eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
609 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
: باسلام واحترام شخص کاسبی آمد محضر آیت الله میلانی در . در اطراف مغازه داشت. عرض کرد: مغازه دارم در اطراف حرم، در ایامی که شهر شلوغ است و زیاد، قیمت اجناس را مقداری بالا میبرم و بیشتر از نرخ متعارف می فروشم. حکم این کار من چیست؟ آیت الله میلانی فرمود: این کار “بی انصافی” ست. مغازه دار خوشحال از این پاسخ و اینکه آقا نفرمود است کفش هایش را زیر بغل گذاشت و دست بر سینه عقب عقب خارج می شد. آقای میلانی با دست اشاره کرد به او که برگرد! برگشت! آقا دهان مبارکش را گذاشت کنار گوش مغازه دار و گفت: داستان را شنیده ای؟ گفت:بله! گفت میدانی بود و تقاضای آب کرد و عمر سعد آب را از او دریغ کرد؟ گفت:بله آقا، شنیده ام. آقای میلانی فرمود: 💥آن کار عمر سعد هم “بی انصافی” بود! ♥ @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
      خانم عزیز وقتی همسرت کار اشتباهی انجام داد،قطعا خودش متوجه اشتباهش هست... اما شما میتونی دو تا عکس العمل متفاوت نشون بدی: ✖ اه،همیشه همینی. هیچ وقت حواستو جمع نمیکنی. بهت که گفته بودم... باید بیشتر دقت می کردی. این عکس العمل یک والد نگران و سرزنش کننده ست که باعث حقارت و سرخوردگی مرد میشه. ازتون تصویر یک زن غرغرو توی ذهنش میسازه . باعث میشه همسر شما دیگه بهتون اعتماد نداشته باشه و از ترس عکس العمل شما خیلی چیزهارو ازتون مخفی کنه. ✔ سکوت و احساس همدلی. 👈🏻 فقط کافیه ناراحتی خودتون رو نشون بدید و هیچ حرفی نزنید که باعث بشه حس بدترین نسبت به خودش پیدا کنه. اینجا میتونید ارتباط لمسی برقرار کنید تا حس حمایت و هم دلی شما رو دریافت کنه. مثلا دستش رو بگیرید. یا در آغوش بگیریدش... اما سرزنش کردن قطعا چیزیه که فقط اوضاع رو خراب تر میکنه... @dokhtaranchadorii
میشود وقتی که از اتاق رفتی پرده را بکشی، در را ببندی، تلوزیون را خاموش کنی، گوشی را خاموش کنی، برق را خاموش کنی، دنیا را خاموش کنی؟ شاید بخواهم گریه کنم یا که نه، میشود از اتاق نروی؟ همینجا بمانی، مثلِ همیشه آرام دستانم را نوازش کنی، گونه هایم را نوازش کنی، خستگی هایم را نوازش کنی، اشک هایم را نوازش کنی شاید بخواهم گریه کنم...
⚫️اگر ما آن زمان بودیم،یار حسین علیه السلام می ماندیم؟ 🔴سی هزاردینارطلا!! ⚫️رقمی بود که یزید به هرنفراز یاران تاثیر گذار امام حسین(علیه السلام) در کوفه داد و دینشان راخرید! هردینارچهار ونیم گرم، هرگرم طلا 120هزارتومان... به پول امروز نزدیک به 13میلیارد تومان! 🔵اگه درآن زمان بودیم یار حسین علیه السلام می ماندیم؟! پس⚡️ 💥حواسمان باشد به غربت و تنهایی حسین زمانمان، مهدی فاطمه عج... 🔴به گناه و معصیت و لذت های زودگذر،آقایمان را نفروشیم... @dokhtaranchadorii
❣و محـرم، بہ همہ زمیڹ، رنگ عاشقي مي‌زند...! ❣مڹ آموختہ‌ام ...ح س ی ڹ... تنہاحروف تعریف شده الفبــاے عاشقي است❗️ ڪہ هزار سـاڸ است ازحرارت نيفتاده است... 💔سلام وارث تنہاے حسیڹ💔 . @dokhtaranchadorii
رمان آیه های جنون قسمت. ۱۲۵. که ناگهان چشمم به هادی می افتد که با پوزخند گوشه لبش مرا نگاه میکند حرفم را ادامه نمیدهم و موضوع را عوض میکنم. ..راستی مطهره اینا رو ولش کن به خانواده ات هم گفتی که مطهره میگوید هنوز نه خبر ندارند و بعد از کمی صحبت با مطهره خداحافظی میکنم. و رو به هادی که نسکافه اش را تمام کرده میگویم که حالا که میل فرمودین میشه بریم ? او هم از روی صندلی بلند میشود و می رود که پول را حساب کند من به سمت در میروم که او هم می آید سوار ماشین می شویم و تا خانه هیچ صحبتی با هم نمیکنیم وقتی به خانه رسیدیم تعارفش میکنم که به داخل خانه بیاید او تشکر میکند و من پیاده میشوم و از او خداحافظی میکنم و وارد خانه می شوم .... ♥ @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۲۶ نگاهے بہ مادرم مے اندازم و سینے را مقابل فرزانہ میگیرم،همانطور ڪہ دستہ ے فنجان را با دو انگشت شصت و اشارہ میگیرد میگوید:ممنون عزیزم! لب میزنم:نوش جان! بہ سمت مادرم میروم و بہ او هم تعارف میڪنم،میخواهم بہ سمت مبل تڪ نفرہ بروم ڪہ فرزانہ میگوید:بیا اینجا! نگاهش میڪنم،لبخند تصنعے لبانش را از هم باز ڪردہ. با اڪراہ ڪنارش مے نشینم و چیزے نمیگویم. هشت روز از محرمیت من و هادے گذشتہ،آخرین بار هفت روز پیش ڪہ باهم براے اولین بار بیرون رفتیم،دیدَمش. از آن روز خبرے از هادے ندارم،نہ من شمارہ ے همراهش را دارم نہ او! دیشب فرزانہ با مادرم تماس گرفت و گفت امروز بہ دیدنمان مے آید. _خب! آیہ جان از درسا چہ خبر؟ با پرسیدن این جملہ،فنجان را نزدیڪ لب هایش مے بَرد و جرعہ اے چاے مے نوشد. سعے میڪنم لبانم خندان و لحنم دوستانہ باشد:همہ چیز خوبہ! دارم اساسے براے ڪنڪور میخونم. سرش را تڪان میدهد:خیلے خوبہ! موفق باشے. _ممنون! بہ صورت مادرم زل میزند و میگوید:من ڪہ آرزو بہ دل موندم هادے خوب درس بخونہ! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،مادرم مے پرسد:چرا؟! لیسانس دارن ڪہ! لبخند محوے ڪنج لبانش مے نشیند:آرہ! اما دبیرستان بہ زور درس خوند! ڪنجڪاو مے پرسم:چرا؟! صورتش را بہ سمتم برمیگرداند:دوست نداشت تو رشتہ هاے نظرے درس بخونہ! بہ اصرار من رفت ریاضے فیزیڪ،امتحاناے ترمشو با یازدہ دوازدہ قبول میشد! یڪے دوبارم تڪ مادہ زد! دوبارہ جرعہ اے از چایش مے نوشد و با خندہ ادامہ میدهد:هر طور بود دیپلمشو گرفت دیگہ! انگار مے داند سوال بعدے ام چیست ڪہ میگوید:تو ڪنڪورم رتبہ ے خوبے نیاورد،دانشگاہ آزاد حسابدارے خوند! بہ گرافیڪ علاقہ داشت! چشمانش را بہ چشمانم میدوزد:باورت میشہ هادے اے ڪہ تڪ پسر خانوادہ ے ماست و وضع مالے پدرش خوبہ،ڪارگرے ڪردہ باشہ؟ ابروهایم را بالا میدهم:نہ! با غرور میگوید:از شونزدہ سالگے ڪار میڪنہ! نذاشت شهریہ ے دانشگاهشم ما بدیم! بعد ڪہ وارد دانشگاہ شد رفت سراغ ڪاراے دیگہ،تو شرڪتے ام ڪہ الان مشغولہ نزدیڪ یہ سالہ استخدام شدہ! متعحب نگاهش میڪنم،ادامہ میدهد:در ڪل شخصیت مستقلے دارہ،مطمئنم تو هزینہ هاے ازدواجتونم نمیذارہ ما ڪمڪ ڪنیم! گونہ هایم سرخ میشوند،از ڪدام ازدواج صحبت میڪند؟! فرزانہ،دستِ راستم را میان هر دو دستش میگیرد و گرم میفشارد،برقِ چشمانش سَر در گُمم میڪند،رنگِ خواهش دارند و التماس! _هادے مردیہ ڪہ اگہ دلشو بہ دست بیارے زندگیشو بہ پات میریزہ! عجیب بر جملہ ے "دلشو بہ دست بیاری" تاڪید دارد! خجول نگاهم را از چشمانش میگیرم و آرام میگویم:فعلا ڪہ تازہ داریم آشنا میشیم! دستم را رها میڪند:بذار بشناسیش! در دلم پوزخند میزنم،ڪدام بقالے میگوید ماستم ترش است؟! ادب و شخصیت پسرش را چند روز پیش دیدم! فنجان چاے را برمیدارم و ڪمے مے نوشم،فرزانہ رو بہ مادرم میگوید:پروانہ جان! راستش گفتم امروز بیام هم شما رو ببینم هم دعوتتون ڪنم فردا شب بیاید خونہ ے ما براے شام! مادرم لبخند گرمے بہ رویش مے پاشد:ممنون عزیزم اما ما زیاد مزاحم شدیم فعلا باید جبران ڪنیم! فرزانہ اخمانش را درهم میڪشد:وا! این حرفا چیہ؟! ما ڪہ باهم تعارف نداریم،بعد از چند وقت دور هم جمع بشیم. سریع میگویم:ممنون اما خواهر بزرگم براے فردا شب دعوتمون ڪردہ! فرزانہ نگاهش را میان من و مادرم مے چرخاند:جدے؟! مادرم سرے بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و میگوید:آرہ! خیلے وقتہ خونہ ش نرفتیم ازمون دلخورہ. میخواهم نفس آسودہ اے بڪشم ڪہ از شر مهمانے خلاص شدم ڪہ فرزانہ میپرسد:میدونن آیہ و هادے نامزدن؟ مادرم ڪمے مڪث میڪند و جواب میدهد:آرہ میدونن! لبم را میگزم و دلخور مادرم را نگاہ میڪنم،نباید میگفت! فرزانہ با خوشحالے میگوید:پس ایرادے ندارہ ڪہ فردا آیہ بیاد خونہ ے ما؟ میخواهم حرفے بزنم ڪہ مادرم چشم غرہ اے نثارم میڪند. _ایرادے ڪہ ندارہ! اما خب آیہ بخواد تنها بیاد.... فرزانہ نمیگذارد مادرم را ادامہ بدهد:مگہ میخواد بیاد خونہ ے غریبہ؟! بذارید بہ حساب پا گُشا! نگاہ مظلومم را دوبارہ بہ مادرم میدوزم،لبخند آرامش بخشے میزند:باشہ! آرام میگویم:مامان! فرزانہ جدے بہ من میگوید:فردا پنجشنبہ ست،بهونہ براے درس و مدرسہ قبول نمیڪنم! سپس رو بہ مادرم ادامہ میدهد:پس با اجازہ ت فردا میگم هادے ساعت پنج شیش بیاد دنبال آیہ،شمام با خیال راحت برید مهمونے! آب دهانم را با شدت فرو میدهم،انگار از آن شب بلاے الهے نازل شد! بودن ڪنارِ هادے! چہ عذابِ شیرینے..... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بہ مادرم زل میزنم و میگویم:ببین ڪاراتو! همانطور ڪہ روسرے اش را سَر میڪند میگوید:بهش چے میگفتم؟! مگہ درخواست نامعقولے ڪرد؟! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 . @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زن به همسرش حترام واقعى زن به شوهر به او نيرو و توانايى مى دهد و براى تلاش و كوشش آماده اش مى گرداند.🍃💝 سلام ابتدايى به او، جلوى پايش ايستادن، با ادب حرف زدن،  گوش دادن به سخنان او و قطع نكردن كلامش و… از جمله اين امور است🍃💝 زن سعى كند هنگام ورود مرد، خودش در را باز كند💝💝 و با لب خندان و چهره باز و گشوده به استقبالش برود و هنگام رفتن از منزل او را بدرقه نمايد💝💝 همين عمل  كوچك تأثير شايسته اى در روح و جان شوهر به جاى خواهد گذاشت💝💝 امام صادق (علیه السلام)  مى فرمايد: «خوشا به سعادت آن زنى كه شوهرش را بزرگ  شمارد و به او آزار نرساند و هميشه مطيع همسرش باشد @dokhtaranchadorii
#السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ #اَلسَّلامُ عَلَیْکِ یا بِنْتَ الْحُسَیْنِ الشَّهیدِ #محرم 🏴 دل اگر نذر حسیـــن است خریـدن دارد اشک اگرمال حسین است که ریختن دارد همه ی عالــــم و آدم به فدایــت ارباب غم ارباب به دلها چه کشیــدن دارد السلام علیک یا اباعبدالله 🏴 #مذهبی
#آقا الهے چشات پرازغم نشہ آقا🙏 سفره ے حسینیہ ات جمع نشہ آقا🏴 خدا بہت سلامتے بده ڪہ سایَت❤️ از سرڪشور ما ڪم نشه آقا✋ #لبیک_یا_خامنه_ای
﷽ #حسین_جانم🌷 باز هَــم روزِ مـن و 🌿عرضِ اَدب مَحضــرِ یـار با سَــــــــــلامے 🌿بَرڪٺ یافتہ روز و شبِ ما #صٙلےالله_عٙلیکٙ_یا_اباعبدالله
آخر پســرش تاج 👑 ســـرش شد مادر شهید #محمد_صادق_رضایـے بر دامن مادر شهیدان #صلوات 🌷
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۲۷ نیم نگاهے بہ سر تا پایم مے اندازد و بدون اینڪہ منتظر جواب حرف هاے قبلے اش باشد مے پرسد:آمادہ شدے؟! سرد میگویم:بعلہ! نگاهم بہ سمت ساعت ڪشیدہ میشود،دہ دقیقہ بہ پنج! هادے صبح بہ خانہ زنگ زد و گفت ساعت پنج دنبالم مے آید. _مریم و نساء خیلے دلخورن! مے پرسم:بابتِ؟! بہ سمتم برمیگردد و عاقل اندر سفیهانہ نگاهم میڪند:یعنے نمیدونے؟! شانہ اے بالا مے اندازم و نگاهم را بہ مانتوے بنفشم مے دوزم. بخاطرہ دعوت نشدن بہ مراسم محرمیت دلخورند. _گفتم یاسین و نورا زودتر از ما برن ڪہ ترڪشاشون بیشتر بہ اونا بخورہ! بلند میخندم:واے مامان! از روے مبل بلند میشوم و مقابل آینہ مے ایستم،با وسواس روسرے مشڪے رنگم را مدل لبنانے میبندم. _چادر رنگے برداشتے؟! بدون اینڪہ نگاهم را از آینہ بگیرم میگویم:نہ! اونجا از همتا یا یڪتا میگیرم. پالتوے مشڪے ام را از روے مانتو تن میڪنم،همین ڪہ آخرین دڪمہ اش را مے بندم صداے زنگ در بلند میشود. مادرم همانطور ڪہ بہ سمت در میرود میگوید:حتما هادیہ! اخمانم را درهم میڪشم،بابت رفتار چند روز قبلش عصبانے ام! چادرم را از روے دستہ ے مبل برمیدارم و سریع سر میڪنم. چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،شلوار ڪتان قهوہ اے تیرہ با ڪاپشن مشڪے پوشیدہ. گونہ ها و نوڪ بینے اش از شدت سرما صورتے رنگ شدہ اند. با لبخند رو بہ مادرم میگوید:سلام! مادرم لبخند مهربانے نثارش میڪند و میگوید:سلام! خوش اومدے! بیا تا آیہ آمادہ بشہ یہ چاے بخور! جدے میگویم:مامان! منڪہ آمادہ ام! مادرم دور از چشم هادے لبش را میگزد و لب میزند:زشتہ! نگاہ هادے بہ من مے افتد،همانطور ڪہ سرش را پایین مے اندازد میگوید:سلام! چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس بہ زور جوابش را میدهم:سلام! میخواهد روے مبل بنشیند ڪہ با قدم هاے بلند بہ سمت در میروم و میگویم:الان ڪفشامو مے پوشم بریم! از چشمانش خستگے مے بارد،درماندہ نگاهے بہ من و سپس بہ مادرم مے اندازد. دوبارہ قد راست میڪند:پروانہ خانم! با اجازہ تون ما بریم. مادرم اخمانش را درهم میڪشد:بشین یہ چایے بخور! لبخند ڪم جانے میزند:سر فرصت میام براے یہ ناهار یا شامِ مفصل مزاحمتون میشم،شمام دیرتون میشہ! مادرم گرم میگوید:قدمت روے چشم،البتہ اگہ آیہ بذارہ! سپس ریز میخندد،با حرص میگویم:مامان! پیشانے اش را بالا میدهد:بعلہ؟! نگاهم را از هادے و مادرم میگیرم،بے توجہ بہ تعارف تڪہ پارہ ڪردنشان مشغول بہ پا ڪردن نیم بوت هایم میشوم. همین ڪہ نیم بوت هایم را مے پوشم هادے ڪنارم مے ایستد. بدون اینڪہ نگاهم ڪند ڪالج هاے مشڪے اش را بہ پا میڪند. چند لحظہ بعد از مادرم خداحافظے میڪنیم و از خانہ خارج میشویم. همین ڪہ در حیاط را میبندم نگاهے بہ اطراف مے اندازم،ڪوچہ تقریبا خلوت است. هادے سوییچ را بہ سمت ماشین میگیرد و دڪمہ اش را میفشارد. چند متر دور تر از جلوے درمان پارڪ ڪردہ. براے اینڪہ ڪسے نبیند،سریع در سمت ڪمڪ رانندہ را باز میڪنم و مے نشینم‌. هادے متعحب خیرہ شدہ،بدون حرف سوار میشود. سرد میگویم:لطفا از این بہ بعد داخل ڪوچہ نیاید! چیزے نمیگوید،ادامہ میدهم:نمیخوام همسایہ ها متوجہ بشن! لب میزند:باشہ! میخواهد ماشین را روشن ڪند ڪہ نگاهش بہ دست هایم مے افتد. دست راستش را مقابلم میگیرد و انگشتِ انگشترے اش را تڪان میدهد:انگشترتون؟! گیج نگاهش میڪنم:خب! دستے بہ تہ ریشش میڪشد و میگوید:انگشترے ڪہ مامان شب محرمیت بهتون داد! باز مثل خنگ ها میگویم:خب! جدے نگاهم میڪند:دستتون نڪردید! این بار ڪشیدہ تر میگویم:خب! لبخند ڪجے ڪنج لبش مهمان میشود:مامانم یڪم حساسہ ڪاش دستتون میڪردید! نگاهے بہ دستانم مے اندازم و میگویم:باهاش راحت نیستم! بدون حرف حرڪت میڪند،نگاهم از داخل آینہ بہ ظرف هاے غذایے ڪہ روے صندلے عقب چیدہ شدہ اند مے افتد‌‌. ڪنجڪاو سر برمیگردانم،بیشتر از بیست تا بہ نظر مے رسند. هراسان بہ سمت هادے برمیگردم،بلند میگویم:آقاے عسگرے! چشمانش از تعجب گشاد میشوند،بدون اینڪہ نگاهم ڪند میگوید:چیزے شدہ؟! با حرص میگویم:قرارمون این نبود! صورتش را بہ سمتم برمیگرداند،متعجب میگوید:مگہ چے شدہ؟! با سر بہ صندلے عقب اشارہ میڪنم و میگویم:قرار نبود از اقوام ڪسے متوجہ بشہ! مادرتون دیروز نگرفت مهمون دارید! همانطور ڪہ سرش را برمیگرداند پوزخند میزند:نترس! برات جشن نگرفتیم! و اینگونہ براے اولین بار برایش مفرد شدم! با بے احساس ترین عاشقانہ! با حرص مشتم را میفشارم و میگویم:نگہ دارید! میخوام پیادہ شم. بدون اینڪہ نگاهش را از رو بہ رو بگیرید میگوید:پیادہ ت میڪنم،میرما! تقریبا داد میزنم:منم خواستم پیادہ م ڪنید! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۲۸ چند متر جلوتر پشت چراغ قرمز مے ایستد،میخواهم دستگیرہ ے در را بفشارم ڪہ نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے نثارم میڪند و میگوید:نگہ داشتم چون چراغ قرمزہ! در را نصفہ باز میڪنم ڪہ با حرص میگوید:میشہ دو دیقہ بشینے سر جات؟! الان برگردے خونہ بہ مامان و بابات چے میگے؟! با حرص در را میبندم،دست بہ سینہ بہ رو بہ رو خیرہ میشوم. سہ پسر بچہ مشغول فروختن گل و دود ڪردن اسپند هستند. اڪثر رانندہ هاے سعے دارند با اخم و تشر از ماشین هایشان دورشان ڪنند. یڪے از پسر بچہ ها همانطور ڪہ دور ماشین اسپند دود میڪند چند تقہ بہ شیشہ ے سمت هادے میزند. پیراهن ڪهن و نازڪے بہ تن دارد،ڪلاہ بافتے ڪہ براے سرش بزرگ است تا روے ابروهایش ڪامل ڪشیدہ شدہ. هادے با عجلہ شیشہ را پایین میدهد،پسر بچہ با لحن مظلوم میگوید:عمو! ڪلے برات اسفند دود ڪردم ماشین خوشگلت چشم نخورہ! اسپند را بہ سمت هادے میگیرد و مے چرخاند:ایشالا چشم بد ازتون دور باشہ! هادے لبخند مهربانے نثارش میڪند و بہ سمت صندلے عقب خم میشود. با لحن صمیمانہ میگوید:خیلے ممنون عمو جون! چهار ظرف غذا بہ سمتش میگیرد و میگوید:الان پول نقد همرام نیست میشہ دفعہ ے بعد ڪہ اومدم پولتو بدم؟! چشمان پسرڪ مے درخشد،با ذوق غذاها را از دست هادے میگیرد و میگوید:اینا از پول اسفندے ڪہ دود ڪردم بیشترہ ها! هادے دستے بہ گونہ ے پسرڪ میڪشد و میگوید:اینا ڪہ نذریہ،فردا هستے پولتو بیارم؟! پسر با ذوق سرش را بہ نشانہ مثبت تڪان میدهد و میگوید:آرہ! همیشہ هستم،اگہ این ورا ندیدیم از بچہ ها بپرسے رضا ڪجاست بهت میگن! هادے میخواهد چیزے بگوید ڪہ چراغ سبز میشود،با عجلہ فرمان را مے چرخاند و میگوید:بہ دوستاتم بدہ! فردا میبینمت. رضا با ذوق برایمان دست تڪان میدهد و بہ سمت دوست هایش میدود. گیج بہ رفتار هادے نگاہ میڪنم،نفسش را آسودہ بیرون میدهد و با لبخند بہ رو بہ رو خیرہ میشود. آرام مے پرسم:غذا ها نذریہ؟! لب میزند:بلہ! مِن مِن ڪنان میگویم:مَن...مَن....فڪر ڪردم ڪہ... نمیگذارد جملہ ام را تمام ڪنم:مهم نیست! بدون حرف هر دو بہ خیابان خیرہ میشویم،بابت رفتارم خجالت میڪشم‌..‌. ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ بیست دقیقہ از حرڪتمان گذاشتہ وڪم ماندہ بہ مقصد برسیم،در این چند دقیقہ بہ هر چهارراہ ڪہ رسیدیم هادے تمام غذاها را بہ ڪودڪان گل فروش و آدامس فروش داد. بہ خیابان اصلے میرسیم،نگاهے بہ صندلے عقب مے اندازم،سہ تا غذا ماندہ. نگاهم بہ پسربچہ اے ڪہ دو دستہ نرگس بہ دست گرفتہ و خستہ بہ عبور ماشین ها نگاہ میڪند مے افتد. با عجلہ شیشہ را پایین میدهم و صدایش میزنم:آقا پسر! سرش را بہ سمتم برمیگرداند و ڪنجڪاو نگاهم میڪند. لبخند میزنم:میشہ بیاے؟! سنگینے نگاہ هادے را حس میڪنم،پسر با عجلہ بہ سمت ماشین میدود‌. نفس نفس زنان ڪنار پنجرہ مے ایستد:بعلہ خانم؟! همانطور ڪہ زیپ ڪیفم را پایین میڪشم میگویم:نرگسات چندن؟! با ذوق میگوید:همین دوتا دستہ موندہ،دستہ اے شیش تومنہ اما اگہ دوتاشو بخرید باهم دہ تومن میدم. لبخندم را پر رنگ تر میڪنم:چہ ارزون! اسڪناس دہ تومنے اے از داخل ڪیفم بیرون میڪشم میخواهم بہ دست پسرڪ بدهم ڪہ دست مردانہ اے سریع اسڪناس را میڪشد! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 . @dokhtaranchadorii
#از_کربلا_بگویم_و_زینب 💟 (5) زینب مادر همه است برای همه مادری کرده از اصغر گرفته تا برادرش حسین اما بغض این بار،‌ نوبت عبدالله ست زینب تک و تنها باید ستون بازمانده های کربلا باشد اما عبدالله از دست عمه فرار میکند چه آمد بر سر کاسه صبر این بانو! هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده و از پس چشمان خیس عمه اش برآمده
🔹اینجا کربلاست... کمی آنطرف تر، عده ای به تازگی حاجی شده‌اند؛ اما آنان که ندای "هل من ناصر" امامشان را شنیدند، کربلایی شدند. 🔺و امروز "کل الارض کربلا" کربلایی شو...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از #حسین هر کس که در دل ذره ای هم کینه داشت نیزه ای پرتاب کرد و زخم بر #جسمم گذاشت می شنیدم یک نفر فریاد زد در همهمه: می زنم ضربه به پهلویش ز بغض #فاطمه😭
یکشنبه‌ها را خیلی دوست دارم... یکشنبه‌ها طلا و گوهرِ هفته است... خورشید درخشان روزهای بعدی... یکشنبه‌ها همه‌چیز خوب است، خوب و شیرین... روزی که بنام مولایمان علی علیه السلام است، طعم عسل دارد... 🌷به به.... کمی غبار را به عاشقان برسان که در هوای تو باشد جنون مان بسیار @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حسین_جان♡ بر سینــہ میزنم . . . ڪہ مبــادا ، درونِ آن غیر از حسیـــن خـانہ ڪند ، عشــق دیگرے . . .
: تفسير عشق، درس الفباي کربلاست لب تشنه، خضر در پي صحراي کربلاست باز اين چه شورش است که درخلق عالم است نيل فرات تشنه موساي کربلاست عيسي به عرش رفت ولي روضه خواند و گفت عريان به روي خاک، مسيحاي کربلاست بايد علي شود زکرياي کربلا وقتي که روي ني سر يحياي کربلاست مجنون کجاست تا که ببيند چه چشم ها دنبال ردّ محمل ليلاي کربلاست بعد از گذشت اين همه سال از شهادتش خلقت هنوز مات معمّاي کربلاست اي با خبر ز سرّ معما ،شما بگو اي روضه خوانِ ناحيه ،آقا ،شما بگو آهي بکش، به باد بده دودمان ما شعري بخوان که شعله بيفتد به جان ما صمصام انتقام خدا صبرمان دهد يک شب اگر شما بشوي روضه خوان ما تاريخ را ورق بزن، از کربلا بگو برگرد چارده سده پيش از زمان ما اين خون نوشته اي که تو خوانديش «ناحيه» اين بي کسي که باد فدايش کسان ما اين روضه هاي باز که با السلام هاش لکنت گرفته است سراپا زبان ما شأن نزول کيست که خون گريه مي کني؟ اي کاش کارد بگذرد از استخوان ما ارباب مقتل، عازم آن سوي نيزه هاست اي واي بر دلم... سندش روي نيزه هاست آقا نوشته اند که جدت کفن نداشت گيرم کفن نبود، چرا پيرهن نداشت! از پايکوب اسب سواران شنيده ام بردند روي نيزه، سري را که تن نداشت پيچيده بود در خودش از آتش عطش داغي که داشت در جگر خود، حسن نداشت انگشتري که با خودش آورده بود کو؟ اي کاش هيچ وقت عقيق يمن نداشت چشمي به چشم قاتل و چشمي به خيمه ها همراه کاروان خود، اي کاش زن نداشت حق با شماست، شام و سحر گريه مي کنيد جاي سرشک خون جگر، گريه مي کنيد... 😭 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 ☀️ گلایه امام زمان ارواحنا له الفدا 🍃 مرحوم آیت الله مجتهدی(ره) فرمودند: یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه می‌کنند و شانه‌هایشان از شدت گریه تکان می‌خورد 🍃 رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتاده‌اید؟ 🍃 ایشان فرمودند: یک لحظه، امام زمان را دیدم که به پشت سر من اشاره نموده و فرمودند: ✨ آقای مدنی! نگاه کن! شیعیانِ من بعد از نماز، سریع می‌روند دنبال کار خودشان و هیچکدام برای فرج من دعا نمی‌کنند. انگار نه انگار که امام زمانشان غایب است!" ✨ من از گلایه امام زمان (عج) به گریه افتادم... 📚 کتاب مهربان‌تر از مادر، انتشارات مسجد مقدس جمکران ♥ @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۲۹ متعجب بہ هادے نگاہ میڪنم،همانطور ڪہ اسڪناس را تا میڪند و روے ڪیفم میگذارد میگوید:من حساب میڪنم! چشمانم را ریز میڪنم:شما ڪہ گفتید پول نقد ندارید! در ماشین را باز میڪند:ڪارت ڪہ دارم! سپس از ماشین پیادہ میشود و بہ سمت سوپرمارڪتے ڪہ ڪنار خیابان است مے دود. بہ سمت صندلے عقب خم میشوم:آقا پسر تو اینجا تنهایے؟! با احتیاط مے پرسد:چطور؟! هر سہ ظرف غذا را برمیدارم و نگاهش میڪنم:نذریہ! آب دهانش را قورت میدهد و معصوم میگوید:خواهرمم اون یڪے خیابون گل میفروشہ! غذاها را بہ سمتش میگیرم:پس بیا! دستہ گل ها را زیر بغلش میزند و دوتا از غذاها را برمیدارد و محڪم میگوید:قبول باشہ! آرام میگویم:مطمئنم ڪہ این نذرے قبولہ! هادے از داخل سوپر مارڪت بیرون مے آید و بہ سمت پسر قدم برمیدارد. با دیدن ظرف هاے غذایے ڪہ دستش هستند لبخند پر رنگے میزند و میگوید:گفتے نرگسات چندن؟! پسر بہ سمتش برمیگردد:دو تا دستہ ش باهم دہ تومن! هادے اسڪناس دہ تومنے را روے ظرف غذا و میگوید:بفرمایید. سپس با احتیاط دستہ گل ها را از زیر بغلش بیرون میڪشد. پسر با عجلہ بہ سمت پل هوایے میدود،هادے چند لحظہ نگاهش میڪند و دوبارہ سوار ماشین میشود. هر دو دستہ ے نرگس را روے داشبورد میگذارد و آرام میگوید:نرگساتون! بدون حرف بہ پسرے ڪہ نرگس میفروخت زل میزنم،ڪنار پل عابر پیادہ مے نشیند. چند لحظہ بعد دختر هفت هشت سالہ اے نزدیڪش میشود و با ذوق چیزهایے میگوید! هادے آرام میگوید:فڪر ڪنم خوشحالن ڪہ امروز همہ ے گلاشونو فروختن! قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمم مے چڪد:آرہ! بہ ظرف غذایے ڪہ روے پایم ماندہ اشارہ میڪند و میگوید:میشہ برش دارم؟! با انگشت شصت زیر چشمم را پاڪ میڪنم و میگویم:بعلہ! ظرف غذا را روے پایش میگذارد و دو قاشق پلاستیڪے از صندلے عقب برمیدارد. دوبارہ بہ زیر پل هوایے زل میزنم،با ذوق غذا میخورند و باهم صحبت میڪنند. گویے لذیذترین غذاے عمرشان را میخورند! بہ سمت هادے برمیگردم،همانطور ڪہ قاشقش را پر از برنج و تڪہ اے ڪباب میڪند نگاهش بہ سمت آن هاست. با لذت غذایش را میجود و آرام لب میزند:حالا میتونم راحت ناهارمو بخورم! متعجب نگاهش میڪنم،قاشق تمیز را بہ سمتم میگیرد:نذریہ! یہ قاشق بردارید! بہ چشمانش نگاہ میڪنم،تلو تلو میخورند شبِ چشمانش! چطور میشد مستِ این چشم ها نشد؟! صد سال هم براے شناختنش ڪم بود... من، او، چشمانش، وَ یڪ بغل نرگس، بهانہ،براے عاشق شدن جور شد... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
دختران ترسناک تهران. دختران آخرالزمان .....+18 ... .......خدایا امام زمان ما رو برسون 😭😭