🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_هفتاد_و_دو امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_هفتاد_و_سه
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
بابای محمد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود .
دمخونشونکه رسیدیم کرایه ماشینو دادم و پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود.
به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم.
وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیگذاشت برم تو.
روح الله و علی دم دروایستاده بودن.
صدای قرآن بلند بود
نتونستم اشکام روکنترل کنم.
جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکه روح الله گفت
+بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم.
وای خدایا
مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره
اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردم و کفشمو در اوردم ورفتم داخل
چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد
عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش
بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت
+دیدی فاطمه؟
دیدی چیشد؟
بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختم و چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردم و تسلیت گفتم.
یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم
محمدروندیده بودم.
دلمشور میزد براش
اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه!
اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود
من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد! بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت.
چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید.
یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد.
رو کرد سمت من
حس کردم میخوادچیزی بگه که پشیمون شد ورفت.
ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
___
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:
+وای کیفم!جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردم و گفتم:
کیفت رو میخوای چیکار؟
+باید کارت بدم به روح الله!
_میخوای من برم بیارم برات؟
+نه به سلما میگم زحمتت میشه
_نه زحمتی نیست. میارم برات.
اینو گفتم و خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت
+کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد
بیچاره!
بهش حق میدادم غم بزرگی بود.
به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد.
+بیا این کلید خونس.
کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون.
تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون.
کلید انداختم ودر رو باز کردم.
به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم.
خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده.
تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه.
ولی از جاش تکون هم نخورد.
با صدای بلند تر گفتم.
+ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد.
حدس زدم شاید خواب باشه
برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه.
دست دراز کردم که کیفشو بردارم.
به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد.
اول ترسیدم.
بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟
ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم.
حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو .
ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.
کیف روانداختم ورفتم سمتش.
پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم.
آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه
انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم .ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه.
ولی اگه میخواستم هم نمیتونستم کاری کنم.
دیدم تلفنم زنگ میخوره .
مامان بود.
تلفن و جواب دادم و
_الو سلام مامان.
+سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
_بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده
من خونشونم الان .
حال داداشش خیلی بده مامان.
بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم.
اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم. میشنید یا نه
ولی این و گفتمو تلفن رو قطع کردم و خودم رفتم تو آشپزخونه
نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد :
+فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاط و دستم رو گذاشتم رو بینیم.
_هیس مامان بیا بالا!
+کسی خونه نیست؟
_نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
+بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره
_اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم
خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده.
داداش ریحانه است.
مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_هفتاد_و_دو 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #در_آغوش_یک_فرشته
📋 #قسمت_هفتاد_و_سه
📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
کاوه حوله اش رو برداشت :
+ آب استخر پر جلبک بود .... میرم حمام 😒
خنده ای کردم و به سمت اتاقم راه افتادم تا کمی استراحت کنم
در اتاق رو که باز کردم؛ یک لحظه با تعجب جا خوردم!
چقدر اینجا به هم ریخته و کثیفه!
یعنی من انقدر شلخته بودم و خبر نداشتم؟! 😶
کمی تخت رو مرتب کردم و خودم رو پرت کردم روش
خیلی خسته بودم
ولی اونقدر دلتنگ کاوه بودم که نمیخواستم بخوابم!
غرق در خاطرات تلخ و شیرین راهیان نور شده بودم ...
آخ مروا ! دیدی آراد چقدر لاغر شده بود 😕
یعنی...یعنی اون هم به تو...
نه ! اون فقط به خاطر مسئولیتش نگران بود..
نگران خودش بود که باید جوابگو باشه !
نه چیزِ دیگه !😔
سعی کردم بهش فکر نکنم
بلند شدم و با فکر اینکه حتما کاوه از حمام اومده؛
دوباره به سمت هال راه افتادم
چند بار صداش کردم ولی جوابی نداد
از پله ها پایین اومدم و به سمت مبل رفتم
لباس هاش رو عوض کرده بود و روی مبل جلوی تلویزیون دراز کشیده بود
پتوی سفید رنگی که کنار انداخته بود رو ، روش انداختم
همین که خواستم به سمت آشپزخونه حرکت کنم؛ لپ تاپش توجهم رو جلب کرد
یه فایل صوتی در حال پخش شدن بود اما صداش خیلی کم بود
نگاهی به کاوه کردم ، غرق خواب بود
هیچ وقت دوست نداشت برم سر وسایلش اما این بار نتونستم با خودم کنار بیام و به سمت لپ تاپ رفتم
سریع لپ تاپ رو برداشتم و به سمت پله هایی که به اتاقم ختم می شد پا تند کردم
به فایل صوتی نگاه کردم ...
«اعتماد به نفس نداشته باش ! _استاد پناهیان»
یعنی چی اعتماد به نفس نداشته باش ! 🙄
مغز داداشمون رو هم مثل بقیه شست و شو دادن !
والا ...😒
فایل رو پلی کردم ...
⊱ اعتماد به خود کار غلطیه !
من این همه نادانی دارم من چه جوری به خودم اعتماد کنم ؟!
آدم عاقل و هوشمند چیزی به نام اعتماد به نفس رو میزاره کنار
به ما میگن که اعتماد به نفس داشته باش ..
منظورشون چیه ؟!
منظورشون اینه از یه قوت و قدرت روحی برخوردار باش که محکم تصمیم بگیری ، محکم عمل بکنی
سر حرف خود بایست و متزلزل نباش !
منظورشون از اعتماد به نفس اینه
اون چیزی که از اعتماد به نفس منظور ماست ؛
اون قدرت و قوت روحیه ؟!
خدا می فرماید خب بله ، قدرت و قوت روحی چیز خوبیه ولی چرا با اعتماد به نفس اون رو به دست بیاری ! ⊰
محو حرف هاش شده بودم !
خیلی خیلی تاثیر گذار بود 🙂
از فایل صوتی خیلی خوشم اومد برای همین دوباره پلی کردم
در حین گوش دادن؛ سریع بلند شدم و یه کاغذ و خودکار آوردم و همزمان شروع کردم به نوت برداری ...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─