#تلـــنڱــ⚡️ـــر
🔹خوبه قبل از انجام هر کار
منتظر گرفتن #لایک👍🏻 از خدا باشیم..
👈🏻چون اگر زندگی مون بر محور
#رضایت خدا بچرخه ،
به کمال معنوی میرسیم . . .
👌🏻پس توی زندگی دنبال "خرسندی
خدا " باشیم نه مردم..
••🍃✨ @dokhtaranchadorii
🔹گاهی گذشت کن، گاهی گذر…
بزرگترین هدیه گذشت، برای خود توست،
و آن هدیه آرامش است…
🌸🌸🌸🌸 .
••🍃✨ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
در مورد احترام والدین ...حتما حتما حتما گوش کنید .....پیشنهاد دانلود ....😊
:
چند روزی ست که تا میشنوم حرفشرا
اربعین... کربوبلا... این دل من میریزد!
😭😭😭😭
#اربعین_کرببلایم_نبری_میمیرم
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
#کلام_عارفان
✨﷽✨
🔻جواب اذیت کردن دیگران
♥️✨حاج اسماعیل دولابی(ره)
🌴"هر وقت کسی شما را اذیت کرد و ناراحت شدید به کسی نگویید فقط (( استغفار ))کنید؛ هم برای خودتان و هم برای کسی که شما را اذیت کرده است
🌷 بگو: بیچاره کار بدی کرده است. اگر فهم داشت نمی کرد. وقتی استغفار می کنی خداوند دوست دارد. قلبت باز می شود.
🌴 این قلب یک جوری است که اگر کسی به او خوبی کند، از او تشکر نکند ناراحت می شود. اگر کسی هم اذیتش کرد ناراحت می شود.
در این جا باید استغفار کرد تا قلب انسان باز شود. آن وقت می بینی که چقدر بزرگ شده ای.
گر دو مرتبه این کار را کردی دیگر غم نمی تواند شما را بگیرد. چون راهش را بلد هستی
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۸
با ذوق بہ سمت فرزانہ برمیگردم و میگویم:خیلے قشنگن! بہ خدا شرمندہ م ڪردید.
میخواهم براے بوسیدنش بلند بشوم ڪہ میگوید:اول همہ ے سوغاتیاتو ببین بعد!
ڪنجڪاو داخل پاڪت را نگاہ میڪنم،چند جعبہ ے ڪوچڪ بہ چشمم میخورد!
جعبہ ها را بیرون میڪشم،اولے را باز میڪنم،تسبیحے با سنگ هاے فیروزہ!
جعبہ ے دوم را باز میڪنم،انگشترے ظریف با رڪاب نقرہ اے درخشان و سنگ فیروزہ ے خوش تراش!
همتا با چشم و ابرو بہ جعبہ هایے ڪہ باز نڪردہ ام اشارہ میڪند و میگوید:از اون دوتا سہ ماہ باید خوب مراقبت ڪنیا!
جعبہ ها را باز میڪنم و متعجب نگاهشان میڪنم!
یڪ جعبہ پر از شاخہ نبات هاے زغفرانے و سفید است و جعبہ ے دیگر مملو از غنچہ هاے گل محمدے!
نگاہ پرسشگرم را بہ فرزانہ میدوزم ڪہ میگوید:اگہ خدا بخواد براے سفرہ ے عقدتون!
با شنیدن این جملہ قلبم مے لرزد و نگران بہ تو چشم مے دوزم ڪہ با آرامش بہ من خیرہ شدہ اے...!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یاسین همانطور ڪہ با ولع سیبے را گاز میزند رو بہ روے من و یڪتا مے نشیند و چپ چپ بہ هادے نگاہ میڪند.
یڪتا هم اخم ساختگے بین ابروانش جاے میدهد و میگوید:داداش منو اونطورے نگاہ نڪنا!
اخم یاسین غلیظ تر میشود،نگاہ هادے بہ یاسین مے افتد.
لبخند مردانہ اے میزند و میگوید:تو هنوز نمیخواے با من دوست بشے؟!
یاسین صورتش را برمیگرداند و با اخم من را نگاہ میڪند،آرام میگویم:اِ زشتہ!
یاسین تخس میشود:هیچم زشت نیست!
صداے اللہ اڪبر اذان ڪہ بلند میشود هادے هم مے ایستد،پست سر یاسین خم میشود و عمیق سرش را مے بوسد.
یاسین متعجب نگاهش میڪند،هادے لبخند گرمے نثارش میڪند و بہ سمت مادرم میرود.
از مادرم سجادہ و مُهر میخواهد ڪہ مادرم رو بہ من میگوید:آیہ جان! هادے رو راهنمایے ڪن اتاقت بهش سجادہ و مُهر بدہ.
یاعلے اے میگویم و برمے خیزم،همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم میروم میگویم:بفرمایید!
هادے پشت سرم راہ مے افتد،در اتاق را ڪامل باز میڪنم و ڪنار مے ایستم:بفرمایید!
با دست بہ داخل اتاق اشارہ میڪند و میگوید:اول صاحب خونہ!
وارد اتاق میشوم و بہ سمت میز میروم،همانطور ڪہ سجادہ ام را برمیدارم جهت قبلہ را بہ هادے نشان میدهم.
سجادہ ام را باز میڪنم و مُهر را برمیدارم،همانطور ڪہ مُهر را روے زمین میگذارم خجول میگویم:سجادہ م یڪم زیادے دخترونہ ست براے همین پهنش نڪردم.
هادے در چند قدمے ام مے ایستد:اشڪال ندارہ!
سرم را بلند میڪنم،نگاهش بہ زمین است؛انگار چیزے یادم مے افتد ڪہ سریع میگویم:راستے براے وضو...
مقابل مُهر مے ایستد و میگوید:وضو دارم!
آهانے میگویم و بہ سمت در قدم برمیدارم،میخواهد قامت ببندد ڪہ یاد نازنین مے افتم.
_راستے نازنین باهام تماس گرفت!
سرش را بلند میڪند و سیاهے چشمانش را بہ چشمانم مے دوزد:خب!
بے اختیار چند لحظہ بہ چشمانش خیرہ میشوم ڪہ نگاهش بے تاب میشود و از من فرار میڪند!
بہ دیوارہ خیرہ میشود،خجالت میڪشم از این همہ بے اختیارے!
میخواهم در را باز ڪنم ڪہ میگوید:گفتید نازنین زنگ زدہ!
چشم بہ پاهایش میدوزم:حالش خوب نبود،مثل اینڪہ خواستگار دارہ نشد زیاد صحبت ڪنیم!
متفڪر دستے بہ چانہ اش میڪشد:بهم نگفتہ بود!
_گفتم شاید لازمہ بدونید...
_خیلے ممنون ڪہ گفتید!
دوبارہ براے رفتن قصد میڪنم ڪہ تلاوتم میڪند:خانم نیازے!
باز برگشتیم سر خانہ ے اول! من دوست دارم نامم را از زبان تو بشنوم.
یخ میزنم برایش!
_بعلہ؟!
تلو تلو میخورند چشمانش!
_لطفا مثل یہ دوست ڪنار نازنین باشید! خیلے تنهاست!
پس تنهایے هاے من چہ؟! از آن ها خبر دارے؟!
لب میزنم:باشہ!
و بدون حرف دیگرے از اتاق خارج میشوم،براے وضو گرفتن بہ سمت حیاط میروم.
نگاهم از پشت پنجرہ بہ هادے مے افتد،قامت بستہ و زیر لب ذڪر میگوید.
نگاهم بہ سمت چهارخانہ هاے آبے رنگ پیراهنش میرود،مے توان در چهارخانہ هاے پیراهنش خانہ اے ساخت!
خانہ اے در طبقہ اول،واحد سمت چپ،
خانہ اے در قلبش!
گرم تماشاے هادے ام ڪہ سنگینے نگاہ ڪسے را حس میڪنم،سرم را بالا میگیرم،دنبال آن نگاهم!
چشمم بہ ساختمان در حال ساخت رو بہ روے خانہ مے افتد،گویے ڪسے از آنجا نگاهم میڪند!
چند قدم بہ سمت جلو برمیدارم و با دقت نگاہ میڪنم،سایہ اے خودش را عقب میڪشد!
دلم آشوب میشود....
دلم گواهے میداد بہ ناآرامے ها....
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
:
"قَد ضاقَ صَدري و سَئِمْتُ من الْحياة"
سینه ام تنگی می کند
و از #زندگی سیرم...
يا اباعبدالله
جـانِ بـیجـانم را؛
#احیا کن...
ما زِ #نور تو رسیدیم ؛
به سر منزل #عشق...
#روزتون_حسينی ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
💙🍃
🍃🍁
6 گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
🖋 دکتر احمد حلّت
" زندگی تون سرشار از آرامش " ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
#روایتــــــــــگرے
🖼| خردسالترین شهید استان بوشهر
نامش حسین بود؛
اهل شهرستان جَم؛ استان بوشهر.
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را میگیرد،
بہ محل اعزام میبرد تا رضایت دهد براے رفتن حسین؛
عملیات بیت المقدس حسین را بہ آرزویش رساند.
شب عملیات گفتند حسین نیا.
حسین گفت:«من براے سقایے شما میآیم.»
حسین تیربارچے را بہ هلاڪت رساند تا گردانِ در محاصرہ را نجات دهد.
رزمندهاے
😔❤️😔❤️
#یک دقیقه تفکر
می خواستم بزرگ بشم...🎈
درس بخونم....❣
مهندس بشم..🍁
خاکمو آباد کنم...
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا😍🍂
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک💞
🍃تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم.....😢🎈
خب نشد….
👇👇
باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و … دفاع کنم......💪
رفتم که دروغ نباشه....
احترام کم نشه.....
همدیگرو درک کنیم😔🍁
ریا از بین بره...
دیگه توهین نباشه...
محتاج کسی نباشیم..
🎈🎈🎈
بخشی از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده😞
قضاوت باشما❣👌
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
😍🌟💫🌟😍🌟😍🌟💫🌟😍
🎤حـاج حسین یکتـــا :
شهدا وسط عمليات #ولايت_پذيری
رو تمرين كردند !
و ما الان #وسط معبريم ؛
در يک پيچ مهـــم تاريخی !
هر كس از حضرت زهـــ💚ــراء
سلام الله علیها طلب کمک کنه ؛
خانــــم دستش رو خواهد گرفت !
وسط اين همه انحــراف و
شبهه و حرف و حديثـــــ👥... نبايد كُپــ كنيم ؛
درست توســـل📿 كنيد ؛
سيل و طوفانے🌪كه اومده همه رو میبره !
مگر اينكه خــدا به كسی نظر كنه ...
.
شھــدا وسط معبر کم نیاورند
و اقتدا به اربابـــ❤️ کردند !
راست گفتند به امام زمان دوستت داریم
و عمل کردند به حرفشون ...
.
⚠️نکنه ما کم بیاریم تو عملیـات ! .
⚠️سـوخت و ساز و دود نمیخرن ! .
⚠️حرف ، سر و صدا نمیخرن ! .
⚠️عمـــــل میخـــــــــرن !
#عمل
#عمل
@dokhtaranchadorii
بقیه با نامزدشون
میرن بیرون
اون موقع من اینجا نشستم دارم
صلوات میفرستم
ک شماها لفت ندین
والا 😂😂😂😂😂✋
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
🕊🌷
🌷
#چفیه🕊
همسرش میگفت[😊]
در فصل پاییز به دنیا آمد[😍]
درفصل پاییز ازدواج کردیم[😄]
در فصل پاییز ڪربلا رفتیم[❤️]
درفصل پاییز هم شهید شد[😔💔]
عجب فصلی بود این فصل پاییز......
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی🌷
#اللهم_صا_علے_محمد_و_آل_محمد❤️
•| @dokhtaranchadorii |•
🌷
🕊🌷
|🐚|
چادر بہ سرش دارد و
ذڪرے بہ لبشـــ😊
خورشید طوافـــ😇ــ مے ڪند
دور سرشـــ
اے ڪاش دعــــ🙏ـــــاڪند
مرا بانو جـــــ😍ـــان
در وقت اذان ظهـــــ☀️ــــر
و شــب با سحـــرشـ🌚
#فـانتـزےشـو|😍|
•☔️• @dokhtaranchadarii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۹_۱۷۰
_هنوز دلتو باهاش صاف نڪردے!
صدایش مرا از گذشتہ ها بیرون میڪشد،نفس عمیقے میڪشم و زانوهایم را بغل میڪنم:من همہ رو بخشیدم! همہ رو! هرڪیو ڪہ منو ناخواستہ وارد این بازے ڪرد! جز یہ نفر...
هادے لبخند آرامش بخشے میزند و نجوا میڪند:همون نفر اصلیہ!
چیزے نمیگویم،خوب میداند من از درد این روزها بہ مرور خاطرات گذشتہ پناہ میبرم!
زمزمہ میڪند:ڪاش حداقل من نمے اومدم تو زندگیت...
سریع میگویم:از این یہ مورد پشیمون نیستم!
لبخند میزند و هالہ ے نورے اطرافش پیدا میشود،بہ هادے زل میزنم هالہ ے نور هر لحظہ نزدیڪتر میشود و هادے را در برمیگیرد.
سریع بلند میشوم،فریاد میزنم:ڪجا؟!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند:دلِ پاڪتو با ڪینہ سیاہ ڪردے...آیہ اے ڪہ من میشناختم اینطور نبود! میگے همہ رو بخشیدے اما تہ دلت اینطور نیست!
جرے تر میشوم،اشڪانم شدت میگیرد و صدایم اوج:تو بگو! تو ڪہ همہ چیزو دیدے! ڪجاے این بازے من گناهڪار بودم؟! چرا من شدم بازیچہ؟!
چهرہ اش محو میشود و صدایش مے پیچد:خودت وارد بازے شون شدے!
فریاد میزنم:بے رحم نشو لعنتے! توام مثل اونا بهم بدهڪارے!
این را ڪہ میگویم هالہ ے نور ناپدید میشود و هادے بہ سمتم سر برمیگرداند،چہ بے تابانہ سیاهے چشمانش نگاهم میڪنند!
صدایش مے لرزد:آرہ آیہ! من بهت خیلے بدهڪارم... همین بدهڪارے دارہ عذابم میدہ!
لبم را بہ دندان میگیرم و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم و او چند قدم بہ سمت من!
_من بہ قلبت بدهڪارم! بہ زندگیت بدهڪارم! بہ جوونیت بدهڪارم! بہ حال آشفتہ ت بدهڪارم!
اما بے انصاف نشو...من بہ خودمم بدهڪارم! بہ قلبے ڪہ از یہ روزے بہ بعد فقط براے تو تپید...
محڪم روے قفسہ ے سینہ اش میڪوبد و بلند میگوید:میدونے شب شهادتم چہ حالے داشتم؟! میدونے وقتے آخرین بار پشت تلفن باهات حرف زدمو اونطورے صدام ڪردے چہ بلایے سرم آوردے؟!
اشڪانم شدت میگیرد و او با بغض ادامہ میدهد:بہ ولاے علے اون شب میخواستم برگردم! یہ لحظہ گفتم هادے تو ڪجا اینجا ڪجا! هادے تازہ عروست تو خونہ منتظرتہ!
بہ دو سہ قدمے ام میرسد،زمزمہ میڪند:بین ایمان و احساسم موندم! بخاطرہ تو!
بہ چشمانش زل میزنم و طلبڪار میشوم:منم روزے ڪہ راهیت ڪردم بین ایمان و احساسم ایمانمو انتخاب ڪردم!
قطرہ ے اشڪ براقے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:پس نگو هادے رفت پیش خدا و عشق و حال! نگو بهشتو با جونش خرید و تموم شد! یہ وقتایے ام بگو هادے اون بالا دارہ عذاب میڪشہ،چون درداے منو میبینہ،چون میبینہ بودنش تو زندگیم باهام چے ڪار ڪرد!
بگو هادے روزے هزار بار اون ور با قطرہ قطرہ اشڪِ من شهید میشہ!
لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را برمیگرداند:بگو هادے میدونہ بهم بد بدهڪارہ!
گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرم و میفشارم،پشیمانم از گفتہ هایم!
_اون شب عملیات داشتیم،پشت دیوار وایسادہ بودم و تفنگ تو دستم.
صداے قدماے یہ نفرو شنیدم،یواشڪے نگاہ ڪردم میدونے ڪیو دیدم؟
ڪنجڪاو میگویم:ڪیو؟
_دستم رو ماشہ بود ڪہ وقتے اومد جلو بزنمش،صداے قدماش نزدیڪتر شد،محڪمتر اسلحہ رو گرفتم و نفسمو حبس ڪردم.
رسید نزدیڪم...خواستم ماشہ رو بڪشم ڪہ تو رو دیدم!
گیج نگاهش میڪنم ڪہ چشمانش برق میزنند:چند بار چشمامو باز و بستہ ڪردم گفتم نڪنہ خواب آلودم یا توهم زدم!
اما نہ! تو بودے ڪہ رو بہ روم وایسادہ بودے!
با اون چادر سفیدہ ت ڪہ گلاے صورتے دارہ،از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم!
چند ثانیہ همینطور گیج نگاهت ڪردم،نزدیڪ یہ ماہ بود ندیدہ بودمت.
آروم گفتم:آیہ!
بے مقدمہ گفتی:منتظرتم زود برگرد خونہ!
تفنگو آوردم پایین،تا چند ساعت قبلش فڪر میڪردم براے شهادت فقط باید از جونم بگذرم اما اون لحظہ فهمیدم نہ! فقط از جون گذشتن نیست!
میدونستم اونے ڪہ رو بہ روم وایسادہ تو نیستے و فڪر و خیال زدہ بہ سرم،شایدم امتحان اصلے بود!
امتحان بین ایمان و احساسم!
تفنگو آوردم بالا و رو قلبتو هدف گرفتم،دستام مے لرزید،حتے فڪر اینڪہ با تفنگم خیالِ تو رو نشونہ بگیرم دیونہ م میڪرد.
عقلم داد میزد بزنش لعنتے! یہ داعشیہ ڪثیفہ و قلبم داد میزد نہ! هادے آیہ جلوت وایسہ!
بغضم شڪست...جلوے سرباز دشمن بغضم شڪست...
میدونے این تو میدون جنگ یعنے چے؟!
دستمو گذاشتم رو ماشہ و اشڪ ریختم،سخت تر از گذشتن از جونم گذشتن از تو بود!
دست من رو ماشہ بود و تو با لبخند جلوم وایسادہ بودے جلوم و میگفتے منتظرمے...
من باید تو رو میزدم!
نشونہ گرفتم...
تو رو...قلبمو...عشقمونو!
ماشہ رو ڪشیدم و زمزمہ ڪردم:دوستت دارم!
نمیدونے اون سرباز داعشے چطورے نگام میڪرد...فڪر میڪرد با یہ دیونہ طرفہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
🍂🍁 @dokhtaranchadorii