فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#زن_پهلوی
🌸 🇮🇷 ویژه #دهه_فجر 🇮🇷 🌸
⚠️جایگاه زن در رژیم پهلوی
❌فساد علنی در دربار
🍃اگر در کوچه و خیابان،
🎙 از ایرانیان بپرسید
🤔چرا رژیم را مورد انتقاد و سرزنش
قرار میدهند،
👈🏻فساد و انحطاط اخلاقی رژیم👉🏻
👊🏻 پاسخ اول آنها خواهد بود...
👈 #با_هم_ببینیم 👉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها یک ساعت دیگر تا شروع
برنامه تلویزیونی شبیه یاس
🎊 باقی مانده است 🎊
امشب راس ساعت ۱۹
مهمان خانههایشماهستیم😍
💎جایی میخواندم؛
وقتی مادر میشوی انگار تکه ای از وجودت را به دنیا میدهی!
انگار قلبت در دوجا میتپد؛ هم در وجودت هم هرجایی که فرزندت باشد...
حالا اگر بهترین مادر دنیا باشی، اگر زنی باشی که تمام هستی به او افتخار میکند، این می شود که نه تنها فرزندان و دوست دارانت را فراموش نمیکنی، که برایشان بهتر از مادر واقعی شان مادری میکنی!
به ما گفته اند که میتوانیم مادر صدایتان کنیم،
به ما گفته اند که در روز محشر،
همان روز که مادر از فرزند خود گریزان میشود و هیچ کس را پناهی نیست؛
شما در مقابل بهشتِ خداوند می ایستید و میگویید:
تا فرزندان و محبینتان وارد بهشت نشوند وارد نمیشوید... .
و مادری را در حقمان تمام میکنید... 🙏❤
باز هم پناه می بریم به دستان شفاعتگرتان...
از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت، ✨
باید برای بردن نامت وضو گرفت... 🌟
ولادتتون مبارک بهترین مادرِ عالم❣
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا و #روز_مادر
🎊بر همه شما بانوان عزیز مبارک باد🎊
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم .سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهرت که چیزی نمیگه!.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه؟ .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
نشستــه ام بنويســـم كه بال يعنی تو
عروج كــــردن سمت كمــــال يعنی تو
نشسته ام بنويسم تصـــورت، هيهات
فراتر از جـــريـــان خيــــــال يعنی تو
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)🎉
بر شما بانوان فاطمی #مبارڪباد🎉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره ب
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم
بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود
تا نشستم ، گاز ماشینو گرفت و حرکت کرد سمت مدرسه.
از استرس به خیابونای جاده خیره شده بودم.
بابا گفته بود ایام امتحانا خودش منو میبره و میاره که بیش تر از این استرس نگیرم و برام دلگرمی باشه .
بهش نگاه کردم ؛ دستشو برد سمت کتش و یه شکلات در آورد از توش و سمتم دراز کرد و گفت
+بیا اینو بگیر فشارت میافته از امتحانت میمونی.
ازش گرفتمو تشکر کردم.
یه چند دقیقه که گذشت دم مدرسه پیادم کرد.
ازش خدافظی کردمو از ماشین پیاده شدم
رفتم تو سالن امتحانات .
به هیچ کدوم از بچه ها دقت نکردم
ریحانه رو هم ندیدم
از رو شماره کارتم صندلیمو پیدا کردم و نشستم روش.
آیت الکرسی پخش میشد.
تو دلم باهاش خوندم .
بعد آیت الکرسی مدیر اومد و حرف زد که هیچی ازشون نفهمیدم.
تو ذهنم دونه دونه اسما و جمله ها و تعریفا رو رد میکردم .
ماشالله انقدر مطالبِ این زیستِ زیاد بود که ....
چندتا صلوات تو دلم فرستادم که آروم شم.
معلم زیست اومد و نشست تو کلاسمون و مراقبمون شد.
کاش از خدا یه چیز دیگه میخواستم.
بعد اینکه ورقه ها رو پخش کرد روشو کرد سمت ما و گفت
+بچه ها یه صلوات بفرستیدو شروع کنید
ورقه رو گرفتم و شروع کردم به نوشتن .
____
پنج دقیقه از وقتمون مونده بود.
سه بار از اول نگاه کردم به ورقه.
هر کاری کردم یه سوال از بخش ژنتیک یادم نیومد، چرا یادم میومد ولی شک داشتم...
ورقه رو دادم و از سالن اومدم بیرون.
خیلی حالم بد بود.
بابا گفته بود خودش میاد دنبالم؟
مگه میشه وسط دادگاه بزنه بیاد دنبالِ من...
رفتم دم مدرسه.
دیدم ریحانه هنوز نرفته وایستاده یه گوشه .
دلم نمیخواست نگام کنه.
منم رفتم گوشه ی دیگه و منتظر یکی شدم که بیاد دنبالم.
پنج دقیقه صبر کردم.
اصلا دلم نمیخواست وقتم اینجا تلف شه.
اراده کردم برم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم یا که اگه نمیان خودم تاکسی بگیرم.
به محض اینکه قدم اول رو برداشتم ریحانه اومد سمتم
محکم زد رو شونم و گفت :
+بله بله؟ فاطمه تویی؟
اه چرا اینجوری شدی تو دختر؟!
ناچار بغلش کردم.
یه لبخند مصنوعی زدم که ادامه داد:
+وای اول نشناختمت تو با خودت چیکار کردی؟
بسه بابا . چیه اخر خودت و به کشتن میدیا.
_بیخیال ریحانه جان.
تو خوبی؟
بابات خوبن؟
+ اره ما هم خوبیم.
چه خبر؟
_خبر خیر سلامتی
چشاش گرد شد
با تعجب گفت
+عه
عینکی شدی؟
از کی تا حالا ؟
_از همون روزی که واسه گرفتن جزوه اومدم خونتون .
+عه !ببین چیکارا میکنیا.
میخواست ادامه بده که یکی از اون طرف خیابون بوق زد .
هر دومون خیره شدیم بهش.
میخواستم ببینم کی تو ماشینه که ریحانه داد زد
+عه داداشم اومد. من دیگه باید برم .
فعلا عزیزم. موفق باشی.
وقتی گف داداشم ضربان قلبم تند شد !
خیلی وقت بود که ندیده بودمش .
برگشتم سمت ریحانه و
_مرسی عزیزم همچنین خدانگهدار.
مث جت از خیابون رد شد و نشست تو ماشین.
فاصله خیلی زیاد بود هر کاری کردم نشد ببینمش!
تا ریحانه در ماشینو بست ماشین از جاش کنده شد.
منم دیگه زنگ زدن و بیخیال شدم و ترجیح دادم تاکسی بگیرم.....
___
دونه دونه امتحانامون رو دادیم و فقط مونده بود عربی که فکر کنم از بَدوِ آفرینش نفرین شده.
بعد از اینکه یه دور مرور کردم کتاب رو، لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون.
نشستم رو صندلی کنار میز پیش بابا و مامان و یه لقمه برا خودم برداشتم که مامان گفت:
+فاطمه خیلی زشت شدی به خدا
این چه قیافه ایه که برا خودت درست کردی؟
رژیم میگیری درس رو بهونه میکنی؟
دلم نمیخواست قبلِ امتحان بحث کنم که هم اعصابم خورد شه؛ هم نتونم تمرکز کنم .
سعی کردم حتی کوچکترین توجه هم به حرفاش نکنم.
لقمه آخریمو برداشتمو از جام پاشدم و گفتم
_بریم بابا ؟
بابا با این حرف من از جاش بلند شد و رفت سمت در.
از مامان خداحافظی کردم و رفتم.
کفشمو پام کردم و نشستم تو ماشین که بابا حرکت کرد.
خدا رو شکر تا اینجای امتحانام خوب و موفقیت آمیز بود.
تو این چند وقت فقط همون یک بار محمد رو دیدم.
بقیه روزا یا شوهر ریحانه میومد دنبالش یا خودش با تاکسی میرفت.
مثل اینکه محمد دوباره رفته بود تهران.
اصلا این بشر چیکاره است که هر روز میره تهران ؟
دیگه نزدیکای مدرسه شدیم.
بابا دقیقا تو حیاط مدرسه نگه داشت.
از ماشین پیاده شدم
برای بابا دست تکون دادم و وارد سالن شدم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
📣📣
📣
اجلاسیه بین المللی زن تمدن ساز
🌷به مناسبت ایام ولادت بانوی دو عالم حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز زن
در فضای سایبری برگزار میگردد
⭕️با حضور بانوان نخبه و شاخص از کشورهای مختلف
زمان : پنجشنبه 16 بهمن ساعت 13تا15
🌸🍃🌸🍃🌸
از طریق ورود به لینک اتاق مجازی زیر👇
https://www.skyroom.online/ch/nasrarazavi/banovan
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مسابقه پیامکی برنامه تلویزیونی ما📺
تا ۲۱بهمنماه مهلت پاسخگویی داره😊
ممکنه سوالش خیلی سخت باشه😅
ولی شما از پسش برمیاین😉😁
پس همین الان پاسخ گزینه درست رو
که اصلا معلوم نیست کدومه😀
به سامانه پیامکی ۳۰۰۰۰۶۳۸
ارسال کنین😍
و روز #۲۲_بهمن از طریق همین کانال
خبر برنده شدنتون رو بببینین☺️
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇮🇷 ✊ #باید_قوی_شویم ✊ 🇮🇷🇮🇷
پیشرفتهای خیرهکننده بانوان رو
که از دستاوردهای #انقلاب_اسلامی هستن
با هم ببینیم و حسابی افتخار کنیم
به ایران عزیزمون😍✌️
🎊 ایام الله #دهه_فجر گرامی باد 🎊
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
به مناسبت #دهه_فجر ، ببینین زمان شاه چه خبرا بوده و به ما نگفتن! 😱 😂
یه دل سیر بخندین😅😁😁😁😁
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄 #ایستگاه_لبخند 😄😂😅
بدون شرح😂😂😂
وصف حال اونایی که روز مادر واسه مامان بزرگ ها هدیه نگرفتن😁
من عاشق اون بالایی سمت چپ شدم😆✌️
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_نهم بابا تو ماشین منتظرم نشسته بود تا نشستم ، گاز ماشینو گر
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_شصتم
چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
کردم به سیاه کردن ورقه.
_
کلافه ورقه رو دادم و از کلاس زدم بیرون.
همینطور که کل مدرسه رو به فحش گرفته بودم پله ها رو رد کردم
انقدر حالم بد بود میخواستم داد بزنم گریه کنم.
حس بد همه ی وجودمو گرفته بود
از حیاط مدرسه خارج شدمو یه گوشه نشستم رو زمین.
سرمو گذاشتم رو زانوم
اخه اینم امتحانه؟؟
بلند گفتم
چه وضعشههه .؟
کسایی که دم در بودن اومدن سمتم.
یکیشون گفت:
+عه فاطمه چرا گریه میکنی؟
سرمو اورم بالا و نگاهش کردم.
ساجده بود.یکی از هم کلاسیا
کلافه گفتم
_شما چیکار کردین امتحانو؟
خوب دادین؟
همه یه صدا گفتن
+نه بابا
رها داد زد
ان شالله شهریور همدیگرو ملاقات میکنیم عزیزم
بقیه بچه ها با حرفش زدن زیر خنده.
+تو به خاطر این داری گریه میکنی جوش میزنی؟
_گریه نداره؟
+نهههه اصلا.
ول کن بابا به این فکر کن که از زندون آزاد شدیم.
جیغ زد :
یوهوووو . آخریش بود!!!
کی فکرشو میکرد تموم شه ؟
واقعا کی فکرشو میکرد ؟؟
دستمو گرفت و از زمین بلندم کرد که با شنیدن صدای بوق ماشین مامان رفتم سمتش و از بقیه بچه ها خدافظی کردم.
تو دلم یه پوزخند زدم
از زندان آزاد شدیم؟
از امروز تازه من زندانی شدم .
رفتم سمت ماشین که که قیافه متعجب محمد که داشت از تو ماشین نگاهم میکرد منو تا مرز سکته برد
آب دهنمو به زور فرو بردم و مشغول شدم تو دلم غر زدن.
تو این همه روز اینجا نبودی که!!!!
یه روز که من ...
وااااای.
نشستم تو ماشین و محکم درو کوبوندم.
اونم که متوجه نگاه من شده بود زاویه دیدش رو عوض کرد.
به مامان نگاه کردم که گفت
+سلام گریه کردی؟
چی شده؟
چرا سرخ و بر افروخته ای؟
چیزی نگفتم
دستم و گرفتم جلو صورتم و نفس عمیق کشیدم.
مامان بدون اینکه چشم ازم برداره گفت
+عه عه این و نگاه کن !
_اههه مامان ولم کن تو رو خدا
وقت گیر آوردی؟
حوصله ندارم.
مامان یه نچ نچی کرد و حرکت کرد سمت خونه.
____
محمد:
این هوای گرم خال آدمو بد میکرد
منتظر به در مدرسه زل زدم
این دختره هم که همش ما رو میکاره.
بی اختیار توجهم به یه سری بچه که دور یه نفر حلقه زده بودن جلب شد.
یه دفعه رفتن کنار و یه نفر از رو زمین پا شد و حرکت کرد سمت من.
این دیگه کیه
به چهرش دقت کردم .
فکر کنم همون دوستِ ریحانه بود.
داشتم نگاش میکردم که نشست تو ماشینی که رو به روی ماشین من پارک شده بود
یه ۲۰۶ نوک مدادی.
چشم ازش برداشتم
به ساعتم نگاه کردم و مشغول ضبط ماشین شدم که یهو ریحانه پرید تو ماشین.
با ی لحن عجیب گف
+سلام علیکم
چطوری داداش؟؟؟؟
_چه عجب تشریف اوردین شما.
ممنون خوبم ولی شما بهترین انگار.
+اره دیگه یه داداشِ عشق و یه همسرِ عشق تر داشته باشم بایدم خوشحال باشم دیگه.
_بله. خسته نباشید واقعا.
+ممنون.
_میگم ریحانه.
+جانم داداش؟
_هیچی
+خب بگو دیگه
_هیچی.
+محمد میزنمتا
_این رفیقت ناراحت بود فکر کنم.
+کدوم
_همون دیگه
+عه از کجا فهمیدی؟؟
_خب دیدم داشت گریه میکرد .
با ناراحتی گفت
+عه حتما یه چیزی شده .
دستشو دراز کرد سمتم و
+یه دقیقه گوشیتو بده .
_چه خبره ان شالله؟
+میخوام زنگ بزنم بده
بدو!
_اولا اینکه این گوشیِ منه
خطِ منه
و شما حق نداری باهاش با دوستای مونثت تماس بگیری
ثانیا اینکه این دوست شما تازه از مدرسه زد بیرون و هنوز تو راهه شما میخوای به چی زنگ بزنی؟!
ثالثا اینکه صبر کن رسیدی خونه اگه خیلی نگران بودی با موبایل خودت زنگ بزن!!
و رابعا اینکه از همه مهمتر برا من شر درس نکن!
قربون ابجیم برم.
به قیافه پر از خشمش نگاه کردم
یه چشم غره ی غلیظ داد و روشو برگردوند .
با لبخند گفتم
_عه آقا!!!
نکن روح الله بدبخت میشه باید یه عمر چشمای چپ تو رو تحمل کنه
ریحانه هم باهام خندید و
+خیلی پررویی محمد!
خیلی !!
_
ساعت نزدیکای ۶ بود و هوا رو به غروب کردن.
بالاخره از سپاه دل کندم و از محسن خداحافظی کردم
از پله ها اومدم پایین رفتم تو پارکینگ ، سمت ماشینم.
تنها ماشینی بود که تو پارکینگ پارک بود.
موتور محسن هم از دور چشمک میزد.
در ماشینو با دزدگیر باز کردم و نشستم
استارت زدمو روندم سمت خونه
امشب قرار بود بریم خونه داداش علی .
دلم واسه فرشته کوچولوش یه ذره شده بود.
با دیدن داروخانه یادم اومد قرصام یه مدتیه که تموم شده
کنارش پارک کردم و قرصایی که میخواستمو یه پاکت ازش گرفتم .
زنگ زدم به ریحانه که هم خودش حاضر شه هم بابا رو حاضر کنه.
بعد چند دقیقه رسیدم دم خونه.
چندتا بوق زدم که باعث شد بیان بیرون و بشینن تو ماشین.
درو برای بابا باز کردم و کمک کردم که بشینه .ریحانه هم رفت پشت نشست.
دوباره سر جام نشستم و بدون توقف روندم سمت خونه داداش اینا.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_شصتم چند دقیقه گذشت تا ورقه ها رو پخش کردن خودکارمو گرفتم و شروع
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_شصت_و_یکم
"به روایت فاطمه "
فردا دهم تیر مهمترین روز زندگیم بود
این همه سال درس خونده بودم تا برسم به اینجا.
انقدر این مدت سختی کشیده بودم که از زندگی؛ خوبی؛خوشی و شادی سیر شدم
واقعا دیگه چیزی برام اهمیت نداشت
مامان اینا بعد از افطار آوردنم بیرون تا به قول خودشون روحیه ام باز بشه.
ولی نمیدونستن انقدر خسته ام که بیرون رفتن هم هیچ فایده ای نداره.
شیشه رو آوردم پایین تا باد به صورتم بخوره
خیلی وزن کم کرده بودم و زیر چشام گود افتاده بود
اصرار میکردن روزه نگیرم
ولی به حرفشون گوش نمیکردم
یکم که دور زدیم خسته شدم
بهشون گفتم برگردیم .
دیگه مطمئن شدم افسردگی گرفتم.
رفتیم خونه تصمیم گرفتم تا فردا دیگه طرف کتابام نرم
چون هرچی که بلد بودمو یادم میرفت .
کارت ورود به جلسه ، سنجاق قفلی؛کارت ملی ؛شناسنامه و چندتا مداد و پاکن
برداشتم و گذاشتم رو میز
پسته وکشمش رو از تو کشوم برداشتم
چندتاشو که خوردم
خوابیدم رو تختم
هرچقدر پهلو عوض کردم و آیت الکرسی و حمد و توحید خوندم فایده ای نداشت .
بدترین شب زندگیم بود
انگار یکی داشت مچالم میکرد.
سرم و با دستام فشردم
دلم میخواست از شدت کلافگی جیغ بزنم
هرکاری کردم بخوابم نتونستم .
انقدر تو همون حالت موندم که صدای اذان به گوشم خورد
پاشدم رفتم سمت دستشویی
و بعد از اینکه وضو گرفتم نماز خوندم و دعا کردم
لباسام رو از تو کمد برداشتم
طول و عرض اتاقم رو با قدم هام شمردم تا هوا روشن شه .
رفتم سمت آشپزخونه و کامل ترین صبحانه ی زندگیم رو خوردم.
مامان واسم عدسی درست کرده بود
حس کردم انرژی گرفتم .
مامان و بابا هم حاضر شدن و با توکل بر خدا حرکت کردیم سمت سالن آزمون.
با نگاه مضطربم نوشته های تو خیابونو دونه دونه رد میکردم.
حس میکردم نفسام منظم نیست.
واقعا هم نبود .
ترس و اضطراب و بغض وجودمو گرفته بود.
پشت هم نفسای عمیق میکشیدم تا جریان خونم عادی بشه.
بالاخره این خیابون هولناک به پایان رسید.
بابا نزدیک دانشگاه نگه داشت
پیاده شدم.
برام آرزوی موفقیت کردن و رفتم داخل
مادر و پدرایی که به بچه هاشون انرژی میدادن به چشم میخوردن.
شماره صندلیم و با هر زوری که شد پیدا کردم و نشستم
نفهمیدم چقدر گذشت که
دفترچه سوالای عمومی وپخش کردن
یه خورده گذشت
یه چیزایی پشت میکروفون گفتن که با دقت گوش دادم
بعد چند دقیقه گفتن که میتونیم شروع کنیم
خم شدم و دفترچه رو از رو زمین برداشتم
خداروشکر سوالای عمومی رو خیلی خوب زدم و ۶ دقیقه وقت اضافه هم آوردم براش
یه بار دیگه چک کردم سوالایی رو که شک داشتم.
دفترچه رو از ما گرفتن و دفترچه ی تخصصی رو پخش کردن.
خیلی از سوالا رو شک داشتم
استرسم دوباره برگشت و دستام میلرزید
به هزار زحمتی که بود سوالا رو زدم.
داشتم سکته میکردم از ترس و اضطراب
در گیر سوال هایی بودم که بی جواب مونده بودن
آقایی که پاسخ نامه رو جمع میکرد هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.
گفتم تا به من برسه شاید بتونم یه سوال دیگه رو جواب بدم
مشغولش شدم که
چهره جدی و اخمالودش رو دیدم که با صدای مردونه ی بمی گفت :
وقت تمومه
به ذهنم هم خطور نمیکرد که انقدر زود وقتمون تموم شه .
سرگیجه گرفته بودم .
دستم رو روی صندلی ها گرفتم و رفتم بیرون
مامان و بابا که منتظر ایستاده بودن با دیدنم اومدن سمتم
بدوناینکه چیزی بپرسن راجع به آزمون تا ماشین با لبخند همراهیم کردن.نشستیم تو ماشین بی اراده گریه ام گرفت نمیدونستم دلیلشو
خوشحال بودم یا ناراحت ...!
فقط تا جایی که میتونستم اشک ریختم احساس کردم بدنم میلرزه
همینجور بی صدا اشکمی ریختم.
رسیدیم خونه از ماشین پیاده شدم و رفتم تو اتاقم. پتومو پیچیدم دور خودم دندونام بهم میخوردحس میکردم دارم میسوزم ولی نمیدونستم چرا سردمه.
چشام سیاهی رفت و دیگه متوجه چیزی نشدم.با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم تار میدیدم. یه تصویر محوی از مامانم رو دیدم چند بار پلک زدم که شاید بهتر ببینم ولی فایده ای نداشت دوباره پلکای داغ و سنگینم رو روهم فشردم و باز کردم.به سقف سفید بالای سرم خیره شدم سرم و چرخوندم دیگه چشمام تار نمیدید یه سرم بالای سرم دیدم وقتی با دقت بیشتری به اطراف نگاه کردم متوجه شدم که تو بیمارستانم یه پرستاری اومد تواتاقم و با سرنگ یه مایعی رو توی سرمم خالی کرد.چشمای بازم رو که دید گفت : چه عجب بیدارشدی؟ شوهرت دق کرد که دختر جون.نفهمیدم چی میگه!شوهرم کیه ؟اصلا اینجا چیکار میکنم .
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─