنم تا مادرم راضی بشه. مطمئمنم نه خدا از این کار خوشش میاد نه بنده ی خدا. اجازه بدین برم مادرم وپدرم رو بیارم. ممکنه اول راضی نباشند، ولی بعدا درست میشه. »
نامادری ام چند لحظه ای سکوت کردوگفت:«نمیدونم والله. چی بگم؟
حالا شما بیایین تا ببینیم پدرش چی میگه. »
لبخندی بر چهره ی خسته اش نشست وگفت:«خیلی ممنون»
آرام شده بود چای وشیرینی اش راخوردواز جایش بلند شد. من و آیلار تاجلوی در بدرقه اش کردیم واو رفت.
بعداز رفتن او، آیلار گفت:«چقدر خوب شد که بلند شد اومد باهات حرف زد. »
گفتم:«نمی دونم»
درصورتی که ته دلم واقعا خوشحال بودم.
گفت؛ «نمیدونم نداره، کار درستی کرد. »
ساکت ماندم واو گفت:«بهرام پسر خوبیه رعنا ولی خدا کنه مادرش نخواد اذیتت کنه. »
گفتم:«آره، خدا کنه ولی بعیده»
گفت:«من یک کم اینارو میشناسم. شیراز که بودن، باما رفت و آمد داشتن، مادرش زن لجبازیه. خدا نکنه بایکی در بیفته. »
گفتم:«نمیدونم، من که دیگه طاقت این چیزا رو ندارم. »
گفت:«ولی خب طوری رفتار کن که اونو سرکار بیاری. شاید درست بشه. اگر واقعا بهرام رو دوست داری، باید این چیزا روهم قبول کنی. »
سکوت کردم واو ادامه داد:«حالا تا ببینیم پدرت چی میگه. »
همه چیز را به عهده ی آیلار گذاشته بودم. او خیلی خوب میتوانست باپدرم حرف بزند تا راضی شود. ضمن اینکه شوهر فخری خانم با پدرم دوست بود واین موضوع هم تاثیر خوبی داشت. پدرم اگر کسی رو میشناخت، حساب دیگه ای روی او باز می کردودر خیلی از موارد واقعا کوتاه می آمد.
دو روز بعد، آیلار منو گوشه ای کشید و گفت:«با پدرت صحبت کردم.مخالفت زیادی نگرد.میگه پدرش مرد خوبیه،ولی برای رعنا خواستگارهای بهتراز بهرام هم هستند.همین شیراز ازدواج کنه دوروبر
خودمون باشه .بهتره.این طوری بهتر میتونیم هوای زندگیشو داشته باشیم.چرا می خواد راه دور بره؟»
با دلشوره پرسیدم:«خب.شما چی گفتین؟ »
گفت:«گفتم که تو راضی به این وصلتی. از مادرش هم گفتم؛ اینکه میخواد خواهرزاده ش رو برای پسرش بیاره و راضی به این کار نیست. »
با ناراحتی گفتم:«اینو دیگه نباید میگفتین. »
آیلار با مهربانی گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ چرانباید می گفتم؟ بهتره پدرت از همون اول همه چیز رو بدونه. زندگیه هزار پیچ وخم داره. خوشی و ناخوشی داره. کسی که باید پشتت بایسته و هواتو داشته باشه،پدرته.»
گفتم:«یعنی فکر میکنین بعدها کار به اینجا ها بکشه که پدرم دخالت بکنه، ممکنه اینطوری بشه؟ »
آیلار گفت:«تو هنوز جوونی وخامی.همیشه که مثل امروز نیست، درسته که بهرام پسر خوبیه، ولی به هر حال اون زن مادرشه. مادری که اون همه مخالفه ونقشه ها میکشه که پسرشو به طرف خواهر زاده اش بکشونه، من بد تورو نمی خوام رعنا، باید به پدرت میگفتم. »
لبخندی زدم وگفتم :«باشه ، هرچی شما بگین.»
دو هفته گذشت وهیچ خبری از بهرام نشد...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_پنجاه_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹