🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_پنجاه_و_نهم
فخری خانم به دنبال کاری از اتاق بیرون رفت. آیلار به بهرام گفت:«کجای دنیا رسمه که عقد تو خونه داماد و بدون حضور پدرش باشه. لااقل شما یک چیزی می گفتین.»
بهرام گفت:«چی کار کنم؟ مادرم پاهاشو تو یک کفش کرده و گفته عقد رو محضری کنیم. اگه بدونید با چه جنگ و دعوایی راضی شد بیاد شیراز؟ به حد کافی به خاطر اینکه با خواهرزاده اش ازدواج نکردم ازم دلخوره. دیگه نمی خوام بیشتر از این دعوا راه بندازم. بگذارید همه چیز آروم بشه. این طوری هم برای رعنا بهتره، هم برای من. شما هم توروخدا کوتاه بیایین.»
آیلار گفت:«نمی دونم چی بگم؟ یه هر حال رعنا داره به خاطر شما فداکاری می کنه. قدرشو بدونین.»
خندید و گفت:«می دونم آیلار خانم. برای همینه که با همه فامیل در افتادم. اگه بدونید چی کشیدم!»
در این موقع مادرم هم آمد. اچ هک از خیلی چیزها گله داشت. تنها چیزی کنه در این میان خوشحالم می کرد و مرا امیدوار می ساخت، شادی بی اندازه بهرام بود. بعد از عقد، اشک در چشمانش جمع شد. دست هلیم را گرفت و گفت:«خدا می دونه برای این لحظه چقدر سختی کشیدم و چه رنج هایی رو تحمل کردم. چقدر دعوا کردم و حرف شنیدم. نمی دونی چقدر خوشحالم که بالاخره به آروم رسیدم.»
قرن را برداشتم و با خدایی خودم راز و نیاز کردم:«خدایا! او خودت خودی می دونی که من چطور زندگی کردم و بزرگ شدم. چه سختی هایی که نکشیدم. در حسرت محبت بودم و چقدر بی مهری دیدم. از تو می خوام که به مرد زندگی ام ایمان کامل، انسانیت و شرافت بدی. از این به بعد اون همدم و مونسم باشه. محبت رو به من بفهمونه و منو درک کنه. با اون دیگه احساس تنهایی نکنم و همیشه مثل امروز، دوستم داشته باشه. خدایا اگه بهرام مرد بدی باشه، من دیگه تحمل بدبختی های بعدی رو ندارم. تا اینجا خیلی بدبختی کشیدم.»
درد و دل هایم درز آن لحظه خاص با خدا تمامی نداشتن. قرن را در دستهایم فشردم و گفتم:«خدایا همینم جا با تو عهد می ببندم که هیچ وقت بهش دروغ نگم. همیشه صادق باشم، حتی اگه به ضرر خودم باشه. شریک غم ها و شادی هاش باشم و در همه حال یار و غم خوارش. از تو می خوام اونم همین طور باشه.»
در این موقع صدای مادرم را در کنارم شنیدم:«رعنا، کجایی؟ چقدر تو فکری.»
گفتم:«چیزی نیست مامان. با خدای خودم حرف می زدم. فکر می کردم الان بهترین وقته.»
مادرم که دلش از جای دیگری پر بود، بی مقدمه گفت:«نمی دونستم با نامادری ات این قدر جوری. حسابی عقلتو دزدیده.از حرفش دلخور شدم و گفتم:«این چه حرفیه مامان؟ زن خوب و مهربونیه. اون هم خیلی سختی کشیده.»
مادرم گفت:«اِ... خوب ازش حمایت می کنی؟»
گفتم:«حمایت چیه؟ خوبی هارو باید گفت دیگه. فقط نباید کنه بد گفت:«آره، زن خوبیه. تو این برف و سرما، به خاطر من این همه راهو اومده. شیراز هم کنه بودم، هیچ وقت اذیتم نمی کرد.»
می خواستم یه مادرم بگوییم از تویی کنه مادرم بودی، بهتر بوده کنه جلوی خودم را گرفتم و گفتم خوب نیست روز عروسی ام او را برنجانم.»
آن شب هرچه اصرار کردم، آیلار نماند و رفت. مادرم هم رفت. با رفتن آنها خیلی تنها شدم. بهرام دلداری ام داد و گفت:«حرارت ایلان طوری زانوی غم بغل نگیر. بالاخره کاسبی کنه قراره همیشه پیشت بمونه، منم. همه می رن و این ما دو تاییم کنه باید با هم باشیم.»
بغض کرده بودم. دلم از همه چیز پر بود. گفتم:«
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_قسمت_پنجاه_و_نهم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصتام
گفتم:«نمی خوام بهت دروغ بگویم بهرام، ولی دلم خیلی گرفته. مراسم نامزدی و عقد هیچ کدوم عادی نبود. انگار به خونوادهات تحمیل شدم و به جز تو هیچ کی از من خوشش نمی آد.»
دست هایم را گرفت و گفت:«این چه حرفیه رعنا؟ تازه اگه این طور هم که میگی باشه، چه اهمیتی داره. مهم بذارید من باشم، نه کس دیگه. حالا یه مدتی مجبوری خونه مادرم زندگی کنی، ولی درست میشه. همه چیز درست میشه. من که دلم روشنه. وقتی من و تو به هم وفادار باشیم، همه مشکلاتو باهم حل می کنیم. درسته، اگه مادرم و خواهرم و بقیه راضی بودن، خیلی بهتر بود، ولی اونها می خوان زور بگن. ما که نباید گوش بدیم و زندگی مونو فدا کنیم؟ کاری رو که درسته باید انجام دهیم. حالا این قدر فکر و خیال نکن. من که از خوشحالی دارم با در می آرم، چون کنه پیش توام.»خلاصه بهرام آنقدر حرف زد که آرام شدم.
بهرام دو هفته تهران ماند و بعد هم به اهواز رفت. موقع رفتن به او گفتم:«بهرام، نمی شه منم باهات بیام؟ دلم نمی خواد تنهایی اینجا باشم.»
گفت:«تو گه می دونی، منم دلم می خواهد باهام بیایی، ولی نمی شه. من اونجا خونه ندارم و چند نفری باهم زندگی می کنیم. میخوام مدارکو درست کنم و برای همیشه بیام تهرون. اگه نشد، اهواز خونه می گیرم و می ریم اونجا. باهم قول دادند از عید کارم درست می شه. خدایا این چند ماه رو تحمل کن. خدا بزرگه و انشاالله درست می شه.»
بهرام رفت من در خانه مادرش ماندم. بهروز برادر کوچکتر بهرام هم چند ماه قبل دختری را عقد کرده بوده و آنها هم اغلب بہ آنجا می آمدند.سعی می کردم تا آنجا که ممکن است رفتار خوبی داشتہ باشم و بهانہای دست کسی ندهم.صبح زود بلند می شدم و در کارهای خانه به مادر بهرام کمک می کردم. چند روزی گذشت. اوضاع بد نبود. هر کاری که فکر می کردم مادر بهرام بدش می آید، آن را انجام نمی دادم. سعی می کردم همه چیز مطابق میل او باشد.
جمعه بود و آن روز قرار بود برادر بهرام و خانمش برای ناهار بیایند. پدرم بهرام هم خانه بود. احمد آقا حسابدار یک مغازه عمده فروشی پدر بازار بود. هر روز از صبح می رفت و شب، خسته و کوفته برمی گشت. متهمان به مسائل مربوط به خانه دخالت نمی کرد و سعی می کرد با فخری جروبحثی نکند. در خانه همیشه حرف، حرف فخری بود و کسی جرئت مخفت با او را نداشت. حدود ساعت یازده، بهروز سپیده آمدند. فکر می کردم سپیده به آشپزخانه بیاید و در پختن غذا و آماده کردن ناهار کمکم کند. می دانیم از فامیل های دور آنهاست. انتخاب مادر بهرام بوده و او را از خودشان می داند. سپیده رفتو مثل یک مهمان نشست. فخری خانم هم رفت تو اتاق پذیرایی کنارش نشست. من هم به آن جا رفتم. هنوز ده دقیقه از نشستنم نگذشته بود که فخری گفت:«رعنا جان، بروتون سبد میوه رو بیار، چایی روهم دم کن. »
از جایم بلند شدم وبه آشپزخانه رفتم. حس بدی داشتم. احساس می کردم میخواهندکوچکم کنند. به خودم نهیب زدم:«این فکر ها چیه رعنا؟ تو اینجا هستی واون بعد از چند روز اومده. حالا
چه اشکالی داره که تو این کارها رو بکنی؟ »
مشغول ریختن چای در استکان بودم وفکر وخیال رهایم نمیکرد:«ناسلامتی من تازه عروسم، ولی شدم کلفت اینها.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصتام
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_یکم
چای را بردم و گوشه ای نشستم. موقع ناهار سپیده به آشپز خانه آمد،تا در آوردن ظرف و غذا کمک کند که فخری گفت∶«نه سپیده جان،توروخدا بشین.رعنا هست.»
احمد آقا گفت∶«رعنا جان از صبح مشغوله.خسته شده.»
فخری خانم چشم غره ای به شوهرش رفت و بعد هم سپیده را برد و توی اتاق نشاند. موقع ناهار هم خدا می دادند که چقدر اورا تحویل می گرفت و تعارفش می کرد.آنقدر ناراحت بودم که نمی توانستم غذا بخورم.فخری اصلا به من نگفت که چرا غذا نمی خورم و توجهی به من نداشت.بعد از ناهار هم وضع به همان صورت بود.سپیده مثل یک مهمان بود و من در خدمت او.غروب سد و آنها می خواستند بروند،ولی فخری خانم با اصرار گفت∶«حالا چرا می خواهین برین بهروز؟»
بهروز گفت:«روزهای دیگه هر دو سرکاریم. امشب قرار گذاشتیم بریم سینما. میخواهیم بگردیم.»
فخری خانم خندید و گفت:《خب برین. فکر خیلی خوبیه. برید گردش هاتونو بکنین و شب بیاین اینجا. تا شما بیاین شام رو آماده می کنیم.»
خیلی حرصم گرفته بود، ولی به روس خودم نیاوردم. فکرکردم خوب نیست از همان روزهای اول جنگ و دعوا راه بیندازم. سپیده هم با من خیلی سرد و خشک رفتار می کرد. چند بار خواستم سر صحبت را باز کنم، ولی هربار جوابهای خیلی کوتاه می داد و بعد سکوت می کرد. برای همین هم دیگر حرفی نزدم.
بعد از رفتن آنها فخری خانم هم به خانه همسایه رفت. احمد آقا هم مثل همیشه به اتاق خودش رفت. کارهای نیمه تمامش را انجام می داد، می خوابید کتاب می خواند و گاهی هم می آمد و یک استکان چای برای خودش می ریخت و میبرد. بودن و نبودنش انگار فرقی نداشت. بعضی وقت ها در خانه بود و من فکر میکردم نیست. من در خانه ماندم و شام پختم موقع شام هم قضیه ناهار تکرار شد فخری خانم با سپیده فوق العاده با احترام برخورد میکرد و با من خیلی بد.
آن شب ماندند. فخری بهترین اتاق را به آنها داد. به خاطر اینکه کلافه تمیز باشید و بالش نرم و همهچیز بهترین، چه کار هایی که نمی کرد، ولی وضع م فرق می کرد، حتی شب او اول وسایلی کمه پر اختیار ما گذاشت، مثل آنها نبود. وقتی که بهرام رفت، بدتر هم شد.
صبح ها همیشه دیر به می شد، ولی آن روز صبح زود بلند شد. صبحانهشان آماده کرد و موقع رفتن شان گفت:«سپیده جان، تو اداره می ری و خسته می شی. بعد از اداره برای ناهار بیا اینجا. رعنا بیکاره و ناهار درست می کنه.»
واقعا بهم برخورده بود، ولی باز هم چیزی نگفتم. بعد از خداحافظی، بدون اینکه با فخری خانم حتی یک کلمه صحبت کنم، به اتاقم رفتم. احساس حقارت تمام وجودم را گرفته بود. بی اختیار گریه می کردم. با خودم گفتم:«آخه چرا باید اینقدر تحقیر شم؟ چرا؟ مگه چه گناهی کردم؟ بهرام خودش خواست. من که رفته بودم شیراز. اومد دنبالم و یک مسئله تمام شده رو دوباره زنده کرد. حالا چه کار کنم؟»
فکر کردم به خانه مادرم بروم. بعد پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم که به شیراز بروم بهتر است، ولی از این تصمیم منصرف شدم. فکر کردم با هر مصیبتی است، بمانم تا بهرام برگردد و با او صحبت کنم. بعد تصمیم بگیرم.
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_یکم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_دوم
فخری صدایم زد و گفت:«رعنا. من بیرون کار دارم. میرم و ظهر برمیگردم.»
بعد هم رفت. از آن روز همین رویه را در پیش گرفت. هر روز صبح و عصر به خانه این و آن می رفت. برای خرید کوچکی به بازار می رفت و ساعت ها طول می کشید تا برگردد. احمد آقا هم که هیچ وقت نبود. اگر هم بود روی حرف فخری حرفی نمی زد و سرش به کار خودش بود. من در خانه تنها می ماندم و تمام کارهای خانه هم با من بود. کار کردن اصلاً برایم مهم نبود. تازه، خیلی هم خوب بود. چرا که بیکار نبودم حوصلم سر نمی رفت، ولی از آن برخوردها آن همه سردی به ستوه آمده بودم. بیشتر روزها سپیده بعد از اداره به آنجا می آمد. انتظار داشت من به آشپزخانه بروم و برایش ناهار ببرم. چند روزی این کار را کردم. فکر کردم با او از در دوستی وارد شوم. ناهار را برایش توی سینی می گذاشتم و برایش می بردم. کنارش می نشستم و سعی می کردم سر صحبت را باز کنم، ولی او همچنان جواب های خیلی کوتاه میداد و اصلاً خودش هیچ حرفی را شروع نمی کرد. بعد از ناهار هم بدون اینکه ظرف هایش را بشوید، به اتاق می رفت و می خوابید.
دو هفته تحمل کردم و رفتار سرد و بی اعتنایی اش را ندیده گرفتم. بیشتر وقت ها بهروز هم شب آنجا می آمد و میمانند. من هم میشدم کلفتشان. کمکم صبرم تمام شد. دیگر نتوانستم تحمل رفتارهایش را بکنم. وقتی ساعت دو بعد از ظهر اداره به خانه بر می گشت، من به اتاق کوچکم میرفتم و در را میبستم. روز اول، خیلی از این کارم جا خورد. پچپچ های او و فخری را میشنیدم و دلم خنک میشد. با خودم گفتم:«تو که اصلا قدر محبت رو نمیدونی، باید باهات اینطوری رفتار کرد. آب آورده و کوزه شکستن برات هیچ فرقی نداره.» تا شب از اتاقم بیرون نیامدم.
فخری از آنهایی بود که به اصطلاح با پنبه سر میبرند. دعوا و جر و بحث نمیکرد. با رفتارهای سرد و زبان تندش آدم را میسوزاند. شب موقع شام، بالاخره فخری خانم صدایم زد:《رعنا، بیا شام بخور.»
گفتم:《ممنون، من سیرم.» ودیگر چیزی نگفتم. بغض کرده بودم و صدای حرف و خنده شان را از حال میشنیدم. اگر به آنجا میرفتم و در کنارشان مینشستم، مطمئن بودم همچون روزهای گذشته مثل بیگانه ای با من رفتار میکنند. حضورم را اصلا به حساب نمی آورند و من با صندلی آنجا برایشان فرقی نمیکنم. مگر اینکه کاری از من بخواهند. آن شب تا صبح بیدار ماندم. در اتاق راه میرفتم و فکر میکردم. باز هم به این نتیجه رسیدم که بمانم تا بهرام برگردد.
بهرام مرتب زنگ میزد، ولی من صلاح نمیدانستم پشت تلفن گله و شکایت کنم. میگفت این بار کارش طول کشیده و نمی تواند زود بیاید. این هم از بدشانسی من بود. دفعههای قبل هر دو هفته یکبار می آمد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_دوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_سوم
فخری خانم هم مهمان داشت. همان قدر که این طرف و آن طرف می رفت، به خانه او هم می آمدند. معمولاً روزهایی که مهمان داشت، همه کارها را من انجام می دادم. انتظار داشتم بالاخره قدر زحمت هایم را بداند، ولی در مقابل مهمان ها هم رفتار خوبی با من نداشت؛ سرد، بی اعتنا و بیتفاوت، و این بیشتر از هر چیز مرا آزار می داد.
در آن زمان بیش از هر وقت دیگری به بهرام نیاز داشتم. دلم میخواست در کنارم بود و کارهایشان را می دید.با محبتش،بی محبتی های آنها را جبران میکرد. من و او هم، مثل سپیده و بهروز بیرون می رفتیم و چیز های بظاهر کوچکی را که در حسرتش بودم، عملی میکرد. بارها بارها می خواستم جلوی فخری خانم بایستم و حرف های دلم را بزنم. بگویم من کمتر از سپیده عزیزش نیستم. بگویم او واقعاً زن کینه جویی است، ولی باز به خاطر بهرام سکوت کردم.
مادرم هم به خاطر کارها و رفتار فخری به آنجا نمیآمد. مطمئن بودم از من هم دلخور است؛ چرا که با آیلار آنقدر صمیمی برخورد کرده و از پدرم حمایت کرده بودم. مطمئن بودم از روز عروسی با من قهر است؛ وگرنه رفتار های فخری را ندیده می گرفت بخاطر من هم شده به آن جا می آمد. من هم از او دلخور بودم. نمی دانم چرا از همان زمانی که خیلی کوچک بودم، حق هر کاری را به خودش می داد، حتی از من توقع کوچکترین حرفی را نداشت؛ حتی توقع نداشت با کسانی که دوست دارم صحبت کنم. درست است که رفتار های فخری دلم را می سوزاند، ولی به هرحال غریبه بود. رفتار های مادرم بیشتر ناراحتم می کرد. بعد از عروسی، من و بهرام کادویی خریده و به خانه اش رفته بودیم. انتظار داشتم او هم پیشم بیاید، ولی نیامد و می دانستم که نمی آید. بالاخره تصمیم گرفتم دوباره خودم به آنجا بروم. با خودم گفتم:《بالاخره هر چی باشه مادرته. حالا تو کوتاه بیا.》 دلم برایش تنگ شده بود. این بود که یک روز صبح به فخری خانم گفتم:«امروز می رم خونه مادرم. شاید شب برنگردم.»
قیافه اش را جدی تر از همیشه کرد و گفت:«صبر میکردی بهرام بیاد و با هم می رفتین.》
گفتم:《خودتون که میدونین، بهرام این دفعه کارش طول کشیده. شاید تا چند هفته دیگه هم نیاد.»
گفت:«ولی تو دست من امانتی. خیلی خوب برو، ولی شب نمون.》
گفتم:《شاید مامانم اصرار کنه و مجبور شم بمونم.》
لبخندی کاملا مصنوعی زد و گفت:《 جواب بهرام چی بدم؟》
گفتم:《 یعنی بهرام میگه خونه مامانم نمونم؟》
چشمهایش را ریز کرد با دقت نگاهم کرد و گفت:《 خیلی خوب، ولی نمونی بهتره.》
لباس پوشیدم به راه افتادم. باحرص گفتم:«...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_سوم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_چهارم
گفتم:«آره. جواب بهرام و چی بدم؟ تو فقط میخوای اینجا بمونم تحقیرم کنی. خوردم کنی. میخوای کاری کنی که سر بهرام غر بزنم و دعوامون بشه. یک کلفت میخواهی. میخواهی زندگیمو خراب کنی تا به منظورت برسی.》
مدت زیادی از پیاده رفتم و فکر کردم. به این نتیجه رسیدم هرکاری که او می کند، نباید تلافی آن را سر بهرام در بیاورم؛ چراکه در آن صورت به مقصودش می رسد ولی چه کار میکردم. چطور باید بهرام میگفتم. با این فکر و خیال ها به خانه مادرم رسیدم. زنگ زدم و خواهرم در را باز کرد. داخل شدم. مادرم را دیدم که مشغول خیاطی است. سلام کردم. جلو رفتم و او را بوسیدم. بلافاصله دسته چرخ خیاطی را چرخاند و گفت:《چه شده که یاد ما کردی؟نکنه راه گم کردی!》
همیشه مادرم بود که گله داشت و هیچ وقت حق را به من نمیداد. همیشه در اعتراض کردن پیش قدم بود. گفتم:《مامان بزار چند دقیقه بگذره، بعد گله کن. عوض اینکه من چیزی بگم، تو میگی؟》
گفت:《راست میگی، من که آیلار نیستم.》
جوابش را ندادم و سکوت کردم. با حرص خیاطی می کرد. گفتم:«تو چرا نیومدی؟ نباید می اومدی و وضعم رو می دیدی؟ اینکه چی کار می کنم مرده ام؟ زنده ام؟ تنها کسی که برات اهمیت نداره، منم.»
سرش را بالا گرفت و گفت:«بارکالله. بارکالله. مثل اینکه فخری معلم خیلی خوبیه. حسابی درس گرفتی. »
آهی کشیدم و با بغض گفتم:«بس کن مامان. چرا اینطوری حرف می زنی؟ خودم هزار و یک گرفتاری دارم و توهم عوض اینکه مرهمی برام باشی، بدتر نمک زخممی.»
سوکت کرد. مدنی طولانی هر دو حرفی نزدیم. بالاخره گفت:«خب مگه فخری چی کار می کنه که این قدر ناراحتی؟ »
از شدت بغض صدایم کی لرزید. گفتم:«بگو چی کار نمی کنه؟ سردی، بی تفاوتی، بی محبتی. فقط مثل یک کلفت شب و روز اونجا کار می کنم. بدهکار نه انگار کنه عروسشم و دریغ از ذره ای توجه و محبت. »
مادرم گفت:«از قدیم گفتند بخت مادر یه چارقد دخترش گره خورده. مثل اینکه هیچ کدوممون نباید روز خوش ببینیم. »
مکثی کرد و ادامه داد:«ولی کن کنه بهت گفته بودم. »
گفتم:«آره، همه گفته بودند. ولی کت هنوز هم می گم بهرام مرد خوبیه. بهش چیزی نگفتم. هر روز براش نامه مینویسم، ولی گله ای نمی کنم. امیدم اینه کنه از اون خونه برم. همیشه که پیش مادرش نمی مونم. »
مادرم گفت:«به هر حال ازدواج درستی نبود. او خواستگار های بهتر از بهرام داشتی. نمی دونم چطور شد که این یکی این طور دلت رو برد. »
خندیدم و گفتم:«دله دیگه. یک هویی میره. »
بعد گفتم؛ «اینکه شوخی بود، ولی فکر کردم بهرام مرد خوبیه. باهاش راحتم. دوست دارم باهاش حرف بزنم و درددل کنم. همیشه حمایتش می کنه ووقتی پیشش هستم، واقعا خوشبختم. چیزهایی که همیشه در مورد مرد زندگیم داشتم، همه رو داره. » مادرم گفت:« همه ی اینها درست. ولی مادرش فخریه وهنوز هیچی نشده اینقدر داره اذیت میکنه. »
مادرم با صدای گرفته ای گفت:«منم موقعی که عروسی کردم، چه فکر هایی که در مورد بابات نمی کردم. ولی دیدی که چی شد»
می دانستم الان می خواهد از پدرم بد بگوید. این بود که وسط حرفش گفتم:«تو رو خدا ول کن مامان. اینجا اومدم تا یکم باهات درد و دل کنم. حالا دوباره گذشتهها را پیش نکش و خودت و منو ناراحت نکن. »
با دلخوری گفت:«خیلی خب، نمی گم. ولی گذشته هایی که تو می گی همیشه مثل یک سنگ تو دلمه. »
گفتم:«یعنی بگایی درست می شه؟ »
چیزی نگفت
مدتی نشستم و از این در و آن در حرف زدیم. ناهار، خانه مادرم ماندم. غروب که می خواستم برگردم، مادرم گفت:«به همین زودی می خواهی بری؟ چند روز بمون.»
گفتم:«نه مامان، برم بهتره. »
گفت:«پس بگذار اول من برم و با اون فخری صحبت کنم، بعد تو برو. یه حرفم گوش کن. »
همون طور که مشغول جمع و جور کردن بودم، گفتم:«نه مامان، بگذار بهرام بیاد، بعد تصمیم می گیریم چی کار کنیم. منت هم چند بار خواستم باهاش حرف بزنم. حتی فکر کردم برم شیراز، ولی هیچ کدوم از این کار هارو نکردم. با خودم گفتم زندگی که شوخی نیست، صبر می کنم تا بهرام برگرده. اول باهاش حرف بزنم، بعد تصمیم بگیرم چی کار کنم. »
گفت:«درست، ولی کن با فخری حرف بزنم که طوری نمی شه؟ »
گفتم:«می ترسم جر و بحث و دعوا بشه. اونم بره یه بهرام بگه که مادرش اومد اینجا و دعوا راه انداخت. زن زرنگیه. نباید بهونه دستش بدم. »
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_چهارم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_پنجم
از اتاق بیرون رفتم و مادرم گفت:«تو که اصلاً حرف منو گوش نمی کنی. از من گفتن. درسته که باید بهش احترام بزاری و بهونه دستش ندی، ولی این طوری که تو می گی دیگه شورشو در آورده. از همون اول نباید این قدر جلوش مونده بیایی که اینطوری تو سرت بزنه. هر چی سر تو پایین تر کنی، بیشتر تو سرت می زنن. به حرفم گوش کن رعنا. »
گفتم :«باز هم می گم باید صبر کرد تا بهرام بیاد. اگه اونم کاری نکرد و نخواست با مادرش صحبت کنه، اون وقت یک کاری می کنیم. »موقع خداحافظی، مادرم گفت:«باز هم اینجا بیا. »
گفتم:«یعنی تو اصلا ً نباید بیایی؟ »
خندید و گفت:«از این فخری خیلی بدم می آد، ولی باشه. تا چند روز دیگهای آمد اونجا و بهت سر می زنم.»
هر دو جلوی در ایستاده بودیم. گفتم:«ولی یادت نره. قول دادی تا بهرام برنگشت چیزی نگی. »
گفت:«باشه.امان ازدست تو. »
و بعد در کوچه راه افتادم. مادرم همچنان جلوی در ایستاده بود تا به خم کوچه رسیدم و دیگر او را ندیدم. دلم می خواست پیاده راه بروم. هیچ وقت کارهای مادرم را قبول نداشتم. احساس می کردم نمی توانم به او اعتماد کنم.
گذشته دوباره جلوی چشمانم آمد: موقع طلاق گرفتن که می خواست از پنجره محضر پرت کند پایین... آن شب سرد... وقتی آن طور مرا را از خانه اش بیرون انداخت... قهر کردنش... قایم شدنش و هزار تا کار دیگر... چطور میخواست بخاطر کتلت خفهام کند...برادرم شیشه را شکست و آمد تو... از آمدنم به آنجا پشیمان شدم.کمی راه رفتم و به خودم گفتم:«تو به اون انتقاد میکنی،خودت که بدتری! گذشته ها رو فراموش کن رعنا... قدرت بخشش داشته باش...اون مادرته و باید گذشت کنی.»
فکر میکردم وقتی با مادرم صحبت کنم،حالم بهتر میشود،ولی نشد. از صحبت کردن با مادرم اصلا احساس سبکی نمی کردم. چقدر دلم میخواست حتی برای یک ساعت هم شده میتوانستم بهرام را ببینم و با او صحبت کنم،ولی او کیلومتر ها از من دور بود.
مدت زیادی پیاده راه رفتم. کمی آرام شدم.بعد تاکسی گرفتم و به خانه بهرام رفتم. مادرش در را به رویم باز کرد و گفت:«برای شام مرغ گذاشتم.امشب بنفشه و شوهرش میآن اینجا. تو مواظب غذا باش. من دارم میرم بیرون و برگردم.»
همان بهتر که رفت.دلم گرفته بود و میخواستم تنها باشم. رفتم و مشغول بادمجان سرخ کردن شدم. آشفته و عصبی بودم. دلم میخواست فریاد بزنم و گریه کنم.
فخری خانم یکی دو ساعت بعد برگشت.بنفشه و شوهرش هم آمدند. بنفشه از سپیده هم بدتر و سردتر بود. شام را بردم. خودم چند لقمه خوردم و به بهانه سردرد به اتاقم رفتم. مطمئن بودم از رفتنم خوشحال شدند.
نشیتم و،شروع کردم به نوشتن. چند صفحه ای برای بهرام نامه نوشتن.چند صفحه برای بهرام نامه نوشتم.سعی کردم از مشکلات و رفنار های مادرش نگویم. نامه را نوشتم و توی پاکت گذاشتم تا فردا صبح پست کنم. خیلی دیر بود که خوابیدم. صبح زود با صدای آشنایی از خواب بیدار شدم...
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_پنجم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_ششم
فکر کردم خواب میبینم. بهرام بود.
_رعنا... رعنا... نمی خواهی نامه ات را پست کنی؟
چشم هایم را باز کردم و صورت مهربان بهرام را دیدم. با خوشحالی فریاد زدم:«بهرام؟ تویی؟ کی اومدی؟»
نامه ای که نوشته بود، دستش بود.خندید و گفت:«همین الان.خوبی؟ چه نامهای برام نوشتی؟ چند صفحه است؟»
خندیدم و گفتم:«ولش کن... حالا که اومدی حرفها فرق میکنه.بعداً بخون.»
آن روز فخری سعی میکرد جلوی بهرام با من بهتر رفتار کند، ولی دست خودش نبود و نمیتوانست. از من کینه داشت و کاملاً این موضوع در رفتار هایش مشخص بود. سر ناهار بهرام به مادرش اعتراض کرد که چرا اتاق مرا عوض کرده است.او با بی تفاوتی گفت:«گذاشتم برای مهمون.»
بهرام گفت:«کدام مهمون؟ بهروز و سپیده که مهمون نیستند.»
گفت:«حالا تو چرا اینقدر حساسیت نشون میدی؟ مگه این دو تا اتاق چه فرقی باهم دارن؟»
بهرام گفت:«خیلی فرق دارن.اون اتاق نورگیره.در ضمن خیلی هم بزرگتره.»
مادرم بهرام دیگر چیزی نگفت. با کینه نگاهی به من کرد و به آشپزخانه رفت. آن روز عصر من و بهرام بیرون رفتیم. به او گفتم:«ول کن بهرام. برای اتاق نمیخواد جروبحث کنی. ما که همیشه نمیخواهیم اینجا بمونیم.»
بهرام یک هفته تهران ماند. در این مدت متوجه همهچیز شد.
بالاخره حرصش گرفت و یک روز به مادرش گفت:«چیه مامان؟ چرا اینقدر بین سپیده و رعنا فرق میگذاری؟ مگه رعنا عروس بزرگت نیست؟ مگه من پسر اولت نیستم؟ این سپیده چی داره که رعنا نداره؟ رعنا هم مثل اون درس خونده.خونوادهاش هم خیلی بهتر از سپیده است. از هر جهت سره. وقتی من هستم رفتارت اینطوریه،وای به حال زمانی که از اینجا برم.»
مادرش خیلی عصبانی شد و گفت:«بسه دیگه بهرام.شورشو درآوردی.من همینم.سپیده فامیل منه و طبیعیه که باهاش راحت تر باشم. مگه ما رعنا رو چی کار کردیم؟»
بهرام و مادرش مدتی باهم جروبحث کردند. بالاخره فخری خانم گفت:«من حوصله شما هارو ندارم. میرم بیرون.
بعد هم رفت. بهرام روی مبلی نشست و به فکر فرو رفت.گفتم:«ببین بهرام، هرچی بگی بیفایده است.مادرت منو قبول نداشت و نداره.طول میکشه تا بتونه خودشو قانع کنه.بهتربن کار اینه که بیام اهواز.»
بهرام گفت:»
آره،منم داشتم به همین فکر میکردم.یک ماه دیگه بیشتر به عید نمونده. این بک ماه رو هم صبر کن، من برم اونجا و کار هارو جور کنم،بعدش تو بیا. اونجا سخت و گرمه.میترسم نتونی بمونی.»
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_ششم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_هفتم
از این حرفش داشتم بال در میآوردم. با ذوق و ضوق گفتم:«اصلا سخت نیست بهرام جان.حتما میمونم. مطمئن باش اونجا خیلی راحتترم.»
نگاهم کرد و گفت:«مثل اینکه اینجا خیلی بهت سخت گذشته.باشه،بهت قول میدم که بعد از عید حتما بریم اهواز .»
بهرام رفت و باز من تنها ماندم. یکبار مادرم به دیدنم آمد.مادر بهرام مثل همیشه بیرون رفته بود.هیچ وقت هم مرا با خودش جایی نمیبرد. وقتی در را باز کردم و مادرم را دیدم،بیاختیار خندیدم و او را بوسیدم.به اتاق رفتیم و مادرم گفت:«هوا چقدر سرده. با اینکه نزدیک بهاره، سردتر شده.»
بعد به دور و بر نگاه کرد و گفت:«فخری کجاست؟»
گفتم:«رفته بیرون.الان برات یک چایی می آرم تا گرم شی.»
مادرم گفت:«همون بهتر که رفته بیرون.اصلا دلم نمی خواد ببینمش.»
چای آوردم.بعد هم رفتم هویج ها را آوردم و مشغول ریز کردن شدم.گفتم:«خب، دیگه چه خبر؟ رضا چی کار میکنه؟»
گفت:«هیچی چی کار میخواد بکنه.»
بعد مکثی کرد و ادامه داد:«حسابی شدی کلفتشون! همه میرن بیرون و کار ها رو تو باید انجام بدی.تازه میگی بهروز و سپیده هم هر روز میآن اینجا.»
گفتم:«بعد از عید قراره برم اهواز و اونجا بمونم.حالا این یکماهه رو هر جوری هست تحمل می کنم.تا چشم به هم بزارم عید شده و بهرام برگشته.»
گفت:«به هرحال خیلی پروشون کردی.»
رفتم تا برای مادرم یک استکان دیگر چای بیاورم و در همان حال گفتم:«نمی خوام زندگیم خراب شه مامان. خودم کم نکشیدم و نمی خوام اعصاب بهرامو به هم بریزم. دلم می خواد تا اونجایی که ممکنه، همه چیز آروم باشه.»
مادرم گفت:«ولی من حرصم می گیره .اگه جای تو بودم می رفتم شیراز.»
گفتم:«حالا که جای من نیستی.»
مادرم مدتی نشست و با دلخوری رفت. باز هم از من خواست تا گوشه کنایه ای به فخری بیندازد و با تو صحبت کند، چای من مخالفت کردم.
با هر سختی ای بود یک ماه گذشت و درست روز بیست و نهم اسفند بود که بهرام آمد. سال تحویل تهران ماندیم. می خواستیم به شیراز برویم که مادر بهرام گفت:«…
#ادامه_دارد
#پایان_قسمت_شصت_و_هفتم
#کپی_ممنوع_خودم_تایپ_کردم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_هشتم
مادر بهرام گفت:«حالا که شما میخواهین برین شیراز،من و بهروز سپیده هم میآییم.»
مطمئن بودم بهرام از این موضوع زیاد راضی نیست،ولی چه کار میتوانستیم.فخری خانم آن شب به دخترش گفت تا او و شوهرش هم بیایند. بنفشه گفت که شوهرش کار دارد،ولی خودش میآید.
فردای آن روز شش نفری به طرف شیراز حرکت کردیم. دلم برای پدرم و آیلار خیلی تنگ شده بود. آنها از دیدن ما خوشحال شدند و استقبال گرمی از ما کردند. برادر ها و خواهر های ناتنیام همه به دیدنم آمدند. بهرام گفت: «خیلی جالبه، نامادری و برادر و خواهر های ناتنیات چقدر دوستت دارن. مخصوصا آیلار خانم و بچههاش.»
گفتم:«آره...آیلار هیچوقت برای من یک نامادری نبود. زن خیلی خوبیه. برادرم هم موقع درس خوندن خیلی کمکم کرد. اگه اون نبود، نمی تونستم درس بخونم. یک برادر خیلی خوب و واقعیه. همشون خوبند.»
گفت : «رابطه جالبیه. حتما تو خیلی خوبی که اونها اینقدر دوستت دارن.»
احساس کردم فخری و بقیه از این همه محبت خوششان نمیآید. اید فکر میکردند آنها به من بیاعتنایی کنند و حالا که عکس آن را میدیدند، برایشان زیاد خوشایند نبود.
سه روز گذشت. بالاخره پدرم به فخریخانم گفت: «خب، حالا تصمیم دارید کی عروسی بگیرید؟»
فخریخانم پرسید:«عروسی؟»
پدرم گفت : «آره، عروسی. آیلار جهیزیهاش رو آماده کرده.»
فخری خانم گفت:«من هم میخواستم در این مورد باهاتون صحبت کنم؛ نه جهیزیه، نه عروسی.»
چهره پدرم درهم رفت و گفت: «این چه حرفیه فخریخانم؟ هیچ کدوم از ما جشن عقد نبودیم. تو فامیل آبرو داریم. شما اگه دستتون تنگه، من عروسی میگیرم و میگم شما گرفتین. اینطوری آبرومون حفظ میشه.»
فخری خانم گفت: «این حرف ها چیه؟ ما یک بار جشن گرفتیم احتیاجی هم نداریم شما عروسی بگیرید.»
آیلار گفت: «ما دلمون میخواد برای رعنا جشن بگیریم. اینکه اشکالی نداره.»
خلاصه بعد از کلی جر و بحث، قرار شد یک عروسی ساده بگیریم. پدرم شان مفصلی داد و همه فامیل را دعوت کرد.
پدر و آیلار برای من جهیزیه مفصلی گرفته بودند، ولی فخری گفت: «من سر حرفم هستم، جهیزیه نمیخواهیم.»
بهرام با ناراحتی به مادرش نگاه کرد. فخری با بهرام لج کرده بود و میخواست تا بهرام خودش جهیزیه را بخرد تا تحت فشار قرار بگیرد.
آیلا گفت: «ولی ما جهیزیه رو آماده کردیم. چرا با دوتا جوون لج میکنین؟»
هرچه گفتند و شنیدند، فایده نداشت. فخری سر حرف خودش بود.
فخری و بهروز و سپیده و بنفشه فردای آن روز رفتند. چهار روز هم گذشت و بهرام گفت: «دیگه باید بریم. دهم فروردین باید سرکار باشم.
میدانستم از اهواز به آبادان منتقل شده و در آنجا خانهٔ خوبی اجاره کرده است.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_شصت_و_هشتم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_شصت_و_نهم
آن شب پدرم مرا گوشهای کشید و گفت:«این زنه...فخری رو میگم،واقعا لجبازه.حالا که اینجوری میگه ،من به جای جهیزیه بهت پول میدم و شما برای خودتون وسیله بخرید.»
از این همه محبت چشم هایم پر از اشک شده بود.خم شدم تا دست هایش را ببوسم، ولی سرم را بلند کردم و گفت:«بهرام خودش مرد خوبیه، ولی مادرش...خونوادهاش...تو لایق زندگی بهتر از این بودی، ولی حالا دیگه گذشته.»
گفتم:«من راضیام آقاجون.»
آن شب من و بهرام به سمت آبادان حرکت کردیم. بهرام وقتی موضوع را فهمید، گفت: «پدرت واقعا منو شرمنده کرده. هرچی مادرم بد میکنه، اون در عوض خوبی. نمیدونم چطوری لکباید جبران کنم.»
آبادان شهر قشنگی بود. به بهرام گفتم: «چرا اینقدر میگفتی که نمیتونم اینجا زندگی کنم؟ شهر قشنگیه.»
گفت: «آره، ولی خیلی گرمه. در ضمن تو هیچ فامیلی اینجا نداری.»
خندیدم و گفتم: «تو رو که دارم.»
خانهٔ ما در جای خلوتی بود. خانهٔ نسبتا بزرگی که جلویش شمشاد های مرتب و زیبایی بود. هیجان زده گفتم: «وای بهرام. اصلا فکر نمیکردم اینقدر قشنگ باشه.»
از فردای آن روز رفتیم و لوازم منزل خریدیم. کمکم خانهمان مرتب شد. از بودن در آن خانه احساس غرور میکردم. یک شب بهرام به من گفت: «فکر میکردم تنهایی خیلی اذیتت کنه، ولی هیچ گلهای نمیکنی،خداروشکر.»
شش ماه گذشت؛ شش ماهی که هیچ وقت فراموش نمیکنم. بهترین لحظات را داشتم. روز ها را با کار های خانه و سرگرمی های دیگر به شب میرساندم و در انتظار بهرام بودم.
با بهرام مشورت کردم و در شرکت نفت تقاضای کار دادم. به من گفتند منتظر باشم تا جواب بدهند. دلم میخواست جایی کار کنم و کمک بهرام باشم. با خودم گفتم:«ادامه تحصیل که نتونستم بدم، لااقل جایی کار کنم.»
صبح جمعه بود. بهرام گفت: «امروز مهندس کشیک من هستم. باید برم.
صبحانهای را خورد و آماده رفتن شد که زنگ تلفن به صدا در آمد. گوشی را برداشت.خواهرش بود. بعد از سلام و احوال پرسی،ناگهان گفت: «راست میگی بنفشه؟ کی؟»
رنگ از رویش پریده بود. گفت: «باشه، باشه. همین امروز حرکت میکنیم.»
گوشی را گذاشت و با اظطراب پرسیدم:«چی شده بهرام؟»
سرش را توی دست هایش گرفته و چشم هایش پر اشک شده بود. با بغض گفت:«...
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_ام
با بغض گفت:«پدرم سکته کرده.الان تو بیمارستانه.همین الان باید بریم.»
همان موقع بهرام زنگ زد و مرخصی گرفت. با عجله جمع و جور شدیم و به راه افتادیم. هر طور بود دو تا بلیط هواپیما گرفتیم و خودمان را به تهران رساندیم. به بیمارستان رفتیم. ولی دیر شده بود و همه گریه میکردند. بهروز گفت: «دیر رسیدی بهرام. یک ساعت پیش تموم کرد.»
بهرام گفت: «پس چرا زودتر خبرم نکردین؟»
بهروز گفت: «صبح سکته کرد. مثل اینکه تو راه تموم کرده بود. وقتی اینجا رسید،دیگه هیچ کاری نتونستن بکنن.»
تا هفتم پدر بهرام ماندیم. همه به این نتیجه رسیده بودند که فخری مدتی بابد دور از تهران باشد تا اعصابش آرام شود. بالاخره قرار گذاشتند او به آبادان بیاید و مدتی بماند. خانهاش را هم اجاره بدهد تا کمک خرجش شود. وقتی هم از آبادان برگشت، خانهٔ بچههایش بماند تا حالش بهتر شود.
قبول کردیم، یعنی چارهای جز این نداشتیم. ما به آبادان برگشتیم و قرار شد مادرش بعد از چهلم بیاید.
در راه، بهرام به من گفت: «میدونم که خیلی سخته، ولی موقتیه. سعی کن ناراحتش نکنی. باهاش مدارا کن رعنا. اون به پدرم خیلی وابسته بود و الان تو شرایط روحی بدیه.»
گفتم: «مطمئن باش بهرام. تمام سعی خودمو میکنم تا چیزی پیش نیاد.»
یگ ماه و نیم بعد، مادر بهرام به آبادان آمد. به استقبالش رفتیم و او را به خانه آوردیم. با تعجب به اسباب اثاثیه خانه نگاه کرد و گفت: «خدا رو شکر بهرام مثل اینکه کار و بارت اینجا خوبه.»
بهرام گفت: «خداروشکر بد نیست. خدا بزرگه و کمک میکنه.»
پس فردای آن روز ،خبر دادند که در شرکت نفت پذیرفته شدن و با خوشحالی به بهرام ابن خبر را دادم.مادرش با عصباتیت گفت:«بهرام تو که مخالف کار کردن زن بودی،میگفتی زنی میخوام که توی خونه باشه و به بچههام برسه.چی شد نظرت عوض شده؟»
بهرام با تعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:«کی مامان؟چرا خودم یادم نمییاد؟»
مادرش گفت:آره دیگه،به نفعت نیست یادت باشه.من که مخالف کار کردن زنم.»
گفتم:«ولی سپیده و بنفشه که هر دو کار میکنن.»
گفت:«ببین رعنا،چند ماه خونۀ ما بودی و بالاتر از گل بهت نگفتم،اونقدر عز و احترامت کردم. حالا دو روز نشده نیخوای بری سرکار. یعنی اینکه من باید برم...باشه...میرم.بهرام پلشو منو ببر ترمینال.»
بهرام خیلی ناراحت شدو نگاه تندی به من کرد. با اینکه واقعا دلم میخواست کار کنم و نهابت آرزویم بود،گفتم:«باشه خانمجون.نمیرم.» و من پا روی خواستهام گذاشتم و دیگر در این مورد حرفی نزدم.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹