‹ مـیثـٰاق ›
بریم سه قسمت از رمان #رعنا رو بخونیم🙂🚶🏻♀️... 🚶🏻♀️... 🚶🏻♀️...
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_سوم
شب ها هم آرامش نداشتم.تا ساعت دوازده و یک مجبور بودم کار کنم. اگر میرفتم میخوابیدم،به او بر میخورد.
من همهچیز را تحمل میکردم.بخاطر اینکه فرزندم به سرنشوت من دچار نشود.اصلا نمیذاشتم بهانهای به دستش بیفتد،ولی مدای بود با بهرام لجبازی میکرد.یک روز میگفت:چرا اینقدر دیر میآیی بهرام؟حتما از دستم خسته شدی. و روز دیگر میگفت:چرا قرصمو نگرفتی؟اصلا به فکر من نیستی. یا اینکه چرا ابنقدر خودتو خسته میکنی؟و...
من سعی میکردم ساکت بمانم و دخالت نکنم،ولی بعد از چند روز گفت:فکر میکنی نمیفهمم بهرام؟زنت داره بهت یاد میده این طوری باهام رفتاری کنی.
خلاصه این وضــع ادامه داشت. بیشتر شبها سر مسئله کوچکی کار به جر و بحٽ های طولانی میکشید و میگفت که من به بهرام میگوبم که به او بی محلی کند د صورتی که اصلا به او بی محلی نمیکرد.بهرام سعی میکرد کمتر با من صحبت کنه و پیشم باشه تا مادرش ناراحت نشود.مادرش هم نمیگذاشت حتی یک دقیقه هم با من تنها باشد.
شش ماه از بارداریام میگذشت. یک روز بدون مقدمه فخری برگشت و گفت:مطمئنم که بچشت دختره.بهرام همیشه دلش میخواست بچه اولش پسر باشه.اگه بچه اول دختر باشه،شگون نداره.بد یمنه.
بهرام گفت:مامان…آخه من کی گفتم دلم میخواد بچه اولم پسر باشه!هرچی خدا بده شکر،فقط سالم باشه.
مادرش با اخم گفت:تو که همیشه وحشت داشتی،بچه اولت دختر باشه. حالا هم بخاطر رعنا داری این حرف ها را رو میزنی.
دوباره کار به جر و بحث کشید.ار آن روز دیگر این حرف ها تکرار شـــد.بالاخره کاسه صبرم لبریز و شد و یک بار گـفتم:هرچی خدا بده شکر.ما که نه دختر داریم نه پسر.هرکدومو داشته باشیم فرق نداره.دختر هم مثل پسر عزیزه.شگون نداره و بدیمنه یعنی چی?اینها همش خرافاته.
فخری گفت:ولی می دونم دختره و قلب پسرمو میشکونه.بدبختش می کنه.همیشه گفتم الان هم میگم.اگه دختر باشه شگون نداره و بدیمنه.
با حرص گفتم:ولی فخری خانم،شما خودتون هم بچه اولتون دختر بود.شوهرتون دلش شکست و بدبخت شد?براش بدیمن بود?این دیگه چه حرفیه.
فخری گفت:آره بدیمن بود که باباش افتاد و مرد.
بهرام آهی کشید و گفت:مامان ک.چرا سراین موضوع این قدر خودتو ناراحت میکنی?شاید پسر باشه و ما بیخودی جروبحث میکنیم. اصلا من مطمئنم بچه پسره.
فخری گفت:بس کن بهرام.بیخودی دلتو خوش نکن.این زنه دختر زاست.
و ابن بحث همچنان ادامه داشت و واقعا اعصابمان را خورد کرده بود.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_سوم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
ما ه رمضان رسید.فخری که قلبش درد میکرد و زنگ ساعت اذیتش می کرد. قرار شد من بیدارشان کنم.خودم که نمی توانستم روزه بگیرم ولی بخاطر آنها هر شب ساعت را کوک می ڪردم و بالای سرم گذاشتم.از ترس اینکه ساعت زنگ بزند و من بیدار نشوم،تا سحر دو سه بار با وحشت از خواب بیدار می پریدم.بعضی وقتا حالت تهوع شدیدی به من دست می داد.بلند می شدم و برایشان سحری درست می کردم.
می دانستم بهرام دلش می خواهد کمکم کند،ولی از ترس مادرش کاری نمیکرد.اگر دست به ظرف ها میزد و یا در کوچک ترین کاری کمکم میکرد،مادرش اعتراض میکرد. حاضر بودم همهٔ کارها را خودم به تنهایی انجام دهم، ولی جروبحثی نشود.
ماه رمضان هم گذشت.فخری گفت حالش بد شده.من غذای نمک دار به او دادم و قصد کشتنش را دارم.
گفتم:ولی خانم جون،شما بهم نگفته بودین که باید بی نمک بخورین.من هم خیلی کم نمک میزدم.
گفت:آدمی که پا به سن گذاشته،نمک براش سمه.اینو دیگه هرکسی میدونه.»از فردای آن روز برای او غذای جداگانه درست میکردم.
توی نه ماه بارداریام مقداری از لباس ها و وسایل بچه را خریده بودم. یک روز صبح که مشغول آشپزی بودم،زنگ در به صدا در آمد.وقتی در را باز کردم.،آیلار و جمال را پشت در دیدم.از خوشحالی فریاد زدم.کامیونی جلوی در پارک بود.سیسمونی خیلی مفصلی بار کرده و آورده بودند.اثاثیه را پایین آوردند و به خانه بروند.سرویس خواب ،ساک،کالسکه و لباس های خیلی زیاد.تا ده دوازده سالگی بچه لبای آورده بودند.چتد تڪه طلای بچه گانه هم همراه سیسمونی بود.مقدار زیادی هم برنج،روغن،قند،چای،شکر،صابون...خلاصه همه چیز آورده بودند.آیلار و جمال باسلیقه و وسواس اسباب ها را چیدیند.جالب اینجا بود که پارچه های روتختی و تشک و ساک و بقیه چیزها با سلیفه خاصی بود.پارچه ها و نقش و نگارشان به رنگ دشت و شقایق و گل های وحشی بود.اتاق مثل تکه ای از دشت و طبیعت شده بود.
گفتم:باورم نمیشه!چقدر قشنگه!انگار دشتو اوردی اینجا؛آخه من در مقابل محبت های تو چی بگم؟چی کار کنم؟
به پشتم زد و گفت:تو لایق بهتر از اینهایی.میدونستم خوشت میآد.
احساس کردم فخری اصلا از سیسمونی خوشش نیامد.دلش نمیخواست آنقدر برایم سنگ تمام بزارند.انگار می خواست همه تحقیرم کنند.
عصر که بهرام از سرکار برگشت او را بردم و اتاق و وسایل را به او نشان دادم.او هم با دقت به همهچیز نگاه کرد و گفت:آیلار خانم واقعا دستتون درد نکنه.آقا جمال خیلی زحمت کشیدین.شرمندمون کردین.ابنجا دست شقایقه یا اتاق بچه؟ایل قشقایی رو هم با خودتون اوردین!چه عروسکهایی!!
همه خندیدیم و به هال برگشتیم.آن شب بعد ماه ها دوباره از ته دل خندیدم. حال دیگری داشتم.آیلار آن شب نگذاشت کاری بکنم و شام را خودش درست کرد.بعد از شام چای آورد و دور هم نشستیم.
_فخری گفت:دختر که اینقدر سیسمونی نمیخواست!
+آیلار با تعجب گفت:یعنی چی؟حرفتونو نمیفهمم.
_یعنی اینکه بچه رعنا دختره
+خب باشه
_آخه میگن شگون نداره و بد یمنه.
+بچه اول خودت هم دختر بود.من و تو که خودمون زنیم،چرا باید این حرف ها رو بزنیم. بس کن فخری خانم.
فخری ساکت شد.آیلار شخصیت با نفوذ و قویای داشت.طوری حرف میزد طرف مقابل وادار به سکوت میشد.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_چهارم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🌹
🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
#رعنا
#قسمت_هفتاد_و_پنچم
یک هفته گذشت و تمام کارها را آیلار انجام می داد. فخری هم کمی ملاحظه می کرد. فخری همچنان اصرار داشت بچه ام دختر است و شگون ندارد.
آیلار گفت: این زن دیوونه است. خوبه که خودش زنه و این حرفها رو میزنه.
گفتم:برای من دختر و پسر فرقی نداره ولی دیوونه ام کرده.
دوازده روز از آمدن آیلار میگذشت.از غروب آن روز درد داشتم. ساعت سه از نیمهشب دردم شدید شد.به بهرام گفتم:مثل اینکه وقتشه باید بریم بیمارستان.
فخری گفت من مریضم و در خانه ماند.من و بهرام و آیلار به بیمارستان رفتیم. من را به اتاق زایمان بردند.درد خیلی شدیدی داشتم.سر بچه به لگنم گیر کرده بود و به دنیا نمیآمد.بالاخره ساعت دوبعدازظهر بچه به دنیا آمد.بچه پسر بود.
دو شب بیمارستان ماندم. وقتی به خانه برگشتم،مادر و برادرها و خواهرهایم آمده بودند. خانه شلوغ شده بود.فخری به بهانه های مختلف با بهرام جروبحث میکرد. میخواست هرچه زودتر همه بروند. دوروز بعد،همه مهمانها رفتند،حتی آیلار.از او خواستم بماند ولی او گفت:نه رعناجان،مادرت اومده و دیگه تنها نیستی.منم دیگه باید برم. آیلار هم رفت و فقط مادرم و فریده ماندند.فخری حسابی دمق شده بود.به خاطر اینکه او را از ناراحتی در بیاوریم،تصمیم گرفتیم او اسم بچه را انتخاب کند. بهرام به مادرش گفت:خوب مامان،برای نوهتون چه اسمی انتخاب کردین؟
او با بی تفاوتی گفت:خودتون انتخاب کنین.من چه کارهام؟
بهرام اصرار کرد و قرار شد اسم پدر بهرام را روی پسرمان بگذاریم؛احمد.ولی این موضوع هم او را آرام نکرد.بهانه میگرفت و مادرم بگومگو میکرد یک هفته از زایمان گذشته بود، مادرم گفت:من دیگه طاقت این زنه رو ندارم.فریده رو میزارم بمونه و خودم میرم.
_گفتم:مامان لااقل صبر کن ده روز، بشه بعد.
+گفت:نه رعنا باید برم.فقط مسئله فخری نیست،دلم برای رضا هم شور میزنه.
_مگه چی شده؟
+نخواستم تو این وضعیت ناراحتت کنم،رضا معتاده.
_چی؟معتاده؟
+آره،با دوستهای ناباب میگرده.اونها بدبختش کردند.
_این چه حرفیه.پس تو و آقا اسماعیل چه کارهاید؟
+اسماعیل که دیسک کمر داره و بیشتر روز ها خونه است.من هم که نمیتونم همه جا دنبالش برم.
_با عصبانیت گفتم:به همین سادگی! ولی من شماها را مقصر میدونم.اصلا چرا با آقااسماعیل ازدواج کردی؟ رفتی با آقاجون لج کنی، خودتو بدبخت کردی.
+بسه رعنا، تو دیگه نمک به زخمم نپاش. نباید سروسامون میگرفتم؟
_مامان این حرفها چیه؟ میدونم سخت بود، قبول دارم،ولی میتوانستی بازم صبر کنی و درست تصمیم میگرفتی. منظورم این نیست که تا آخر عمرت تنها میموندی.
+هرچی بوده دیگه گذشته. ولی من هیچ وقت باباتو نمیبخشم. اون بود که بدبختم کرد.
_آره آقاجون بد کرد. باید از همون اول بهت میگفت زن داره. حالا اون بد کرد، ولی تو چرا به خودت بد کردی؟ هم به خودت، هم به من و بقیه بچههات، مخصوصا رضا که پسر بزرگت بود. به هر حال همهچیز گذشته.حالا باید رضا رو نجات بدی.مامان توروخدا به فکر رضا باش.
+من بیشتر از تو دلم میسوزه. برای همین هم میخوام برم.
#ادامه_دارد...
#پایان_قسمت_هفتاد_و_پنجم
#کپی_ممنوع_تایپ_خودم
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹