eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 چادرت را سر کن ! از اینجای کار به بعد با توست ! باید شهر را بوی فاطمه بردارد ! باید هر طرف را که نگاه کردی ، فرزندان فاطمه را ببینی ، که دارند برای یاری امامشان آماده میشوند ! چادرت را سر کن ؛ چادر لباس فرم هاست ! اصلا زین پس چادر نشانه ! آنهایی که میخواهند در قیام مهدوی امامشان را یاری کنند را با بشناسیم ! چادر نشانه ای باشد برای کسانی که دیگر فکر دیده شدن نیستند ؛ اینبار فکر پسندیده شدن هستند ! زهرا سلام الله علیها باید بپسنددت و زیر چادرت را امضا کند ! باید بدی که در گردان فاطمی ها حافظ و باشی ! باید حواست باشد که امام ؛ هر لحظه از تو سان میبیند ! در کوچه و بازار و خیابان ! چادر تو ، عَلـَم این ی جنگ نرم ! علمدار مبادا دشمن چادر از سرت بردارد ! گردان فاطمی باید با چادرش بوی را در شهر پخش کند ! علم را تصرف کند... و سفیر صلح فاطمه در جهان باشد ! " چادر خاکی " اسم رمز گردان فاطمی مهدی است... @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۱ عجیب و شیرین نگاهم میڪند:ولے من میگم تو انتخاب خود هادے اے حداقل از محرمیت بہ بعد! وگرنہ چرا تو رو آوردہ پیش من ڪہ زندگے هم رزمشو ببینے؟ سریع میگویم:گفت خجالت میڪشہ تنها بیاد. _من براے هادے غریبہ نیستم ڪہ بخواد ازم خجالت بڪشہ،خریدا رو میاورد جلوے در و میرفت مثل بعضے وقتا ڪہ ڪار پیش اومدہ! آب دهانم را فرو میدهم و بہ لبانش خیرہ میشوم:تو رو آوردہ ڪہ ببینہ انتخابش میڪنے یا نہ! گیج لب میزنم:انتخابش ڪنم؟! _آرہ! ببینہ زندگے با ڪسے مثل هادے رو انتخاب میڪنے یا نہ،تو رو آوردہ اینجا ببینے زندگے یہ مدافع حرم چطوریہ و همسرش چہ سختیایے میڪشہ،میخواد ببینہ زنِ این زندگے براش هستے یا نہ! سرم را پایین مے اندازم:فڪر نڪنم هادے از اینجا آوردنم منظورے داشتہ باشہ! با دست چانہ ام را میگیرد و سرم را بلند میڪند:چرا! وقتے نگاهت میڪنہ تو چشماش بے قرارے داد میزنہ آیہ! دارہ با خودش ڪلنجار میرہ ڪہ پا گیرت ڪنہ یا نہ،ڪہ بہ قلبش بها بدہ یا نہ! من خوب این حالتا رو میشناسم علیرضام همینطور بود. چشماش آروم و قرار ندارن ڪہ بگن میخوانت،از طرفے دلش نمیاد تو باهاش ازدواج ڪنے و سختے بڪشے،هرڪے ڪہ میرہ سوریہ شهید نمیشہ ولے احتمالش هست! باید هر لحظہ دلهرہ داشتہ باشے اونے ڪہ نفسات بہ نفساش گرہ خوردہ الان دارہ نفس میڪشہ یا نہ! هادے منتظرِ چشمات بهش بگن بلہ تا براش بشہ بهونہ و بخواد ڪنارش بمونے! با حرف هایش قلبم مے لرزد،دستانم را در هم قفل میڪنم،قلبم آرام و قرار ندارد و مغزم فریاد میزند حماقت نڪن! صداے زنگ در بلند میشود،یاس از اتاق خارج میشود. نفس عمیقے میڪشم و آرام میگویم:نہ! خدایا نہ! من زندگے آروممو دوست دارم،نمیخوامش! اما قلبم فریاد میزند براے پشیمان شدن دیر شدہ...! از روے تخت بلند میشوم و با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرایے مے رسانم. هادے روے مبل نشستہ و در موبایلش چیزے تایپ میڪند،سرش را بلند میڪند و نگاهے بہ صورتم مے اندازد. سریع نگاهم را مے دزدم،یاس رو بہ من میگوید:خواهرشوهرمہ،گفتم شب میاد پیشم بمونہ. آهانے میگویم و نگاهم را بے هدف بہ مبل ها مے دوزم،چند لحظہ بعد صداے ظریفے مے پیچد:یااللہ! صاحب خونہ! یاس با خوشرویے میگوید:بیا تو عطیہ جان! دختر تقریبا قد بلندے با چهرہ اے نمڪین و چشمان درشت مشڪے وارد میشود،روسرے نیلے رنگے صورتش را قاب ڪردہ و چادر مشڪے اش بے اندازہ بہ چهرہ ے ملیحش مے آید. نگاهش بہ هادے ڪہ مے افتد چشمانش برق میزنند و گونہ هایش گل مے اندازند! خجول و گرم میگوید:سلام! بے اختیار دقیق بہ هادے نگاہ میڪنم،عادے مے ایستد و جواب سلامش را میدهد. عطیہ میخواهد چیزے بگوید ڪہ چشمش بہ من میخورد. لب میزنم:سلام! متعجب نگاهم میڪند و آرام جواب میدهد:سلام! یاس نگاهش را میان من و عطیہ مے چرخاند و سخت میگوید:آیہ جان نامزد آقا هادے هستن! بُهت را در چشمان عطیہ میبینم،چندبار لبانش را از هم باز میڪند اما نمیتواند چیزے بگوید. نگاهش را بہ من میدوزد و سپس بہ هادے،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ. بہ زور میگوید:تبریڪ میگم! هادے لب میزند:ممنون! بہ یاس و عطیہ نزدیڪ میشوم،دستم را بہ سمت عطیہ دراز میڪنم:خوشوقتم! یاس ازتون خیلے تعریف میڪرد. بغضش را قورت میدهد و آرام دستم را میفشارد:منم همینطور! یاس لطف دارہ! لبخند بے جانے روے لبانش مے نشاند:چہ بے خبر آقا هادے! هادے بدون اینڪہ نگاهش ڪند جواب میدهد:یہ دفعہ اے شد! ان شاء اللہ براے مراسماے دیگہ شرمندہ نشیم. عطیہ لبش را بہ دندان میگیرد و چیزے نمیگوید،نمیخواهم شڪستن قلبش را ببینم! چہ میداند من هم تا چند وقت دیگر بہ حالِ او دچار میشوم،دچارِ هادے... بہ زور لبخند میزنم:خب دیگہ مام بریم! همانطور ڪہ گونہ هاے یاس را میبوسم ادامہ میدهم:شرمندہ مزاحمت شدیم عزیزم. یاس متعجب میگوید:ڪجا؟! نزدیڪ شامہ مگہ میذارم برید؟! _نہ دیگہ باید بریم،فردام باید برم مدرسہ،حسابے بهت زحمت دادیم. یاس بہ هادے نگاہ میڪند:آقا هادے شما یہ چیزے بگید،ما ڪہ باهم تعارف نداریم! هادے موبایلش را داخل جیبش میگذارد و نزدیڪمان میشود:علیرضا اومد حتما میایم مزاحم میشیم،آیہ دست پختتونو بخورہ خودش پاگیر میشہ. یاس میخندد:هر طور ڪہ راحتید! از یاس و عطیہ خداحافظے میڪنیم و وارد راہ پلہ میشویم،هادے همانطور ڪہ ڪفش هایش را بہ پا میڪند میگوید:عطیہ خانم! بہ عمو محمد و خالہ زینب خیلے سلام برسونید. عطیہ سرے تڪان میدهد و بہ من چشم میدوزد،لبخند ڪم رنگے نثارش میڪنم و ڪفش هایم را بہ پا. همراہ هادے از پلہ ها عبور میڪنیم و از خانہ خارج میشویم،همانطور ڪہ بہ سمت ماشین هادے قدم برمیداریم میگویم:ناراحت شد! هادے متعجب نگاهم میڪند:ڪے؟! بہ چشمانش زل میزنم:عطیہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ♥ @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۲ چیزے در چشمانش تلو تلو میخورد ڪہ نمیفهمم چیست،لبخند پر رنگے میزند:پس بیخود نرفتید تو اتاق! یاس سادات آمار میدادہ! سریع میگویم:من چیزے نپرسیدم خودش از صمیمیت شما و همسرش گفت و مابقے قضایا! لبخندش را میخورد:بعلہ! ڪنار ماشین میرسیم،همانطور ڪہ در ماشین را باز میڪند میگوید:عطیہ نباید ازم ناراحت بشہ،هیچوقت ڪارے نڪردم ڪہ فڪر ڪنہ بهش علاقہ دارم،خواستگاریش هم اگہ رفتم بخاطرہ این بود ڪہ مامان تو عمل انجام شدہ قرارم داد. براے عاشقِ شدن نیاز بہ بهانہ اے نیست،آدم ڪہ تو را مے بیند خود بہ خود عاشق میشود! سوار ماشین میشوم،هادے ماشین را روشن میڪند،همانطور ڪہ نگاهش بہ رو بہ روست مے پرسد:خب! حالا نظرتون راجع بہ مدافعاے حرمے چیہ؟ مثل خودش بہ رو بہ رو خیرہ میشوم:فقط میتونم بگم آدماے بزرگے ان،خیلے بزرگ! مڪث میڪنم،سرم را بہ سمتش برمیگردانم و بہ نیم رخش خیرہ میشوم:امروز بہ اندازہ ے چندسال چیز فهمیدم و یاد گرفتم،بابت امروز ممنونم! دوبارہ لبانش بہ لبخند از هم باز میشوند،از آن لبخندهایے ڪہ از ڪنجش حبہ حبہ قند میریزد. _خواهش میڪنم! _یہ درس بزرگے ام از شما یاد گرفتم. ڪمے سرش را بہ سمتم برمیگرداند:چہ درسے؟ _رفتارتون تو میوہ فروشے با اون آقا! میدونید همہ ے مذهبے ها نہ،ولے من تو خیلیاشون دیدم ڪہ براے بقیہ خدایے میڪنن و حڪم میدن. بہ اسم امر بہ معروف و نهے از منڪر دل خیلیا رو میشڪنن و از دین زدہ شون میڪنن چہ برسہ بہ اینڪہ حق هم با اونا باشہ! _با امر بہ معروف و نهے از منڪر مخالفید؟! _نہ! نہ! مگہ میشہ مخالف باشم وقتے امام حسین دلیل قیامشو امر بہ معروف و نهے از منڪر معرفے میڪنہ؟! با هر روشے تو امر بہ معروف و نهے از منڪر مخالفم،اینڪہ هرڪسے بدون زبون نرم و عمل درست و اخلاق خوب میخواد بقیہ رو امر بہ معروف و نهے از منڪر ڪنہ رو قبول ندارم. _منم قبول ندارم! نفسے میڪشد و ادامہ میدهد:مشڪل ما اینہ بیشتر غرق امور ظاهرے دین شدیم و چشم و سرمون تو ڪاراے بقیہ ست،میخوایم مردمو بہ زور بفرستیم بهشت غافل از اینڪہ جاے خودمون تو جهنم رزرو شدہ! مسئلہ ے امر بہ معروف و نهے از منڪر خیلے حساسہ و حق الناس سنگینے دارہ! شاید بعضیا بگن مهم اینہ یڪے رو از گناہ برمیگردونیم یا رفع تڪلیف ڪردہ باشیم حالا با هر روشے،دل ڪسے شڪست،آبروش رفت،دین زدہ شد بہ درڪ! یادشون میرہ همون امام حسینے ڪہ براے امر بہ معروف و نهے از منڪر قیام ڪرد شب عاشورا بہ اصحابش گفت اگہ حق الناسے گردنتون هست همین حالا برگردید،شهادت تو راہ منم دست تونو نمیگیرہ و حق الناسو از گردنتون برنمیدارہ! حرف هایش بہ دلم مے نشیند،بوے تعصب و تندروے نمے دهند! یاد نازنین مے افتم:راستے نازنین چے شد؟ نشد برم ببینمش! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 @dokhtaranchadorii
💙سلام امام زمانم 💙 ای کاش همیشه یاورت باشم من در وقت ظهور، محضرت باشم من ھر چند که نامه ام سیاہ است ولی بگذار سیاہ لشکرت باشم من 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹
تنھا ڪسانی شهید میشوند که #شهید_باشند 🌷 بایدقتلگاه رقم زد باید کُشت منیّت را،تکبر را ،دلبستگیـ💞 را غرور را،آرزوهای دراز را،هوس را #اللهم‌ارزقنےشهادت‌فےسبیلک
#یااباعبـدلله💚∞ دردِسرےشده سفـرِڪربلاےمــن🍃 ازمـن نیاز میرسـد ازتـو،ناز؛ عَجـب😭🖐 #اوضاع_دلم_آشوبہ💔
✅30 روزتااربعین ♦️اربعین میرسدودیده ی گریان دارم خوف جاماندن ازاین سیل خروشان دارم ♦️دوستانم همه آماده رفتن شده اند راهیم کن به کرامات توایمان دارم #اربعین_کرببلایم_نبری_میمیرم
💠چون در همه عمر داشتم حب علی ✨ آمد به سرم چهارده نور جلى 💠گفتم که شفیع من کدامین شماست ✨ کردند اشارت به حسین بن على . . .
🔴به پسر پیغمبر ندیدم! 🔶گاهی حسودیمان می‌شد از اینکه بعضی اینقدر خوش‌خواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیده‌اند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک می‌کردی، پلک نمی‌زدند. 🔶ما هم اذیتشان می‌کردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتین‌هایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمی‌کردیم صاف می‌رفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» 🔶دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیده‌ایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت می‌گفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُف‌شان بلند می‌شد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند می‌شد این دفعه می‌نشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب می‌شنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!» 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
از سر #صبح برایت وَجَعَلْنا خواندم تا که چشمی به قد و قامت تو وا نشــود #آرامش_ملت😍😌 #روحی_له_الفداہ
براى همه خوب باش آنڪه فهميد هميشه ڪنارت وبه يادت خواهد بود و آنڪه نفهميد روزى دلش براى تمام خوبى هايت تنگ مى‌شود☕️🍂
🌕معنی رزق و روزی واقعی ✳️آیا می دانی نمازت، رزقی است از سوی خداوند؟ 🚫چون خیلی از انسان ها اصلا نماز نمی خوانند! ✳️یا زمانی که خواب هستی سپس ناگهان بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی و نماز می خوانی رزق است. 🚫چون بعضی ها بیدار نمی شوند. ✳️زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی ، خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی،این صبر،رزق است. ✳️زمانی که در خانه لیوانی آب به دست پدرت می دهی. این فرصت نیکی کردن ، رزق است. ✳️گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست نباشد ، ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی. این تلنگر ، رزق است. ✳️یکباره یاد امام زمانت می افتی و سلامی به ایشان هدیه می کنی و دلت حسابی تنگ می شود ... 🌺رزق واقعی این است... نه ماشین ،نه خونه و نه درآمد! 🌟چون درآمد و ماشین و امثالهم رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد. 🌹اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد... 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
عادت داشت #مستمر خون بدهد بہ نیت قربت الی الله! عاقبت هم خون داد و هم #جان داد بہ نیت قربت الی الله! عجب رسم #غریبے است حڪایت فرزندان حضرت زهرا(س) #شهید_سعید_بیاضی_زاده🌷
#یااباعبــدلله❥🌱 اربعیـن ڪربُ بَلا لـذت دیگـر،دارد[♥️] چـندروز ،دِگر آن شہـرچہ دیدن دارد🍃 ڪاروان ،پاےپیاده،حَـرم بـسم الله💚●° ذڪرلبیڪ حـسین(ع) چہ شنیـدن دارد↫❧ #اربعین_داغ_حرم_رابه_دلم_نگذاری
پروفایل مذهبی👆🏻👆🏻👆🏻
♥دختران چادری♥: 🍃🍁 ⛔️ 💠⇦•اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ "ﻏﯿﺒﺖ" ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، •☜بانک ها ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ •☜ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته •☜ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ •☜غیبتش را ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ •☜ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ به خاطر ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ •☜ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ! •☜ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ •☜ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ •☜ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ ؟! 💠⇦•نگذارید گوش‌هایتان گواه چیزی •☜باشدکه چشم هایتان ندیده اند، •☜نگذارید زبانتان چیزی را بگوید •☜که قلبتان باور نکرده... •☜"صادقانه زندگی کنید" •☜ما موجودات خاکی نیستیم •☜که به بهشت میرویم، •☜ما موجودات بهشتی هستیم •☜که از خاک سر برآورده ایم... 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۳ فرمان را مے چرخاند و ڪمے سرعتش را بالا میبرد:حال جسمش خوبہ و روحش تقریبا بد،بہ خواستگارش جواب منفے دادہ،میگہ مشڪلے ندارم بخوام اتفاقات گذشتہ رو بہ شریڪ زندگیم بگم اما باید خانوادہ م باشن ڪہ بتونم خواستگارامو قبول ڪنم،وقتے پدر و مادرم نیستن بگم از ڪے منو خواستگارے ڪنید یا توقع داشتہ باشم خانوادہ نداشتنمو نادیدہ بگیرن! _هیچ راهے ندارہ عمہ و شوهر عمہ تون باهاش آشتے ڪنن؟ _تو این چهار سال ڪہ هیچ راهے جواب ندادہ،عمہ م یڪم نرم شدہ ولے عمو ناصر نہ! عمہ هم مطیع شوهرشہ. سرے تڪان میدهم و متفڪر بہ خیابان زل میزنم،یڪ ربع بعد نزدیڪ خیابان اصلے میرسیم. چادرم را روے سرم مرتب میڪنم و میگویم:ممنون همین جا پیادہ میشم. نگاهے بہ خیابان مے اندازد و ڪمے جلوتر میرود،گوشہ ے خیابان پارڪ میڪند. ڪمربند را باز میڪنم:خیلے ممنون! امروز برام روز مفیدے بود. سرے برایم تڪان میدهد و میگوید:خواهش میڪنم. دستگیرہ ے در را میفشارم و پیادہ میشوم،میخواهم خداحافظے ڪنم ڪہ تعارف ڪردن یادم مے افتد‌. _راستے! بفرمایید بریم خونہ،مامان و یاسین هستن. با چشم و ابرو بہ خیابان اشارہ میڪند:از اون تعارفا بودا! شما حتے نخواستید تا سرڪوچہ برسنمتون! لبخند خجولے میزنم:بہ عمو مهدے و خالہ فرزانہ سلام برسونید،همینطور بہ همتا و یڪتا،خدانگهدار. میخواهم قدم بردارم ڪہ تلاوتم میڪند:آیہ خانم! چہ این "آیہ خانم" بہ جانم مے چسبد! دوبارہ ڪمے پیشرفت ڪردیم،خانم نیازے جایش را بہ آیہ خانم داد! بہ سمتش برمیگردم:بعلہ؟ مردمڪ هاے چشمانش روے داشبورد زوم ڪردہ اند،نگاهش را از داشبورد میگیرد و بہ چشمانم میدوزد. _یہ ویژگے خیلے خوبے دارے! باز برگشتن بہ فعل مفرد! _چہ ویژگے اے؟! _خاصیت چشمات اینہ ڪہ با آدم حرف میزنن! بخاطرہ همین هیچوقت زبونت نمیتونہ دروغ بگہ! چشمانم را ریز میڪنم و ڪنجڪاو مے پرسم:منظور؟! لبخند میزند،باز از آن حبہ قندے ها! عجیب نگاهم میڪند:بے منظور! خداحافظ! سپس فرمان را مے چرخاند و حرڪت میڪند،متعجب بہ دور شدن ماشینش نگاہ میڪنم. حرف هاے یاس در گوشم مے پیچد و سپس جملہ ے هادے! "خاصیت چشمات اینہ ڪہ با آدم حرف میزنن!" نہ! بگذار از هم دور باشیم! تانوانِ عشقِ تو،مثل بودن است...مثلِ یڪ زنِ عاشق بودن... و خاصیتش است... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ♥ 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۴ دستم را زیر چانہ ام زدہ ام و بے حواس بہ خانم میلانے دبیر عربے ام خیرہ شدہ ام،مثلا حرف هایش را گوش میڪنم! بہ چند روز پیش فڪر میڪنم،بہ چیزهایے ڪہ راجع بہ مدافعان حرم شنیدم. بہ حرف هاے یاس و بہ جملہ ے آخر هادے! غرق افڪار خودم هستم ڪہ چیزے بہ سرم میخورد،آخے میگویم و دستم را روے سرم میڪشم. مطهرہ آرام میگوید:اینجا نیستیا! با اخم نگاهش میڪنم:تو بودے؟! _نچ! _پس ڪے بود؟! صدایے از پشت سرم میگوید:من بودم! سرم را بہ سمت عقب برمیگردانم،ویشڪا و محدثہ با تمسخر مے خندند. حوصلہ ے جر و بحث با آن ها را ندارم،سرم را برمیگردانم و دوبارہ بہ خانم میلانے خیرہ میشوم. ویشڪا آرام پشت سرم زمزمہ میڪند:چند روزہ سرڪلاس نیستیا! نڪنہ عاشق شدے حاج خانم؟ جوابے نمیدهم،محدثہ ریز میخندد:عاشق این پسر ریشوها! از اینا ڪہ ریششون تا نافشون میرسہ شبیہ سربازاے داعشے ان! ویشڪا آرام میخندد:آرہ! یہ تسبیحم میگیرن دستشون ڪلہ شون تو زمینہ مدام استغفراللہ میگن. نفس عمیقے میڪشم و سعے میڪنم دهانم باز نشود! میدانم دنبال بهانہ اند تا ڪل ڪل ڪنند،مطهرہ با اخم نگاهشان میڪند ڪہ جدے میگویم:ولشون ڪن! ویشڪا دست بردار نیست! _اوهو! چہ خونسرد شدے یهو! مثل اینڪہ برادر مورد نظر روت خیلے تاثیر گذاشتہ گفتہ زنِ لال دوست دارم،فڪر ڪنم چندماہ دیگہ بہ جاے دانشگاہ ببینیم ڪنج آشپزخونہ دارے حمالے میڪنے! چشمانم را میبندم و بہ هادے فڪر میڪنم،بہ خونسردے و آرامشش،بہ لبخند مهربانش،بہ طرز برخوردش با آن مرد میانسال،آرام میشوم! همین ڪہ چشمانم را باز میڪنم زنگ تفریح میخورد،از روے نیمڪت بلند میشوم و زیپ ڪولہ ام را پایین میڪشم. همانطور ڪہ ڪیف پولم را برمیدارم میگویم:مطهرہ پاشو بریم. مطهرہ نیم نگاهے بہ ویشڪا و محدثہ مے اندازد و بلند میشود. باهم بہ سمت در ڪلاس میرویم،ویشڪا متعجب نگاهم میڪند. دست مطهرہ را میگیرم و بہ سمت حیاط میدوم،میگوید:آرومتر! چرا میدویے؟ میخندم:نمیدونم! اخم میڪند:رسماً خل شدے تو. باز میخندم و چیزے نمیگویم. _آیہ خوبے؟! بہ حیاط میرسیم،مے ایستم هر دو نفس نفس میزنیم. نفس نفس زنان میگویم:خوب...خوب تر از همیشہ! دوبارہ دستش را میڪشم و مے دوم،مطهرہ میخندد:فڪر ڪنم حق با ویشڪا و محدثہ ست تو عاشق شدے! عاشق نامزد تحمیلیت! سپس چشمڪے نثارم میڪند،بے اختیار میگویم:شیش روزہ ندیدمش! مطهرہ متعجب میگوید:چے؟! ساڪت میشوم،قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام مے ڪوبد. شش روز گذشت و خبرے از تو نیست... نہ پیامے،نہ تماسے،نہ دیدارے! تنها راہ ارتباطے ام با تو تلگرامے است ڪہ تازہ نصب ڪردہ ام،هر چند ساعت یڪ بار چِڪت میڪنم مثل دارو! وقتے آنلاین میشوے صداے اوپ اوپ قلبم ڪَرم میڪند،دستانم یخ میزند و بے قرار بہ صفحہ ے چت چشم میدوزم. منتظر آن آن جملہ ے لعنتے ام! "Hadi is typing..." اما تو انگار نہ انگار،نگاهے بہ تلگرامت مے اندازے و آفلاین میشوے،خبر ندارے ڪہ من منتظرت هستم... ڪلافہ میشوم از این همہ بے خیالے ات،اصلا حواست نیست تا یڪ ماہ و چند روز دیگر راهے سوریہ میشوے و دارے قلبِ دخترڪے را فتح میڪنے! دنبال بهانہ ام،براے دیدنت... براے عاشق ڪردنت... براے ماندنت... باید خودم دست بہ ڪار بشوم! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چادرم را روے سرم مے اندازم:مامان! مطمئنے نمیاے؟ این را میگویم و وارد پذیرایے میشوم،مادرم همانطور ڪہ مشغول سبزے پاڪ ڪردن است میگوید:نہ! برو زود برگرد. ڪیفم را روے دوشم مے اندازم:آخہ تنها معذبم! نگاہ معنادارے نثارم میڪند و میگوید:فڪر ڪنم معذب بودنت بخاطرہ چیز دیگہه ست. نورا خواب آلود از اتاقش خارج میشود،همانطور ڪہ خمیازہ میڪشد میگوید:بالاخرہ دارے میرے؟ سرم را تڪان میدهم:آرہ! لبخند شیطنت آمیزے میزند:راستے بازم تغییرات نو مبارڪ! بے اختیار دستے بہ ابروهایم میڪشم:خیلے بد شدم؟! ڪنار مادرم مے نشیند:نہ! اتفاقا خیلے خوب شدے،فقط موندم چرا یهو تصمیم گرفتے بہ ابروهات دست بزنے اونم موقع مدرسہ! سریع میگویم:دو سہ هفتہ دیگہ مدرسہ تموم میشہ تا امتحاناے خرداد،حواسم هست متوجہ نشن البتہ اگہ ڪسے لو ندہ! سپس بہ سمت آینہ میروم،مادرم میخندد:از دیروز ڪہ از آرایشگاہ برگشتہ دہ هزار بار تو آینہ خودشو نگاہ ڪردہ. بسہ آیہ! آینہ خستہ شد! انگشت اشارہ ام را روے صورتم میڪشم و بہ خودم نگاہ میڪنم،از سہ روز پیش مُردد بودم در صورتم تغییرے ایجاد ڪنم یا نہ! تغییرے ڪہ مرا در نظرش زیباتر ڪند! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ♥ 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۸۵ دو دل با مادرم بہ آرایشگاہ رفتم و بہ بهانہ ے آخرین سال مدرسہ و فعلا نامزد بودنم ابروهایم را برداشتم! چهرہ ام خیلے تغییر ڪردہ،آن صورتِ نمڪینِ بچہ سال جایش را بہ صورت دخترے هفدہ هجدہ سالہ ے عاشق دادہ. نمیدانم چرا ولے دوست دارم خودم را بہ هادے ثابت ڪنم! اعتقاداتم را،اخلاقم را،احساساتم و حتے دلبرے هاے دخترانہ ام را! طاقت نیاوردم،تصمیم گرفتم بعد از نہ روز خودم بہ دیدنش بروم! بہ مادرم گفتم میخواهم بے خبر بہ فرزانہ و یڪتا و همتا سر بزنم تا فڪر نڪنند از آن ها فاصلہ میگیرم! روسرے فیروزہ اے رنگے ڪہ فرزانہ از مشهد برایم سوغات آوردہ بود بہ سبڪ لبنانے صورتم را همراہ چادر مشڪے سادہ قاب ڪردہ. مانتوے مشڪے شیڪے هم تنم ڪردم،هواے اسفند بهارے شدہ و خبرے از سرماے روزهاے قبل نیست. از آینہ دل میڪنم و بہ سمت مادرم و نورا میروم. _خب من برم دیگہ. مادرم بدون اینڪہ سر بلند ڪند مے پرسد:زنگ زدے آژانس؟ _آرہ گفت بیرون باشم میاد. میخواهم خداحافظے ڪنم ڪہ مادرم میگوید:سر راهت گل یا شیرینے ام بخر. میخندم:مگہ دارم میرم خواستگارے؟! نورا چشمڪ میزند:اینطور بہ نظر میرسہ! اخم میڪنم:لوسِ بے مزہ! از مادرم و نورا خداحافظے میڪنم و بہ سمت در میروم،ڪمے اضطراب دارم و ڪلے اشتیاق! وارد ڪوچہ میشوم چند ثانیہ بیشتر نمیگذرد ڪہ تاڪسے زرد رنگے مقابلم مے ایستد،رانندہ ے جوان شیشہ را پایین میدهد:خانم نیازے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و سوار میشوم. همین ڪہ تاڪسے راہ مے افتد ڪیفم را باز و داخلش را بررسے میڪنم. همراهم آوردمش! عطرے ملایم و شیرین... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ مُردد نگاهے بہ در خانہ مے اندازم و سپس بہ اطراف،ڪوچہ خلوت است. عطرم را از داخل ڪیف بیرون میڪشم و ڪمے روے مچ ها و زیر گردنم میزنم. عطر را داخل ڪیف برمیگردانم،دستانم ڪمے مے لرزند. از آمدنم پشیمانم،نفس عمیقے میڪشم و بہ خودم میگویم "تو اومدے اینجا فقط بہ خانوادہ ے بہ اصطلاح نامزدت سَر بزنے همین!" و دلم میگوید فقط همین نیست! انگشتم را روے زنگ میگذارم دو سہ دقیقہ میگذارد اما ڪسے جواب نمیدهد. دوبارہ زنگ را میفشارم،یڪ دقیقہ بعد صداے فرزانہ مے پیچد:بعلہ؟! مقابل آیفون مے ایستم و لبخند پر رنگے میزنم:منم! متعجب میگوید:تویے آیہ جان؟! بیا تو. سپس در باز میشود،وارد حیاط میشوم و در را میبندم،همانطور ڪہ بہ سمت ساختمان قدم برمیدارم زیر لب آیت الڪرسے میخوانم تا آرام بشوم! از حیاط عبور میڪنم و نزدیڪ در ورودے میرسم ڪہ فرزانہ در را باز میڪند. چشمانش ڪمے پف دارند و خواب آلود است،سریع میگویم:سلام! واے بد موقع مزاحم شدم! لبخند میزند:سلام! نہ عزیزم دیگہ وقتش بود بیدار بشم. خوش اومدے،بیا داخل! دستہ گلے ڪہ مخلوطے از رزهاے سفید و صورتے رنگ است بہ سمتش میگیرم:گفتم چند روزہ همو ندیدیم بیام بهتون سر بزنم،باید خبر میدادم ببخشید! دستہ گل را میگیرد و با ذوق میگوید:اینا چقدر خوشگلن،خوب ڪردے اومدے دیگہ ڪم ڪم باید تعارفو بذارے ڪنار! باهم وارد سالن میشویم،همانطور ڪہ بہ سمت آشپزخانہ میرود میگوید:همتا و یڪتا دانشگاهن یڪم دیگہ میان،هادے ام با یڪے از دوستاش قرار داشت از صبح رفتہ بیرون. منو تڪ و تنها گذاشتنو رفتن. گویے سطل آب یخے روے سرم میریزند! هادے خانہ نیست! قلبم میگوید: "دیدے براے دیدن اون اومدی"! چادرم را از روے سرم برمیدارم،فرزانہ گلدان شیشہ اے بزرگے را داخل ڪابینت بیرون مے آورد:تو خوبے آیہ جان؟ مامان و بابا خوبن؟ چادرم را تا میڪنم:ممنون همہ خوبیم،مامان خیلے سلام رسوند دوست داشت بیاد ولے تو خونہ ڪار داشت. فرزانہ با احتیاط ربان را از دور رزها آزاد میڪند و با دقت داخل گلدان مے گذاردشان. میخواهد چیزے بگوید ڪہ متعجب بہ چهرہ ام خیرہ میشود،مضطرب میگویم:چیزے شدہ فرزانہ جون؟! گرہ پیشانے اش باز میشود و لبانش بہ لبخند:ابروهاتو برداشتے؟! خجالت میڪشم،لبخند شرمگینے میزنم:خیلے بد شدم؟ _نہ!نہ! میگم چقدر تغییر ڪردے! لبخندم را پر رنگ تر میڪنم،ادامہ میدهد:دارے امیدوارم میڪنے! خودم را بہ آن راہ میزنم مے پرسم:شما خوبید؟عمو... سریع حرفم را قطع میڪنم،فرزانہ میخندد،خجول ادامہ میدهم:بابا مهدے خوبہ؟ با دست بہ مبل ها اشارہ میڪند:بشین! آرہ مهدے ام خوبہ و درگیر ڪاراش،دیگہ زودتر از دہ یازدہ نمیاد خونہ! دلم میخواهد بپرسم هادے ڪے بہ خانہ برمیگردد اما هم خجالت میڪشم هم ممڪن است بگوید سراغ نامزدت را از من میگیرے؟! روے مبل مے نشینم و چادرم را روے پایم میگذارم:همتا و یڪتا خیلے دیر میان؟ ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 🍃🍃🌸 @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅30 روز تا اربعین با اینکه میان نوکران رسواییم امضای زیارت از "حسن" میخواهیم ارباب کرم اگر کرامت بکند با پای پیاده کربلا می آییم #اربعین_کرببلایم_نبری_میمیرم