❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۳
روے تخت مے نشیند و موبایلش را مقابل دهانش میگیرد:بچہ ها من میرم بخوابم! تا صبح ڪہ بیام شلوغ نڪنیدا!
همتا میخندد و سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد،یڪتا روے شڪم دراز میڪشد:بچہ هاے گروهن دیگہ!
همتا تشڪے روے زمین نزدیڪ تخت مے اندازد و رویش مے نشیند.
ڪنارش مینشینم:نمیرے سر جات بخوابے؟
چشمانش خستہ اند،لبخند ڪجے تحویلم میدهد:سر جامم دیگہ! تو برو رو تخت بخواب.
معذب میگویم:نہ! من با روے زمین خوابیدن مشڪلے ندارم.
دراز میڪشد:منم مشڪلے ندارم!
یڪتا خواب آلود میگوید:اصلا یہ ڪارے ڪنید! همتا بیاد سر جاش بخوابہ آیہ ام برہ هادیو از اتاقش پرت ڪنہ بیرون اونجا بخوابہ.
همتا میخندد:هادے ڪجا بخوابہ؟
یڪتا گوشہ ے لبش را مے خاراند:سوال خوبے بود! برہ تو سالن رو مبل بخوابہ!
میخندم و میگویم:بدبخت هادے!
یڪتا چشمانش را مے بندد:هادے شدہ برا چے؟! والا
منو همتا بلند میخندیم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد،سریع بہ سمت تخت میدوم و زیر پتو میروم.
در باز نمیشود اما صداے هادے مے پیچد:همتا!
همتا سر جایش مے نشیند:جانم.
_در اتاقمو باز میذارم ڪارے داشتید بیدارم ڪنید.
همتا باشہ اے میگوید و دوبارہ دراز میڪشد،سرم را روے بالشت میگذارم.
رو بہ همتا میگویم:شرمندہ! جاتو اشغال ڪردم.
اخم میڪند:انقدر با ما تعارف نداشتہ باش!
لبخند گرمے میزنم و نگاهم را بہ دیوار میدوزم،همتا و یڪتا یڪ ساعتے از خاطراتشان میگویند و میخندیم.
ڪم ڪم خوابشان میبرد اما من نہ! نگاهے بہ ساعت موبایلم مے اندازم ڪہ دو و نیم را نشان میدهد.
نیم ساعتے در جایم جا بہ جا میشوم اما خوابم نمیبرد،پوفے میڪنم و سر جایم مے نشینم.
بے خوابے ڪلافہ ام ڪردہ،خمیازہ اے میڪشم و پاهایم را روے فرش میگذارم.
روسرے ام را از روے زمین برمیدارم و روے سرم مے اندازم،پاورچین پاورچین بہ سمت در اتاق میروم.
آرام دستگیرہ ے در را میفشارم و از اتاق خارج میشوم اما در را ڪامل نمے بندم!
موهایم را جمع میڪنم و از پشت داخل بلوزم مے اندازم؛روسرے ام را روے سرم مرتب میڪنم و آرام قدم برمیدارم.
بے خوابے بہ سرم زدہ،میخواهم این موقع شب در این سرما در حیاط قدم بزنم!
نزدیڪ در اتاق هادے میرسم،در اتاق تا آخر باز است و چراغش روشن!
جلوے اتاقش میرسم،دستانم را روے چشمانم میگذارم تا مبادا فوضولے ام گل بڪند و بخواهم داخل اتاقش را دید بزنم!
میخواهم عبور ڪنم ڪہ صداے استغفراللہ گفتنش مانع میشود!
دستانم را پایین مے اندازم،نگاهم روے هادے مے افتد!
پشت بہ من رو بہ قبلہ روے سجادہ نشستہ و ذڪر میگوید،بلوز و شلوار سفید رنگے بہ تن ڪردہ و عجیب مشغول است!
بوے عطر خنڪش بینے ام را قلقلڪ میدهد،چہ میشود این عطر فقط براے من باشد؟!
چند لحظہ بعد صلواتے میفرستد و مے ایستد،فڪر میڪنم براے نماز قیام ڪردہ ڪہ سرش را بہ سمتم برمیگرداند!
نفس در سینہ ام حبس میشود،ڪامل بہ سمتم برمیگردد.
بہ تہ تہ پتہ مے افتم:بِ...بِ...خدا...مے...مے...خواستم...میخواستم...
بے تفاوت نگاهم میڪند،نفس عمیقے میڪشم و بہ زور میگویم:میخواستم برم بیرون!
روے دو زانو مے نشیند و مشغول جمع ڪردن سجادہ اش میشود،آرام میگوید:اگہ تشنتونہ برو پایین،آب سرد ڪن یخچال آب دارہ،سرویس بهداشتے هم همین طبقہ هست انتهاے راهرو!
چشمانم را باز و بستہ میڪنم،انگشتانم مے لرزند دستم را روے قلبم میگذارم.
_داشتم رد میشدم نگاهم افتاد این ور!
سجادہ اش را جمع میڪند و بلند میشود،لبخند نمڪینے ڪنج لبش نشسته:مثل دفعہ ے قبل؟!
خون در صورتم مے دود،سرم را پایین مے اندازم و میگویم:ببخشید!
پاهایم را بہ زور براے حرڪت ڪردن تڪان میدهم ڪہ میگوید:خوابتون نمیبرہ؟!
نچے میگویم و روسرے ام را ڪمے پایین میڪشم،یاد دو سہ ساعت پیش مے افتم.
ڪمے از در اتاقش فاصلہ میگیرم،میپرسم:بہ پدرم چے گفتید ڪہ اجازہ داد شب بمونم؟!
سجادہ اش را ڪنار تخت میگذارد،بہ سمت میز تحریرش میرود همانطور ڪہ دفتر بزرگے با جلد چرم مشڪے رنگ از رویش برمیدارد میگوید:گفتم چندبار بهم گفتہ پسرم! توقع داشتم مثل پسرش بهم اعتماد داشتہ باشہ!
سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:آرہ بہ همہ ے عالم و آدم اعتماد دارہ جز دخترش!
نگاہ سنگینش را حس میڪنم:شاید خودتون باعث این بے اعتمادے شدید!
سرم را بلند میڪنم و پوزخند میزنم:از وقتے ڪہ یادم میاد بابام بہ من و خواهرام بے اعتماد بود! ما تقریبا با سیستم عرباے جاهل قبل از اسلام بزرگ شدیم! فقط زندہ بہ گورمون نڪردن!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند،ادامہ میدهم:تو مایہ هاے زندگے نازنین!
چشمانش را ریز میڪند:وَ تو شبیہ نازنینے؟
جا میخورم از این مفرد شدن بے دلیل!
_نہ! من شبیہ خودمم!
عجیب مے پرسد:شبیہ خودت بودن یعنے چے؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب ♥
▪️ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ☺️
#آخرالزمان
💠حضرت علی (ع) در یکی از سخنرانی ها فرمودند:
✳️ به زودی پس از من زمانی خواهد رسید که در آن زمان چیزی پوشیده تر #حق و آشکارتر از #باطل و رایج تر از #دروغ بر خدا وپیامبرش نباشد.
✳️ نزد مردم آن زمان کالایی کم بهاتر از #قرآن نیست،وقتی که بخواهد به درستی خوانده شود. و کالایی رایج تر و فراوانتر از آن نیست،آنگاه که بخواهند به صورت وارونه و به #نفع دنیا طلبان معنایش کنند.
✳️ در آن ایام، در شهرها، چیزی ناشناخته تر از امر #معروف #خیر و شناخته شده تر از #منکر و #گناه نیست.
✳️ آن مردم در #اختلافات با یکدیگر و پراکندگی #متحدند واز #اتحاد و#یگانگی رویگردانند.
✳️ گویا آنان خود را #راهنمای قرآن میدانند نه قرآن را راهنمای خود،از قرآن در میان آنان جزء نامی باقی نمانده و جزء خط و نوشته ای چیزی از آن نمیدانند...
📚نهج البلاغه، قسمتی از خطبه ی 14 ♥
@dokhtaranchadorii
🎤حاج حسین #یکتا :
🎈✓جوان دیروز،✓جوان امروز،✓جوان فردا
جوان وسط #جنگِ سخت،جوان وسط جنگِ نرم، #جوان_عصرظهور
🎈جوان دیروز فرار میکرد بِره #جبهه..
دنبال این بود مادر پدرشو به هرطریقی #راضی کنه،شناسنامه شو📖 دستکاری میکرد که بِره جبهه..
🎈جوان دیروز با اینکه تو #خاکریز بود،شب🌙 قبل #عملیات درس میخوند📚..
🎈جوان دیروز دنبال #خدا بود..
دنبال این بود باخدا قاطی بشه💞.
باخدا #رفیق بشه..!!
🎈جوان دیروز #امام_زمان (عج) رو میخواست😔..
🎈سختی جنگِ سخت، باگریه های #نیمه_شب بچه ها،نرم میشد..!!
🎈جوان دیروز باگریه😭 نیمه شب معبر باز میکرد. #باضجه ش راه باز میکرد..
🎈جوان دیروز مثل #شهید_برونسی که #حضرت_زهرا(س) بهش میگفت چیکار کن..!
در جهاد اصغربا نگاه جهاد اکبرپیروز شدیم✌️.
🎈جوان امروز و #جهاد همه جانبه جنگ نرم.
#حضرت_آقا فرمودند:برویدوحقش را ادا کنید✊
🎈"شهید چمران: وقتی شیپور📣 جنگ زده میشود ، #مرد_از_نامرد شناخته میشود✔️.
🍃| @dokhtaranchadorii
#بـهـشـت
منـ
چـادرم را🍃
عاشـقانہ سر میڪنم😍
عاشق واقعے🌸
چـہ در سختے و راحتے👌🏻
و چہ در گرما و سرما🔥
معشوقہ اش را عاشـق اسـٺ💜
عاشقانہ چادر سر میڪنم😌
#من_وارث_مادرم✋🏻♥️
••🍃✨ @dokhtaranchadorii