:
"قَد ضاقَ صَدري و سَئِمْتُ من الْحياة"
سینه ام تنگی می کند
و از #زندگی سیرم...
يا اباعبدالله
جـانِ بـیجـانم را؛
#احیا کن...
ما زِ #نور تو رسیدیم ؛
به سر منزل #عشق...
#روزتون_حسينی ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
💙🍃
🍃🍁
6 گام آرامش...
- هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند! پس مراقب گفتارتان باشيد.
- آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
- اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید. اگر اضطراب دارید، درگير آینده! و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
- یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد.
- از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟ چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
- جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد! دست اندازها نعمت بزرگی هستند...
🖋 دکتر احمد حلّت
" زندگی تون سرشار از آرامش " ♥
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
#روایتــــــــــگرے
🖼| خردسالترین شهید استان بوشهر
نامش حسین بود؛
اهل شهرستان جَم؛ استان بوشهر.
در دوازدهمین بهار عمرش دست پدر را میگیرد،
بہ محل اعزام میبرد تا رضایت دهد براے رفتن حسین؛
عملیات بیت المقدس حسین را بہ آرزویش رساند.
شب عملیات گفتند حسین نیا.
حسین گفت:«من براے سقایے شما میآیم.»
حسین تیربارچے را بہ هلاڪت رساند تا گردانِ در محاصرہ را نجات دهد.
رزمندهاے
😔❤️😔❤️
#یک دقیقه تفکر
می خواستم بزرگ بشم...🎈
درس بخونم....❣
مهندس بشم..🍁
خاکمو آباد کنم...
زن بگیرم
مادر و پدرمو ببرم کربلا😍🍂
دخترمو بزرگ کنم ببرمش پارک💞
🍃تو راه مدرسه با هم حرف بزنیم
خیلی کارا دوست داشتم انجام بدم.....😢🎈
خب نشد….
👇👇
باید می رفتم از مادرم، پدرم، خاکم، ناموسم، دخترم و … دفاع کنم......💪
رفتم که دروغ نباشه....
احترام کم نشه.....
همدیگرو درک کنیم😔🍁
ریا از بین بره...
دیگه توهین نباشه...
محتاج کسی نباشیم..
🎈🎈🎈
بخشی از وصیت نامه شهید کاظم مهدی زاده😞
قضاوت باشما❣👌
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
😍🌟💫🌟😍🌟😍🌟💫🌟😍
🎤حـاج حسین یکتـــا :
شهدا وسط عمليات #ولايت_پذيری
رو تمرين كردند !
و ما الان #وسط معبريم ؛
در يک پيچ مهـــم تاريخی !
هر كس از حضرت زهـــ💚ــراء
سلام الله علیها طلب کمک کنه ؛
خانــــم دستش رو خواهد گرفت !
وسط اين همه انحــراف و
شبهه و حرف و حديثـــــ👥... نبايد كُپــ كنيم ؛
درست توســـل📿 كنيد ؛
سيل و طوفانے🌪كه اومده همه رو میبره !
مگر اينكه خــدا به كسی نظر كنه ...
.
شھــدا وسط معبر کم نیاورند
و اقتدا به اربابـــ❤️ کردند !
راست گفتند به امام زمان دوستت داریم
و عمل کردند به حرفشون ...
.
⚠️نکنه ما کم بیاریم تو عملیـات ! .
⚠️سـوخت و ساز و دود نمیخرن ! .
⚠️حرف ، سر و صدا نمیخرن ! .
⚠️عمـــــل میخـــــــــرن !
#عمل
#عمل
@dokhtaranchadorii
بقیه با نامزدشون
میرن بیرون
اون موقع من اینجا نشستم دارم
صلوات میفرستم
ک شماها لفت ندین
والا 😂😂😂😂😂✋
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
🕊🌷
🌷
#چفیه🕊
همسرش میگفت[😊]
در فصل پاییز به دنیا آمد[😍]
درفصل پاییز ازدواج کردیم[😄]
در فصل پاییز ڪربلا رفتیم[❤️]
درفصل پاییز هم شهید شد[😔💔]
عجب فصلی بود این فصل پاییز......
#شهیدحمیدسیاهکالےمرادی🌷
#اللهم_صا_علے_محمد_و_آل_محمد❤️
•| @dokhtaranchadorii |•
🌷
🕊🌷
|🐚|
چادر بہ سرش دارد و
ذڪرے بہ لبشـــ😊
خورشید طوافـــ😇ــ مے ڪند
دور سرشـــ
اے ڪاش دعــــ🙏ـــــاڪند
مرا بانو جـــــ😍ـــان
در وقت اذان ظهـــــ☀️ــــر
و شــب با سحـــرشـ🌚
#فـانتـزےشـو|😍|
•☔️• @dokhtaranchadarii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۹_۱۷۰
_هنوز دلتو باهاش صاف نڪردے!
صدایش مرا از گذشتہ ها بیرون میڪشد،نفس عمیقے میڪشم و زانوهایم را بغل میڪنم:من همہ رو بخشیدم! همہ رو! هرڪیو ڪہ منو ناخواستہ وارد این بازے ڪرد! جز یہ نفر...
هادے لبخند آرامش بخشے میزند و نجوا میڪند:همون نفر اصلیہ!
چیزے نمیگویم،خوب میداند من از درد این روزها بہ مرور خاطرات گذشتہ پناہ میبرم!
زمزمہ میڪند:ڪاش حداقل من نمے اومدم تو زندگیت...
سریع میگویم:از این یہ مورد پشیمون نیستم!
لبخند میزند و هالہ ے نورے اطرافش پیدا میشود،بہ هادے زل میزنم هالہ ے نور هر لحظہ نزدیڪتر میشود و هادے را در برمیگیرد.
سریع بلند میشوم،فریاد میزنم:ڪجا؟!
سرش را بہ سمتم برمیگرداند:دلِ پاڪتو با ڪینہ سیاہ ڪردے...آیہ اے ڪہ من میشناختم اینطور نبود! میگے همہ رو بخشیدے اما تہ دلت اینطور نیست!
جرے تر میشوم،اشڪانم شدت میگیرد و صدایم اوج:تو بگو! تو ڪہ همہ چیزو دیدے! ڪجاے این بازے من گناهڪار بودم؟! چرا من شدم بازیچہ؟!
چهرہ اش محو میشود و صدایش مے پیچد:خودت وارد بازے شون شدے!
فریاد میزنم:بے رحم نشو لعنتے! توام مثل اونا بهم بدهڪارے!
این را ڪہ میگویم هالہ ے نور ناپدید میشود و هادے بہ سمتم سر برمیگرداند،چہ بے تابانہ سیاهے چشمانش نگاهم میڪنند!
صدایش مے لرزد:آرہ آیہ! من بهت خیلے بدهڪارم... همین بدهڪارے دارہ عذابم میدہ!
لبم را بہ دندان میگیرم و چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم و او چند قدم بہ سمت من!
_من بہ قلبت بدهڪارم! بہ زندگیت بدهڪارم! بہ جوونیت بدهڪارم! بہ حال آشفتہ ت بدهڪارم!
اما بے انصاف نشو...من بہ خودمم بدهڪارم! بہ قلبے ڪہ از یہ روزے بہ بعد فقط براے تو تپید...
محڪم روے قفسہ ے سینہ اش میڪوبد و بلند میگوید:میدونے شب شهادتم چہ حالے داشتم؟! میدونے وقتے آخرین بار پشت تلفن باهات حرف زدمو اونطورے صدام ڪردے چہ بلایے سرم آوردے؟!
اشڪانم شدت میگیرد و او با بغض ادامہ میدهد:بہ ولاے علے اون شب میخواستم برگردم! یہ لحظہ گفتم هادے تو ڪجا اینجا ڪجا! هادے تازہ عروست تو خونہ منتظرتہ!
بہ دو سہ قدمے ام میرسد،زمزمہ میڪند:بین ایمان و احساسم موندم! بخاطرہ تو!
بہ چشمانش زل میزنم و طلبڪار میشوم:منم روزے ڪہ راهیت ڪردم بین ایمان و احساسم ایمانمو انتخاب ڪردم!
قطرہ ے اشڪ براقے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:پس نگو هادے رفت پیش خدا و عشق و حال! نگو بهشتو با جونش خرید و تموم شد! یہ وقتایے ام بگو هادے اون بالا دارہ عذاب میڪشہ،چون درداے منو میبینہ،چون میبینہ بودنش تو زندگیم باهام چے ڪار ڪرد!
بگو هادے روزے هزار بار اون ور با قطرہ قطرہ اشڪِ من شهید میشہ!
لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را برمیگرداند:بگو هادے میدونہ بهم بد بدهڪارہ!
گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرم و میفشارم،پشیمانم از گفتہ هایم!
_اون شب عملیات داشتیم،پشت دیوار وایسادہ بودم و تفنگ تو دستم.
صداے قدماے یہ نفرو شنیدم،یواشڪے نگاہ ڪردم میدونے ڪیو دیدم؟
ڪنجڪاو میگویم:ڪیو؟
_دستم رو ماشہ بود ڪہ وقتے اومد جلو بزنمش،صداے قدماش نزدیڪتر شد،محڪمتر اسلحہ رو گرفتم و نفسمو حبس ڪردم.
رسید نزدیڪم...خواستم ماشہ رو بڪشم ڪہ تو رو دیدم!
گیج نگاهش میڪنم ڪہ چشمانش برق میزنند:چند بار چشمامو باز و بستہ ڪردم گفتم نڪنہ خواب آلودم یا توهم زدم!
اما نہ! تو بودے ڪہ رو بہ روم وایسادہ بودے!
با اون چادر سفیدہ ت ڪہ گلاے صورتے دارہ،از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم!
چند ثانیہ همینطور گیج نگاهت ڪردم،نزدیڪ یہ ماہ بود ندیدہ بودمت.
آروم گفتم:آیہ!
بے مقدمہ گفتی:منتظرتم زود برگرد خونہ!
تفنگو آوردم پایین،تا چند ساعت قبلش فڪر میڪردم براے شهادت فقط باید از جونم بگذرم اما اون لحظہ فهمیدم نہ! فقط از جون گذشتن نیست!
میدونستم اونے ڪہ رو بہ روم وایسادہ تو نیستے و فڪر و خیال زدہ بہ سرم،شایدم امتحان اصلے بود!
امتحان بین ایمان و احساسم!
تفنگو آوردم بالا و رو قلبتو هدف گرفتم،دستام مے لرزید،حتے فڪر اینڪہ با تفنگم خیالِ تو رو نشونہ بگیرم دیونہ م میڪرد.
عقلم داد میزد بزنش لعنتے! یہ داعشیہ ڪثیفہ و قلبم داد میزد نہ! هادے آیہ جلوت وایسہ!
بغضم شڪست...جلوے سرباز دشمن بغضم شڪست...
میدونے این تو میدون جنگ یعنے چے؟!
دستمو گذاشتم رو ماشہ و اشڪ ریختم،سخت تر از گذشتن از جونم گذشتن از تو بود!
دست من رو ماشہ بود و تو با لبخند جلوم وایسادہ بودے جلوم و میگفتے منتظرمے...
من باید تو رو میزدم!
نشونہ گرفتم...
تو رو...قلبمو...عشقمونو!
ماشہ رو ڪشیدم و زمزمہ ڪردم:دوستت دارم!
نمیدونے اون سرباز داعشے چطورے نگام میڪرد...فڪر میڪرد با یہ دیونہ طرفہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب.
🍂🍁 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۷۱
هاج و واج نگاهش میڪنم،زمزمہ میڪند:هادے با تمام بدهڪاریا و بدیاش دوستت...
_خانم! خانم!
هراسان چشمانم را باز میڪنم و دنبال صدا میگردم،نفس نفس زنان اطرافم را نگاہ میڪنم.
_همین آدرسو دادہ بودید دیگہ! رسیدیم!
تازہ یادم مے افتد ڪجا هستم!
جر و بحث پدر و مادرم،حالم بد شد،بیمارستان و هجوم خاطرات گذشتہ!
بهشت زهرا،دیدنِ او،مزار هادے،درد و دل،تاڪسے،خواب دیدن هادے،بهمن ماہ و باز هجوم خاطرات گذشتہ!
نفس آسودہ اے میڪشم و چشمانم را میبندم.
_خانم! حالتون خوبہ؟!
چشمانم را باز میڪنم و لب میزنم:بعلہ!
شش ماہ است این دروغ را بہ همہ میگویم! شاید هم شش سال!
همانطور ڪہ دستگیرہ ے در را میڪشم میگویم:چقدر شد؟
دستے بہ موهایش میڪشد و تعارف را شروع میڪند:قابلے ندارہ! مهمون باشید.
از ماشین پیادہ میشوم و رو بہ روے در سمت رانندہ مے ایستم:ممنون! چقدر باید پرداخت ڪنم؟
_سے تومن!
آرام میگویم:چند لحظہ!
سپس بہ سمت در خانہ ے پدرے قدم برمیدارم،روزے ڪہ از این خانہ رفتم چقدر خوشحال بودم! مثل پرندہ اے ڪہ از قفس آزاد شدہ!
دستم را روے زنگ میگذارم،چند لحظہ بعد صداے یاسین مے پیچد:تویے آبجے!
و سپس صداے باز شدن در،چادرم را ڪمے جلو میڪشم و میگویم:یاسین از مامان سے تومن بگیر برام بیار،رانندہ تاڪسے منتظرہ!
_الان میام!
دو سہ دقیقہ بیشتر طول نمیڪشد ڪہ اندام یاسین در چهار چوب در ظاهر میشود.
بے اختیار نگاهم را از پا تا سرش بالا میڪشم،قدش ڪمے از من بلندتر شدہ و اندامش پر تر!
پسرڪ سیزدہ سالہ اے ڪہ در آستانہ ے بلوغ و نوجوانیست!
لبخند ڪم رنگے روے لبم مے نشیند،تقریبا من برایش مادرے ڪردم!
مردانہ میگوید:برو تو آبجے! پولشو خودم میدم.
سپس بہ سمت تاڪسے قدم برمیدارد،لبخندم پر رنگ تر میشود مردے شدہ براے خودش!
وارد حیاط میشوم،سوز بهمن اذیتم نمیڪند،مدتے است ڪہ جانم یخ زدہ!
تنها خاطراتش میشود تَب و بے تابم میڪند!
آرام ڪفش هایم را در مے آورم و وارد خانہ میشوم،همانطور ڪہ چادرم را در مے آورم با صداے نیمہ بلند میگویم:سلام! من اومدم!
مادرم دوان دوان از آشپزخانہ بہ سمت مے آید:سلام قوربونت برم! خوبے؟ درد ندارے؟ چیزے ڪہ نشد؟!
گرہ روسرے ام را شل میڪنم:آرہ خوبم! بادمجون بم ڪہ آفت ندارہ!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم هلم میدهد میگوید:تو خودتو دوست ندارے نداشتہ باش! اون طفل معصوم چہ گناهے دارہ؟! سریع لباساتو عوض ڪنو بیا تا بهت یہ عصرونہ ے خوب بدم!
در اتاق را باز میڪند و با عجلہ بہ سمت آشپزخانہ میرود،براے اینڪہ صدایش را بشنوم صدایش را بالا مے برد:چاے برات خوب نیست ڪم خونے میارہ توام ڪہ اصلا حواست بہ خودت نیس،برات شیر گرم میڪنم.
وارد اتاق میشوم اما در را نمیبندم،چادر و روسرے ام را روے تخت مے اندازم و بہ سمت ڪمد میروم.
در ڪمد را باز میڪنم و بے حوصلہ بہ توصیہ هاے مادرم گوش مے سپارم.
لباس ها را از نظر مے گذرانم،چند دست بیشتر نیستند،هنوز همہ ے وسایلم را با خودم بہ خانہ ے پدرے نیاوردہ ام!
هنوز بہ نبودنش عادت نڪردہ ام!
میدانم مادرم بہ مریم و نساء زنگ زدہ و گفتہ حالم بد شدہ،حتما امشب مے آیند!
سارافون گشاد سرمہ اے رنگے ڪہ چهارخانہ هاے ریز دارد برمیدارم و روے تخت پرت میڪنم.
بے حوصلہ چادر و روسرے ام را تا میڪنم و داخل ڪمد میگذارم،مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے مانتویم میشوم ڪہ مادرم وارد اتاق میشود.
لیوانے مملو از شیر بہ سمتم میگیرد:ولرمہ! بخور از سرما اومدے!
مانتویم را در مے آورم و مشغول نوشیدن شیر میشوم،نگاهے بہ شڪم برآمدہ ام مے اندازد و میگوید:راستے! ڪم ڪم وقتشہ بریم براے شازدہ لباس و اسباب بازے بخریم.
دستم را روے شڪمم میگذارم و آرام نوازشش میڪنم،تنها بهانہ ے زندگے!
لیوان را بہ دست مادرم میدهم و میگویم:دستت طلا!
با لبخند نگاهم میڪند،بہ سمت در میرود:تا پنج دیقہ دیگہ تو آشپزخونہ باش،برات یہ سوپ خوشمزہ پختم.
بلند میگویم:یڪم بخوابم بیدار شدم میخورم!
مقابل آینہ مے ایستم و سارافون را بہ تن میڪنم،زیبایے و زشتے اش مهم نیست!
چند صباحیست زنانگے در من مُردہ...
ڪش سرم را از دور موهایم آزاد میڪنم،موهاے بلوطے رنگم روے شانہ هایم مے ریزند.
دوست داشت موهایم هم رنگ چشمانم باشند،من هم او را دوست داشتم،دل ڪندم از سیاهے موهایم...
شانہ را برمیدارم و آرام روے موهایم میڪشم،بے هدف در آینہ بہ خودم زل زدہ ام.
بہ این زنِ جوانِ هفتاد هشتاد سالہ!
شانہ را بہ سمت دیگرے میڪشم ڪہ برق چیزے باعث میشود دستم از حرڪت بایستد.
با دقت نگاہ میڪنم،چند تار موے سفید!
چند تار موے سفید در آستانہ ے بیست و چهارسالگے...
دوبارہ شانہ را روے موهایم میڪشم،چند دقیقہ بعد دل از آینہ و واقعیت ها میڪنم و روے تخت دراز میڪشم.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
•☔️• @dokhtaranchadarii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۷۲
بہ پهلوے چپ مے چرخم و چشمانم را مے بندم ڪہ زمزمہ هایے از پشت در اتاقم بہ گوش میرسد و ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد.
ڪم جان میگویم:بفرمایید.
در اتاق باز و بستہ میشود اما چشمانم را باز نمیڪنم،ڪسے ڪنارم روے تخت مے نشیند.
صداے ریتم نفس ڪشیدن نامظمش آشناست! دست مردانہ اش روے بازویم مے نشیند.
_آیہ بابا! خوابیدے؟
بدون اینڪہ چشمانم را باز ڪنم میگویم:نہ بابا!
دستش بہ سمت موهایم میرود،لرزش دستانش آزارم میدهد اما باز چشم باز نمیڪنم.
از نگاہ هاے هم مے ترسیم!
آرام موهایم را نوازش میڪند و عصبے نفس میڪشد،میخواهم بہ بهانہ ے خوابیدن بگویم برود ڪہ دستش از حرڪت مے ایستد و بہ یڪ بارہ هق هق میڪند!
متعجب چشمانم را باز میڪنم و روے تخت مے نشینم،بازویش را میگیرم و نگران مے پرسم:چے شدہ بابا؟!
سرش را بہ بازوے نحیفم مے چسباند و همراہ هق هق میگوید:این تارموهاے سفید لاے خرمن موهات چے ڪار میڪنن دختر؟!
بغض گلویم را مے فشارد،یادم رفت بگویم!
چند صباحیست ڪہ از آن مرد دیڪتاتور و مغرور هم خبرے نیست!
با من شِڪست...
هق هقش شدت میگیرد و محزون میگوید:چرا تاوان گناهاے منو تو دادے؟!
و باز شدت گرفتن هق هقش:اے خدا!
بغض هوس میڪند براے آزاد شدن ڪہ قورتش میدهم،خیرہ میشوم بہ دیوار.
لب میزنم:بابا!
سرش را از بازویم جدا میڪند و سریع اشڪانش را پاڪ:جانم!
_خدا دلش بہ حالم نمیسوزہ؟!
هم زمان با پایان جملہ ام صداے زنگ در بلند میشود،پدرم دستش را مشت میڪند و خمیدہ از اتاق خارج میشود.
بے رمق دوبارہ روے تخت دراز میڪشم و بہ دیوار چشم میدوزم.
براے خوابیدن قصد میڪنم ڪہ صداے آشنایے از حیاط بہ گوشم مے رسد.
سریع از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ میروم،حدسم درست بود!
صداے خودش است،با عجلہ شالے روے سرم مے اندازم و چادرم را برمیدارم.
از اتاق خارج میشوم،مادرم نگران بہ سمتم مے آید:برو استراحت ڪن عزیزم!
لب میزنم:براے دیدن من اومدہ دیگہ! بذار حال و روزمو ببینہ!
در خانہ را باز میڪنم و در چهار چوب در مے ایستم،نہ اخم میڪنم نہ لبخند میزنم.
بے تفاوتِ بے تفاوت!
سر تا مشڪے پوشیدہ،باد طبق معمول چندتار موے طلایے رنگش را بہ بازے گرفتہ.
میخواهد بہ پدرم چیزے بگوید ڪہ نگاهش بہ من مے افتد،چند لحظہ گیج بہ چهرہ ام چشم میدوزد!
ترس در چشمانش موج میزند و خجالت!
پیش دستے میڪنم و میگویم:سلام!
سبزے چشمانش را شرمگین از صورتم میگیرد:سلام!
نفس عمیقے میڪشد و دستانش را داخل جیب هاے اورڪتش مے برد.
زمزمہ میڪند:آرزو میخواست بیاد دیدنت یہ ڪارے براش پیش اومد گفت بیام حالتو بپرسم.
دیگر خبرے از شیطنت چشم هاے شهاب و لبخندهاے مرموزش هم نیست...
پوزخندے میزنم و بہ سمتش میروم،رو بہ رویش مے ایستم.
نگاهش در حال فرار است،زل میزنم بہ آن جنگلِ آرام:نگام ڪن!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد و سر بلند نمیڪند.
آرام میگویم:یہ لحظہ بہ چشمام نگاہ ڪن!
مُردد سرش را بالا مے آورد و بہ چشمانم زل میزند،چہ ناشیانہ مردمڪ هاے چشمانش بہ این طرف و آن طرف فرار میڪنند!
لبخند عجیبے میزنم:شهاب! آیہ شد شیرینِ قصہ ت! دلت آروم گرفت؟!
چشمانش را با غم میبندد و بہ زور میگوید:من نمیخواستم اینطور بشہ!
پدرم جدے میگوید:تو برو خونہ!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ ڪسے پشت سر شهاب وارد حیاط میشود.
با دیدنش لال میشوم!
این پا و آن میڪند و آخر سر ڪنار شهاب مے ایستد.
بدنش ڪمے لرز دارد ڪہ زیپ ڪاپشن چرم مشڪے اش را تا آخر بالا میڪشد.
در بهشت زهرا سعے ڪردم مرا نبیند حالا خودش بہ سراغم آمدہ!
سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند! نگاهم بہ سمت موهایش میرود،طنازے چند تار موے سفید لا بہ لاے سیاهے موهایش!
آن هم در آستانہ ے سے و سہ سالگے...
سرش را بلند میڪند و بے هوا زل میزند بہ چشمانم:سلام!
وَ صدایش هجومے از خاطرہ هاست!
"تو آیہ ے جنون منے!"
نہ!
الان وقتش نیست ڪہ روے سرم آوار بشوے!
باز قصد فرار دارم...دوبارہ خودم را در گذشتہ ها پرت میڪنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
پ.ن:از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم...😢
💠 #فدایی_خانم_زینب. ♥
•☔️• @dokhtaranchadarii