✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_پنجاه_و_یکم:اولین محجبه
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
نماينده دانشگاه براي استقبالم به فرودگاه اومد، وقتي چشمش بهم افتاد، تحير و
تعجب نگاهش رو پر کرد. چند لحظه موند! نميدونست چطور بايد باهام برخورد
کنه... سوار ماشين که شديم اين تحير رو به زبان آورد...
شما اولين دانشجوي جهان سومي بوديد که دانشگاه براي به دست آوردن شمااينقدر زحمت کشيد...
زيرچشمي نيم نگاهي بهم انداخت...
و اولين دانشجويي که از طرف دانشگاه ما با چنين حجابي وارد خاک انگلستان شده...
نمي دونستم بايد اين حرف رو پاي افتخار و تمجيد بگذارم! يا از شنيدن کلمه اولين
دانشجوي مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقيه اينطوري نيومدن؛ ولي يه چيزي رو
ميدونستم، به شدت از شنيدن کلمه جهان سوم عصباني بودم. هزار تا جواب مودبانه
در جواب اين اهانتش توي نظرم مي چرخيد؛ اما سکوت کردم. بايد پيش از هر حرفي
همه چيز رو ميسنجيدم و من هيچي در مورد اون شخص نميدونستم...
من رو به خونه اي که گرفته بودن برد. يه خونه دوبلکس، بزرگ و دلباز با يه باغچه
کوچيک جلوي در و حياط پشتي. ترکيبي از سبک مدرن و معماري خانه هاي سنتي
انگليسي... تمام وسايلش شيک و مرتب... فضاي دانشگاه و تمام شرايط هم عالي بود.
همه چيز رو طوري مرتب کرده بودن که هرگز؛ حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه؛
اما به شدت اشتباه مي کردن! هنوز نيومده دلم براي ايران تنگ شده بود. براي مادرم،
خواهر و برادرهام.
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم. قبل
از رفتن، توي فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبري از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده.
خودم اينجا بودم دلم جا مونده بود، با يه عالمه سوال بزرگ...
بابا... چرا من رو فرستادي اينجا؟!دوره تخصصي زبان تموم شد و آغاز دوره تحصيل و کار در
بيمارستان بود.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📚 #رمان_پاتوق 📖 #به_سوی_رهایی 📝 #قسمت_پنجاه ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ………………………………………
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📚 #رمان_پاتوق
📖 #به_سوی_رهایی
📝 #قسمت_پنجاه_و_یکم
به روایت زینب
ﻣﺎﻣﺎﻥ: زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ .
_ ﺑﻠﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﻴﺎ ﺑﺸﻴﻦ ﺍﻳﻨﺠﺎ .
ﻛﻨﺎﺭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺭﻭﻱ ﻣﺒﻞ ﻣﻴﺸﻴﻨﻢ .
_ ﺧﺐ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻧﻈﺮﺕ ﺩﺭﻣﻮﺭﺩ ﭘﺴﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻭﺍﻱ ﺧﺪﺍﻳﺎ ﻧﻜﻨﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ، ﭼﻲ ﺑﮕﻢ ﺣﺎﻻ؟
_ ﺧﺐ ﻳﻌﻨﻲ ﭼﻲ ﭼﻴﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﻡ ﺳﺮ ﺍﺻﻞ ﻣﻄﻠﺐ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﺷﺐ ﻣﻴﺨﻮﺍﻥ ﺑﻴﺎﻥ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﻱ .
_ ﻧﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻬﻪ
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﯽ؟
_ ﺷﻤﺎ ﭼﯽ ﮔﻔﺘﯿﺪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺎﻥ ﺩﯾﮕﻪ
_ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩ ﺑﺰﻧﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺑﺎ ﺗﻮ . ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ .
.
.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺟﻮﺟﻪ ﺟﺎﻥ
_ ﺟﻮﺟﻪ ﺧﻮﺩﺗﯽ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺒﺮﺍﯾﯿﻪ .
_ ﭼﻪ ﺧﺒﺮﯼ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻭﺍﻻ . ﻣﯿﮕﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﺪﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺳﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺧﺎﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﺷﻤﺎ .
ﮐﻮﺳﻦ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺭﻭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﻤﺖ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ .
_ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﻥ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﮐﺮﺩ ﺷﺪ ﺯﻥ ﺗﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ آﺥ آﺥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺮﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ .
ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﻭﺍﯼ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺷﺪﻡ . ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﮐﻼﺳﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ .
ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻓﻘﻂ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻡ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺯﺩﻡ ﺯﯾﺮ ﺧﻨﺪﻩ . ﻭﺍﯼ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﺯ ﻣﻌطﻞ ﺷﺪﻥ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﻣﯿﮑﺸﺖ.
.
.
.
ﺗﻮﻧﯿﮏ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺎﻡ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻟﻄﻒ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻟﺒﻨﺎﻧﯽ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﺸﺐ ﺭﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﺑﮑﻨﻢ ، ﭼﺎﺩﺭ ﺣﺮﯾﺮ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺎ ﮔﻞ ﻫﺎﯼ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺭﯾﺰ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﮐﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺑﺎﺭ ﺁﺧﺮ ﺗﻮ ﺁﯾﻨﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ، ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺁﺭﺍﯾﺸﯽ، ﺳﺎﺩﻩ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻫﺴﺖ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺗﻮ ﭘﺴﺮﻩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ _ ﺳﻼﻡ ﺩﺧﺘﺮﻩ .
_ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﻧﺸﻮ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ _ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺪﺕ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﻡ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻗﺮﺻﻪ ﮐﻪ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﮐﺴﯽ ﻣﯿﺴﭙﺮﻣﺖ .
_ ﺍﻭﻭﻭﻭﻭﻭ . ﺗﻮﺍﻡ . ﺣﺎﻻ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻩ .
ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﻣﯿﺮﻩ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ: زینبﺟﺎﻥ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
ﭼﺎﯾﯽ ﻫﺎﺭﻭ ﻣﯿﺮﯾﺰﻡ ، ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺳﺮﻡ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺷﭙﺰﺧﻮﻧﻪ ﻣﯿﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﺳﻼﻡ .
ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻢ ﺣﺴﯿﻨﯽ، ﺑﻌﺪ ﺁﻗﺎﯼ ﺣﺴﯿﻨﯽ ، ﺑﻌﺪ ﭘﺮﻧﯿﺎﻥ ﻭ ﺑﻌﺪ ..……
ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻪ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺧﺎﺻﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺗﺸﮑﺮﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺮﻭﯾﯽ ﻣﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﺳﻢ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ .
ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺮﺱ ﺯﯾﺎﺩ، ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﺳﯿﻨﯽ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﮕﯿﺮﻡ .
ﻫﻤﻮﻧﺠﻮﺭﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ، ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﺭﻩ ﮐﻪ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﻭ ﮔﻮﺷﻪ ﺳﯿﻨﯽ ﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﮐﻤﯽ ﮐﺞ ﻭ ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﭼﺎﯾﯿﺶ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﻣﯿﺮﯾﺰﻩ .
_ ﻭﺍﯼ ﺷﺮﻣﻨﺪﻡ . ﻋﺬﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ .
ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﻧﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ .
ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﺟﻤﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﺧﺠﺎﻟﺖ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﻨﺪﺍﺯﻡ ﻭ ﭼﺎﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺑﻘﯿﻪ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺣﺘﯽ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﻧﻤﯿﺎﺭﻡ ﮐﻪ ﻋﮑﺲ ﺍﻟﻌﻤﻞ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﮐﻼ ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﺶ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺗﯽ ﺑﺪﻡ ...
🖌نویسنده : #ح_سادات_کاظمی
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت ف
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_یکم
به روایت محمد:
تازه رسیده بودم تهران
بی حوصله سوییچو پرت کردم گوشه اتاق
موبایلمم از تو جیبم در اوردمو انداختمش کنار سوییچ.
بدون اینکه لباس عوض کنم رو تخت دراز کشیدم .
از صدای جیرجیرش کلافه پاشدم
بالش و پتو و انداختم کف اتاق و دوباره دراز کشیدم.
انقدر از کارم عصبی بودم دلم میخواست خودمو خفه کنم.
آخه چرا سرمو انداختم وارد اتاقش شدم ؟
اصلا دوستش نه!
اگه خودش داشت لباس عوض میکرد چی!؟
چرا انقدر من خنگم؟ .
این چه کاریه مگه آدم عاقلم اینجوری وارد اتاق خواهرش میشه!
خدا رو شکر که چشام بهش نخورد.
از عصبانیت صورتم سرخ شده بود.
به هر حال منم عجله داشتم باید مدارکمو فورا میرسوندم سپاه.
ولی هیچی قابل قبول نبود واسِه توجیه این کارِ مفتضحانه.
خیلی بد بود .خیلی!!!
تو سرزنشِ خودم غرق بودم که خوابم برد.
_
با صدای اذان گوشیم از خواب پاشدم.
رفتم تو آشپزخونه و وضو گرفتم.
بعدش نشستم واسه نماز.
با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم.
به خودم که اومدم دیدم زیارت عاشورا دستمه و من تو حالت نشسته تکیه به دیوار خوابم برده بود.
تا برم سمت گوشیم زنگش قطع شد .
ناشناس بود منتظر شدم دوباره زنگ بزنه.
تو این فاصله رفتم تو آشپزخونه و کتری و گذاشتم رو گاز و با کبریت روشنش کردم.
درد گردن کم بود دستمم بهش اضافه شد .
انقدر خسته بودم که توانایی اینو داشتم تا خودِ سیزده بدر بخوابم.
به ساعت نگاه کردم که خشکم زد.
چه زود ۹ شده بود .
زیر گازو خاموش کردم و رفتم تو اتاق و سوییچ ماشینمو برداشتم.
تو آینه به خودم نگاه کردم و یه دست به موهام کشیدم و از خونه رفتمبیرون .
_
از گرسنگی شکمم قارو قور میکرد حس بدی بود.
ماشین و تو حیاطِ سپاه پارک کردمُ صندوقُ زدم.
کوله ی مدارکمو گرفتمو در صندوق و بستم و رفتم بالا.
بعد مدتها زنگ زده بودن که برم پیششون.
خیلی اذیت کردن .
هی به بچه ها ماموریت میدادن ولی واسه فرستادن من تعلل میکردن.
رفتم سمت اتاق سردار کاظمی.
بعدِ چندتا ضربه به در وارد شدم
سلام علیک کردیم و رو صندلی دقیقا رو به روش نشستم.
واسه اینکه ببینمش خیلی سختی کشیده بودم.
همه ی اعصاب و روانم به هم ریخته بود .
مردِ جدی ولی خوش اخلاقی بود که
با پرسُ جویی که کردم و تلفنای مکرری که زده بودیم قرار شد یه جلسه باهاش بزارم.
مدارکمو در آوردم و گذاشتمش رو میز و شروع کردم به حرف زدن و گله کردن.
بعد چند دقیقه نگاه کردن و دقیق گوش کردن به حرفام گفت
+رفتی بسیجِ ناحیه؟
_بله ولی گفتن بیام پیشِ شما.
با جدیت بیشتری به مدارک نگاه کرد .
چندتا امضا و مهر پای هر کدوم از ورقا زد و گفت: برم پیشِ سردار رمضانی.
این و گفت و از جاش پا شد .
منم از جام بلند شدم و بهش دست دادم.
دوباره همه چیو ریختم تو کوله.
_دست شما درد نکنه.خیلی لطف کردید.
سرشو تکون داد
+خواهش میکنم.
رفتم سمت دَر و
+خدا به همرات.
_خدانگهدار حاج اقا.
در و که بستم یه نفس عمیق کشیدم و یه لبخند از ته دل زدم.
با عجله رفتم سمت اسانسور دیدم خیلی مونده تا برسه به طبقه ای که من بودم توش.
فوری رفتم سمت پله ها و تند تند ازشون بالا رفتم.
به طبقه پنجم که رسیدم ایستادم و دنبال اتاق سردار رمضانی گشتم.
بعد اینکه چِشمم به اسمش که به در اتاق بود خورد رفتم سمت در و دوباره بعد چندتا ضربه وارد شدم.
کسی تو اتاق نبود
پکر به میزش که نگاه کردم دیدم فرما و پرونده ها روشه.
منم مدارکمو از تو کیف در اوردم مرتب گذاشتم رو میزش که دیدم یهو اومده تو .
برگشتم بهش سلام کردم.
اونم سلام کردو بم دست داد.
مدارکو از رو میز گرفتم و دادم دستش و گفتم که سردار کاظمی گفته بیام اینجا.
اونم سرش و به معنی تایید بالا پایین کرد و گفت
+ بررسی که شد باهاتون تماس میگیریم.
_چشم
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.
دم یه ساندویچی نگه داشتم و دوتا ساندویچ همبرگر خریدم.
پولشو حساب کردم و نشستم تو ماشین و مشغول خوردن شدم.
ساندویچم که تموم شد گاز ماشینو گرفتم و یه راست روندم سمت خونه.
نماز ظهر و عصرمو خوندم
خواستم گوشیمو چک کنم که از خستگی بیهوش شدم.
به روایت فاطمه:
مامان اینا از صبح رفته بودن خونه مادرجون مهمونی.
امشب همه اونجا جمع شده بودن .
بی حوصله کتابمو بستم و یه لیوان آب ریختم واس خودم و خوردم.
حوصله هیچیو نداشتم.
به زنجیری که مامان مصطفی برام خریده بود خیره شدم.
دیگه هیچ حسی به مصطفی نداشتم.
خسته از رفتارشون و ترس از این که گریه امبگیره سعی کردم افکارمو جمع کنم و متمرکزش کنم رو درس.
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─