#قسمت_دوم
🌟🍃✨🌸❤️🌹❤️🌸✨🍃🌟
بهم بگین ببینم کجای دنیا معدن الماس داره؟؟🤔 ایران؟ ... آفریقا؟ ... هند؟ ....
واقعیت اینه معدن الماس هیچ جا وجود نداره...الماس رو از معدن زغال سنگ استخراج میکنن ..😳همینجوری زغال سنگ استخراج میکنن..همینجوری که میرن جلو وجلو تر اون وسطا یه ذره الماس وجود داره😍
جنس الماس از کربن هست،جنس زغال سنگ هم از کربنه، کربن هایی که توی این محیط بوده همش شده زغال سنگ،فقط یه ذره اون وسطا شده الماس!
زغال سنگ قیمتی نداره! توی کوره ها میسوزوننش و پودرش رو هم به باد میدن ! الماس خیلی قیمتی هست...😍
باچه احترامی نگهش میدارن!😉
زغال سنگ شدن خیلی فشار لازم نداره..!!ولی الماس شدن خیلی فشار لازم داره..! 😇
جنس همه خانم ها یکیه ،هیچ خانمی نمیگه که نه... جنس من فرق میکنه
همه مثل هم ..توی اون معدن هم همه جنسشون از کربنه،ولی یه ذرش میشه الماس😀 اون کربن هایی که وسط هستن از همه طرف فشار رو تحمل میکنن فشار خیلی زیاد!
فشار شدیدی که به این کربن ها وارد میشه ذرات کربن رو منسجم میکنه وباعث میشه کربنی که اون وسط هستش تبدیل بشه به الماس!
حجاب داشتن سخته...
مثل همین الماس شدنه.💎🌺
ولی این ما هستیم که تصمیم میگیریم زغال سنگ باشیم یا الماس..!🤔
اگه میخوای 💎الماس💎 بشی
یکم فشار لازمه....
..............................................................
📚📚📚
#حرفهایی_که_زندگیم_راتغییرداد!
🔺لازم به ذکر است که چنین مطالبی در هیچ مدرسه یاهیچ کتابی به ما آموزش داده نشده...
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
ماجرای شیعه شدن جوان سنندجی بسیار جالب و شنیدنی .....پیشنهاد دانلود حتما گوش کنید 😊
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۵
متعجب نگاهش میڪنم ڪہ ادامہ میدهد:براے دیدار اولمون! همون موقع ڪہ پدرتون یہ گل روے صورت فرزاد ڪاشتہ بود!
لبم را بہ دندان مے گیرم و سرم را پایین مے اندازم،مے گوید:اون روز هم خستہ بودم هم یڪم درگیرے داشتم قبلا هم پدرتون باهام یڪم بد تا ڪردہ بود دیدم با فرزاد دعوا ڪردہ و بهش سیلے زدہ خیلے عصبانے شدم و نتونستم خودمو ڪنترل ڪنم وگرنہ آدم بے ملاحظہ اے نیستم!
آرام لب میزنم:نمیدونم چرا بحثشون شدہ بود با این حال عذر میخوام!
نزدیڪ سطل زبالہ اے میرسیم ڪہ تہ ماندہ ے سیگارش را داخل سطل پرت و سرعت ماشین را ڪمے بیشتر میڪند.
نزدیڪ خیابان اصلے ڪہ مے رسیم مے گوید:هواے
خانم هدایت رو این مدت داشتہ باشید،نذارید تنها بمونہ!
دلم میخواهد بگویم من خودم از همہ افسردہ تر و تنها ترم تو بقیہ را بہ من مے سپارے؟!
اما تنها بہ گفتن چشمے اڪتفا میڪنم و دیگر چیزے نمے گویم.
نزدیڪ ڪوچہ ڪہ مے رسیم سریع مے گویم:ممنونم همینجا پیادہ میشم!
سرے تڪان میدهد و توقف میڪند،میخواهم از ماشین پیادہ بشوم ڪہ ڪارهاے شرڪت یادم مے افتد!
_توے این دو روز میتونید ڪسے رو جام بذارید؟!
چشمانش را باز و بستہ میڪند:آرہ میز و صندلے تونو دو روز بہ یڪے از بچہ ها ڪہ ڪارش ڪمترہ قرض میدم.
لبخندے میزنم و مے گویم:بازم ممنون خدانگهدار!
سرش را تڪان میدهد:خداحافظ!
از ماشین پیادہ میشوم و چادرم را مرتب میڪنم،همانطور ڪہ بند ڪیفم را روے دوشم تنظیم میڪنم قدم برمیدارم.
سرڪوچہ ڪہ میرسم بہ سمت روزبہ بر مے گردم،سیگارے میان دو انگشتش گرفتہ و از پنجرہ بہ خیابان خیرہ شدہ.
معلوم است چیزے خیلے عصبانے اش ڪردہ!شانہ اے بالا مے اندازم و بہ سمت خانہ قدم برمیدارم،چقدر احساس ضعف میڪنم!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
همان شب پدرم ڪہ یاسین را براے گردش بیرون بردہ بود بہ خانہ آورد و راهے دماوند شد!
فردا صبح نورا بہ خانہ برگشت،گفت بهتر است پدر و مادرمان باهم تنها باشند.
از چهرہ اش آشفتگے و خستگے مے بارید،نورا ڪہ آمد با خیال راحت حال ندارے ام را بروز دادم!
از اینڪہ نشان بدهم خیلے بزرگ شدم خستہ شدہ بودم،هنوز طاقت و ظرفیتش را نداشتم!
ڪسے را براے تڪیہ ڪردن و مرهم شدن بر روے زخم هایم میخواستم...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
همانطور ڪہ پرتقال پوست میڪنم مے گویم:من سرم گرم ڪارہ تو چرا بے معرفت شدے؟!
مطهرہ لبخند ڪم رنگے میزند و جواب میدهد:حال و حوصلہ ے هیچے رو نداشتم!
نگاهے بہ چشمان غمگینش مے اندازم و آرام مے گویم:چرا انقدر خودتو اذیت میڪنے؟! اونم براے یہ علاقہ ے یہ طرفہ؟!
سپس پر پرتقالے داخل دهانم مے گذارم،مطهرہ سرش را تڪان میدهد و مے گوید:نمیدونم! دلم مدام براش پر میڪشہ!
میخندم و بہ شوخے مے گویم:دل تو ڪہ انقدر نقاشیش خوبہ بگو بہ جاے پر ازش دست بڪشہ!
لبخندے میزند و چیزے نمے گوید،همانطور ڪہ پر پرتقال دیگرے داخل دهانم مے گذارم مے گویم:بہ نظرم تو خونہ نشستن و تنها موندن دارہ قضیہ رو برات سخت میڪنہ باید سرتو گرم ڪنے!
ابروهایش را بالا مے اندازد:نچ! حوصلہ ے هیچ ڪارے رو ندارم!
_مگہ دست خودتہ؟! همین فردا میریم باشگاہ ثبت نام میڪنیم هرچے غم و غصہ ت آب میڪنیم!
بالشت را بہ سمتم پرت میڪند و مے گوید:ڪوفت! همچین میگہ آب میڪنیم انگار ما چند ڪیلوییم؟! خودمو خودتو نگاہ ڪن شدیم دوتا تیڪہ استخوون!
باز من یہ ذرہ گوشت بہ تنم هست تو استخوون خالصے بدون ذرہ اے گوشت یا چربے!
بلند میخندم و مے گویم:نمیرے تو!
لبخندش ڪمے جان میگیرد:والا!
پیش دستے ام را بہ سمتش مے گیرم:جدے میگم فردا بریم باشگاہ یہ رشتہ ے خوب ثبت نام ڪنیم!
پرتقالے برمیدارد و سرش را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهد.
نگاهش را از چشمانم مے گیرد و مے پرسد:اوضاع شرڪت چطورہ؟!
_اوضاع شرڪت یا روزبہ؟!
چیزے نمے گوید،مهربان مے گویم:بیخیالش مطهرہ! من میگم بهش فڪر نڪن سرتو گرم ڪن تو حال و احوالشو از من مے پرسے؟!
لب میزند:ببخشید!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ صداے زنگ موبایلم مانع مے شود،موبایلم را برمیدارم و بہ شمارہ نگاہ میڪنم.
سریع رو بہ مطهرہ مے گویم:از شرڪتہ! چہ حلال زادہ ست!
گلویم را صاف میڪنم و جواب میدهم:بفرمایید!
صداے روزبہ مے پیچد:سلام!
سریع جواب میدهم:سلام! حالتون خوبہ؟!
بدون اینڪہ جواب احوالپرسے ام را بدهد مے گوید:من بهتون چند روز مرخصے دادم خانم نیازے؟!
نگاهے بہ مطهرہ مے اندازم و مے گویم:دو روز!
_پس چرا امروز نیومدید شرڪت؟! مرخصے شما تا دیروز بودہ!
سریع جواب میدهم:یلدا...یعنے خانم مهدوے باهام تماس گرفتن گفتن بہ ڪارا مسلط شدن امروزم میتونم استراحت ڪنم!
خونسرد ولے با تحڪم مے پرسد:من رئیس شرڪتم یا خانم مهدوے؟!
آب دهانم را فرو میدهم:شما! من واقعا...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
#سیاست_زنانه
✍هرگز جزئیات زندگی خود را جایی بازگو نکنید
علاوه بر اینکه از مشکلات شما کم نمی شود
👈بلکه از ارزش شما نیز می کاهد...
و مایه پشیمانی می شود...
@dokhtaranchadorii
دختر چادری😍
حتما تو آرزوی شهادت داری🙃
یا آرزوی جنگیدن
بدان خواهرم👇
{👈 تو با چادرت؛ برنده ی یک جنگ بزرگ هستى ! 👉}
تو حافظ خونِ شهیدانی✌️🌹🌺🌷
#تو_با_چادرت_برنده_ای✊🏻
@dokhtaranchadorii
💠⚪️💠⚪️💠⚪️💠⚪️
🍀 شوخی با #نامحرم 🍀
✅ ابوبصیر می گوید: در کوفه برای زنی قرآن می خواندم،
یک بار در موردی با او شوخی کردم. بعد از مدّتی خدمت امام باقر (علیه السلام ) رسیدم، امام مرا مورد مؤاخذه و سرزنش قرار داد
✨✨✨
و فرمود: «کسی که در خلوت مرتکب گناه شود خداوند به او نظر لطف نمی کند، چه سخنی به آن زن گفتی؟!»
✨✨✨
وی گوید: از شرم و خجلت سر در گریبان افکندم و توبه کردم.
✨✨✨
امام باقر ( علیه السلام ) فرمود:«شوخی با زن نامحرم را تکرار نکن.»
🍀احادیثی از پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلّم):🍀
♨️♨️ دست دادن به نامحرم👇👇
✳️ هر کس با یک زن نامحرم دست بدهد، روز قیامت در غل و زنجیر به محشر وارد میشود و خداوند دستور میدهد که او را به آتش جهنم بیفکنند.
♨️ هزار سال حبس برای شوخی با نامحرم⇟
✳️ هرکس با غیر همسر خویش شوخی و مزاح کند به اندازه هر کلمه ای که در دنیا سخن گفته باشد، خداوند هزار سال او را در زندان دوزخ نگاه خواهد داشت.
📚(بحار الانوار،ج:46،ص:247، /قصه های چهارده معصوم(ع)، ص 104.
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dokhtaranchadorii
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🔴بهشت چند در دارد؟
✅در های بهشت عبارتند از:
۱) باب المجاهدین
۲) باب المصلین (در نماز گزاران)
۳) باب الصائمین (روزه داران)
۴) باب الصابرین (صبر کنندگان)
۵) باب الشاکرین (شکر گزاران)
۶) باب الذاکرین (یاد آوران خدا)
۷) باب الحاجین (حج کنندگان)
۸) باب اهل المعروف، که امام صادق (ع) در این مورد میفرماید: «در کارهای نیک با برادرانتان رقابت کنید و از اهل معروف باشید، زیرا برای بهـشت دری است که به آن در معروف میگویند و داخل آن نمیروند و مگر کسی که در دنیا کارهای نیک انجام داده است»
📚 کتاب نور الثقلین، ج۴، ص۵۰۶
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
@dokhtaranchadorii
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۶
اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود:پس شما فقط باید حرف منو گوش بدید و با من هماهنگ بشید نہ ڪسے دیگہ!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ باز مهلت نمے دهد:بابت این بے دقتے تون حتما جریمہ میشید خانم! سریع بیاید شرڪت!
نگاهے بہ ساعت مے اندازم و مے گویم:یعنے الان بیام شرڪت؟!
جدے جواب میدهد:بلہ همین الان!
آرام چشمے مے گویم ڪہ سریع ڪلمہ ے خداحافظ را مے گوید و قطع میڪند!
مطهرہ ڪنجڪاو نگاهم میڪند:چے شدہ؟!
با اخم مے گویم:میگہ بیا شرڪت! پاشم برم ڪہ شاڪے بود!
از مطهرہ خداحافظے میڪنم و سریع بہ سمت خانہ مان مے روم.
با عجلہ آمادہ میشوم و بہ نورا مے گویم برایم آژانس بگیرد!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آسانسور مے ایستد با عجلہ بہ سمت دفتر روزبہ قدم برمیدارم.
وارد ڪہ میشوم یلدا را مے بینم ڪہ پشت میز نشستہ و بہ مانیتور خیرہ شدہ!
نفس نفس زنان مے گویم:سَ...سلام!
سرش را بلند میڪند:سلام خوبے؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و نفس عمیقے میڪشم!
یلدا از روے صندلے بلند میشود و تند تند مے گوید:این دو روز از ڪارم راضے بود منم امروز بیڪار بودم گفتم جات وایمیسم امروزم استراحت ڪنے ڪہ انگار مهندس ساجدے شاڪے شدہ!
_نہ تقصیر خودمہ باید هماهنگ مے ڪردم ممنونم بابت لطف و زحمتت امیدوارم بتونم جبران ڪنم!
با خندہ مے گوید:برو بگو اومدے منم دَر برم تا تیر و ترڪش هاش بہ منم نخوردہ!
وسایلش را از روے میز برمیدارد و از سالن خارج میشود،ڪیفم را روے میز میگذارم و چند لحظہ مڪث میڪنم تا حالم جا بیاید.
دستے بہ روسرے و چادرم مے ڪشم و جلوے در اتاقش مے ایستم و چند تقہ بہ در میزنم.
چند لحظہ بعد صدایش بلند مے شود:بفرمایید!
سرفہ اے میڪنم و وارد اتاق میشوم،روزبہ پشت میزش نشستہ و مشغول بررسے ڪردن یڪ نقشہ است.
همانطور ڪہ بہ سمتش قدم برمیدارم مے گویم:سلام!
بدون اینڪہ سر بلند ڪند جواب میدهد:سلام!
گلویم را صاف میڪنم:من واقعا عذر میخوام فڪر ڪردم حتما...
اجازہ نمے دهد حرفم تمام بشود،در ڪسرے از ثانیہ سرش را بلند میڪند و بہ چشمانم زل میزند:از توجیه ڪردن خوشم نمیاد و دلیلتون برام قابل قبول نیست! شما تو بدترین شرایط هم باید هرطور شدہ اطلاع بدید نمیاید! ڪوتاهے ڪردید خانم!
صاف مے ایستم و محڪم مے گویم:عذر میخوام حق با شماست!
نیم نگاهے بہ صورتم مے اندازد و دوبارہ نگاهش را بہ نقشہ مے دوزد:جریمہ تونم در نظر گرفتم!
سریع مے گویم:هر چقدر میخواید از حقوقم ڪسر ڪنید!
بدون توجہ بہ حرفم مے گوید:تا شیش ماہ حق مرخصے گرفتن ندارید حتے براے ڪاراے ضرورے! حالا میتونید برید بہ ڪارتون برسید!
با اجازہ اے مے گویم و از اتاق خارج میشوم،نفسم را آسودہ خاطر بیرون میدهم و نزدیڪ میزم مے شوم.
همانطور ڪہ پشت میز مے نشینم نگاهم بہ ڪاغذے مے افتدد،یلدا تمام رویدادهاے ڪارے و هماهنگے هاے این دو روز را برایم نوشتہ!
لبخند پر رنگے میزنم و ڪاغذ را برمیدارم باید در اولین فرصت برایش هدیہ اے بخرم و تشڪر ڪنم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۷
چند دقیقہ میگذرد ڪہ صداے دادِ روزبہ باعث میشود از جا بپرم!
_تو بیجا ڪردے همچین ڪارے ڪردے!
صدایش اوج مے گیرد:میفهمے این ڪارت باعث شدہ چہ برداشتے ڪنہ؟! ڪے بهت گفت همچین ڪارے ڪنے؟!
با هر ڪلمہ صدایش بلند تر میشود:مجید! بار آخرہ بهت هشدار میدم از این محبت هاے الڪے و خرڪے براے من خرج نڪن دفعہ ے بعد اینطور برخورد نمے ڪنم!
حامد هراسان بہ سمتم مے آید و مے پرسد:چے شدہ؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:نمیدونم!
چند لحظہ بعد در اتاق باز میشود و روزبہ در چهارچوب در نمایان،حامد من من ڪنان رو بہ من مے گوید:گفتید چاے براتون بیارم یا قهوہ؟!
روزبہ با اخم براندازمان میڪند،بہ زور مے گویم:چا...چاے! نہ! یہ لیوان آب باشہ بهترہ!
حامد سرے تڪان میدهد و با عجلہ بہ سمت آبدارخانہ راہ مے افتدد،روزبہ بہ سمت در خروجے قدم برمیدارد اما انگار پشیمان میشود!
همانطور ڪہ بہ سمت دفترش عقب گرد میڪند رو بہ حامد مے گوید:لطفا براے منم نسڪافہ بیار!
سرم را خم میڪنم و مشغول خواندن نوشتہ هاے روے ڪاغذ میشوم.
_مطمئنم شما مثل خیلیا خالہ زنڪ نیستید درستہ؟!
متعجب سر بلند میڪنم،روزبہ دستانش را داخل جیب هاے شلوارش بردہ و در چند قدمے میزم ایستادہ،صورتش ڪمے سرخ شدہ!
ادامہ میدهد:خوشم نمیاد با ڪارمنداے دیگہ گرم بگیرید و از ریز و درشت اتفاقاتے ڪہ اینجا مے افتہ براشون تعریف ڪنید!
با دست بہ بیرون از سالن اشارہ میڪند:اینجا از اون بیرون سَواست! شمام باید از همہ دهن قرص تر و امین تر باشید!
متوجهید ڪہ چے میگم؟!
با تحڪم مے گویم:من وقتے براے خالہ زنڪ بازے ندارم اگرم داشتہ باشم علاقہ اے بهش ندارم!
مطمئن باشید انقدر بیڪار نیستم ڪہ بخوام از اتفاقاتے ڪہ اینجا مے افتہ حرف دربیارم و یہ ڪلاغ چهل ڪلاغ ڪنم!
ابروهایش را بالا میدهد:خوبہ!
وارد اتاقش میشود و در را آرام مے بندد،بہ آسمانِ ابرے پشت پنجرہ چشم مے دوزم.
این ماہ هم گذشت و من هنوز بے تو زندہ ام...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۸
نگاهم را بہ ماهے قرمزهاے داخل تنگ مے دوزم و با لبخند بہ حرڪتشان نگاہ میڪنم.
چند دقیقہ اے بہ سال تحویل ماندہ،مادرم و نورا براے انداختن سفرہ ے هفت سین مردد بودند ڪہ خودم دست بہ ڪار شدم!
برگزار ڪردن "عید سیاه" براے شهادت هادے؟!
پدرم بالاے سفرہ قرآن بہ دست نشستہ و چشمانش را بہ آیہ ها دوختہ،یاسین هم نزدیڪ پدرم نشستہ و با ذوق شیرین دختر یڪ سالہ ے نساء را در آغوش گرفتہ و اجازہ نمے دهد امیرمهدے بہ صورتش دست بزند!
مریم و حسام هم ڪنار یڪدیگر نشستہ اند و بہ هم نگاہ هم نمے ڪنند،مشخص است ڪدورتے بین شان پیش آمدہ و قهر هستند!
نساء و میلاد هم ڪنار هم نشستہ اند و با خندہ پچ پچ مے ڪنند،نورا و طاها آرام صحبت میڪنند و با لبخند بہ هم زل زدہ اند.
مادرم در آشپزخانہ خودش را مشغول ڪردہ فڪر نڪنم تا تحویل شدن سال سر سفرہ بیاید!
یڪ ماهے است بہ زور و با اخم و تخم بہ خانہ برگشتہ،بہ پدرم گفتہ دیگر ڪارے با او ندارد و اگر برگشتہ فقط بخاطرہ من بودہ!
گفتہ دلش نمے خواهد براے سر و سامان گرفتن من مشڪلے پیش بیاد،تا خیالش از بابت من راحت بشود و ازدواج ڪنم این خانہ و پدرم را تحمل میڪند!
نگاهم را از ماهے ها مے گیرم و بہ ڪنارم ڪہ خالیست مے دوزم،پارسال همین موقع هادے سر بہ زیر ڪنارم نشستہ بود و زیر چشمے بہ شوق و ذوق من براے مرتب ڪردن سفرہ ے هفت سین نگاہ میڪرد!
دستے روے جاے خالے اش میڪشم و تلخ لبخند میزنم،مطمئنم همین جاست شاید هم اول بہ خانہ ے خودشان سر بزند و بعد ڪنار من بیاید!
نورا متوجهم میشود نگاهے بہ صورتم مے اندازد و با لبخند مے گوید:بیا ڪنار من بشین جا هست!
همانطور ڪہ گرہ روسرے صورتے رنگم را ڪہ گل هاے ریز سفید و شیرے دارد را محڪم مے ڪنم مے گویم:نہ! همین جا راحتم!
بعد از حدود یازدہ ماہ رخت مشڪے را بہ اصرار مادرم براے سال تحویل درآوردم.
زمستان از آنچہ فڪر مے ڪردم زودتر گذشت،اوایل دے ماہ بود ڪہ همراہ مطهرہ بہ باشگاہ رفتیم و براے بدنسازے ثبت نام ڪردیم.
هر دو سہ هفتہ یڪ بار جمعہ ها باهم بہ استخر و ڪوہ نوردے مے رفتیم،میخواستیم حالِ روحِ یڪدیگر را خوب ڪنیم!
چند روز پیش بود ڪہ توانستم مطهرہ را راضے ڪنم خودش بہ شرڪت بیاید و سفتہ هایش را پس بگیرد،اگر میخواهد روزبہ را فراموش ڪند نباید از رو بہ رو شدن با او هراسے داشتہ باشد!
با خجالت بہ شرڪت آمد و قراردادش را فسخ ڪرد و سفتہ هایش را گرفت و رفت!
حالش این روزها بهتر شدہ و تقریبا دیگر از روزبہ حرفے بہ میان نمے آورد،اوضاع شرڪت تقریبا آرام است.
سرم گرم ڪار خودم است و ڪارے بہ ڪسے ندارم،درسم را جدے تر میخوانم و براے امسال یڪ رتبہ ے عالے میخواهم!
خبرے از شهاب نیست،هرڪارے ڪردم نتوانستم شمارہ اش را از مادرم بگیرم! فڪرم همچنان درگیر آرزوست،ڪسے ڪہ مثل همہ ے این سال ها فراموش شد!
اصلا شاید دردِ شهاب بیشتر از مادرش همین بے توجهے بہ آرزو و نادیدہ گرفتنش است!
چشمانم را مے بندم و دستانم را رو بہ آسمان مے گیرم،زیر لب زمزمہ میڪنم:خدایا ڪمڪ ڪن از امسال بندہ ے بهتر و آدم خوبترے باشم!
هوامو داشتہ باش ڪہ هرچقدر هم دور و برم شلوغ باشہ من فقط تو رو دارم!
براے همہ خوبے میخوام،براے خوب شدن زندگے مریم و حسام،براے مامان و بابام،براے نساء و میلاد موندگارے خوشبختیون،براے نورا و طاها جور شدن پول عروسے شون!
براے یاسین عاقبت بہ خیرے،براے مطهرہ آرامش و عشقِ واقعے!
براے بابامهدے و فرزانہ سلامتے و صبر،براے همتا و یڪتا یہ دنیا آرامش و خوشبختے،براے نازنین راضے شدن پدرش و برگشتنش پیش خانوادہ ش!
براے شهاب قلبے ڪہ از ڪینہ پاڪ شدہ باشہ! حالِ هادے هم ڪہ پیش خودت خوبہ!
دستانم را روے صورتم میڪشم و از تہ دل زمزمہ میڪنم:آمین! ڪمڪ ڪن با نو شدن سال قلب و حالِ همہ مون نو نوار بشہ!
نساء همانطور ڪہ شڪلاتے داخل دهانش مے گذارد مے گوید:مامان خانم نمیخواے از آشپزخونہ دل بڪنے؟! الان سال تحویل میشہ ها!
مادرم همانطور ڪہ ظرف شیرینے خامہ اے را بہ دست گرفتہ بہ سمتمان مے آید و مے گوید:اومدم انقدر غر نزن دختر!
ظرف را بہ دستم مے دهد و مے گوید:تعارف ڪن همہ بردارن!
سپس ڪنار پدرم مے نشیند،از جایم بلند میشوم و ظرف شیرینے را مے گردانم.
ڪم ماندہ بہ سال تحویل ڪہ همہ باهم دعاے "یا مقلب القلوب و الانصار" را زمزمہ مے ڪنند.
چند لحظہ بعد صداے شلیڪ شدن توپ و تبریڪ گفتن مجرے مے آید،همہ ڪف مے زنند و مشغول تبریڪ گفتن و روبوسے ڪردن میشوند.
زیر لب زمزمہ مے ڪنم:اللّهُم غَیِّر سوءَ حالِنا بِحُسْنِ حالِڪْ.
خدایا حال بدِ ما را بہ حال خوبِ خودت تغییر بدہ!
پدرم از لاے قرآنش چند اسڪانس در مے آورد و اول بہ دست شیرین میدهد سپس بہ امیرمهدے و یاسین!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ....
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۷۹
جعبہ ے ڪوچڪے از ڪنار پایش برمیدارد و بہ دست مادرم مے دهد،همہ با ذوق میخواهند مادرم جعبہ را باز ڪند.
مادرم لبخند تصنعے اے میزند و جعبہ را باز میڪند و بہ سمتمان مے گیرد،یڪ سرویس طلاے گران قیمت!
چقدر بدم مے آید از اینڪہ قلب یڪ زن را بخواهے با مادیات معاملہ ڪنے!
پدرم بہ همہ یڪ اسڪناس دہ هزار تومانے میدهد براے برڪتِ مالشان!
نوبت بہ من میرسد ڪہ بے حرڪت سرجایم نشستہ ام،همہ ے نگاہ ها بہ سمت من مے چرخدد.
نساء مے گوید:چرا نشستے خواهرے؟!
آب دهانم را قورت میدهم و مردد برمے خیزم،هنوز دلم با او صاف نشدہ!
آرام بہ سمتش قدم میدارم و مقابل پدرم خم میشوم،بدون اینڪہ بہ صورتش نگاہ ڪنم لب میزنم:عیدتون مبارڪ!
پدرم آخرین اسڪناس را از لاے قرآن بیرون میڪشد و همانطور ڪہ مقابلم مے گیرد مے گوید:عید توام مبارڪ باشہ!
اسڪناس را مے گیرم و سپس دستش را مے گیرم و مے بوسم!
همین ڪہ لبانم را از دستش جدا میڪنم سریع خم میشود و پیشانے ام را مے بوسد!
متعجب سر بلند و نگاهش میڪنم،آرام و جدے مے گوید:این بوسہ براے این بود ڪہ آیہ ے پارسال جلوم واینسادہ! یہ دفعہ اے خیلے خانم و آروم شدے فڪر نڪن حواسم نیست!
لبخند تلخے میزنم و آرام سر جایم مے نشینم،دوبارہ بہ جاے خالے اش نگاہ میڪنم و دستم را روے فرش میڪشم!
در دل مے گویم:میگن رفتنت خانمم ڪردہ! حواسشون نیست رفتنت روحمو ڪشتہ...
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
با دقت خودم را در آینہ ے آسانسور نگاہ میڪنم،گودے زیر چشمانم تقریبا ناپدید شدہ!
رنگ و رویم برگشتہ و آب زیر پوستم دویدہ و ابروهاے دوبارہ اصلاح شدہ ام جلوہ نمایے مے ڪنند،بدنم هم ڪمے روے فرم آمدہ.
روسرے ڪرم رنگم را مدل لبنانے بستہ ام و چادر سادہ سر ڪردہ ام.
روز چهارم فروردین ماہ است و دید و بازدیدهاے عید و تعطیلات شرڪت تمام شدہ،آسانسور مے ایستد.
لبخند بہ لب وارد سالن مے شوم و راهِ دفتر را در پیش مے گیرم،وارد دفتر ڪہ میشوم حامد را مے بینم ڪہ چند گلدان روے زمین چیدہ و با دقت نگاهشان میڪند.
همانطور ڪہ بہ سمتش مے روم بلند مے گویم:سلام آقا حامد! سال نو مبارڪ!
بہ سمتم بر مے گردد و لبخند زنان جواب میدهد:سلام سال نوے شما هم مبارڪ!
نگاهے بہ گلدان ها مے اندازم و مے پرسم:اینا براے چیہ؟!
مے خندد:اینا سفارشاے مهندسن براے بهارے ڪردن اتاقشون منتظرم بیان هرجا خواستن بذارم.
نگاهم بہ گلدان ڪاڪاتوس مے افتدد و مے گویم:منم باید یہ گلدون بخرم رو میزم بزرگش ڪنم!
سریع خم مے شود و یڪے از ڪاڪاتوس ها را برمیدارد،همانطور ڪہ گلدان را بہ سمتم مے گیرد مے گوید:این عیدے من!
ابروهایم را بالا میدهم:مگہ براے دفتر مهندس نیست؟!
_چرا ولے یہ گلدون اضافہ براے دفتر آبدارخونہ گرفتہ بودم.
لبخند میزنم:خودم یڪے میگیرم!
_عیدیہ!
لبخندم را عمیق تر میڪنم و گلدان را از دستش مے گیرم.
_خیلے ممنونم! سرزندہ ترین عیدیہ ڪہ گرفتم!
بہ سمت میزم قدم برمیدارم و آرام مے گویم:سلام! چند روز نبودم ڪہ اذیت نشدید؟!
سپس آرام مے خندم،بہ اینجا عجیب عادت ڪردہ ام!
گلدان را با احتیاط روے میز میگذارم و ڪیفم را از روے دوشم برمیدارم.
بسم اللہ الرحمن الرحیمے مے گویم و پشت صندلے ام مے نشینم،پنج دقیقہ بہ هشت ماندہ.
خودم را سرگرم خواندن لیست ڪارهاے شرڪت مے ڪنم،دو سہ دقیقہ بعد صداے پیچیدن قدم هایے باعث میشود سر بلند ڪنم!
روزبہ را مے بینم ڪہ بہ سمت حامد قدم برمیدارد،پیراهن سفیدے همراہ شلوار جین آبے تیرہ بہ تن ڪردہ!
همانطور ڪہ ڪیف سامسونتش را بہ دست دیگرش میدهد با لبخند مے گوید:اینجا چہ بهارے شدہ!
حامد سریع سلام میڪند و عید را تبریڪ مے گوید،روزبہ جوابش را میدهد و بہ سمت اتاقش مے آید.
از روے صندلے بلند مے شوم و مے گویم:سلام سال نو مبارڪ!
سرے تڪان میدهد و مے گوید:سلام! سال نوے شمام مبارڪ!
متعجب بہ صورتم نگاہ میڪند،حتما متوجہ تغییرات صورتم شدہ!
خجول سرم را پایین مے اندازم و روے صندلے مے نشینم.
روزبہ در اتاق را باز میڪند ڪہ صداے ظریف دخترانہ اے مانع ورودش بہ اتاق میشود!
_آقاے ساجدے!
روزبہ متعجب سر بر مےخ گرداند و نگاهش را بہ دختر مے دوزد،دختر چند قدم بہ سمتش بر مے دارد.
چهرہ ے معمولے و دلنشینے دارد،صورتے گندمگون و چشمانے درشت و قهوہ اے تیرہ اے.
ابروهایش را بہ رنگ قهوہ اے تیرہ ڪردہ و تنها آرایشش یڪ رژ لب ڪم رنگ صورتے و یڪ خط چشم است!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۲۸۰
موهاے قهوہ اے رنگ شدہ اش را یڪ طرفہ بیرون ریختہ،نگاهے بہ من مے اندازد و بہ چند قدمے روزبہ مے رسد.
روزبہ بدون هیچ حرف و واڪنشے نگاهش میڪند،دخترڪ آرام لب میزند:میتونیم باهم صحبت ڪنیم؟! یا وقت ندارے بعدا قرار بذاریم؟!
روزبہ جدے مے گوید:هر حرفے هست همین جا بزنید!
دخترڪ آب دهانش را با شدت قورت میدهد و دوبارہ بہ من نگاہ میڪند،با تمام تفاوت ها تہ چهرہ اش شبیہ ملڪے است!
روزبہ در اتاق را باز میڪند و بدون حرفے ڪنار مے ایستد تا دختر وارد بشود. با قدم هاے ڪوتاہ وارد دفتر میشود.
روزبہ ڪنار میزم مے ایستد و آرام مے گوید:خانم نیازے هرڪے تماس گرفت وصل نڪنید!
باشہ اے مے گویم و ڪامپیوتر را روشن میڪنم،روزبہ میخواهد وارد دفترش بشودڪہ فرزاد نفس نفس زنان وارد میشود،همانطور ڪہ با قدم هاے بلند نزدیڪ روزبہ مے آید مے گوید:آ...آوا...بود؟!
روزبہ دستش را روے شانہ ے فرزاد مے گذارد و محڪم مے گوید:برو بہ ڪارات برس بہ بابا هم زنگ بزن براے سرڪشے و دیدن حساب ڪتابا بیاد شرڪت. امشب میرسہ ایران!
فرزاد نگران نگاهے بہ روزبہ و داخل اتاقش مے اندازد و سرے تڪان میدهد.
روزبہ لبخندے میزند و وارد دفترش میشود،فرزاد درماندہ نگاهے بہ در بستہ مے اندازد و رو بہ من مے گوید:خانم نیازے لطفا هر اتفاقے افتاد سریع با من تماس بگیرید!
متعجب نگاهش میڪنم بدون حرف دیگرے از دفتر خارج میشود،شانہ اے بالا مے اندازم و مشغول ڪارم میشوم.
حامد یڪے از گلدان ها را برمیدارد و داخل آبدارخانہ مے برد،دوبارہ مے آید و یڪے از گلدان ها را برمیدارد همانطور ڪہ بہ سمت آبدارخانہ مے رود زیر لب زمزمہ میڪند:معلوم نیست دوبارہ براے چے برگشتہ؟!
متعجب مے گویم:چیزے گفتید آقا حامد؟!
حامد نگاهم میڪند و سریع مے گوید:با شما نیستم! نامزدِ سابق مهندسو میگم!
زمزمہ میڪنم:نامزد سابق؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻