✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_سوم
❀✿
_ نڪنھ یحیـے هم مرده !...رو نمیڪنھ... گیر اوردی منو یلدا؟! شاید خیلے ازین چیزا پرت باشم و علاقھ ام نداشتھ باشم...ولے دیگھ ببخشید احمق نیستم ڪھ!
_ نگو نشنیدی ڪھ شهدا زنده ان و پیش خدا روزی میگیرن!
_ صدبار شنیدم. ولے شنیدن ڪے بود مانند دیدن!!
_ حتے اگر ایھ قران باشھ؟!
_ ببین یلدا ینے تو میگے تمام این جانماز پهن ڪردنا برای این باباس؟!
_ نھ...فقط همین نیست.
ببین میگن عشق واقعے ..حب خدا رو توی سینه پروش میده.بنظرم یڪے میشنوه شهدا زنده اند.یڪے یھ حس بهش پیدا میڪنھ.یڪے باورش میڪنھ.یڪے بھ یقین میرسھ و دراخر هم باهاش زندگے میڪنھ ! آوینی برای یحیے حڪم یھ بالابر رو داشت .. ڪمڪش ڪرد ڪھ بھ خدا برسھ... و ڪنارش عشقے ڪھ همیشھ بھ حضرت زهرا داشت شد مزید برعلت...محیا تاوقتے اینا برات خنده دارباشھ ، باوری هم درڪار نیست!. یبار بهش نخند....یڪم فڪر ڪن.
این را میگوید،ازجا بلند مے شود و مے رود...
❀✿
موهایم را بالای سرم محڪم با گیره میبندم و روی تخت میپرم. تلفن همراهم را از زیر بالشت برمیدارم و بھ قسمت جستجوی #گوگل میروم. نفسم را پر صدا بیرون میدهم و ڪلمھ ی اوینے را سرچ میڪنم،دربخش تصاویر میروم و بادقت بھ حالات مختلف یڪ مرد با عینڪ دودی خیره میشوم.روی تخت دراز میڪشم و بھ گشت زدن ادامه میدهم. دوست دارم بدانم این مرتضے ڪیست!! یڪبار دیگھ سرچ میڪنم: زندگینامھ ی مرتضے اوینے :
" شهید سید مرتضے آوینے در شهریور سال 1326 در شهر ری متولد شد
تحصیلات ابتدایے و متوسطھی خود را در شهرهای زنجان، ڪرمان و تهران بھ پایان رساند و سپس بھ عنوان دانشجوی معماری وارد دانشڪدهی هنرهای زیبای دانشگاه تهران شد او از ڪودڪے با هنر انس داشت؛ شعر میےسرود داستان و مقالھ مےنوشت و نقاشے میکرد تحصیلات دانشگاهےاش را نیز در رشتھ ای بھ انجام رساند ڪھ بھ طبع هنری او سازگار بود ولے بعد از پیروزی انقلاب اسلامے معماری را ڪنار گذاشت و بھ اقتضای ضرورتهای انقلاب بھ فیلمسازی پرداخت"
دراتاق باز مے شود و یلدا داخل مے اید
_ چیڪارمیڪنے؟!
_ هیچے!!
تلفن را خاموش میڪنم و لب پنجره میگذارم. لبخند مے زند
_ بیا شام بخوریم.همه منتظرن.
باشھ ای میگویم، ازجا بلند میشوم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. پس هنردوست بوده! میگویند هنری هاافرادی باروحیھ ی لطیف هستند.جهان بینے متفاوتے دارند.یعنے چقدر میتواند متفاوت باشد!؟...
❀✿
بے میل چنگالم را بھ تڪھ های سیب زمینے ابپز میزنم و زیرچشمے بھ یحیے نگاه میکنم. اگر مرتضے مهربان و لطیف بوده ، پس چرااین روانے اینقدر خشن است! مثل سیم ظرفشویے ! نمیشود با مارمالات هم اورا قورت داد! مضحڪ !! شانھ بالا میندازم.
حتما خیلے پرمشغلھ هم بوده؛ نقاشے و نویسندگے و. مستندسازی. زندگے پرشور و هیجانے داشتھ !به تیپش هم میخورد #آرتیست درجھ یڪ باشد.هرچھ بود حداقل ظاهرش مراجذب ڪرد. شاید خوشتیپـے یحیے هم به تبعیت ازاوست! نمیتواند تقلید ڪورڪورانه باشد.بهرحال یڪ روز سست میشود!اوحتما بقول یلدا با یقین بھ عشقش پے برده! بشقابم را ڪنار میگذارم و تشڪر میڪنم.
عموجواد باتعجب از شام دست نخورده میگوید: دوست نداشتے؟!
_ چرا! ...دارم! یڪم بے میلم..همین!
اذر میپرد وسط حرفم
_ راستے مامان زنگ زد..قراره هفتھ ی بعد بیان تهران...بهت سربزنن!
_ جدی؟!...چرا بخودم...
❀✿
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هفتم
#بخش_چهارم
❀✿
_مث اینڪھ گوشیت همرات نبوده.
_ اها.حتما بهشون زنگ میزنم مرسے
نگاهم سمت یحیـے ڪشیده میشود...
_ میشھ باهات حرف بزنم پسرعمو؟!
باتعجب بھ بشقابش خیره میشود
_ بامن؟!
اذر سریع میپرسد: چیزی شده؟!
دیگردارد حالم رابهم میزند. دوست دارم بگویم فوضولے؟!!
_ نھ! چیز خاصے نیست...یھ چندتا سوالھ
یحیـے _ راجبھ ؟
_ بعدا متوجھ میشید.
یلدا نگاه معنادارش رااز صورتم میگیرد.شاید فهمیده چھ چیز فڪرم را مشغول ڪرده.
یحیے شامش راتمام میڪند و مثل بچه های مودب روی یڪ مبل تڪ نفره ساڪت میشیند. سمتش مے روم و درفاصلھ ی یڪ قدمے اش مے ایستم.
_ بپرسید!
_ بے مقدمه بگم. از یلدا شنیدم خیلے مرتضی اوینے رو دوس داری. میشھ بدونم چرا؟!
یڪ لحظھ درچشمانم نگاه میڪند
_ چرا یلدا اینو گفتھ؟!
_ مفصلھ .
_ من مرتضے رو دوست ندارم.مرتضے قهرمان منھ !
ازروی صندلے بلند مے شود و دوباره میپرسد: حالا میشھ بگید چرا گفتھ؟!
نگاهم از پیرهن سفیدش به چشمانش ڪشیده میشود.اولین باراست اینطور نگاهم میڪند.... شاید حواسش نیست.
_ میخواستم علت این رفتارارو بدونم... همین!
یکدفعھ تبسمے خاص و شیرین لابھ لای ریش نسبتا بلندش مے دود. سرتڪان میدهد و میگوید: همیشھ سوال شروع تغییراس!
و بھ سمت اتاقش مے رود...
گیج بھ قدمهای اهستھ اش نگاه میڪنم... چقدر خوب بود! لبخندش!
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_هشتم
❀✿
حقیر داراے فوق لیسانس معمارے از دانشڪدهے هنرهاے زیبا هستم اما ڪاری را ڪہ اڪنون انجام مےدهم نباید بہ تحصیلاتم مربوط دانست حقیر هرچہ آموختہام از خارج دانشگاه است بنده با یقین ڪامل مےگویم ڪہ تخصص حقیقے در سایہ ے تعهد اسلامے بہ دست مےآید و لاغیر قبل از انقلاب بنده فیلم نمے ساختہ ام اگرچہ با سینما آشنایے داشتہام. اشتغال اساسے حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است... با شروع انقلاب تمام نوشتہهاے خویش را - اعم از تراوشات فلسفے، داستانهاے ڪوتاه، اشعار و... - در چند گونے ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم ڪہ دیگر چیزے ڪہ"حدیث نفس" باشد ننویسم و دیگر از "خودم" سخنے بہ میان نیاورم... سعے ڪردم ڪہ "خودم" را از میان بردارم تا هرچہ هست خدا باشد، و خدا را شڪر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آن چہ ڪہ انسان مےنویسد همیشہ تراوشات درونے خود اوست همہ ے هنرها این چنین هستند ڪسے هم ڪہ فیلم مے سازد اثر تراوشات درونے خود اوست اما اگر انسان خود را در خدا فانے ڪند، آنگاه این خداست ڪہ در آثار او جلوهگر مےشود حقیر این چنین ادعایے ندارم ولے سعیم بر این بوده است." .
لپ تاپم را مے بندم و بہ بدنم ڪش و قوس میدهم. پدرم ازبالاے عینڪ نگاهم میڪند و روزنامہ اش را ورق میزند. سہ روزی میشود ڪہ بہ تهران امده اند. نگاهش دستم را بے اراده سمت شالم میڪشاند. حضورش باعث مے شود ڪہ خودم را جمع و جورڪنم! آذر بایڪ سینے از بستنے میوه اے در ظروف ڪریستالے مے اید و روے مبل با حرڪتے ضریف میشیند. یلدا باپا لگدے ارام بہ ڪمرم مے زند و میگوید: بسہ دیگہ ڪور شدے پاے لپ تاپ!
پدرم یڪ تاازابروهایش را بالامیدهد و میپرسد: بابا چیڪار میڪنے؟!...ازیه ساعت پیش سرتو ڪردی اون تو!
ڪوتاه جواب میدهم: تحقیق میڪنم!
عمو سهمش ازبستنے رابرمیدارد و میگوید: باریڪلا راجب چے؟!
_ یه شهید.
یحیے باملایمت بہ لپ تاپم نگاه میڪند و لبخند میزند.ازهمان هایے ڪہ تنها یڪبار زده بود!...بہ او مے اید...مهربانے را مے گویم!
مادرم زیرگوش اذر چیزے میگوید و هردو ریز میخندند! ازجا بلند مے شوم و ڪنار یلدا روے ڪاناپہ مینشینم.یلدا ظرف ڪوچڪ براق را دستم میدهد و میگوید: توفضایے ها!
حق بااوست! چندروزے مے شود حالم منقلب شده!... چیزے ازارم میدهد...یڪ سوال!... عطش اخر جانم را میگیرد... عطش یڪ جواب!... قاشق رادر ظرف حرڪت میدهم و جملات را مرور میڪنم...
" سعے ڪردم خودم رااز میان بردارم تا فقط خدا باشد!"
منظور او چیست!!؟ مگر نمیشود درڪنارخدا بود!!..خب چہ اشڪالے دارد اگر... هرچہ بیشتر میخوانم...روحم بیشتر دست و پا میزند و تقلا میڪند! مرتضے عجیب بنظر میرسد!... تنها چیزے ڪہ میشود درباره اش گفت جهان بینے متفاوت اش است!
نگاهش بہ دنیا... خدا.... بہ خودم مے ایم و متوجہ بستنے اب شده ام میشوم... ابڪے... یابهتراست بگویم سست شده!...مثل من!...
یحیے سرفہ اے مے ڪند و ارام میگوید: دخترعمو اگر مشڪلے نیست چندلحظہ ڪارتون دارم!...
باتعجب نگاهش میڪنم
_ الان؟!
_ بلہ!
ازجا بلند می شود و بااجازه اے می گوید و سمت اتاقش مے رود. دنبالش راه مے افتم و جلوے در اتاقش مے ایستم... چہ شده ڪہ او بامن ڪاردارد!! شانہ بالا میندازم و منتظر میمانم. نگاه سنگین اذر و پدرم عذابم مے دهد. اشاره میڪند داخل بروم. یڪ قدم جلو مے روم... ازداخل ڪتابخانہ ے ڪوچڪش یڪ ڪتاب بیرون مے اورد و سمتم مے گیرد.
نگاه ڪہ میڪنم دو ڪلمہ ے #فتح_خون را تشخیص میدهم. سرش را تڪان میدهد و میگوید: ازین شروع ڪنید... فڪر ڪنم براتون ملموس ترباشه! بہ قلم سید مرتضے است!
ڪتاب را میگیرم و میپرسم: راجب چیہ؟!
_ ڪربلا!.. حقیقت.... فرار از گمراهے... یہ داستان بہ ظاهر تڪرارے ولے...ازنگاه متفاوت!
_ چرا ڪمڪم میڪنے!؟
_ چون خودتون خواستید!!
_ نمیترسے موقع ڪمڪ بخورمت؟!
لبخندش محو میشود اما ارامش در چشمانش موج میزند...
_ نہ نمیترسم!... قبلا هم نمیترسیدم!
جامیخورم. تشڪر میڪنم و ازاتاق بیرون مے ایم...
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
💖 سلام امام زمانم 💖
از داغ غمٺ ڪمر خمیدهسٺ ،بیا
یڪبار دگر جمعه رسیدهسٺ ،بیا
ای با خبر از راز دل بیمارم
تا عمر بہ آخر نرسیدهسٺ ،بیا
اللهم_عجل_لولیڪ_الفرجــــ🌸🍃
🌺التماس دعای فرج🌺
@dokhtaranchadorii
🌸دعاى روز شانزدهم ماه مبارک رمضان🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
اللهمّ وَفّقْنی فیهِ لِموافَقَةِ الأبْرارِ وجَنّبْنی فیهِ مُرافَقَةِ الأشْرارِ وأوِنی فیهِ بِرَحْمَتِکَ الى دارِ القَرارِبالهِیّتَکِ یا إلَهَ العالَمین.
خدایا توفیقم ده در آن به سازش کردن نیکان ودورم دار در آن از رفاقت بدان وجایم ده در آن با مهرت به سوى خانه آرامش به خدایى خودت اى معبـود جهانیان.
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#استاد_رائفى_پور
✅کلید ظهور دست ماست
#پیشنهاد_دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿
#رمان_قبله_من
#قسمت_بیست_و_نهم
#بخش_اول
❀✿
امام ایستاد و خطبہ اے ڪربلایے خواند: »اما بعد... مے بینید ڪہ ڪار دنیا بہ ڪجا ڪشیده است ! جهان تغییر یافتہ، منڪر روے ڪرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز تہ مانده ظرفے، خرده نانے و یا چراگاهے ڪم مایہ باقے نمانده است.«
»زنهار ! آیا نمے بینید حق را ڪہ بدان عمل نمے شود و باطل را ڪہ ازآن نهے نمے گردد تا مؤمن بہ لقاے خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است، من درمرگ جز سعادت نمے بینم و در زندگے با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقہ بہ گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس مے دارند ڪہ معایش ایشان از قِبَل آن مے رسد ، اگر نہ ، چون بہ بلا امتحان شوند ، چہ ڪم هستند دینداران .«
انگشت سبابہ ام را نرم روے جملہ ے اخر میڪشم... چہ ڪم هستند دینداران!... نگاهم چندڪلمه دیگر را چنگ میزند. حقیقت محض است! تازمانے ڪہ دنیا بہ ڪام است.. خداهم خوب است...ڪافیست زندگے ڪمے ڪج تاڪند، آنوقت خدا رفیق بدمیشود!... خودمن هم همینطورم... پنج فصل از ڪتاب را خواندم. ڪتابے ڪہ جملہ بہ جملہ حقیقت بود! گویے براے من نوشتہ شده !! سپاه مقابل جگرگوشہ زهرا س گمان میڪردند ڪہ سوار برمرڪب حق میتازند! و براے دست یافتن بہ بهشت و طوبے شمشیر رااز رو بستند! ... احساس خلا میڪنم...یڪے باید باشد تا بااو حرف بزنم!... یڪے ڪہ آرامم ڪند... بہ من اطمینان دهد ڪہ تو #عمرسعد نیستے!!... شمشیر روے امام نبستے!...جوانے ڪردے... یڪے پیدا شود ڪہ مرا از توهمات و ابرهاے سیاه نجات دهد!!
ڪتاب را روے پایم میگذارم و ڪولہ ام راروے دوشم میندازم. بہ اطراف نگاهے گذرا میندازم؛ همہ رفته اند جز آراد!
بہ صندلے اش تڪیه داده و با خشم نگاهم میڪند. بااڪراه بہ نگاهش لبخند میزنم و ازجا بلند مے شوم. راستے استادڪجاے ڪتاب را درس داد!!؟ بہ تختہ وایت برد خیره میشوم. چقدرهم نوشتہ!...اوجزوه نوشتہ و من منزل بہ منزل با قافلہ حرڪت ڪردم و بہ نینوا رسیدم!
حالا میترسم ادامہ اش را بخوانم.... نمیدانم قراراست درڪدام سپاه باشم!... سپاه حسین یا گرگ صفتان! چندقدم جلو مے روم و اوهم تقریبا با چندقدم بلند بہ سمتم مے دود! فڪش منقبض شده و ابروهاے پهن و یڪ دستش درهم گره خورده! بہ سرتاپایم نگاه میڪند و باپوزخند مے پرسد: چتہ؟! عابد شدے!! مدام سرت تو ڪتابہ...یاهمش توے سایتاے مذهبے ولے!
حوصلہ اش را ندارم. ڪنایه اش را با مهربانے جواب میدهم: چیزے نیست... دارم دنبال یچیزے میگردم!
_ چے؟! بگو منم ڪمڪت ڪنم!
_ نة... خودم باید بهش برسم...
و سرم راپایین میندازم و به ڪتونے آل استارم زل میزنم.
یڪ دفعہ دستش رادراز میڪند ، ڪتابم را از دستم میقاپد و بہ جلدش نگاه میڪند. تمسخر بر لبهایش نقش میبندد...
_ #فتح_خون .... ڪلا زدے توخط سیرو سلوڪ!.. شهید مرتضے اوینے... خیلے بہ این بابا گیر دادے...نڪنہ خواستگارتہ!؟
بے اراده عصبے مے شوم و ڪتاب را از دستش میڪشم.
_ آراد بفهم دارے چے میگے! اگر حوصلہ ے تو و زنگ زدناتو ندارم دلیل نمیشہ بہ یڪے ڪہ بہ گردنت حق داره توهین ڪنے!
_ اوهو! ببخشید اونوخ چہ حقے!؟
_ همینڪہ اینجا وایسادے دارے بلبل زبونے میڪنے ازصدقہ سرے همین شهیداست!
_ نہ بابا مث اینڪ تو ڪلا سیمات اتصالے ڪرده! فڪر میڪردم فقط ظاهرت رو ڪوبیدن! نگو از تو داغون ترے!
_ بہ تو هیچ ربطے نداره!
از ڪنارش رد مے شوم و بہ سمت درڪلاس مے روم ڪہ میگوید: فڪر نمیڪردم اینقد بے معرفت باشے! دیگہ اسمتو نمیارم!
زیرلب میگویم بہ جهنم و درراهروے دانشگاه شروع میڪنم بہ دویدن.
#ادامه_دارد...
💟 نویسنــــــده:
#میم_سادات_هاشمی
@dokhtaranchadorii
تویه مسجد نشسته بودم...
سخنران بعد از نماز در مورد عصر ظهور و وظایف شیعه در زمان غیبت حرف میزد....🗣
رسید به جایی که گفت:
شما اینهمه میزنید تویه سرتون اقا بیا اقا بیا!واسه اومدنش چکار کردید؟؟؟😕
بقیه حرفاش رو گوش ندادم...☹️
حسابی رفته بودم تویه فکر...
دودوتا چارتا میکردم ببینم تویه پرونده اعمالم کاری واسه ظهور اقا کردم؟😢
بد جوری دلم گرفت چون هرچی میگشتم چیزی پیدا نمیکردم...😓
سرمو گذاشتم روی مهر ...😪
بغضم ترکید و های های گریه کردم ... 😭
تویه همون حال و هوا بودم که خانومی حواسمو پرت کرد...
سرمو بلند کردم دیدم یه خانم مسنی کنارم نشسته و داره باهام صحبت میکنه اولش نفهمیدم چی میگه ولی بعد که دقیق تر شدم دوباره گفت دخترم چرا گریه میکنی؟
شما جوونا دلتون پاکه...🙂
گفتم دل پاک به چه دردم میخوره وقتی کاری واسه اقاجونم نکردم؟؟😔
یه لبخندی زد و گفت چرا انجام دادی....😉
بعد دستشو کشید رویه سرم و لبه ی چادرمو گرفت و گفت:😌
پس این چیه سر کردی؟😊
با تعجب نگاش کردم وبعد انگار متوجه منظورش شدم و بلند گفتم: 😧
چادرم! اره چااادرم! بازم این دفه نجاتم داد!😇😓
دوباره سجده کردم و ایندفه با اشک شوق خدا رو شکر کردم که حداقل ظاهرم رو واسه ظهور اقا حفظ کردم......😞
@dokhtaranchadorii
✒️📃
#دلـــــــــــنوشته ...
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽
💌 یک عریضه به امام زمان ( عج )
✍آقا جان سلام ...
😭آقا جان تو را به پهلوی شکسته ی مادرت از سر تقصیراتم بگذر و کوتاهی هایی را که تاکنون در حقتان کرده ام ببخش !
😓با وجودی که می دانستم در کنارم هستی، نه تنها که باری از دوش های سنگین تان بر نداشتم ؛ بلکه به رنج ها و اندوهتان افزودم!!
✋دستم را بگیر و الا هلاکتم قطعی ست!
به من رحم کن!!
💚میشود برای من اَمَّن یُجیب بخوانی ..؟
❤️️میشود دستی بر سرم بکشی و یار و یاور خودت بگردانی..؟
💙میشود برایم دعا کنی که از مسببین ظهورتان بشوم؟
💛میشود برایم دعا کنی که فیض درک روزهای درخشان حکومتتان نصیبم شود؟
💜و.....میشود برایم دعا کنی که زیر پرچمتان شهید گردم؟
🌻آخر تو امام من و غم خوار من و حجت خدا بر زمین هستی!!
🌻تو را صدا می زنم که آنی از من جدا نیستی!!
☘الامــــان الامــــان!
☘یا مــــولای یا صـاحــب الزمـــان(عج)!
🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊
🆔 @dokhtaranchadorii