🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_پنجم بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خوب هستین
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_ششم
:اگر من رفتم،مراقب ریحانه باش...
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم.
___
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشی.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکس رو بستم
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_ششم :اگر من رفتم،مراقب ریحانه باش... سرمو انداختم پای
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
___
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم .
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
هدایت شده از 🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
💗💗💗 لحظههایمان را 💗💗💗
✨ همانند مروارید قیمتی کنیم ✨
🌱 با بهترین ها در کنار هم، 🌱
در فضایی سرشار از انرژی، خاطرهمیسازیم
✨👇 شاخصههای جذاب کانالمون 👇✨
📝طراحیمحتوا توسط یه تیمجوانباحال☺️
🎥ضبط استودیویی کلیپهایاختصاصی😉
💌 پست های زیبایی که کپی شده نیست🤗
😂لطیفههایشاد وسرگرمیهای دخترونه😍
⏰ رمان های شبانه راس ساعت ۹ ⏰
🎊 همراه با جشنوارههای متنوع 🎊
🎁 و اهدای جوایز 🎁
خلاصه که با یه دنیا برنامهی شاد و متنوع
🌸 🌱 مهمون لحظه هاتونیم... 🌱 🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
هم اکنون با عضویت در کانال
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸بهجمعبزرگ دخترانمرواریدبپیوندید🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چای سر صبح را،
باید با نگاه تو طعم دار کرد...
چه چیزی تلخ تر از قند،
در حضور چشمهای تو... ☺️
😍 #صبحت_بخیر_دختر_مرواریدی 😍
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🎉 #خبر_خوب 🎉
🎊 ۳ گیگابایت اینترنت #داخلی 🎊
هدیه همراهاول بهمناسبت #دهه_فجر
تمامی مشترکان دائمی و اعتباری
👈 #همراه_اول 👉
با شمارهگیری کددستوری #۶۷*۱۰۰*
میتواننداینبسته #هدیه_اینترنت را
برایاستفادهازمحتوایداخلی فعالکنند
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
بچه ها یه سورپرایز خیلی خوب داریم براتون😍
که ویژه ولادت حضرت زهرا (س) هست
قرار ما امروز راس ساعت ۱۵
همینجا😍
🎊منتظر باشین که یه اتفاق باحال تو راهه 🎊
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بریم سراغ اتفاق خوبی که حرفش رو زدیم😍
همون طور که آخر کلیپهامون همیشه دیدین
پاتوق دختران مروارید
متعلق به بسیججامعهزناناستان هست 😍
یکی از برنامههای درجه یک دیگهی ما
جشنواره فرهنگی هنری شبیه یاس هست
که امسال پنجمین دوره از اون رو داشتیم
و میتونین از طریق این کلیپ
کااااملا با روند جشنواره آشنا بشین😉
اول اینو ببینین بعد بیاین پست بعدی☺️
✨✨✨ 👇👇👇👇👇 ✨✨✨
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
ما هر سال یه اختتامیهی خیلی عالی برگزار میکردیم که فقط تعداد کمی میتونستن شرکت کنن
و سالنی که بالای دو هزار نفر باشه نداشتیم
(چون در جشن مهدخت که احتمالا خیلی از شماها هم حضور داشتین😍 ، ما سی هزارنفر مخاطب داشتیم)
اما الان شرایطی رو تدارک دیدیم که همهههه ی شما عزیزان در یک جشن باحال مهمون ما باشین😍
پس از همین تریبون دعوتتون میکنم به
مراسم اختتامیه جشنواره بزرگ شبیه یاس😊
حتما میپرسین مکانش کجاست؟؟ کرونا پس چی؟؟
استوری دعوت رو با هم ببینیم
جواب سوال هاتون همگی تو این استوری هست😍👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ اختتامیهپنجمینجشنواره✨
🌸 شبیه یاس 🌸
همزمان با ولادت
✨حضرتزهرا سلاماللهعلیها✨
🗓👈🏻 سه شنبه و چهارشنبه
📆👈🏻 ۱۴ و ۱۵ بهمن ماه
⏰👈🏻 ساعت ۱۹ لغایت ۲۰
📡 از صداوسیمایخراسانرضوی
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#بسیججامعهزنانخراسانرضوی
بلهههههه
به عشق شما عزیزان برنامه رو به صورت تلویزیونی ضبط کردیم😍
که تمام بانوان استانمون در این شب و روز سرشار از سرور و شادی بتونن مهمان ما باشن...❤️
این برنامه فقط یک اختتامیه نیست!
بلکه سعی کردیم یک ساعت جذاب رو براتون رقم بزنیم که در کنار خانواده در شب و روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها، لحظات خوبی رو داشته باشین💖☺️
پس تا می تونین استوری و پوستر برنامه رو برای عزیزانتون ارسال کنین که سهشنبه و چهارشنبه راس ساعت ۱۹ پای تلویزیون باشن😍
🌸اختتامیهپنجمینجشنوارهشبیهیاس🌸
🎊 همزمان با ولادتحضرتزهرا(س) 🎊
🗓 سهشنبه و چهارشنبه ۱۴ و ۱۵ بهمنماه
⏰👈🏻 ساعت ۱۹ لغایت ۲۰
📡از شبکهصداوسیمایخراسانرضوی📡
#بسیج_جامعه_زنان_خراسان_رضوی
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#زن_پهلوی
🌸 🇮🇷 ویژه #دهه_فجر 🇮🇷 🌸
⚠️جایگاه زن در رژیم پهلوی
❌فساد علنی در دربار
🍃اگر در کوچه و خیابان،
🎙 از ایرانیان بپرسید
🤔چرا رژیم را مورد انتقاد و سرزنش
قرار میدهند،
👈🏻فساد و انحطاط اخلاقی رژیم👉🏻
👊🏻 پاسخ اول آنها خواهد بود...
👈 #با_هم_ببینیم 👉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها یک ساعت دیگر تا شروع
برنامه تلویزیونی شبیه یاس
🎊 باقی مانده است 🎊
امشب راس ساعت ۱۹
مهمان خانههایشماهستیم😍
💎جایی میخواندم؛
وقتی مادر میشوی انگار تکه ای از وجودت را به دنیا میدهی!
انگار قلبت در دوجا میتپد؛ هم در وجودت هم هرجایی که فرزندت باشد...
حالا اگر بهترین مادر دنیا باشی، اگر زنی باشی که تمام هستی به او افتخار میکند، این می شود که نه تنها فرزندان و دوست دارانت را فراموش نمیکنی، که برایشان بهتر از مادر واقعی شان مادری میکنی!
به ما گفته اند که میتوانیم مادر صدایتان کنیم،
به ما گفته اند که در روز محشر،
همان روز که مادر از فرزند خود گریزان میشود و هیچ کس را پناهی نیست؛
شما در مقابل بهشتِ خداوند می ایستید و میگویید:
تا فرزندان و محبینتان وارد بهشت نشوند وارد نمیشوید... .
و مادری را در حقمان تمام میکنید... 🙏❤
باز هم پناه می بریم به دستان شفاعتگرتان...
از عرش آمدی و زمین آبرو گرفت، ✨
باید برای بردن نامت وضو گرفت... 🌟
ولادتتون مبارک بهترین مادرِ عالم❣
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا و #روز_مادر
🎊بر همه شما بانوان عزیز مبارک باد🎊
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
📚 #رمان_پاتوق 📖 #ناحله 📝 #قسمت_پنجاه_و_هفتم با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چ
📚 #رمان_پاتوق
📖 #ناحله
📝 #قسمت_پنجاه_و_هشتم
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم وقتی دیدم خبری نشد از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.علی با دستاش سرشو میفشرد.زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.قوت قلب گرفته بودم .سعی کردم روحیه شونو عوض کنم باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن. اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم چتهه آبغوره گرفتی ؟خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد .
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اههههههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن.
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که .باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهرت که چیزی نمیگه!.
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه؟ .
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی .
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود .
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد .
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد.
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله .
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
_
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم هر هفته یه کیلو کم میکردم از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم شده بودم چوب خشک کتابم و که میدیدم کهیر میزدم واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم.
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو .
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون.
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد .
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی...!
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد.
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود.
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش.
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم.
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
___
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم.
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم.
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم.اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم. نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد.
+پاشو . پاشو امتحانت دیر میشه پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت.وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی . بیدارت کردم ولی نشدی.
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی...
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو .
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز.چرا انقدر سخت میگیری ...!؟
✨ #ادامه_دارد...
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
نشستــه ام بنويســـم كه بال يعنی تو
عروج كــــردن سمت كمــــال يعنی تو
نشسته ام بنويسم تصـــورت، هيهات
فراتر از جـــريـــان خيــــــال يعنی تو
#میلاد_حضرت_فاطمه_زهرا(س)🎉
بر شما بانوان فاطمی #مبارڪباد🎉
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─