🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_341
اخم مے ڪنم:چے میگے تو؟!
صدایش هنوز ڪمے لرز دارد:همین ڪہ گفتم! فراموش ڪن یہ روزے من روزبہ رو دوست داشتم! بعدش ببین میخوایش یا نہ؟!
لبخند میزنم:خل شدے تو!
قطرہ ے اشڪے از گوشہ ے چشمش مے چڪد:بہ خدا اون روز ڪہ جلوے در خونہ تون دیدمش بہ دلم افتاد! طرز نگاہ ڪردنش بہ تو یہ جورے بود!
نگو ڪہ تو اون نگاهو ندیدے و معنے شو نفهمیدے؟!
قاطعانہ و محڪم مے گویم:ازش خواستم دیگہ باهام ڪارے نداشتہ باشہ! یہ ماهے هست هیچ خبرے ازش نیست! گفتم ڪہ الڪے یہ چیزے پروندہ!
همراہ اشڪ مے خندد:تو پروندیش ڪلہ شقِ من! مطمئنم اصلا نخواستے فڪر ڪنے خودت میخوایش یا نہ یا اینڪہ بشناسیش ببینے چطور آدمیہ!
اول با خودت گفتے نمیخوامش چون مطهرہ دوستش داشتہ بعدش گفتے بخاطرہ هادے ازدواج نمیڪنم! اشتباہ میڪنم؟!
آب دهانم را قورت میدهم و دستش را رها میڪنم،ادامہ میدهد:یڪ سال و نیمہ براے خودت زندگے نمیڪنے! براے عذاب وجدان و تفڪرات اشتباهے ڪہ دیگران برات بہ وجود آوردن دارے زندگے میڪنے!
با حرص مے گویم:بس ڪن مطهرہ!مسائلو با هم قاطے نڪن!
محڪم مے گوید:بس نمیڪنم! این همہ تو منو نصیحت ڪردے و من گوش دادم یہ بارم تو گوش ڪن!
چرا وقتے اسم خواستگار میاد گارد میگیرے و مے ترسے؟! چرا از ازدواج ڪردن مے ترسے؟!
تو مسئلہ ت دلتنگے و فراموش نڪردن هادے نیست آیہ!
مے ترسے!
مے ترسے چہ الان چہ سال بعد چہ دہ سال بعد بخواے حتے بہ ازدواج ڪردن فڪر ڪنے بہ هادے خیانت ڪردہ باشے!
از روزبہ هم ترسیدے!ترسیدے بہ من خیانت ڪردہ باشے!
ترساے الڪے براے خودت بہ وجود آوردے!ترسایے ڪہ از اعتقادات و حرفاے اڪثر مردم تو قلب و ذهنت بہ وجود اومدہ!
نہ عزیزِ من! اون مردم بہ فڪر تو نیستن! بہ فڪر اینن خودشون چطور مے پسندن تو زندگے ڪنے!
اگہ خلاف پسندشون زندگے ڪنے ڪلے حرف و تهمت و قضاوت بارت مے ڪنن!
چند نفر از اون مردم با خودشون فڪر مے ڪنن یہ آیہ اے تو هیجدہ سالگے تازہه داشتہ بہ یہ مردے علاقہ مند میشدہ اون مردو از دست دادہ و چے ڪشیدہ؟!
چند نفرشون تنهاییا و درداے تو رو میفهمن دختر؟!
چند نفرشون درڪ میڪنن تو الان جوون و زندہ اے؟! فڪرتو مطابق اونا تنظیم ڪردے ڪہ بهت نگن بہ هادے خیانت ڪردے؟! ڪدوم خیانت آیہ؟!
مگہ خدا تو قرآنش راجع بہ تجدید فراش نگفتہ؟!
ڪدوم شرع و قانونے میگہ اگہ تو بخواے هر زمانے ازدواج ڪنے بہ هادے خیانت ڪردے؟!
هادے اینطور راضیہ؟! چرا رضایت مردم برات مهم شدہ؟!
بغض گلویم را مے فشارد،ادامہ میدهد:آرہ عزیزم! برو یڪم از دردات براشون بگو یا چند قطرہ اشڪ مے ریزن و دلشون برات مے سوزہ و دو روز بعد یادشون میرہ! یا میگن ضعیفے!
مطمئنم تو از این لاڪ بیاے بیرون و مثل سابق بشے روح هادے شاد تر و راضے ترہ!
سرِ قضیہ ے روزبہ هم ترسیدے ڪہ من چے فڪر میڪنم!
اگہ بقیہ بفهمن چے فڪر مے ڪنن؟!
تو بہ من خیانت نمے ڪنے آیہ! مگہ موقعے ڪہ من روزبہ رو دوست داشتم سعے ڪردے توجهشو جلب ڪنے یا بهش علاقہ مند شدے؟!
نمیگم سر قضیہ ے روزبہ ناراحت نشدم! نمیگم برام مهم نیست! نہ!
ولے میخوام زندگے مو اونطور ڪہ بهترہ ڪنار ڪسے ڪہ دوستم دارہ بسازم!
اگہ بخاطرہ منہ،بہ روزبہ بدون در نظر گرفتن من فڪر ڪن!
غیر از این فڪر میڪنم ڪہ دارے نسبت بهم ترحم و احتیاط میڪنے!
اشڪ هایش را سریع پاڪ مے ڪند،نفس راحتے میڪشم.
دستم را مے گیرد و آرام مے فشارد،دستش یخ است!
_این حرفا تو دلم موندہ بود! میترسیدم بگم ناراحت بشے! دارم مے بینم دارے آب میشے!
دوبارہ گردنم را تڪان میدهم،دوبارہ صداے شڪستہ شدن استخوان هایش در گوشم مے پیچد!
حرف هایش بے جا هم نیست،نگاهم را بہ چشم هایش مے دوزم،ناراحتے و دلشڪستگے درشان موج مے زند!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ سریع نگاهش را از چشم هایم مے گیرد و دستم را رها مے ڪند!
لیوان را بلند مے ڪند و نزدیڪ دهانش مے برد:بہ جاے شڪلات داغ باید شڪلات یخ بخوریم!
لبخند ڪم رنگے میزنم و لیوانم را برمیدارم،همانطور ڪہ نزدیڪ لب هایم مے برمش زیر چشمے بہ مطهرہ نگاہ میڪنم.
نگاهش را بہ نقطہ اے نامعلوم دوختہ،دیگر شباهتے بہ آن مطهرہ ے آرام و خجالتے ندارد!
چند جرعہ از شڪلات داغم را مینوشم،میگوید:بہ حرفام فڪر ڪن باشہ آیہ؟!
لیوان را روے میز میگذارم:فڪر مے ڪنم!
لبخند تصنعے اے تحویلم مے دهد:میخواستم بگم فردا با من و مامان بیاے بریم براے شب خواستگارے لباس بخرم!
سرم را تڪان میدهم و از صمیم قلب مے گویم:باشہ خواهر!
دوبارہ دستم را مے فشارد،این بار گرم...!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
همیشہ از خدا مےخواست تا #گمنــام بماند خدا هم دعایش را مستجاب ڪرد \ ابراهیـم\ سالهاست کہ گمنام و
#خاطرات_شهدا 🌷
🍃🌹يك شب به اصرار من به جلسه #عيدالزهراء رفتيم، فكر ميكردم ابراهيم كه عاشق حضرت #صديقهست خيلي خوشحال ميشه.
🍃🌹مداح جلسه، مثلاً براي شادي حضرت زهرا (س) حرفاي #زشت و نامربوطي رو به زبان ميآورد، اواسط جلسه ابراهيم به من اشاره كرد و با هم از جلسه بيرون رفتيم.
🍃🌹در راه گفتم: فكر ميكنم ناراحت شدين، درسته؟ ابراهيم در حالي كه #آرامش هميشگي رو نداشت رو به من كرد و در حاليكه دستش رو تكان ميداد گفت: توي اين جور مجالس #خدا پيدا نميشه، هميشه جايي برو كه حرف از خدا و اهل بيت باشه و چند بار اين جمله رو تكرار كرد.
🍃🌹بعدها وقتي نظر علماء رو در مورد اين مجالس و ضرورت حفظ #وحدت مسلمين مشاهده كردم به دقت نظر ابراهيم بيشتر پي بردم.
#شهید_ابراهیم_هادی🌷
🍃🌹🍃🌹
💠 #داستانک 💠
بهش گفتم امام زمان (عج) رو دوست داری؟🤔
گفت: آره ! خیلی دوسش دارم🙂
گفتم: امام زمان حجاب رو دوست داره یا نه؟🤔
گفت: آره!😌
گفتم : پس چرا کاری که آقا دوست داره انجام نمیدی؟😏
گفت: خب چیزه!…. ولی دوست داشتن امام زمان عج به ظاهر نیست ، به دله🙄
گفتم: از این حرف که میگن به ظاهر نیست ، به دله بدم میاد😒
گفت: چرا؟😕
براش یه مثال زدم:🙃
گفتم: فرض کن یه نفر بهت خبر بده که شوهرت با یه دختر خانوم دوست شده
و الان توی یه رستوران داره باهاش شام می خوره.👫
تو هم سراسیمه میری🏃
و می بینی بله!!!! آقا نشسته و داره به دختره دل میده و قلوه می گیره.💑
عصبانی میشی و بهش میگی: ای نامرد! بهم خیانت کردی؟😠😭
بعد شوهرت بلند میشه و بهت میگه : عزیزم! من فقط تو رو دوست دارم.🙁💓
بعد تو بهش میگی: اگه منو دوست داری این دختره کیه؟ چرا باهاش دوست شدی؟😔
چرا آوردیش رستوران؟ اونم بر می گرده میگه: عزیزم ظاهر رو نبین! مهم دلمه!😪❤️
دوست داشتن به دله…
دیدم حالتش عوض شده😔
بهش گفتم: تو این لحظه به شوهرت نمیگی: مرده شور دلت رو ببرن؟😓
تو نشستی با یه دختره عشقبازی می کنی بعد میگی من تو دلم تو رو دوست دارم؟😓
حرف شوهرت رو باور می کنی؟🤔
گفت: معلومه که نه! دارم می بینم که خیانت می کنه ، چطور باور کنم؟😔
معلومه که دروغ میگه😒
گفتم: پس حجابت….🤔
اشک تو چشاش جمع شده بود😢😓
روسری اش رو کشید جلو
با صدای لرزونش گفت: من جونم رو فدای امام زمانم می کنم ، حجاب که قابلش رو نداره😔💛
از فردا دیدم با چادر اومده😕
گفتم: با یه مانتو مناسب هم میشد حجاب رو رعایت کرد!🤗
خندید و گفت: می دونم ! ولی امام زمانم چــــــادر رو بیشتر دوست داره🤗😊
می گفت: احساس می کنم آقا داره بهم لبخنــــــــــد می زنه.☺️
#حجاب_خونبهایِ_شهیدان
#التماسِ_کمی_تفکر
@dokhtaranchadorii
من یه دختری مثل بقیه هستم...
با یک چادر به رنگ مشکی و بدون آرایش داخل خیابون میرم...
وقتی داخل خیابون میرم...
90 درصد دختر هارو می بینم که با مانتوی جلو باز ،
💋💅آرایش خیلییییی غلیظ ، مقنعه یا روسری افتاده، شلوار تنگ ، شلوار از مچ بالاتر ، و یه لباس خیلی کوتاه زیر مانتو میبینم...😔😭
خانوم ...
شما که راحتی خیابونو با خونه اشتباه گرفتی😡🔴
حداقل به فکر خودت نیستی ...
به فکر #امام_زمانت_باش
هرچقدر اینجور دختر به خیابون اضافه میشه به
#ظهور_آقا #دیرتر_میشه
😭😭
اللهم عجل لولیک الفرج ❣
#مراعات_لطفا✋
_________________
⇱ ڪلیــڪ ڪنید ⇩⇩⇩
@dokhtaranchadorii
☺️ لبخند بزن رزمنده ...
#خـــــواستــــگاری 💑
تصمیم داشتم تا جنگ تموم نشده ازدواج نڪنم .
هر وقت ڪه می اومدم مرخصی مادرم اصرار می ڪرد برام بره خواستگاری ؛
ولی من زیر بار نمی رفتم .🏃🏃🏃
ولی این بار با دفعات پیش فرق داشت .
مادرم پاش را ڪرده بود توی یه ڪفش👟 ڪه آدرس هر ڪسی را می خوای بده تا برات برم خواستگاری .
بعد از ساعتها اصرار ، ناچار برای اینڪه قضیه را تمام ڪنم ،
نشانی الڪی دادم .😎
اسم و فامیل دختر را از من پرسید ،
گفتم فامیلش را نمی دانم ولی اسمش مریم است .
آن روز مادر خوشحال و خندان ☺️برای اینڪه دختر را ببیند و از او خواستگاری کند ، از خانه بیرون رفت .
بعد از دو ساعتی دیدم عصبانی آمد .
و مفصل با من دعوا ڪرد .
در حالی ڪه می خندیدم ،
گفتم : ندادند ڪه ندادند ، نه ؟؟😅😅
مادر در حالی ڪه دست از دعوا ڪشیده بود و مثل من می خندید گفت : آخه پسر این چه نشانی ای بود به من دادی ؟؟!!!
این نشانی پیرزنی 90 ساله ای بود به نام مریم خانم .
همه او را می شناختند ؛ با این ڪارت آبروی من را بردی 😅
آن روز با مادرم ڪلی سر خواستگاری مریم خانم خندیدیم
😂😂😂
و مادر فهمید سر تصمیمم جدی هستم .
🕊🕊 و این چنین بود ڪه در نهایت در منطقه ی عملیاتی فاو به اوج آسمان ها پر ڪشید .
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷