eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
639 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پاهایم راروی زمین مےڪشم و سلانھ سلانھ بھ طرف خانھ مے روم. سرگیجھ حالم را خراب و ترس گلویم راخشڪ ڪرده. ازداخل ڪیفم ، چادرم را بیرون مےاورم و روی سرم میندازم. سنگینےپارچھ اش لحظھ ای نفسم را میگیرد. پلڪ هایم راروی هم فشار مے دهم و بھ هق هق مے افتم. درخانھ را باز مےڪنم و وارد حیاط مےشوم. هرلحظھ تپش قلبم شدید تر مے شود. داخل ساختمان مے روم و ڪفش هایم را در جاڪفشے مے گذارم. آب دهانم را بھ سختے فرو مے برم و بھ اتاق نشیمن سرڪ مےڪشم.بھ اجبار فضای تاریڪ چشمهایم راتنگ و نگاهم را مےگردانم ڪھ با چهره ی عصبے مادرم مواجھ مےشوم. روی مبل تڪ نفره درست مقابلم نشستھ و دستهای سفید و تپلش را درهم قفل ڪرده. ازاسترس و ترس پلڪ راستم مے پرد و دندانهایم مدام بهم مے خورند. ازجا بلند مےشود و باقدمهای آهستھ بھ سمتم مے اید با هر قدمش ، من هم یڪ قدم به سمت راه پلھ، عقب مے روم. بافاصلھ ی ڪمے از من مے ایستد و با لحن جدی و شمرده شمرده مےگوید: برو تو اتاقت.. سریع! سرم راپایین میندازم و ازپلھ ها بھ سرعت بالا مے روم. مثل دیوانھ ها بھ اتاقم پناه مے برم و دررا محڪم پشت سرم مے بندم. ڪیفم راروی میز میگذارم و خودم راروی تخت میندازم. صدای گریھ ام بالا مے گیرد و تمام بدنم مے لرزد. بایاداوری دستهای ڪثیف سپهر ڪھ بازوهایم را چنگ زدند. نفسم مے گیرد... یاد زمانے مے افتم ڪھ از نگاه چپ یڪ مرد عصبے مے شدم و خجالت مےڪشیدم.زمانےڪھ درخیابان مراقب بودم ، حتے اتفاقے یڪ مرد بھ من نخورد.حالا چطور جواب پدرم را بدهم؟ اگر اتفاقے مے افتاد... چطور خودم را مے بخشیدم .ازخودم متنفرم. دراتاق باز مے شود ومن بھ دنبال صدایش سرم رااز روی تخت برمیدارم و بھ پشت سرم نگاه مےڪنم. مادرم باچشمان خون افتاده و نگاه نگرانش مقابلم روی زمین مےشیند و بےمقدمھ نالھ هایش را سرمیگیرد: محیا؟مادر تاڪے میخوای تن و بدنم رو بلرزونے؟u میدونے تابخوام ازین پلھ ها بیام بالا مردم و زنده شدم؟ لباست بوی سیگار و قلیون مےده !ای خدا...دختر توداری منو میڪشے.ازڪنارم رد شدی بوی سیگار روی چادرت جونمو گرفت.از صبح ڪجا بودی مادر؟ دختر تومنو نصفھ جون ڪردی.بخدا دلم ازت راضے نیست. هرزگاهے به پایش مےزد و بایڪ دست صورتش را مے خراشد. دلم برایش مے سوزد،مقصر این اشڪها منم! باپشت دست اشڪهایش را پاڪ میڪند و ادامھ مے دهد: مادر بیا و ازخر شیطون بیاپایین.بخدا باباتو تاالان بزور نگھ داشتم. بزور خوابید. میدونے اگر بیدار بود چیڪار میڪرد؟ ازوقتے اومده میگھ تو ڪجایے؟ منم گفتم رفتے خونھ ی دوستت برای شام.ڪلےبمن حرف زد. گفت بدون اجازه ی من گذاشتے بره خونه ی دوستش؟ اگر اینو نمیگفتم چے میگفتم؟ میگفتم دخترت یھ ماهھ معلوم نیست ڪجا میره باڪے میره؟ ازاعتمادمون سو استفاده ڪرده؟بگم حرفای جدیدش دیوونم ڪرده؟ بگم چادرتو درمیاری؟بگم دخترت ڪھ رو میگرفت الان اگر ارایش نڪنھ ڪسرشانشھ؟اره؟ چے بگم؟بگم ظهری رفتم ڪلاس خطاطے خبرازت بگیرم.... استادت اومد بهم گفت چرادخترت دوماهھ ڪلاس نمیاد؟محیا مامان دوس داشتم اون لحظھ رمین دهن وا ڪنھ و منو بڪشھ توخودش. الان این چھ قیافھ ای ڪھ توداری؟دنبال این بودی؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ و بھ صورتم اشاره مےڪند. بغض گلویم را بھ درد مے اورد.حرفهایش برایم حڪم نمڪ زخم را دارد.چیزی نمیگویم.حرفے جز سڪوت برای دفاع ندارم دستش راروی قلبش مے گذارد و نالھ مےڪند. ازجایم بلند مےشوم و سمتش مےروم ڪھ دستش را چندبار درهواتڪان مے دهد و میگوید: نھ! نیای جلوها! اومدم بگم اگر ماراضے نباشیم ازت ،خداهم راضے نمیشھ.اونوقت ارزوهات میشن جن وتو میشے بسم الله. دستش رابھ دیوار مےگیرد و بھ سختے روی دوپایش مےایستد. دامن گلدار و ڪوتاهش راانقدر چنگ زدڪھ چروڪ افتاد. دراتاق راباز مےڪند و قبل از آنکه بیرون برود نگاه پردردش را بھ سرتاپایم میندازد و با حسرت میگوید: هنوز دیر نشده.قبل اینڪھ حاجے بفهمھ، دست بردار ازین ڪارا!خوشبخت نمیشے مادر!بخدا نمیشے. باتاسف سرش راتکان مے دهد و ازاتاق بیرون مے رود.من مے مانم و هزار درد و سوال درذهنم ڪھ هربار یڪ جور مے رقصند. حتما اگر قضیھ ی سپهررا بفهمد دق مےڪند. دوباره خودم راروی تخت میندازم و بغضم را رها مےڪنم. مادرم ازمن نپرسید ڪھ چرا بوی سیگار میدادم. انگار میدانست ڪھ سهم من فقط ازسیگار و قلیون بوی دودش بوده!همیشھ میگویند مادراست دیگر، خودش بچھ اش رابزرگ ڪرده.ازنگاه فرزندش مے فهمد ڪھ چڪاره است.چندروز دراتاقم بودم و جواب تلفن هیچ ڪس رانمیدادم. مدام اشڪ مے ریختم و بھ ان شب فڪر مے ڪردم. بھ آیسان و پرستو وهمه ی ڪسانے ڪھ دران مهمانے بودند، حس تنفر داشتم. تصمیم گرفتم رابطھ ام را باانها قطع ڪنم. حس مے ڪردم ڪھ زندگی ڪھ دنبالش هستم درجیب و تفڪرات آنها نیست. اماهنوز نمیدانستم ڪھ چراباید چادر سرڪنم. هنوز هم معتقد بودم مے شود چادر سرنڪرد و سالم ماند. ارایش مگر چه ایرادی دارد؟ موسیقے هم باعث شادی روح و روان می شود.پس چرا حاج رضا مےگوید حرام است؟! هنوزحس مےڪردم ڪھ تقدیرمن اشنباه رقم خورده. من نباید فرزند این حانواده بااین تفڪرات مے شدم. من فقط و فقط دنبال پوشش مورد علاقہ ام بودم... ڪاملا احساس پشیمانے مے ڪردم از آن شب و شرڪت در مهمانے ڪزایے! اما.... درست در ڪمتر از دوهفتہ حس و حال پشیمانے از سرم افتاد و تصمیم گرفتم باپدرم صحبت ڪنم و ازخواستہ هایم بگویم. دوست داشتم بفهمد ڪہ میخواهم باشروع سال تحصیلے بدون چادر و پوشش مورد علاقہ ے آنها بہ مدرسہ بروم. درواقع بہ دنبال رفاقت با جنس مخالف و ڪارهاے شاخ و غیرعادے نبودم! من تنها یڪ آزادے اندیشہ در رابطہ با پوششم طلب مے ڪردم. دوست نداشتم ڪہ احساس یڪ غلام حلقہ بہ گوش را بہ دوش بڪشم. نظر من باید در اولویت باشد! ❀✿ حولہ ےصورتے ام را روے موهایم میندازم و سرم را با آرامش ماساژ مے دهم. یڪ دوش آب سرد هر بار مے تواند حسابے حالم را خوب ڪند! یڪ تونیڪ لیمویے با شلوارڪش مے پوشم و پشت میز تحریرم مے نشینم. یڪ دستمال ڪاغذے ازجعبہ اش بیرون مے ڪشم و داخل گوشهایم را تمیز مے ڪنم. تلفن همراهم ڪہ رویے جعبہ ے دستمال کاغذے گذاشته بودم، زنگ مے خورد. بابے حوصلگی خم مے شوم و بہ صفحہ اش نگاه مے ڪنم. باتنفر لبهایم رابهم فشار مے دهم: _ آیسان! حولہ را روے شانہ ام میندازم و با اڪراه جواب مے دهم _ هان؟ آیسان_ هان چیہ؟! بلد نیسے سلام ڪنے؟! _ حوصلہ ندارم بگو ڪارتو! آیسان_ اِ ؟ چے شده طاقچہ بالا میزارے ؟ جواب تلفن نمیدے؟ چتہ؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ _ هھ. واس چی نزارم؟! جواب تلفن ڪسے رو باید بدی ڪھ یخورده معرفت داشته باشھ. ایسان_ چتھ چرا مزخرف میگے؟ مامعرفت نداشتیم؟ واقعا ڪھ! ڪے بود بهت راه ڪارمیداد خنگ! _ راه ڪار برا چے ایسان_ برااینڪھ اززیر امر و فرمایشات حاجے جیم شے. ڪے بود میومد هرروز پیش ما نق مے زد ازچادر بدم میاد؟ڪے بود ڪمڪ میخواس؟ عصبے بلند جواب میدهم: من بودم! من! حالا میدونے چیھ؟ غلط ڪردمو واس همین موقعا گذاشتن!اقاجون غلط ڪردم از شماها ڪمڪ خواسم! ایسان_ اوهو! حالا شدیم شماها.تادیروز ابجے ابجے میڪردی! _ غلط مےڪردم!بیخیالم شو! و تلفن را قطع مےڪنم.بعداز چندثانیھ دوباره شماره اش روی صفحھ میفتد. چندبار پشت هم زنگ مے زند. دوست دارم بمیرند! بارپنجم ڪھ زنگ مے زند ، تلفن رابرمیدارم و باتندی قبل ازآنڪھ بتواند چیزی بگوید، باتمام وجود داد مے زنم: گوش ڪن ایسان! قبل اینڪھ دهنتو وا ڪنے. گوشتو وا ڪن ببین چی میگم. درستھ ازت ڪوچیڪ ترم.درسته تاالان حرف شمارو گوش میدادم. اما باید بدونے هرچے باشم، خرنیستم! اون شب ڪدومتون فهمیدید سپهربامن چیڪارڪرد؟ شماڪھ میدونستید من دنبال هرچے باشم، سمت این ڪسافت ڪاریا نمیرم. چرا بهم نگفتید تومهمونے بساط مشروب و سیگار و پسربازی بھ راهھ؟من احمق بھ شما اعتماد ڪردم.قراربود فقط چادرم رو ڪنار بزارم،نھ آبرومو!اگر رفاقت اینھ،من درشو گل میگیرم. آیسان بین حرفم مے پرد: آے آے... تندنروها... بزن بغل مام برسیم! اولا چیہ واسہ خودت میبرے میدوزے...خودت اڪیپ مارو انتخاب ڪردی! وقتے مارو انتخاب ڪنے ینے آمادگے این چیزارم دارے.. دوما توخر ڪیف شده بودے با ما میومدے دور دور.. عشق میڪردے. بحث ڪلاس و این چیزارم خودت انداختے وسط! سوما همچین میگے سپهر یڪارے ڪرد..آدم فڪر میڪنہ چے شده حالا! یہ دستتو گرفتہ دیگہ! اوف شدے حالا میسوزے؟؟؟ ڪفرم مے گیرد و دندانهایم را روے هم فشار مے دهم. _ آیسان خیلے پستے! آیسان_ گوش ڪن دخترحاجے! تو راست میگے من پستم.... پستم چون داشتم ڪمڪ میڪردم بہ جایے ڪہ دوست دارے برسے! _ هہ! نہ... تو داشتے ڪمڪ میڪردے بہ جایے برسم ڪہ خودتون دوست دارید! بہ بچہ ها بگو بهم دیگہ زنگ نزنن آیسان_ اے بابا! دخترخوب! ڪے دیگہ بہ تو زنگ میزنہ!؟ توخودت آویزون ماشدے وگرنہ نہ سنت بہ ما مے خورد، نہ خانواده ات! نہ تربیت... باحالت مسخره اے ادامہ مے دهد: بدون همیشہ دخترحاجے میمونے.... برو گونے سرت ڪن! باے! تماس قطع مے شود و صداے بوق اشغال درگوشم مے پیچد. باورم نمے شود این حرفها!... فڪر میڪردم درست انتخابشان ڪرده ام. مادرم همیشہ میگفت: اینا برات رفیق نمیشن. ولشون ڪن تا ولت نڪردن... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ پوزخندی مے زنم و زیر لب مے گویم: چقد راحت ولم ڪردن. چھ خوش خیال بودم ڪھ گمان مےڪردم ، ناراحتے من، ناراحتے آنهاست. فهمیدم ڪھ برایشان هیچ وقت مهم نبودم. تلفنم را روی میز میگذارم و ازجا بلند مے شوم. موهایم را چنگ مے زنم و دورم مے ریزم . پشت پنجره ی اتاقم مے ایستم و پرده ی حریر نباتے رنگ را ڪنار مےزنم. ڪسانے ڪھ روزی سنگشان را بھ سینه ام مے زدم، امروز پشتم راخالی ڪردند. دوست ڪھ نھ. دورم یڪ لشگر دشمن داشتم. ❀✿ بایڪ تل موهایم راعقب مے دهم و از پلھ ها پایین مے روم.تصمیمم راگرفتھ ام. باید با پدرم صحبت ڪنم. بھ اتاق نشیمن مے روم و بانگاه دنبال مادرم مے گردم. یڪ دفعھ از پشت ڪابینت آشپزخانھ بیرون مے آید و لبخند نیمھ ای مے زند. آرامش را میتوان براحتے درچشمانش دید. یڪ هفتھ ازخانه بیرون نرفتھ ام و این قلبش را تسڪین بخشیده. روی اپن مے شینم و مے پرسم: باباڪو؟ _ چطور؟ _ ڪارش دارم. ترس به نگاه آبی رنگش مے دود: چیڪارداری؟ _ حالا یڪاری دارم دیگھ! انگشت اشاره اش راسمتم میگیرد و میگوید: دختر اخر ببین میتونے مارو دق بدی یانھ! _ وا مامان . چیز بدی نمیخوام بگم. همان لحظھ پدرم از یڪے ازاتاقها بیرون مے آید و میپرسد: چی میخوای بگی بابا؟ ازروی اپن پایین مےپرم و لبخند ملیحے تحویلش مے دهم. _ یھ حرف خصوصے و جدی. ابروهایش رابالا مے دهد و میگوید: خیلے خب. مےشنوم! و روی مبل مےشیند. مقابلش روی زمین زانو مےزنم و ڪلماتم راڪنارهم مے چینم _راستش... راستش بابا!.. _ بگو دخترجون! _ راستش راجب این موضوع چندباری حرف زدیم ولے... هربار نظر شما بوده. یھ تااز ابروهایش رابالا مےدهد و چشمهایش راریز مےڪند. با آرامش ادامھ مےدهم: راجب ... چادرم! ابروهایش درهم مےرود . _ ببین بابا،تروخدا عصبے نشید....نمیدونم چرااینقدر اصراردارید چادر سرم ڪنم! خب اگر نڪنم چے میشھ؟ یھ پوشش خوب داشتھ باشم بدون چادر. دستهایش رادرهم گره مےڪند و بھ طرف جلو خم مے شود ازنگاه مستقیمش دلم مےلرزد اما آب دهانم راقورت مےدهم و خواستھ ام را میگویم: من نمیخوام چادر سر ڪنم. اما... قول میدم پوششم طوری نباشھ ڪھ ابروی شما بره! بابا وقتے من اعتقادی بھ چادر نداشتھ باشم،دیگھ پوشیدنش چھ فایده ای داره؟! من دوس دارم خودم انتخاب ڪنم.اگر بزور سرم ڪنم.. اگر... _ اگر بزور سرت ڪنے چے میشھ؟ _ ازش متنفر مےشم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ چشمهای جذابش گرد مے شوند.ازجا بلند مےشود و بھ طرفم مےاید. سعے میڪنم ترسم را پشت لبخندڪجم پنهان ڪنم. خم مے شود و شانھ هایم را میگیرد و ازجا بلندم مےڪند. _ ببین دختر! اگر چادرت رو ڪنار بزاری... بعدیمدت چیزای دیگھ رو ڪنار میزاری! اول چادرنمے پوشے،بعدش میگے اگر یقم بسته نباشھ چے میشھ؟ بعداگر یڪم موهاتو بیرون بزاری... بعدشم چیزایے ڪھ نمیخوام بگم. مستقیم بھ چشمانم زل مےزند. _ دلم نمیخواد شاهداون روز باشم. تو دختر رضا ایران منشے.دخترمن!... دستے به موهایم مےڪشد _ دخترمن باید گل بمونھ. سرم را اززیر دستش عقب مےڪشم و مے پرانم: ینے بدون چادر نمے شھ گل بود؟ نفسش را بیرون مےدهد و شانھ ام را رها مےڪند _ چرااز چادر بدت میاد؟! _ نمیدونم! جلو دست و پامو میگیره.چرامشڪیھ؟ دلم میگیره!نمیتونم خوب سر ڪنم! اصن نمیفهمم علتش چیھ! اگر پوشش ڪاملھ..خب...خب میشھ بامانتوی خوب خودت رو بپوشونے. پشتش رابمن میڪند و دورم قدم مےزند. سرمیگردانم و بھ مادرم نگاه میڪنم ڪھ بهت زده ب، لبهایم خیره شده. میدانم باورش برای هرڪس سخت است کھ من بلاخره توانستم با جسارت بھ حاج رضا بگویم ڪھ چادر را ڪنار میگذارم. پدرم نگاه سرد و جدی اش را بھ زمین مے دوزد _ محیا! من نمیزارم تو چادرت رو برداری.همین و بس! و بھ سمت اتاق مے رود. عصبے مے شوم ، تمام جراتم راجمع میڪنم و بلند جواب مے دهم: مگھ زوره خب پدرمن؟دلم نمیخواد.بابا ازش بدم میاد! این حجاب قدیمیھ.الان عرف جامعھ رو ببین!خیلے وضع خرابھ.چادری هارو مسخره میڪنن. پشت هم حرفهای احمقانھ میبافم و دستهایم را درهوا تڪان مےدهم. سرجایش مے ایستد و میگوید: بدون همیشھ ڪسایی مسخره میشن ڪھ ازهمھ ... حرصم مے گیرد و بھ طرف پلھ ها مے دوم. درڪے ندارم. بنظر من چادر یھ پوشش ! ❀✿ داستان هنوزتو خط اصلی نیفتاده،منتظرقسمتهای جذاب باشید ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ خودم رو دراتاقم زندانے و در رو به روے همه قفل ڪردم. باید به خواسته ام مے رسیدم. مادرم پشت در برام سینے غذا مے گذاشت و التماس مے ڪرد تادر رو باز ڪنم. از طرفے هم پدرم مدام صداش رو بالا مے برد ڪه: ولش ڪن! اینقدر نازشو نڪش! غذا نمیخوره؟ مهم نیس! اینقد لوسش نڪن... با این جملات بیشتر سرلجبازے مے افتادم. سه روز به همین روال گذشت. غذاے من روزے سه چهار عدد بیسڪوئیت نارگیلے داخل ڪمدم بود. نصفه شب ها هم از اتاق بیرون مے اومدم تابه دستشوئے برم و بطرے ڪوچڪم رو از آب پر ڪنم. روز چهارم بازی به نفع من تموم شد. ❀✿ یه بیسڪوئیت نارگیلے رو در دهانم مے چپونم و پشت بندش چند جرعه آب مے نوشم. با بے حوصلگے پشت پنجره روے تخت مے شینم و به آسمون نگاه مے ڪنم. بطرے آبم رو لب پنجره مےگذارم و روے تخت دراز مے ڪشم. خیره به سقف، زیر لب زمزمه میڪنم: خداڪنه زودتر راضی شن! پوسیدم تو این اتاق! غلت مے زنم و به پهلو مے خوابم _ حداقل زودتر حموم میرم! روے تخت مے شینم و موهام رو باز مے ڪنم. دسته اے از موهام رو جدا و نگاهش مے ڪنم. حسابی چرب شده!!! موهام رو پشت سرم مے ریزم و دوباره دراز مے ڪشم. چند تقه به در میخوره و منو از جا مے پرونه. بلند میگم : بله؟؟! صداے غمگین مادرم از پشت در میاد: محیا! درو باز ڪن! ابروهام درهم مےره و جواب میدم: ولم ڪنید! _ درو باز ڪن! بابات ڪارت داره!... " مڪث میڪنه"هوف! بیا ڪه آخرسر ڪارخودتو ڪردی. برق از سرم مے پره. از تخت پایین میام و روے پنجه ے پا مے ایستم. باورم نمیشه! ڪاش یڪبار دیگه جمله اش رو تڪرار ڪنه. آروم آروم جلو مےرم و پشت در اتاق مے ایستم. گوشم رو به در مے چسبونم و با ذوق مے پرسم: چے گفتے ماما؟ ڪلافه جواب مےده: هیچے! به آرزوت رسیدے! دختره ے بےعقل! باچشماے گرد و ابروهاے بالارفته از در فاصله مے گیرم و وسط اتاق بالا و پایین مے پرم. دوست دارم جیغ بڪشم! من موفق شدم. دستم رو مشت مے ڪنم و با غرور در حالیڪه لبم را ڪج ڪردم، محڪم میگم: آررره! اینه! دستهام رو در هوا تڪون میدم و مے رقصم. بلاخره آزادے!!! باخوشحالے در رو باز مے ڪنم و لبخند دندون نمایي به مادرم میزنم. اخم و گوشه چشمے برام نازڪ مے ڪنه. دست راستش رو به حالت خاڪ بر سرت بالا میاره و مے گه: ینے...تو اون سرت! قیافتو ببین! نمردی چهار روز بدون غذا موندے؟ _ نچ! عوضش به نتیجه اش مے ارزید! _ خیلے پررویے خیلے! درحالیڪه سرم رو مے رقصونم ازپله ها پایین مےرم. به چهار پله ے آخر ڪه مے رسم از مسخره بازے دست مے ڪشم و آهسته به اتاق نشیمن مےرم. پدرم روے مبل نشسته، نگاهش رو به گلهاے قالے دوخته و پاے چپش روتڪون میده. گلوم روصاف مے ڪنم تا متوجه حضورم بشه. سرش رو بالا مے گیره و به چشمام خیره میشه. نگاه سردش تامغز استخوانم رو مے سوزونه. آب دهانم رو قورت میدم و بالبخند سلام میڪنم. از جا بلند میشه و بدون مقدمه میگه: میتونی چادرت رو بردارے!.. بادیدن لبخند پررنگ و پیروزمندانه ے من اخم غلیظے میڪنه و ادامه میده: ولے... سنگین مے پوشے! یادت نره قرار نیست با چادرت چیزاے دیگه رو ڪنار بزارے! فڪر نڪن دلم به این ڪار راضیه! چاره اے ندارم! خیلے برام سخته، ولے تو ڪله شق‌تر از این حرفایے... پشتش رو میڪنه تا سمت در بره ڪه سرش رو تڪون میده و زیرلب جمله ے آخرش رو میگه: ولے بدون بابا! یروز بخاطر جنگے ڪه با ما ڪردی پشیمون میشے، میگے ڪاش مے جنگیدم تا چادرم رو نگه دارم! امیدوارم اون روز وقت جبران داشته باشے! ازحرفهاش چیزے نمے فهمیدم شونه بالا میندازم و بارندے جواب میدم: مرسے ڪه قبول ڪردید! من هیچ وقت پشیمون نمیشم! مادرم ڪه گوشه اے شاهد چند جمله نصیحت پدرم بود باحسرت جوابم رو مےده: اون روزتم خواهیم دید!! ❀✿ صداے آلارم ساعت درگوشم مے پیچه. خمیازه اے طولانے مے ڪشم و روے تخت مے شینم. نسیم صبح گاهے پرده ے حریرم رو با موج یڪنواختے تڪون میده. دهانم رو مزه مزه و آلارم رو قطع میڪنم. درحالیڪه سرم رو مے خارونم از تخت پایین میام و گیج و منگ به اطرافم نگاه مے ڪنم... _ خب! چرا الان پاشیدم؟! چرخی مے زنم و به پاهام خیره میشم _ چرا خو اینقد خنگم؟! باڪف دست به پیشونیم میزنم و با ذوق زمزمه مے ڪنم: امروز اول مهره و من بدون چادر میرم مدرسه.!!! بالا و پایین مے پرم و زیر لب شعر مے خونم. با خوشحالے یونیفورم مدرسه رو به تن مے ڪنم و مقنعه ے مشڪیم رو از روے جالباسے برمیدارم. مقابل آینه مے ایستم و مقنعه رو روے شونه ام میندازم. موهام را بایه گیره بالاے سرم جمع و مقنعه رو سرم مے ڪنم. چشماے روشنم در آینه مے خندن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ڪوله پشتیم روبرمیدارم و به سمت دستشویے مے دوم. درش رو باز مے ڪنم و درعرض چند ثانیه مشتم را پر از آب میڪنم و صورتم رو مے شورم. لبه هاے مقنعه ام خیس میشن. اما چه اهمیتے داره؟! مهم اینه ڪه امروز قشنگ ترین روز زندگے منه! روزے ڪه بدون ترس با پوشش مورد علاقه ام بیرون مےرم. ڪتونے هاے نو با بندهاے رنگے رو به پا میڪنم و از خونه بیرون میزنم. حس مے ڪنم هوا خنڪ تر شده! آسمون آبے تر! مثل دیوونه ها مے خندم و به سمت مدرسه مےرم. ڪمے آستین هام رو تا مے زنم و مقنعه ام رو عقب مے ڪشم. در ذهنم مے گذره: اینجا ڪه بابا نیست ببینه! از پیاده رو بیرون مے پرم و در حاشیه ے خیابون با قدمهاے بلند مسیر رو پیش مے گیرم. روے جدول مےرم و براے حفظ تعادل دستهام رو باز مے ڪنم. احساس آزادے میڪنم! _ آخ! بلاخره پریدم!!! ❀✿ دوران خوش پیش دانشگاهے و تفڪرات احمقانه ام شروع شد! دروس ریاضے و فیزیڪ یڪ استاد مشترڪ داشت. استاد پناهی! مردے پخته وجذاب ڪه بسیار خوش مشرب به نظر مے رسید. درتدریس بسیار جدے بود و از شوخے هاے بے جا شدیدا بدش مے اومد. موقع استراحت عینڪش رو روے موهاش مے گذاشت و به حیاط خیره مے شد. وجود یڪ مرد بین اونهمه استاد زن، هیجانات دخترانه رو تحریڪ مے ڪرد! حلقه ے باریڪ و نقره اے در دست چپش مانعے مقابل افڪار مسخره ے من و هم ڪلاسے هام شد.خودش را دهه شصتے معرفے ڪرده و به حساب ما سے و خورده اے ساله بود. روز اول نام خودش را باخط خوش روے تخته ے گچے نوشت: " محمد مهدے پناهے " ❀✿ 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ محمد مهدے پناهے باوجود ریش نه چندان ڪوتاه و یقه ے بسته اش، درنظرم امل و عقب مانده نبود!! جذب تیپ و منش عجیبش شدم. ذهنم را به بازے گرفتم و در مدتی ڪم از او شدیدا خوشم آمد. تأهل او باعث شد خودم را به راحتے توجیه ڪنم: "من فقط به دید یه استاد یا پدر دوسش دارم!" اواسط دے ماه، یڪے از هم ڪلاسے هایم ڪه دخترے فوضول و پرشور بود خبر آورد ڪه از خود آقاے پناهے شنیده: نمیخوام بچه ها بفهمن از شیدا جدا شدم! نمیدانم چرا باشنیدن این خبر خوشحال شدم! میگفت ڪه استاد درحالے ڪه باتلفن صحبت مے ڪرد با ناراحتے این جملات را بیان ڪرده. بعد از آن روز فڪرم حسابے مشغول شد! همه چیز برایم به معناے " محمدمهدے " بود! یڪ مرد مذهبے و بااخلاق ڪه چهره ے معمولے اش از دید من جذاب بود! به مرور به فڪرم دامن زدم و رویاهاے محال را درذهنم ردیف ڪردم، نمے فهمیدم ڪه همراه باچادرم ڪمے حیا را هم ڪنار گذاشتم! در ڪلاس به عقب رفتن مقنعه ام توجهے نمے ڪردم و بعد از فهمیدن ماجراے طلاق از شیدا، از زیبا دیده شدن هم لذت مے بردم! بے اختیار دوست داشتم ڪه ڪمی خودنمایے ڪنم. خیلی خلاصه: دوس داشتم محمدمهدے نگام ڪنه!!" ❀✿ لبهایم را روے هم فشار مے دهم و به اشڪهایم فرصت آزادے مے دهم. لعنت به من و حماقت هجده سالگے! چرا ڪه هرچه ڪلمات را واضح تر ثبت ڪنم، بیشتر از خودم متنفر مے شوم، نمیتوانم جلوے تصویرها را بگیرم! تمام آن روزها مقابل چشمانم رژه مے روند... ❀✿ به بهانه ے درس و تست و معرفے ڪتابهاے ڪنڪور شماره ے استاد را گرفتیم. هربار دنبال یڪ سوال مے گشتم تا از خانه به تلفن همراهش زنگ بزنم و او باجدیت جواب بدهد! بگوید: بله! و من هم با ذوق بگویم: سلام! محیام استاد! مرور زمان ڪلمه ے بله ے پناهے به جانم محیا تبدیل شد! برایم هیچ گاه سوال نشد ڪه چرا مردی ڪه مذهبے است به راحتے به شاگرد جوانش مے گوید: جانم! سرم را به حالت تاسف تڪانے مے دهم وچشمانم را مے بندم... خاطرات برخلاف خواسته ام دوباره برایم تداعے مے شوند.تنها راه نجات، یادداشت نڪردنشان است! ❀✿ بادست گلویم رامے فشارم و چندبار سرفه میڪنم. باناله روے تخت دراز مے ڪشم و ملافه را تاسینه ام بالا مے ڪشم. به سقف خیره مے شوم و از درد پهلوهایم لب پایینم را مے گزم. سرما آخر به جانم افتاد و باعث شد تا چهار روز به مدرسه نروم! مے توانم به راحتی بگویم: "دلم براے محمدمهدے تنگ شده" با تجسم نگاه هاے جدے ازپشت عینڪش، لبخند ڪجے مے زنم و یڪ بار دیگر سرفه مے ڪنم. تمام وجودم درتب مے سوزد اما روے پیشانے ام دانه هاے درشت عرق سرد نشسته است. مادرم در حالیڪه یڪ ظرف پلاستیڪے راپراز آب ڪرده، با عجله به اتاقم مے آید و بالاے سرم مے ایستد. موهاے ڪوتاهش ڪمے بهم ریخته و رنگش پریده! امان ازنگرانے هاے بیخودش! دستمال سفید ڪوچڪے را در آب خیس مے ڪند و روے پیشانے اام مے گذارد. بے اراده از سرماے آب ڪه مانند یڪ شوڪ به درونم مے دود، دستهایم را مشت مے ڪنم و بلافاصله بعد از چندلحظه به حالت اول بازمیگردم. مادرم ڪنارم روے تخت مے نشیند و محبتش را درغالب غر برایم میگوید: چقد گفتم لباس گرم بپوش!؟ حرف گوش نڪن باشه؟! قبلا میگفتے ڪاپشن زیر چادر پف میڪنه.خب الان ڪه چادر نمے پوشے! چرا اینقد لج بازے! ببین باخودت چیڪار ڪردے !ازدرستم عقب افتادے! دارد... 💟 نویسنــــــده: @dokhtaranchadorii
✅ مردم بی اعتقاد شده اند؟ 🔸اگر روسری از سر چند دختر عقب برود عده ای فورا میگویند: مردم مثل سابق معتقد نیستند اگر چهارتا جوان را در پارتی مختلط بگیرند عده ای فورا میگویند: جوانان امروزی دیگر اهل دین نیستند!! اگر خبر خودکشی و تجاوز و تن فروشی پخش شود عده ای تحلیل میکنند که دین مردم را از بین بردید. 🔹اما اگر وقتی که میلیونها نفر از همان مردم در مراسمات مذهبی شرکت کنند، اگر مردم در اعیاد و شهادت ها نذری پخش کنند، اگر بیش از دو.نیم میلیون نفر کمتر از ده روز در ایام غیرتعطیل به پیاده روی اربعین بروند که عموما جوانان هستند، اگر هر ساله چند صد هزار نفر و عمدتا جوان در اعتکاف شرکت کنند یا چند میلیون در مراسمات شب قدر شرکت کنند به آن میزان که مساجد ظرفیت پذیرایی نداشته باشند، و.... اگر بیش از ۲۰۰۰ جوان در اوج جوانی داوطلبانه در کشوری دیگر بعنوان مدافع حرم بر سر عقیده خود شهید شوند... دیگر این جماعت روشنفکر حرفی از اعتقادات مردم نمیزنند... بسیاری از مردم ما مردم‌ معتقدی هستند اما با عینکی که شما به چشم دارید قطعا توان دیدن و تحلیل درست اینها را ندارید... @dokhtaranchadorii
🇫🇷 یکی از سربازان فرانسوی، طی انقلاب جزائر🇩🇿، در خاطرات خود مینویسد: 🏚هنگامی ک به روستاها میرفتیم و بدنبال افراد انقلابی؛ خانه ها را تفتیش میکردیم، خیلی خجالت میکشیدم...!! 🍃چون که دختران و زنان با دیدن ما؛ به سمت اسطبل و آغل حیوانات میدویدند و خود را با فضولات حیوانات کثیف میکردند! تا ما به آنها تجاوز نکنیم...! 😔صحنه بسیار دردآوری است که ببینید یک زن خود را آغشته به فضولات کند، تا کسی نزدیک او نشود... 😒و اما افسوس برای دخترانی که خود، بدن خود را که، زیبایی شان هست؛ در خیابان های کثیف جامعه ی امروزی به عرضه میگذارند... 🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹 @dokhtaranchadorii
•┈••✾•◆◆•✾••┈┈••✾•◆◆•✾••┈ 🌹| 😊 📝 دختر با ظاهر ساده از خیابان می‌گذشت گستاخ از پیاده رو 🚶داد زد و به او گفت چطوری سیبیلو⁉️ دخترڪ با ڪامل ڪرد و گفت ... . وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می‌ڪنی و گوشواره میزاری منم مجبــورم بـزارم تــا احســاس ڪمــبود نـــڪنــه❗️❕ 😂😂😂 . . . ว໐iภ ↬@dokhtaranchadorii
رضایت نامه را گذاشتــ جلوی مادرش📝 چه امضا بکنی ،چه امضا نکنی ،من میرم!😞 اما اگر امضا نکنی من خیالم راحت نیست.☹️ شاید هم جنازه ام پیدا نشه!😢 در دل مادر آشوبی به پا شد.💔 رضایت نامه را امضا کرد... پسر از شدتــــــ شوق سر به سر مادرش میگذاشتــــــ جنازه ام را که آوردند ، یه وقت خودت را گم نکنی .😇 بیهوش نشی هااا چادرت را هم محکم بگیر!😔✋ 🌺🌺🌺🌺🌺 تو چه با غیرتــــــ نگران چادر مادرتــــــ بودی... و مردان شهر من چه راحتــــــ چادر از سر زنانشانــــــ برداشتند.💔 !!😭✋ @dokhtaranchadorii