تا حالا به حجاب اینطوری نگاه کرده بودین🤔👌🌸
آیا شما دوست دارین همسر شما هرلحظه که بیاد خونه بگه اه چرا اونجای بدنت اونجوریه من خوشم نمیاد
یا تو خیابون که میرین بگه همین خانمه رو نگاه از تو خوشگل تره
یا عکس خانم هایی رو بیاره و بگه خودتو واسم مثه اینا درست کن
😤😤
چقدر شما زجر می کشین وقتی اینطور حرفا رو بشنوین؟
قطعا اگر یک خانمی باشین که شوهرتونو واقعا دوست داشته باشین وقتی اینطور حرفارو بشنوین از درون آتیش میگیرین
🔥🔥🔥
باورتون میشه الآن یه عده از خانمای متاهل هستن که دارن این حرفا رو میشنون
😔
میدونین چرا ؟
چون شوهره کنترل چشم نداره
یا قبلا صحنه هایی رو دیده و حالا میخواد اونا رو روی زنش ببینه
یا شایدم بخاطر حس تنوع طلبیشه
شاید یکی بگه خب مردها نگاه نکنن
بله نباید به نامحرم نگاه حرام کرد
ولی هرچقدرم که بگیم آقایون نگاه نکنین
بازم افرادی پیدا میشن که نگاه میکنن
و زندگیاشون روز به روز سردتر میشه
😔
وقتی مردی از صبح تا شب
50تا زن رو با حجاب نامناسب دیده باشه در رنگ و لعاب های مختلف
بعد این مرد چقدر میتونه روی زنش حس دوست داشتن رو نگه داره؟
✅
در ضمن حجاب علاوه بر زیبایی،وقار، احترام و سنگینی که میاره واسه خودش
احترام ویژه ای هم هست به حرف خدا
یه دوستی وسراغ داشتم تیپ خیلی بدی داشت
میگفت چطور خانمها اینطوری میان تو خیابون 😢🤔
که شوهر من نگاهشون کنه که از من سرد بشه
منم میخوام تیپ بزنم تا ...
🤔😳
خوب این انتقام از کیه؟؟؟
اینجاست که بیشتر درک میکنم وقتی استاد پناهیان میفرمایند 👇👇🍃
حجاب مهربانیست😊🌸
یعنی من خودمو میپوشونم تا مبادا هم جنسم تو زندگیش دچار مشکل بشه😊🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@dokhtaranchadorii
اشتباه میکنند
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است
نه ساپورت های رنگارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و مدل های موی غربی
و نه روابط نامشروع و دزدی!!
این روزها
فقط
در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!!
حواست به مولا باشد !
⭐️اللهم عجل لولیک الفرج⭐️
@dokhtaranchadorii
دوستانی که تازه به کانال ماپیوستن خوووش اومدین
لفت ندین قول میدیم راضی باشین😁🌺
وخداوندلفت دهندگان رادوست ندارد😂
@dokhtaranchadorii
طرف الان عضو کانال میشه
دو ثانیه بعد خارج میشه از کانال...
داداش یه دو سه روز به من مهلت بده استعداد هامو نشون بدم خب!! ☹️😂
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ....
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۰
بحثشان بالا گرفت و مادرم هرچہ مے پرسید پدرم جوابے نمیداد،تا اینڪہ مادرم تهدید ڪرد وسایلش را جمع میڪند و میرود مگر اینڪہ پدرم با شهاب و مادر و خواهرش رو بہ رو شود و آزمایش دے ان اے بدهد تا ثابت ڪند حرف هاے شهاب دروغ است و بگوید سر چہ مسئلہ اے با شهاب خصومت دارد!
پدرم هرچہ گفت مادرم از حرفش ڪوتاہ نیامد و گفت تنها یڪ هفتہ فرصت دارد تا قبول ڪند!
جو خانہ ڪاملا بہ هم ریختہ بود و رفتار مادرم ڪاملا تغییر ڪردہ بود!
از فرداے آن روز دیگر با پدرم صحبت نمے ڪرد،پدرم در پذیرایے روے مبل مے خوابید و سڪوتش عجیب بود!مادرم حتے براے آمادہ ڪردن صبحانہ و ناهار و شام هم از اتاقش بیرون نمے آمد و با من و نورا و یاسین هم در حد چند ڪلمہ بہ زور صحبت میڪرد!
بعد از سہ روز پدرم طاقت نیاورد و دوبارہ دعواے سختے ڪردند!
مادرم بہ هیچ وجہ حاضر نبود ڪوتاہ بیاید مگر اینڪہ پدرم عڪسِ حرف هاے شهاب را ثابت ڪند!
یڪ هفتہ براے همگے مان با استرس و آشفتگے و حال بد گذشت،روز هفتم پدرم گفت شرط مادرم را قبول ڪردہ و حاضر است با آن ها رو بہ رو شود!
مادرم شمارہ شهاب را بہ پدرم داد و گفت در هر صحبت و قرارے همراہ پدرم خواهد بود!
همان روز پدرم با شهاب تماس گرفت و گفت آخر هفتہ بہ خانہ مان بیاید،روزها مثل برق و باد گذشتند و آخر هفتہ شهاب تنها بہ خانہ مان آمد!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نورا یاسین را بہ بهانہ اے با دوستانش بیرون فرستاد،شهاب روے مبل دست بہ سینہ نشستہ و بے هدف بہ میز خیرہ شدہ.
مادرم بہ پدرم اشارہ میڪند حرفے بزند،پدرم نگاهے بہ مادرم مے اندازد و سپس بہ من و نورا!
سرش را پایین مے اندازد و آرام مے گوید:هرچے گفتہ درستہ!
قلبم مے ریزد،من و نورا هاج و واج بہ هم نگاہ میڪنیم،مادرم گیج بہ پدرم زل زدہ!
پدرم ادامہ میدهد:آرہ چند سال پیش مادرشو صیغہ ڪردم!
شهاب نگاہ خمشگینش را بہ پدرم مے دوزد و لبش را بہ دندان مے گیرد،پدرم بہ زور از روے مبل بلند میشود و چشمانش را مے بندد:نیازے بہ آزمایش و معطلے نیست!
شهاب پوزخندے میزند و از روے مبل بلند میشود،پدرم چشمانش را باز میڪند و غمگین بہ چشمانش زل میزند:همینو میخواستے دیگہ! همہ چے رو شد خانوادہ م فهمیدن برو!
شهاب لبخند پر رنگے میزند و نگاهے بہ من مے اندازد،نگاهش تنم را مے لرزاند!
دوبارہ بہ چشمان پدرم زل میزند:همہ چے اینجا تموم نمیشہ حاج مصطفے!
پدرم با حرص دندان هایش را روے هم مے سابد و بلند مے گوید:لعنت بہ شیطون!
شهاب لبخند میزند و خونسرد خداحافظے میڪند و میرود،همین ڪہ شهاب از خانہ خارج میشود مادرم حلقہ اش را با حرص از انگشتش در مے آورد و بہ سمت پدرم پرت میڪند.
با حرص مے گوید:لیاقت حرص خوردنم ندارے!
من و نورا درماندہ بہ هم نگاہ میڪنیم و میخواهیم بہ سمت اتاقِ من برویم ڪہ مادرم فریاد میزند:نورا! آیہ! وسایلتونو جمع ڪنید بریم!
سرجایمان میخ ڪوب میشویم،پدرم آرام مے گوید:ڪجا پروانہ؟!
مادرم بدون توجہ بہ سمت اتاقش میرود و چند لحظہ بعد صداے پرت شد اشیایے بہ گوش میرسد.
با ترس میخواهم بہ سمت اتاق مادرم بروم ڪہ نورا جلویم را مے گیرد و مے گوید:برو تو اتاقت!
بلند مے گویم:نمے بینے حالش بدہ؟!
پدرم با عجلہ بہ سمت اتاق مے دود و درماندہ مے گوید:پروانہ بذار توضیح بدم!
مادرم فریاد میزند:فقط ساڪت شو! برو بیرون!
پدرم چیزهایے مے گوید ڪہ واضح نیست،قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد!
چقدر خوش خیال بودم،چقدر سادہ از ڪنار حرف هاے شهاب گذشتم!
نورا بازویم را تڪان میدهد:با توام آیہ! برو اتاقت تا یاسین بیاد.
منم حاضر میشم با مامان میرم تنها نباشہ!
سریع مے گویم:منم میام! نمیتونم جو این خونہ رو تحمل ڪنم!
سرش را تڪان میدهد:تو بیاے یاسین چے میشہ؟! یا باید تنها و آشفتہ بمونہ یا باید با ما بیاد و همہ چیو بفهمہ و بہ هم بریزہ!
بے حال بہ سمت اتاقم عقب گرد میڪنم و در را مے بندم،چند دقیقہ بعد صداے خواهش ڪردن هاے پدرم بلند میشود و پشت بندش محڪم ڪوبیدہ شدن در حیاط!
پشت در مے نشینم و زانوهایم را در بغل مے گیرم،حس میڪنم از هر زمانے تنهاترم!
امروز پدرم را از دست دادم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
یڪ هفتہ از رفتن مادرم و نورا گذشتہ،نورا تماس گرفت و گفت بہ باغ ڪوچڪے ڪہ پدربزرگم در دماوند داشتہ رفتہ اند.
یاسین مدام بهانہ گیرے میڪند و میخواهد پیش مادرم برود،حال پدرم زیاد خوب نیست و چند روز سرڪار نرفت.
نہ من با او صحبت میڪنم نہ او با من! از اینڪہ زیاد جلوے چشمم باشد دورے میڪند!
این روزها یڪ لحظہ چهرہ ے آرزو از جلوے چشمم دور نمیشود،مدام بہ او و مادرش فڪر میڪنم،حتے بیشتر از اینڪہ بخواهم بہ خودم و مادرم و خواهرانم فڪر ڪنم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۱
بہ زور سرڪار میروم،درخواست مرخصے دادم اما روزبہ قبول نڪرد و گفت وضعیت شرڪت طورے نیست ڪہ بتوانم چند روز نباشم و بہ وجودم در شرڪت احتیاج دارد!
بے اختیار پوزخند زدم و در دل گفتم حداقل اینجا وجودم مفید و داراے اهمیت است!
نفس عمیقے میڪشم و بہ ساعت نگاہ میڪنم،حدود یڪ و نیم است و وقت ناهار!
اشتها ندارم،یاسین باید تا الان بہ خانہ آمدہ باشد موبایلم را برمیدارم و شمارہ ے خانہ را میگیرم.
چند لحظہ بعد صداے نفس نفس زنان یاسین مے پیچد:بلہ؟!
خستہ مے گویم:سلام داداشے! خوبے؟!
ڪم انرژے جواب میدهد:سلام! آرہ آبجے الان رسیدم خونہ!
_باشہ عزیزم! یاسین توے یخچال برات ڪتلت گذاشتم میتونے گرمش ڪنے بخورے؟
من من ڪنان مے گوید:باشہ!
سرم ڪمے درد میڪند،لبخند ڪم رنگے میزنم و مے گویم:قوربونت برم ڪہ با درڪے! شام میام دونفرہ میریم پیتزا میزنیم بہ رگ فعلا ڪارے ندارے؟
_نہ! خستہ نباشے آبجے!
لبخندم پر رنگ تر میشود:توام خستہ نباشے،فعلا خدافظے!
موبایل را از گوشم جدا میڪنم و داخل ڪیفم برمے گردانم،ڪامپیوتر را روشن میڪنم تا چندتا از مطالبے ڪہ روزبہ گفتہ تایپ ڪنم.
صداے حامد از نزدیڪ مے آید:خانم نیازے براے ناهار نمے رید؟!
نگاهم را از مانیتور مے گیرم و بہ حامد مے دوزم.
_نہ آقا حامد! اشتها ندارم!
سرے تڪان میدهد و مے رود،نگاہ خستہ ام را بہ مانیتور مے دوزم.
دلم ڪسے را براے حجم تنهایے ها و غم هایم میخواهد...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ...
پیشنهادات و انتقادات خودتون رو به ای دی زیر بفرستید از همراهی شما سپاس گذارم 😊
@samern