فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جدیدترین تصویر از کشف پیکر مطهر شهیــــــــــــــــــ🌷ــــــد
در میمک عراق
👌۱۰ آذر ۹۸
🌹#شهدای_تفحص
@dokhtaranchadorii
حاج حسین یکتا: توکل به خدا، توسل به اهلبیت، توجه به دو لبِ سیّدعلی؛ والسلام. هیچ خبری دیگه تو عالَم نیست!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@shahidegheirat
#دلتنگی_شهدایی♥️♥️
#شهید🌷است که مصداق شیداییست.
(شین)او⇜شوق وصال💞رادمی نماید
(حاء)او⇜حریم وصل را نمایان است
(یاء)او⇜ #یار را تجلی می کند
(دال)او⇜هم دلالت بر #حق بودنش است👌
هر چه امروز کشـ🇮🇷ــور ما دارد و هرچه در #آینده بدست بیاورد به برکت خـ❣️ـون این جوانان #شهید است.
#شهید_علی_خلیلی ♥️
@dokhtaranchadorii
🌺🌺🌺 يه دختر خوب باید:
آینده نگر باشه.🌺🌺🌺
🌺
🌺🍀
🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀
#دختر_خوب
@dokhtaranchadorii
هدایت شده از ❮شـھیـد علـے خلیلی❯
سلام بر #شهید_غیرت...💗
🌷کانالی درباره ی شهیدی که در راه دفاع از ناموس غریبانه به شهادت رسید...🌷
این کانال شامل خیلی چیزای باحال هست:
❣️معرفی #شهید_علی_خلیلی🌹💓
❣️کلیپ های جذاب 🎥🎞
❣️معرفی کتاب های بامحتوا 📚📖📘
❣️عکس پروفایل📷
❣️دلنوشته های شهدایی 💌
❣️تم شهدایی 📱
❣️مداحی های شهدایی 🗣🎵🎶
❣️خاطرات شهدا 🌹
❣️بریده هایی از سخنان حضرت آقا 💖
و خیلی پست های جذاب دیگه...
مدیر این کانال خود شهید علی خلیلی هستن و حضرت مادر «س» بر این کانال فرمانروایی می کنه...
🍃گفتیم و گفتند از شهیدان
شهیدان را شهیدان می شناسند...🌹
eitaa.com/joinchat/2425552917C05e64a7af3
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
@shahidegheirat
....•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•....
یا زهرا بگو و وارد کانال بشو☺️👆
به کوری چشم دشمنان در فضای مجازی گلزار شهدا میسازیم.
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رهایی_از_شب #قسمت_شصت_ویکم #ف_مقیمی یڪ هفته ای میشد ڪه نتونسته بودم یڪ دل سیر حاج مهدوی رو ببین
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_ودوم
#ف_مقیمی
✍روسری ام در هوا معلق بود و باد آن را با صدای ڪوبیدن قدمهام میرقصوند. نفسهام به شماره افتاده بود .
حس میڪردم او خیلی نزدیڪم شده.
حتی صدای نفسهای شهوتناڪ وڪثیفش رو میشنیدم.
خدایا راه خیابون ڪجا بود؟ پس چرا ازشر این ڪوچه های لعنتی راحت نمیشدم. با ترس و تمام سرعت داخل یڪ ڪوچه ی فرعی پیچیدم. اینقدر سرعتم زیاد بود ڪه نزدیڪ بود در زمان پیچیدن به دیوار برخورد ڪنم.
با ناامیدی از خدا خواستم ڪه منو نجاتم بده ..دلم نمیخواست با دستهای شهوت آلود این نامرد، بلایی به سرم بیاد.
این ڪوچه اینقدر خلوت و تاریڪ بود ڪه به اون شهامت حرف زدن داد:
واستا...مگه سر اون ڪوچه منتظر من نبودی جیگر؟؟بخت بهت رو ڪرده..یڪ ڪم باهم یه گوشه خلوت میڪنیم و بعد ..
تمام موهای تنم از ترس و انزجار سیخ شد.
دیگه وقت سڪوت نبود. حفظ شرافتم مهم تر از لو رفتنم پیش حاج مهدوی بود.
با تمام توان فریاد زدم:
_برو گمشوووو ڪثافت. ..گمشوو عوضی.
بعد در حالیڪه عقب عقب میرفتم گفتم بخدا دستت بهم بخوره خونت حلاله آشغال..
او مثل یک گرگ گرسنه آروم آروم نزدیڪم میشد ..
پس چرا همسایه ها بیرون نمیریختند؟؟ چرا هیچ ڪس ڪمڪم نمیڪرد.؟؟
هی پشت سرهم جیغ میڪشیدم :بابا مسلمونها ڪمڪ....این بی همه چیز خدانشناس میخواد اذیتم ڪنه..
یڪی سرش رو از پنحره بیرون آورد و خطاب به من گفت چیه؟
من ڪه انگار دنیا رو بهم داده باشند با جیغ وگریه گفتم این مرتیڪه دنبالم راه افتاده تورو خدا ڪمڪم ڪنید..
مرد گفت : غلط ڪرده بی ناموس.گمشو گورتو گم کن.الان میام پایین. .
با خودم گفتم الان این نامرد میزنه به چاڪ ولی با وقاحت تموم رو به اون مرد، با الفاظ زشتی گفت.:ببند دهنتومرتیڪه ی....
زنمه..دعوامون شده تو رو سننه..؟؟
من ڪه از تعجب و وحشت نزدیڪ بود بمیرم گفتم :دروغ میگه بخدا...ڪمڪم ڪنید
مردڪ لات مثل مار زخمی به سمتم هجوم آورد وتا خواستم از چنگالش فرار ڪنم روسریم رو چنگ زد و مچاله اش ڪرد.بادیدن موهام چشمانش برق ڪثیفی زد وبازومو گرفت . به سمتش برگشتم و با ڪیفم محکم به سرو صورتش ضربه میزدم.او یقه ی مانتوم رو کشید تا شاید قبل از رفتن لذتی از سفیدی گردنم ببرد و من با تمام قدرت سیلی محڪمی به صورتش زدم و سعی ڪردم از چنگالش فرار ڪنم ڪه پام به چیزی برخورد ڪرد و باصورت زمین خوردم..
مرد پشت پنجره با چیزی شبیه قفل فرمون بیرون اومد و نزدیڪ او شد.در یڪ لحظه ڪوچه مملو از جمعیت شد.. گرگ قصه میخواست فرار ڪنه ڪه پایش رو گرفتم و اوهم به زمین افتاد. چند نفری خواستند بریزن سرش و بگیرنش ڪه او چاقو درآورد و بعد باصدای ناله ی یڪ نفر فریاد زد برید ڪنار.. هرڪی بیاد میزنمش..
مردی میانسال روی زمین افتاد و به دنبال او همه با جیغ وفریاد و صدا ڪردن اهل بیت به سمتش دویدند وهمه فراموش ڪردند ڪه عامل این نا امنی فرار کرد!
به سختی روی زمین نشستم .
احساس میڪردم بالای لبم میخاره.
چند خانوم به سمتم اومدند.
یڪی از آنها گفت:دماغت داره خون میاد
من حواسم به خودم نبود.فقط سعی میڪردم در میون همهمه ی اونجا، مردی ڪه چاقو خورده بود رو ببینم که چه بلایی سرش اومده. انگار نه انگار که اینجا همون ڪوچه ی سوت وڪور چند دقیقه ی پیشه!!
خانوم دیگری به سرعت نزدیڪم شد ودرحالیڪه روسریم رو سرم مینداخت با اڪراه گفت:وای تمام سرو کله ت خونیه..
بی اعتنا به حرفش پرسیدم :اون آقا چه بلایی سرش اومد؟
زن گفت:اون بیشرف، با چاقوزده تو بازوش..زنگ زدیم الان اورژانس و پلیس میاد.تو خوبی؟
چطور میتونستم خوب باشم! بخاطر من یڪ نفر آسیب دیده بود!!!درسته من نجات پیدا ڪردم ولی یڪ نفر داشت درد میڪشید. به طرفش رفتم ولی اینقدر دورو برش شلوغ بود ڪه نمیتونسم ببینمش.. همون زن منو عقب ڪشید و یڪ گوله دستمال ڪاغذی جلوی صورتم آورد. دستمالها رو از دستش گرفتم و باحالی خراب نگاهش ڪردم.دختر بچه ای با یڪ پارچه ی بلند سیاه نزدیڪم اومد ودر حالیڪه گوشه ی مانتومو میڪشید گفت:خاله خاله.بیا این چادر وسرت ڪن.مانتوت پاره شده نامحرما میبیننت.
اوووه مانتوم!!تازه یادم افتاد! !
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وسوم
#ف_مقیمی
نگاهی به چادر در دست او انداختم و یاد چادر خودم افتادم ڪه ساعتی پیش با بی انصافی داخل ڪیفم حبسش ڪردم!!
دلم گرفت .
باشرمندگی به سمت ڪیفم رفتم و از داخلش چادرم رو در آوردم. همه ی مردم با نگاهی متعجب بهم خیره شدند. زنی ڪه روسریم رو سرم ڪرده بود نزدیڪم شد و نچ نچ ڪنان گفت:
وااا چادر داشتی؟! خوب چادرتو میندازی تو ڪیفت با این سرو شڪل این وقت شب میای تو محل همین میشه دیگه!! امان از دست شما دخترها
و بعد رفت سراغ زنهای محل و باهم درباره ی من پچ پچ ڪردند.
چه شرایط سختی بود.
از شرم نمیتونستم سرم رو بالا بگیرم. دانه های درشت اشڪم یڪی بعد از دیگری پایین میریخت.
نمیدونم دلم از زهر ڪلام اون زن سوخت یا از مجازاتی ڪه به واسطه ی بی حرمتی ڪردن به چادرم شامل حالم شده بود! هرچه بود حقم بود..و من تاوان سختی دادم.خیلی سخت.
بیشتر از این نمیتونستم سنگینی نگاه اونها رو تحمل ڪنم. با بدنی ڪوفته و چشمانی گریان به سمت انتهای ڪوچه راه افتادم.
ماشین اورژانس از ڪنارم رد شد. حتی روی تشڪر ڪردن از اون مرد بینوا ڪه بخاطر من اسیب دیده بود رو هم نداشتم.
اینبار برام مهم هم نبود ڪه صدای گریه هام بلند شه. چادرم رو محڪم چسبیده بودم و در تاریڪی ڪوچه ها، های های گریه میڪردم.من به هوای چه ڪسی وبه چه قیمت خودم رو درگیر اینهمه خطر و عذاب ڪرده بودم؟! تا ڪی میخواستم بخاطر عشقی نافرجام اینهمه خطر رو به جون بخرم و از بی توجهی او، تحقیر بشم.؟؟؟
اگر امشب بلایی سرم میومد چی؟ اون وقت همین حاج مهدوی اصلا یڪ نگاه هم بهم مینداخت؟! در دلم خطاب به خدا گفتم:خدایااا خستم!!!
از اینهمه دویدن و نرسیدن خستم.. همه تنهام گذاشتن.تو هم تنهام گذاشتی. از یچگی.. از وقتی مادرم رو ازم گرفتی دستامو ول ڪردی. اولا فڪ میڪردم حاج مهدوی و فاطمه رو تو واسم فرستادی ولی اشتباه فڪر میڪردم. اونا رو فرستادی تا بیشتر دقم بدی. تا بهم بفهمونی اینا بنده های خوبم هستن. تو لیاقتشونو نداری..
وسط گله گذاریهام یادم افتاد ڪه چقدر جملاتم شبیه پانزده سال پیشم شده.!! اون زمانها هم به همین نتیجه رسیده بودم و از همون وقت بین من و خدا فاصله افتاد..
دوباره خواب آقام یادم افتاد و به دنبالش لحظه ی افتادن روسریم تو محشر چند دقیقه ی پیش بخاطرم اومد و ازته دل اشڪ ریختم.
نمیدونم تا بحال اشڪ از ته دل ریختید یانه.؟!
وقتی از ته دل گریه میڪنی اشڪهات صورتت رو میسوزونند...
همچنان در میان ڪوچه های پیچ در پیچ گم شده بودم. و برام اصلا اهمیتی نداشت ڪه راه خروج از این ڪوچه ها ڪدومه. به نقطه ای رسیده بودم ڪه هیچ چیزی برام اهمیت نداشت! فقط دلم میخواست نباشم! با این خفت وخواری وتنهایی نباشم!
رسیدم به پیچ ڪوچه. همون ڪوچه ای ڪه تا چند دیقه پیش داشتم با ترس میدویدم ! ! ناگهان محڪم خوردم به یڪ تنه ی سخت وخوش بو!!!
از وحشت جیغ زدم.
در میان هق هق و جیغم حاج مهدوی رو دیدم ڪه با نگرانی و تعجب نگاهم میڪرد. دیگه از این بدتر نمیشد! فقط پیش او آبرو داشتم ڪه اون هم رفت....
او بی خبر از همه جا عذرخواهی ڪرد.
در اوج نا امیدی مقابلش زانو زدم و با بیتابی گریه ڪردم.
چند دقیقه گذشت واو مات ومبهوت از رفتارات من در سڪوت به هق هقم گوش میداد.
من با ڪلمات بریده بریده تڪرار میڪردم:حاج ...اقا...حا..ج اقا
او مقابلم نشست. سرم پایین بود.نگران و محجوب جواب داد:بله؟ ؟ ...چی شده؟
سرم رو بالا گرفتم و با صورتی ڪه مالامال اشڪ بود نگاهش ڪردم.
از گریه زیاد سڪسڪه ام گرفت بود و مدام تڪرار میڪردم:حاجج آ...قا..
او انگار تازه منو شناخت.
به یڪباره چشمانش درشت شد و حیرت وتعجب جای نگرانی رو گرفت.
پرسید:شما هستی؟ شما.؟؟ شما دوست خانوم بخشی نیستی؟
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وچهارم
#ف_مقیمی
حاج مهدوی پرسید:شما دوست خانوم بخشی نیستی؟؟
من از شرم آبروم بجای جواب دوباره گریه از سر گرفتم. او با یک الله اکبر از جا بلند شد و گفت:اینجا چیڪار میڪنید؟
وقتی دید همچنان بجای جواب سوالش هق هقم بیشتر میشه گفت:استغفرالله..بلند شید..بلند شید از روی زمین.صورت خوشی نداره.پاهام درد میکرد.به سختی بلند شدم و سرم رو پایین انداختم.او از جیبش یڪ دستمال گل دوزی شده ی تمیز درآورد و مقابلم گرفت:صورتتون خونیه!
دستمال رو گرفتم و اون رو بوییدم.حیف این دستمال بود ڪه ڪثیفش ڪنم.جوری که متوجه نشه گذاشتمش تو ڪیفم.
و از داخل ڪیفم دستمال درآوردم و صورتم رو پاڪ ڪردم. ولی لخته های خون در صورتم خشڪ شده بود.
حاج مهدوی آهی ڪشید و با همون ژست همیشگی پرسید: میخواین ببرمتون درمانگاه؟
با لبخندی تلخ گفتم:هنوز هزینه ی درمانگاه جنوب رو باهاتون تسفیه نکردم.
او نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت وسرش رو تڪون داد.
شرمنده بودم شرمنده تر شدم.!
او یڪ قدم جلو اومد و گفت:
_اینجا این وقت شب ڪجا میرفتید؟ یادمه گفته بودید پیروزی زندگی میڪنید.
سڪوت ڪردم. حتی روی نگاه ڪردن به او را نداشتم.
او آهی ڪشید و در حالیڪه میرفت گفت:زیاد اینحا نایستید. برای بانویی مثل شما این وقت شب خیلی خطرناڪه..
با وحشت و اضطراب گفتم:حاج آقا..
برگشت نگاهم کرد.گفتم من گم شدم.میشه باهاتون تا یه جایی بیام..قول میدم ازتون فاصله بگیرم...
اجازه نداد جملمو تموم ڪنم. اخم دلنشینی ڪرد و گفت: همراه من بیاین.
پشت سرش راه افتادم. اشڪم بند نمی اومد.خیلی زود رسیدیم به خیابون اصلی.
میان راه توقف ڪرد وبه طرفم برگشت. رو به زمین گفت:مطمئنید ڪه احتیاجی به درمانگاه ندارید؟
وقتی دید ساڪتم به سرعت به سمت ماشینش رفت. من همونجا ایستاده بودم ڪه صدا زد: تشریف نمیارید؟؟
با دودلی و اضطراب سمتش رفتم. با خودم فڪر ڪردم چطور ماشینش رو در این محل خطرناڪ و بی درو پیڪر پارڪ کرده!؟ نمیترسید ڪه ڪسی ماشینش رو ببره؟! یا قطعاتش رو بدزده؟ او در عقب را باز ڪرد و با حالتی عصبی اما محترمانه گفت:بفرمایید لطفا. بنده میرسونمتون.
سوار شدم.بینیم به شدت درد میکرد و چانه ام میسوخت.هیچ حس خوبی نسبت به صورتم نداشتم.از داخل ڪیفم آینه ی ڪوچڪ جیبیم رو درآوردم و با دیدن صورتم ناخوداگاه گفتم:وااای! !
او در حالیڪه ڪمربندش رو می بست با لحنی سرد پرسید:اتفاقی افتاده؟
من با دو دلی و شرمندگی گفتم:
__ ببخشید شما داخل ماشینتون آب دارید؟
او با دقت به اطراف ماشینش نگاه ڪرد و بی آنڪه سرش رو به طرفم برگردونه گفت:دارم ولی گمونم گرم باشه. تو مسیر براتون خنڪش رو میخرم
با عجله گفتم: نه نه برای خوردن نمیخوام. میخواستم صورتم رو بشورم.
او بطری آب رو به سمتم تعارف ڪرد. در ماشین رو باز ڪردم و دستمالم رو آغشته به آب ڪردم و صورتم رو شستم. دستم رو نزدیڪ بینی ام نمیتونستم ببرم چون خیلی درد میڪرد. بی اختیار گفتم اگه بینیم شڪسته باشه چی؟
او با صدایی نجوا مانند در حالیڪه متفڪرانه به خیابون نگاه میڪرد گفت: اول میریم درمانگاه.
گفتم: نه نمیخوام دوباره شما رو تو زحمت بندازم. خودم فردا میرم.
او بی آنڪه جوابم رو بده ماشین رو روشن ڪرد. در عقب رو بستم و ناراحت از برخورد سرد او سڪوت ڪردم.
دقایقی بعد مقابل یڪ درمانگاه توقف ڪرد.
گفتم:حاج آقا من ڪه گفتم درمونگاه نمیام!
او در حالیڪه ڪمربندش رو باز میڪرد و از ماشین پیاده میشد گفت:رفتنش ضرری نداره.در عوض خیالتون راحت میشه.
به ناچار پیاده شدم ولی در رو نبستم.
پول زیادی همراهم نبود.
با اصرار گفتم:حاج آقا لطفا سوار شید من خوبم!
او نگاهی گذرا به من ڪرد و با حالتی عصبی گفت: نگران نباشید! نمیزارم زیر دینم بمونید!
انگار هنوز بابت رفتار اون روزم ناراحت بود.چون رفتار اون روزم روبه رخم میڪشید. با دلخوری جواب دادم: بحث این حرفها نیست.باور ڪنید حوصله ی درمونگاه رو ندارم. دلم میخواد زودتر برم خونه. خواهش میڪنم درڪم ڪنید.
او سڪوت معنا داری ڪرد!!
تمام حواسم به او بود.حرڪاتش شبیه ڪسانی بود ڪه خیلی به خودشون فشار می آوردند چیزی بگن ولی نمیتونستند. من حدس میزدم چی تو ذهنشه. هرچه باشد او منو با اون سرو شڪل خونی تو ڪوچه پس ڪوچه های اون محله ی ترسناڪ دیده بود و قطعا فڪرهای خوبی نمیکرد.باید چی ڪار میڪردم؟ ڪاش ازم میپرسید؟! خب اون وقت من چه جوابی داشتم بهش بدم؟! بگم دنبال تو بودم ڪه اون مرتیڪه خفتم کرد؟!
بعد نمیگه تو غلط ڪردی دنبالم راه افتادی؟
او در سڪوت و خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میڪنید؟
@dokhtaranchadorii
#رهایی_از_شب
#قسمت_شصت_وپنجم
#ف_مقیمی
او در سڪوت خودخوری به نقطه ای از آسمان خیره شده بود.دلم میلرزید..
ناگهان بی مقدمه گفت:
-چرا منو تعقیب میڪنید؟
دلم آشوب شد.
با دقت نگاهش ڪردم.او همچنان به همون نقطه خیره بود!
با لڪنت پرسیدم:با.. من ..هستید؟
او سرش رو با حالت تایید تڪون داد.
_هرجا میرم شما هستید. اوایل فڪر میڪردم اتفاقیه ولی با چیزی ڪه امشب دیدم بعید میدونم.
خدای من!!! خوابم داره تعبیر میشه! اون در این مدت متوجه من بوده..او منو میشناخته.
امشب اگر سڪته نڪنم خوبه.چه بی مقدمه رفت سراغ اصل مطلب؟!!!چقدر فشار روی قلبمه.لال شدم! چی باید میگفتم!؟
سرش رو به سمتم چرخوند و بانگاه نافذش آبم ڪرد.
-نمیخواین چیزی بگید؟
انگار اینجا آخر خط بود! باید اعتراف میڪردم.و خوب میدونستم آخر این اعتراف چی میشه!و اونی که همه چیزش رو میبازه منم!
با شرمندگی گفتم:چی بگم؟؟
او یک ابروشو بالا انداخت و گفت:راستشووو!!
نفس عمیقی ڪشیدم و زیر لب ڪردم:راستشو؟!!! این برای ڪسی ڪه عمریه داره به همه،حتی به خودش دروغ میگه ڪار سختی نیس؟
او همچنان نگاهم میڪردگفت:این جواب من نیست!
سرم رو پایین انداختم و به صدای ضربان قلبم گوش دادم.
او در حالیڪه سوار ماشین میشد گفت:بسیار خب!! مساله ای نیست! سوار شید بریم!ڪجا باید ببرمتون؟
خوب ظاهرا قرار نبود بحث قبلی پیگیری شه.خیالم راحت شد.نشستم توی ماشین.
گفتم:شما منو تا یه جایی برسونید باقی راه رو با تاڪسی میرم.
او با ناراحتی مردمڪ چشمهاشو چرخوند و گفت:این وقت شب تاڪسی وجود نداره! الان وقت تعارف ڪردن نیست بفرمایید ڪجا برم؟
چقدر لحن ڪلامش بی رحمانه وعصبانی بود.خدایا یعنی او در مورد من چه فڪرهایی میکرد! ؟
دوباره سڪوت ڪردم.تنها چیزی ڪهمن میخواستم این بود که او اینطوری باهام حرف نزنه! دلم میخواست ڪمی با من مهربون تر باشه.او به سمتم چرخید و با غیض نگاهم ڪرد.من سرم پایین بود ولی رنگ ولحن نگاهش رو ڪاملا درک میڪردم.
✍دل به دریا زدم.
پرسیدم:شما در مورد من چه فڪری میڪنید؟
سرم رو بالا گرفتم تا عڪس العملش رو ببینم
او به حالت اولش نشست و گفت:من هیچ فڪری در مورد شما نمیڪنم.
با دلخوری گفتم: چرا..شما خیلی فڪرها میڪنید. این رو میشه از حرڪات و طرز حرف زدنتون فهمید.
او با خنده ی ڪوتاه و عصبی گفت:استغفرالله!! باز همون موضع همیشگی!
خانوم محترم! من در مورد شما هیچ فڪر خاصی نمیڪنم چیزی ڪه از شما در ذهن من وجود داره فقط مشتی سوال بی جوابه! ڪه هربار ازتون پرسیدم از دادن جواب طفره رفتید.
پس او هم به من فڪر میڪرد؟؟ پس او هم ذهنش مشغول من بود؟
با غرور به چشمهایش در آینه نگاه ڪردم وگفتم:یادم نمیاد سوالی ازم پرسیده باشید.! بر عڪس اونی که هیچ وقت اجازه نداد حرفهامو بزنم شما بودی.!!
او اخم ڪرد و درحالیڪه ماشین رو روشن میڪرد گفت:خودتون هم میدونید ڪه اینطور نبوده.نمونش همین الان ازتون پرسیدم چرا تعقیبم میڪنید ولی شما بجای جواب دادن، طفره رفتید.
به سرعت و با دلخوری گفتم:برای اینڪه دلیلم شخصیه!
او با عصبانیت جمله ام رو سوالی ڪرد:دلیل شخصی؟؟خانوم..سادات..بزرگوار..یک طرف این قضیه من وآبروی منه اونوقت شما میفرمایید دلیلتون شخصیه؟
راست میگفت!!
با بغص گفتم:دیگه تڪرار نمیشه. .
و زدم زیر گریه.
او واقعا از رفتارات من عصبی و سردرگم به نظر می رسید.من سی سالم بود ولی از وقتی که عاشق او شده بودم مثل دخترهای نوجوون برخورد میڪردم. اینها رو خودم میدونستم. و این رفتارها بیشتر از هرڪس خودم رو آزار میداد.
✍بعد از چند دقیقه گفت:میخوام بدونم! دلیل شخصیتون رو..!! میخوام بدونم چرا هرجا میرم شما اونجا هستید! حتی..
حرفش رو خورد. سرم رو از روی شیشه برداشتم و در حالیڪه اشڪھامو پاڪ میڪردم منتظر شدم تا جملشو ڪامل ڪنه. ولی او آهی ڪشید و گفت:استغفرالله
گفتم:چرا باید بهتون بگم وقتی ڪه قرار نیست دیگه این ڪارو ڪنم؟ شما گفتید با این ڪار من آبروتون به خطر میفته ومنم قانع شدم و قول میدم دیگه..
جمله م رو قطع ڪرد و گفت:
-عرض ڪردم میخوام علت اینڪارتون رو جویاشم!!حتی اگه دیگه تڪرار نشه.!! فڪر میڪنم این حق من باشه ڪه بدونم.
سڪوت ڪردم!! تا موضوع به اینجا میرسید زبانم قفل میشد.اگر واقعیت رو میگفتم او را برای همیشه از دست میدادم.
دستهام رو باحرص مشت ڪردم..ناخنهای بلندم داخل گوشت دستم فرو میرفت وڪمی از فشاری ڪه روم بود ڪم میڪرد.
خودش شروع ڪرد به جواب دادن:
_ڪسی ازتون خواسته.درسته؟
من باتعجب گفتم:نه!!! چرا باید ڪسی ازم بخواد؟ بخدا قضیه اونطور ڪه
شما فڪر میڪنید نیست.
#ادامه_دارد...
@dokhtaranchadorii
#صباحڪم_بالخیر!
ما را هم از #رزق_آسمانیتان
نمڪ گیر ڪنید..
ڪہ #عاقبتماݧ_بالخیر شود
و #شهادت هم، عاقبت بہ خیر شدݧ است ..
شاید #رزق امروزمان رانوشتند: #شهادت
#نگاه_شهدا_بدرقه_ی_روزتون 🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@dokhtaranchadorii
#سیــــــــره_شهیـــــــــد 🌹🌺🌹🕊
مادرش میگوید ، یکی از دوستان احمدرضا با منزل همسایه مان تماس گرفت ، احمدرضا رفت و بعد از چند دقیقه برگشت !
پرسیدم احمدرضا که بود؟! گفت ،
یکی از دوستانم بود ، پرسیدم ، چکار داشت؟!
گفت ، هیچی ، خبر قبول شدنم را در دانشگاه داد!
گفتم ، چی؟؟ ، گفت ، می گوید رتبه اول کنکور شده ای !!
من و پدرش با ذوق زدگی گفتیم ،
رتبه اول؟؟ ، پس چرا خوشحال نیستی؟؟!!
احمدرضا گفت ، اتفاق خاصی نیفتاده است که بخواهم خوشحال شوم !
در همان حال آستین ها را بالا زد وضو گرفت و رفت مسجد !!!
یادم هست با اینکه دانشگاه قبول شده بود ، همراه عمو بزرگش می رفت بنّایی ، می گفتم احمدرضا تو الان ، پزشکی قبول شده ای ، چه احتیاجی هست که به بنّایی بروی؟!
می گفت ، می خواهم ببینم کارگرها چقدر زحمت می کشند!
می خواهم سختی کارشان را لمس کنم!...
#شهیداحمدرضااحدی
برای ظهور کار کنیم...
@dokhtaranchadorii
.
.
تــو،
خوب ترین اتفاق ممکنی✨
وقتی که ،
اول صبــ🌤ــح در یادم میافتی😍
°|• #شهید_غیرت ـღ شهید علی خلیلی •|°
#سلام_صبحتون_شهدایی
@dokhtaranchadorii
💐زیارت نامه شهدا
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
@dokhtaranchadorii
💙💙💙💙💙
حجاب زیباست ولی…
شهیدی گفت:
«خواهرم…تو در سنگر حجاب مدافع خون منی…»
.شهید دیگری گفت:
«خواهرم… استعمار از سیاهی چادر تو بیشتر از سرخی خون من می ترسد…»
.یادمان باشد که تا ابد مدیون این شهدائیم...
شهدایی که لباس و نوع شلوار و مُد روز برایشان معنایی نداشت…
.حجاب هم فرهنگی است که مُد روز و مدلهای مختلف بر نمیدارد…
.بانوی خوبم !
.فلسفـه حجاب
تنها به گنـاه نیفتـادن مردهـا نیست!
.که اگر چنین بود ،
چرا خدا تو را با حجـاب کامل
به حضور میطلبد در عاشقانه ترین عبادتت؟!
.جنـس تو با حیـا خلق شده...
.رعایت حجاب تو شرط انتظار حجت ابن الحسن (عج) است.
@dokhtaranchadorii