⭕️ شعار جالب انتخاباتی در کانادا !! ⭕️
BAD politicians are elected by,
GOOD people who do not VOTE
«سیاستمداران بد ، توسط مردم خوبی
که رأی نمیدهند انتخاب میشوند.»
✍ اینکه نباشیم ... هنر نکردهایم !
#انتخابات #انتخابات_1400
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #مروریبرفصلاول (۲) با پشت سر گذاشتن روزهای متوالی، مس
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_اول
متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه موندم و خستگی و نیاز به آرامش رو بهونه کردم و به تلفن فامیل و دوستام پاسخ ندادم...
در این بین چند تلفن هم از دانشگاهها و حوزه های علمیه برای همکاری داشتم که جواب اونها رو هم به زمان دیگه ای موکول کردم...
دوست داشتم همه چیز رو از سر بازکنم و تنهایی رو به بودن تو هر جمعی ترجیح میدادم...
شاید بدترین روزهای عمرمو سپری می کردم؛
حالا دیگه خونه ی پدری، آرامشی برای من نداشت...
دیگه خانواده ی خودم، عزیزترین کسانم، مادرم پدرم، خواهر و برادرهام، نزدیکترین و امین ترین کسانم نبودن...
حالا همخون بودنم با خانواده، منو به اونا نسبت نمی داد...
حس می کردم تعلق خاطرم رو ، محبت و اعتقاد یکسان رقم میزنه! نه خون و شهرت و شهر و کشور.
حالا من خودم بودم و خودم...
میون کسایی که اگر هویتم رو میشناختن، دشمنترین افراد من می شدن و قطعا سر از تنم جدا میکردن!
چیزی که تصورش هم برای خیلیها محاله...
وضو و نماز و دعا خوندنم هم مخفی بود.
هر نماز رو باید دوبار میخوندم...
یکبار در معرض دید خانواده! بدون ذره ای معنویت و حال خوب...
و یکبار دیگه هم ... مخفیانه...!
برای اینکه هیچ احدی متوجه نشه باید یا میرفتم تو زیرزمین تاریک و نمور خونه و هر بار به بهانه برداشتن چیزی ، توی تاریک ترین پستو با قلبی که از استرس داشت از سینه م میزد بیرون تکبیره الاحرام میگفتم و چند رکعت نمازمو میخوندم،
یا اینکه تو شرایطی که حتی قابل بازگو کردن هم نیست در راهروی دستشویی داخل حیاط به صورت ایستاده و در سخت ترین حالت........
و در تمام این لحظه ها اولین چیزی که تو ذهنم تداعی میشد، این بود که چه آرامشی در شهر شیعیان داشتم و قدر نمیدونستم... تو چه بهشتی نفس میکشیدم و حواسم نبود!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_اول متحیر از اتفاقی که افتاده بود یک هفته خونه مون
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_دوم
یه حال عجیبی داشتم
یه چیزی از جنس افسردگی....
دلم بدجور هوای حرم امام رضا رو کرده بود
و احساس می کردم غریب غریب مونده م میون کسایی که حتی نمی تونم بگم دلم برای چی تنگ شده...؟
شرمنده ی لطف بی کران ائمه بودم و از همه بدتر اینکه احساس می کردم حالا بعد از این همه مهربانی هاشون، وسط این جماعت بی اعتقاد که با محبت اهل بیت کیلومترها فاصله دارن چه کنم؟ ...
صبح روز چهارشنبه علی رغم اصرار پدر و مادر برای رفتن به منزل عمو، که در شهر مجاور ما ساکن بودن، خونه موندم.
عمویی که از نوجوانی منو برای دخترش در نظر داشت و چون بزرگتر بود و حرف حرفِ اون، پدرم هم در هر موقعیتی که میرسید این بحث رو از سر میگرفت و دختر عموی ۱۰ سالهی من رو عروس بانو خطاب میکرد!
دختری که تحت تاثیر تعالیم یکی از همون مدرسه های شبانه روزی وهابیت، بجای عروسک بازی و کودکی کردن، روز و شبش چیزی جز سیاهی و تاریکی نبود...
فرصت خوبی بود این تنهایی...
شاید میتونستم کمی از حال بدم رو تسکین بدم...
سراغ اینترنت رفتم. صفحه آستان قدس رضوی رو سرچ کردم و گزینه زیارت مجازی رو زدم و چشمامو بستم....
من بودم و دوباره حرم...
من بودم و دوباره آرامش.....
از باب الرضا وارد شدم...
اینکه چقدر در اون صفحه موندم و بلند بلند گریه کردم و با امام رضا صحبت کردم بماند؛
احساس کردم دیگه هیچ فاصله ای نمونده و امام رضا رو از همیشه نزدیکتر احساس میکردم؛
حال عجیبی داشتم... انگار بین زمین و آسمون مونده بودم...
نجوای متینی رو در سرم حس کردم...
آرام ترین صدا و زیباترین صدایی که تا این لحظه به گوشم خورده بود....
صدای آقایی که می گفتن:
« آشفته نباش؛ تو سفیر ما هستی. دوستت داریم و حواسمون بهت هست...»
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺
🌿
🌺
🌿 A single positive thought
in the morning
can change your whole day, Smile!
يه فكر مثبت كوچولو اول صبح میتونه
كل روزت رو تغيير بده ...
لبخند بزن 😊
آخرین روز اردیبهشتی تون به خیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف ! ..
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب! مهربونند.
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!!
دنیا بازتاب فکر و نگاه توست. پس قشنگ نگاه کن.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
درس افتادگی و مروت رو باید از این خمیر دندون یاد بگیرم
یک ماهه تموم شده ولی نشد یکبار فشارش بدم و روم رو زمین بندازه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روزی شخصی نزد حکیمی رفت و
گفت ای حکیم بی قرارم
و حکیم برای فردا ساعت 6 با او قرار گذاشت
و او با قرار شد 😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_دوم یه حال عجیبی داشتم یه چیزی از جنس افسردگی....
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_سوم
حال و هوای معنوی عجیبی بود...
نه تنها حال یک روزمو، بلکه حال یک ماهمو ساخت...
دلم گرم شده بود و حس میکردم وظیفه سنگینی روی دوشم هست...
نمیخواستم منفعل باشم و در جا بزنم
اما نمی دونستم چکاری انجام بدم؟ ...
اصلا باید چه جوری و روی چه افرادی کارم رو شروع کنم؟
آخه به چه بهانه ای و با کدوم پشتیبانی؟
توی ایران که بودم، توسط شیعه های هم مدرسه ای که از کشورهای دیگه اومده بودن، خیلی شنیده بودم از افراد تاثیرگذاری که تربیت شدهی مکتب شیعه بودن و تونسته بودن نگاه صدها نفر رو در کشور خودشون عوض کنن...
با شخصیت رهبران مظلوم شیعه مثل« شیخ نمر»، رهبر شیعیان عربستان و« شیخ زکزاکی» رهبر شیعیان نیجریه تا حدودی آشنا شده بودم
و از سختی کار و زندان و محرومیت و به شهادت رسیدن فرزندانشان ناآگاه نبودم...
می دونستم شیخ زکزاکی، بعد از سفر به ایران و آشنایی با امام خمینی، شیعه میشه و بعد به کشور خودش برمی گرده و اونجا چه جوری ابراهیم وار، هم وطنان خودش رو یکی یکی و گروه گروه، شیعه می کنه...
می دونستم چه جوری، دست تنها و توی اوج خفقان کشورش، توی اوج تهدید و فشار، حدود بیست میلیون سیاهپوست رو از سیاهی به روشنی هدایت می کنه و نور تشیع رو توی دلشون روشن می کنه.
اینا رو می دونستم اما هرگز در خودم توان و ایمانی شبیه اونها پیدا نمی کردم. ولی.....
باید کاری میکردم....
در افکار خودم غرق بودم که صدای تلفن منو به خودم آورد
مردد بودم که جواب بدم یا نه...
اما خب واقعا تصمیمم این بود که از انزوا دربیام!
برداشتم گوشی رو؛ صدای جا افتادهی مرد میانسالی رو شنیدم که بی مقدمه گفت:
_جناب آقای مسلم حنیف!
_بله! خودم هستم.
_از حوزه ی علمیه ی« انصار» تماس میگیرم. ما در جلسه ی مناظره ی شما با علما، حضور داشتیم و توانمندی و علم و تسلط شما رو به مباحث دین بسیار بالا دیدیم. بسیار خرسند می شیم که شما همکاری با مدرسه ما رو بپذیرید....
_شوکه شدم بودم؛ نمی تونستم تو اون لحظه تصمیم بگیرم؛ اما انگار تو عمل انجام شده قرار گرفته بودم!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_سوم حال و هوای معنوی عجیبی بود... نه تنها حال یک ر
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(فصل دوم)
📝 #قسمت_چهارم
حوزه ی علمیه «انصار» یکی از بزرگترین و معروفترین حوزههای کشورمون بود که ظاهراً توی اون، علوم دینی درس داده می شد...
اما در واقع! پایگاه بزرگی بود برای تعالیم ضد شیعه و البته تا جایی که می دونستم، تولید محتوای سمعی بصری علیه حکومت ایران...
وقتی پدر و مادرم تلفنی از پیشنهاد همکاری مدرسه ی «انصار» با خبر شدند، سراز پا نمی شناختند.
پدرم در حالی که شوق توی صداش موج می زد گفت: پسرم! خدا چقدر زود جواب مجاهدت هات در راه خودش رو داد...
تو باعث افتخار خانواده ی مایی. اون مدرسه به این راحتی کسی رو برای همکاری نمی پذیره و باید کلی مصاحبه ی علمی و عملی و اعتقادی رو پشت سر بگذاری تا اجازه ی همکاری بهت بدن اما تو... پسر من... مسلم من... پسرم بهت افتخار می کنم...
باید به عموت بگم مسلم! باید به همه بگم
حالا دیگه هم دنیات آباده هم آخرتت...
من اما هیچ از حرف های پدرم خوشحال نشدم
حال دگرگونی داشتم از اینکه چقدر کار سخت و نامعلومی پیش رو دارم!
اون شب از شدت نگرانی و تردید خوابم نبرد.
خیلی معرفتی نداشتم اما شنیده بودم که دوستان حوزه هر زمان و تو هر شرایطی به اضطرار میرسن ، دست به دامن معصومین و خصوصا امام زمان میشن...
نماز شبم رو که خوندم، منم متوسل به امام زمان شدم.
اشک میریختم و با همه وجود ازشون کمک خواستم تا اینکه روشنی سپیده تو آسمان پیدا شد و وقت این بود که با توکل به خدا، تصمیم ناتمامم رو عملی کنم
به آدرسی که از مدرسه داشتم رفتم... از در بسیار بزرگ ورودی، وارد شدم. مجموعه بسیار بزرگی به مساحت تقریبی دو هکتار با خیابان کشی بسیار شیک و ساختمان های نماکاری در دو سو و یک ساختمان ۵ طبقه در وسط.
از نگهبانی، آدرس دفتر مدیریت را پرسیدم؛ مسیر در ورودی تا ساختمان اصلی را که بسیار زیبا سنگ فرش شده بود پیاده رفتم.
دور تا دور خیابان کشی ها، گلکاری شده و آب نماهای زیبایی داشت
خنکای هوا و باد لطیفی که به صورتم میخورد موجب شد که بی خوابی دیشب از سرم بپره...
وارد سالن شدم و با متانت، وارد اتاق مدیریت شدم.
اتاقی حدود ۴۰متر با پرده های زیبای ابریشمی و میز و صندلی های بسیار زیبا و نفیس. روحانی میانسالی که پشت میز بزرگ مدیریت نشسته بود،
از صدایی که تو ذهنم نشسته بود حدس زدم که همون فردی هست که دیروز پای تلفن باهم صحبت کردیم...
بلافاصله متوجه حضورم شد و به صورتم لبخند زدو گفت به به! آقای حنیف! منتظر شما بودیم...
خوش آمدید!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
ﺣﺎلِماﻥ ﺑﻬﺘﺮ ﻣﯽشود ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﺟﺰ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ، ﺑﺮﺍﯼِ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎﯼِ ﺧﻮﺏ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ...
☀️ #مرواریدی_ها_سلام 😍
#صبح_بخیر
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت.
در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد.
در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت:
اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم.
مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید؟. متاسفم! من برای شما کاری ندارم.
مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد.
تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد.
یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت:
ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم.
مرد گفت: ایمیل ندارم.
مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری، اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین؟.
مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......!!
گاهی نداشته های ما به نفع ماست.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
😅😂😄#ایستگاه_لبخند 😄😂😅
ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ گفتم ﺍﻧﺸﺎ 📝 ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ:
“ﺍﮔﺮ ﻣﺪﯾﺮﻋﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﭼﻪ ﻣﯽکرﺩﯾﺪ؟"
ﻫﻤﻪ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ
ﻧﻮﺷﺘﻦ، ﺑﻪ ﺟﺰ یک نفر ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻭ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ.
ازش پرسیدم:ﭼﺮﺍ ﺗﻮ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽﻧﻮﯾﺴﯽ؟
گفت:ﻣﻨﺘﻈﺮﻡ ﺗﺎ ﻣﻨشی بیاد تایپ ⌨ کنه
یعنی قوه تخیلش هلاکم کرد!!!! 😂
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
درسته خیلی دوستش داری
اما دلیل نمیشه که...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(فصل دوم) 📝 #قسمت_چهارم حوزه ی علمیه «انصار» یکی از بزرگترین و معروفت
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_پنجم
مصاحبه و پذیرش خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کردم طول کشید.
توی دلم خدا رو شکر کردم که اون چند ماه در عربستان،کاملا به دروس مسلط شدم و عمیق مطالعه کردم و بعد از اون هم در ایران،دستاز مطالعات کتب مرجع نکشیدم و حالا می تونستم از پاسخ تمام سؤالات بربیام.
البته در پاسخ بسیاری سوالات شخصی و حوزه ی علمیه و دوستان هم دوره ایم، حواسم رو جمع کردم که چیزی لو ندم.
چهره ی مدیر حوزه، لحظه به لحظه بشاش تر می شد و انگار که با دیدن من گنجی پیدا کرده،لبخند عمیقی تمام چهره اش رو پوشونده بود.
قراردادی با حقوق عالی بسته شد و علیرغم میل من، اولین روز شروع کارم را گفتند:لطفا از همین فردا!!!
ساعت ۸ صبح تویوتای مشکی رنگی جلوی در خانه منتظرم بود.
قرار بود با دو نفر از مبلغین موسسه، برای جذب طلبه به روستاهای دور افتاده برویم.
از جاده های خراب و ظاهر دیوارهای گلی خانه ها مشخص بود که روستای بسیار محرومی است.
بوی پهن گاو همراه با بوی مشمئز کننده فاضلاب های خانگی از همان بدو ورود مشامم را آزرد.
جوی باریک آب، وسط کوچه ی خاکی روان بود و چند بچه ی پنج_ شش ساله، با صورت های چرکین و پای برهنه، شادمان تکه چوبی را که در آب می غلتید دنبال می کردند.
می دانستم وهابیت و بهاییت،از فقر و ناامنی و بیسوادی و عقب ماندگی مناطق محروم کشورهای مختلف سوءاستفاده های زیادی در جذب نیرو و نشر عقاید و بدعت های ملحدانه ی خود دارند.اما بار اول بود که از نزدیک شاهد این حیله گری های روبهانه بودم و چقدر احساس گناه می کردم که خودم،در ظاهرهمراه و همکار آنها هستم.
چند قدم که رفتیم، طبق آدرس جلوی در چوبی خانه ایستادیم و یکی از همکارانم کلون در را به صدا درآورد.
صدای هیاهو و بازی بچه ها از داخل خانه به گوش می رسید.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_پنجم مصاحبه و پذیرش خیلی بیشتر از چیزی که فکر می
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_ششم
دختری ۸ ساله با موهای خرمایی و آشفته در حالی که کودک یک ساله ای را در بغل داشت، در را باز کرد.
همکارم سراغ پدرش را گرفت.دخترک ما را به داخل راهنمایی کرد. خانه ای قدیمی با حیاطی تازه جارو شده که درب چوبی چهار اتاق بزرگ به آن باز می شد.
پدر خانواده، مرد کشاورز ۵۴ ساله ای بود با ۳ همسر و ۱۷ فرزند! دست که دادیم،زبری دستانش،حکایت از کار و زحمت زیادش داشت.
همکارم لبخندی دوستانه به مرد تحویل داد و گرم احوالش را پرسید.
خود را از اساتید مدرسه علمیه انصار معرفی کرده و ادامه داد:«جناب آقای (قوام)!
جای بسی افتخاره که دختر و پسر های بالای۱۰ سال شما در مدارس ما مشغول به تحصیل بشن. ما تمام امکانات مورد نیاز اونا رو به بهترین نحو تامین می کنیم و حتی آینده شغلی اونا رو هم تضمین می کنیم .
فکر میکنیم با شرایطی که شما دارید، فرستادن هر کدوم از این فرزندانتون به مدرسه و کم شدن بار اقتصادی، باعث کمک به زندگی شما باشه.
شما الان در سنی نیستید که اینهمه کار کنید. باید به فکر سلامت خودتون باشید.
علاوه بر، این حضرترسول حتماً از تصمیم شما برای اجازه ی درس خوندن فرزندانتون در مدارس اسلامی ما خوشحال خواهد شد و در اون دنیا هم جزای خیر خواهید داشت.»
اون روز تا شب به سه روستای محروم سر زدیم و حدود ۵۰ نفر از بچههای روستا ها با همین روش و صحبت های وسوسه انگیز، ثبت نام قطعی مدرسه ی شبانه روزی ما شدند!
می دونستم وهابیت، پول های هنگفتی رو در مناطق محروم و رها شده ی دولت ها، خرج می کنه و از عقب موندگی و سطح پایین فرهنگ اونها بیشترین استفاده رو در تامین نیروی مورد نیاز خود می کنه.
به شدت از چیزی که بر من میگذشت، بیمناک بودم.
«یا امام زمان! قرار بود سرباز شما باشم. من رو اینجا فرستادید برای جذب نیروهای مدارس وهابی؟!؟!»
تمام اون شب به دنبال راه چاره بودم و فکر می کردم.
نماز شب خوندم و به ائمه متوسل شدم که فکری به ذهنم رسید!
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه بگویم
سحرت خِیر؛
تو خودت
صُبح جهانی !...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
وارد سلف سرویس شدم. ساعت حدود 1 و 45 بود و به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: "برای من هم بگیر." چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: "چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟"
گفت: "من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم."
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_ششم دختری ۸ ساله با موهای خرمایی و آشفته در حالی ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هفتم
صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع کولرگازی نشسته بودم .دو همکار مبلغم ، گزارش روز قبل را به رئیس حوزه میدادند.
مدیر با خوشرویی رو به من کرد و پرسید: جناب «حنیف»! از کار جدیدتون راضی بودید؟ مشکلی نبود؟
سعی کردم از بذل محبت به او و دو همکارم دریغ نکنم. از اونهمه تلاش و پیگیری و دغدغه مندی او و همکارانم تعریف کردم و از اخلاق و شیوه ی خوب تبلیغ اون دو نفر گفتم.
هر دوشون از اینکه یک نفر تازه وارد داشت اونقدر ازشون جلوی رئیس،تعریف می کرد،ذوق زده شده بودند.
ولی بعد، ادامه دادم:« اما روحیه ی من و اونچه براش درس خوندم، متناسب با کاری که دیروز انجام دادم نیست. اگه اجازه بدید، من آموزش کودکان و نوجوانان را به عهده بگیرم؟ چرا که بسیار علاقمند به کار کردن با این گروه سنی هستم و خودمو توی این زمینه موفق تر می دونم.
سه مرد نگاهی از سر نارضایتی به هم انداختند و در نهایت شرط خودشون، برای پذیرش من در این سمت رو طی کردن دو هفته آزمایشی در کنار بچه ها و گذروندن آموزش فشرده ی شیوه تدریس و ارتباط با کودکان و نوجوانان قرار دادند.
آموزشهای فشرده ی من شروع شد.
درست از بعد نماز صبح، تا اذان مغرب.
چهار ساعت حضور در میان بچه ها و مابقی،یادگیری به روز ترین آموزش های شیوه ی برخورد با کودک و نوجوان:«اصول تربیت»،«روانشناسی»،«نحوه تاثیرگذاری»،«شناخت استعدادها»،«آموزش های ضد شیعه»،«آموزش اسلحه» و از همه مهمتر:«شیوه تغییر امیال و گرایش ها».
و این شیوه تغییر امیال و گرایش ها از پیچیده ترین مرموزترین و در عین حال موفق ترین روش های تربیتی بود که تا اون زمان دیده و شنیده بودم....
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #رازهای_مگو(بخش دوم) 📝 #قسمت_هفتم صبح روز بعد در اتاق مدیریت، زیر خنکای مطبوع ک
📚 #رمان_پاتوق
📖 #رازهای_مگو(بخش دوم)
📝 #قسمت_هشتم
شاید بدترین و عذاب آورترین خاطرات من، مربوط به همین کلاس های «شیوه تغییر امیال» باشه.
توی اون ساعت ها کلاسی میگذاشتند برای آموزش بچه های ۱۰ تا ۱۴ ساله تا بدونیم چطور میشه از همون سنین، بسیار دقیق و نامحسوس، بعضی عواطف انسانی رو از بین ببریم؟ و نفرت رو تو دلشون بپاشیم؟
بچه ها را برده بودیم به یک مرکز بازی که بسیار مجهز و مهیج بود. پسر بچه هایی که در اوج انرژی و شادی و هیجان بلند بلند می خندیدند و از بازی با هر وسیله ای غرق شادی می شدند.
یک قسمت از این برنامه، مسابقه ی دنبال کردن و شکار جوجه بود!
اتاقی با مساحت ۱۰۰ متر که پر بود از جوجه های رنگی.
بچه ها در قالب گروههای ده نفری، وارد اتاق میشدن و با پخش موزیک تند و التهاب آوری دنبال جوجه ها میدویدند و پا روی اونها می گذاشتند و جوجه ی مرده یا نیمه جون رو توی کیسه های همراهشون می انداختند.
در پایان، هر کس جوجه های بیشتری در کیسه داشت، جایزه نقدی بیشتری می گرفت.
روزی که این اتفاق رو دیدم به شدت منقلب شدم. خودم رو به دستشویی رسوندم.
حالم به هم خورد و بالا آوردم.
همون جا توی دستشویی، اونقدر اشک ریختم اونقدر آب روی صورتم ریختم، تا کمی حالم جا اومد.
کودکان معصومی که در حالت عادی میل بازی و محبت به جوجه های ناز و زیبا رو داشتند، چطور جوجه کشتن آن هم به این شکل فجیع، می شد مایه ی شادی و میل جدیدشون؟
همونجا، جنایات داعش و شیوه های وحشیانه آدم کشی هاشون جلوی چشمم رژه می رفت و می فهمیدم منشاء اینهمه قساوت قلب چیه؟
یکی دیگه از برنامههای هدفمندی که در ساعات بازی برای بچه ها طراحی شده بود، بازیهای رایانهای بسیار جذاب و قوی بود که در اون، تمام مقدسات شیعیان و کشورهای شیعه نشین به خصوص ایران، همیشه دشمن یا محل خرابکاری و نفرت بود و برنده شدن منوط به جنگ با اونها بود.
همزمان با هر باخت نیز کودک کلمه ی «علی» رو به عنوان اخطار و تحقیر و باخت دریافت میکرد.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸صبح که میشود
🌿پنجره را باز کن
🌸بگذار بادی به سر و صورت
🌿روزمرگیهایت بخورد
🌸بقچهی امروزت را
🌿پراز مهربانی کن و راه بیفت
#مرواریدیهاسلام
🌹صبحتون بخیر🌹
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
#حکایات_صبح
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم. مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم. آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم. مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
در زمان اِشغال خرمشهر
عراقے ها روۍ دیوار نوشته بودند:
«جئنا لنبقے!! "آمدیم تا بمانیم"»😏
بعد از آزادے خرمشهر♥️
شهید بهروزمرادے زیرش نوشت:
«آمدیم نبودید» :) 😄
اره رفیق اینطوریاست💪😎...
🌹 #سوم_خرداد سالروز آزادی 🌹
🕊 #خرمشهر مبارک باد 🕊
➕کلیپ های بالا رو بازش کن📲
#استوریهاینابوزیبابرایامروز😉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─