💞💍⭐️
💍⭐️
⭐️
#یلدای_شاد_بدون_گناه 😊
🍉آثار و محاسن #شب_یلدا 🍉
🌷صله رحم
🌷شب یلدا، شب عبادت
(زمستان،بهار مومن است)
🌷بیان احادیث اهل بیت
🌷بیان قصههای قرآنی وتاریخی
🌷مولودی ومدح خوانی
🌷بیان اشعار ولطیفه های شاد
🌷مسابقه و بازیهای گروهی
(پانتومیم،مشاعره و... )
📛آفات #شب_یلدا 📛
❌اسراف و تبذیر
❌پرخوری
❌طولانی نشستن در شب
دیرخوابی که موجب قضاشدن نمازصبح شود.
❌بیهوده گویی و لغو
❌مسخره کردن ، غیبت، شوخی بانامحرم و...
❌موسیقی حرام
🍇یلداتون پراز شادیهای حلال🍇
💖💖💖💖💖💖💖
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_426 /بخش دوم
#بخش_دوم
_تو ڪے انقدر بزرگ شدے فسقل؟!
نمیتوانم جوابے بدهم،آرام ڪمرم را نوازش میڪند.
_خبہ خبہ! بسہ دیگہ! وسط ڪافہ فیلم هندے راہ انداختیم الان بیرون مون میڪنن!
حرڪتے نمیڪند،با همان صداے بغض آلود ادامہ میدهد:دماغتو بڪش بالا خودتو جمع ڪن!
آرام میخندم،با اڪراہ از آغوشش بیرون مے آیم،سنگین نگاہ دیگران را احساس میڪنم اما بہ روے خودم نمے آورم.
نورا با انگشت اشارہ رد اشڪ هایش را پاڪ میڪند و لبخند شیرینے نثارم میڪند.
روے صندلے مے نشنیم،همانطور ڪہ مے نشیند نگاهش را بہ شڪم برآمدہ ام مے دوزد!
ّبا ذوق مے گوید:خداے من نگاش ڪن!
چشم از شڪمم برنمیدارد!
_چند وقتتہ؟!
_ڪم موندہ هشت ماهش بشہ!
نگاهش را بالا مے آورد و بہ چشمانم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ میزند:چقدر عوض شدے!
لبخند تلخے میزنم:چقدر شڪستہ شدم! اما دورے ما بہ تو ساختہ!
میخواهد دهان باز ڪند ڪہ ڪافے من بہ سمتمان مے آید و مے گوید:سلام! خوش آمدید! چے میل دارید؟!
نورا نگاهے سرسرے بہ منو مے اندازد و مے گوید:دوتا میلڪ شیڪ توت فرنگے لطفا!
ڪافے من سرے تڪان میدهد و دور میشود.
با لبخند سرم را تڪان میدهم:هنوزم دست از قلدر بازیات برنداشتے!
با ذوق بہ نورا خیرہ میشوم،چشمان عسلے رنگش مے درخشند.
لبخند پر رنگے تحویلم میدهد،دستش را روے میز دراز میڪند.
دستم را بلند میڪنم و دستش را میگیرم.
گرم دستم را مے فشارد:دلم برات یہ ذرہ شدہ بود! براے تو! مامان! بابا! یاسین! مریم و نساء! حتے واسہ اون حسام عتیقہ!
با دلخورے دستش را رها میڪنم.
_بخاطرہ همین مدام ازمون خبر میگرفتے؟!
چشمانش شرم زدہ میشوند،نگاهش را بہ گل هاے رز زرد رنگ داخل گلدان مے دوزد!
صدایش مے لرزد:خودمم نمیدونم یهو چم شد! آدم یهو ڪم میارہ! یهو صبرش تموم میشہ! یهو فوران میڪنہ! یهو میشڪنہ!
ناراحتیا و تحمل ڪردناے بیست و یڪ سال یهو از پا درم آورد! یهو طاقتمو طاق ڪرد!
منم دلم یہ ذرہ آرامش میخواست! یہ ذرہ خوشے و خوشبختے!
دلم میخواست گاهے ڪم بیارم بخاطرہ بقیہ الڪے چرت و پرت نگم و بخندم،وانمود نڪنم اتفاقا هیچ تاثیرے روم ندارن!
از اوضاع خونہ و رفتاراے بابا خستہ شدہ بودم،دلم میخواست چند وقت از اون محیط دور باشم و زندگے ڪنم!
طاها خیلے مخالفت ڪرد اما بہ قولے اون موقع داغ بودم حالیم نبود! روے دندہ لجبازے بودم!
بے اختیار مے پرسم:بچہ دارے؟!
سرش را بلند میڪند،همانطور ڪہ ڪیفش را از روے میز برمیدار مے گوید:یہ آتیش پارہ! طاها میگہ بہ خودم رفتہ!
موبایلش را از داخل ڪیفش بیرون میڪشد،چند لحظہ بعد موبایلش را بہ سمتم میگیرد و مے گوید:دخترم حورا!
موبایل را از دستش میگیرم و بہ صفحہ اش چشم مے دوزم.
تصویر دختر بچہ اے دو سہ سالہ با اندامے تپل،صورتے گرد و سفید رویش نقش بستہ!
چشمان عسلے اش بہ نورا رفتہ اند،موهاے فرش طلایے رنگ و ڪوتاہ اند!
لبان باریڪ و صورتے رنگے دارد،تہ چهرہ اش بیشتر شبیہ طاهاست!
سرهمے صورتے رنگے بہ تن دارد و رو بہ دوربین همراہ لبخند،چشمڪ میزند!
دلم غنج مے رود برایش،اشڪ در چشمانم حلقہ میزند.
با خندہ میگویم:معلومہ مثل خودت سرتق و خلہ!
نورا هم مے خندد:از منم خل ترہ!
موبایل را از دستم میگیرد و وارد پوشہ ے دیگرے میشود،دوبارہ موبایل را بہ سمتم میگیرد.
ڪلیپے پخش میشود،حورا همانطور ڪہ قدم میزند رو بہ دوربین مے گوید:سلام خالہ آیہ توپولو! خوفے؟!
چهار انگشتش را عمیق مے بوسد و بہ سمت دوربین حوالہ میڪند.
_بوش بوش! میخوام بیام ببینمت!
نورا با خندہ مے گوید:داشتم مے اومدم گفت براے خالہ ازم فیلم بگیر!
یہ بار جلوش گفتم باردارے،از اون موقع میگہ خالہ آیہ توپولو!
_ڪجاست این سرتقت؟! دلم براش رفت!
_با طاها اصفهانہ! تنها اومدم خونہ ے مامان و باباے طاها میمونم.
_ڪے بهت گفت باردارم؟!
_خواهر طاها!
نگاهش را میان شڪم و چشمانم مے گرداند:دخترہ یا پسر؟
دستم را روے شڪم برآمدہ ام میڪشم.
_پسر!
با ذوق مے گوید:عزیزم!
مردد لب میزند:یادم رفت بهت تسلیت بگم!
لبخندم را جمع میڪنم،سرد مے گویم:ممنون!
چندبار دهانش را باز و بستہ میڪند چیزے بگوید،اما نمے تواند!
ڪافے من سفارش هایمان را مے آورد و مے رود.
نورا همانطور ڪہ نے را داخل دهانش میگذارد مے گوید:تازہ فهمیدم همسرتو از دست دادے! نمیدونم باید چے بگم؟! یعنے...
ادامہ نمیدهد،چیزے نمے گویم،نے را داخل دهانم میگذارم و جرعہ اے از میلڪ شیڪم را مے نوشم.
با مهر و غم میخواندم:آیہ!
سر بلند میڪنم:جانم!
گرفتہ نگاهم میڪند:خیلے عوض شدے! خیلے ساڪت و سردے! انگار نمیشناسمت! حتے بعد از شهادت هادے...
اجازہ نمیدهم حرفش تمام بشود:من دیگہ اون آیہ نیستم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....
#داستان_کوتاه #پاره_آجر
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
🔺"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
🔻* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او "مجبور می شود" پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
بیایید ” شب یلدا ” مودم هایمان را خاموش کنیم
.
.
.
نه برای اینکه بیشتر با هم گپ بزنیم و کنار هم باشیم
برای اینکه فامیل، حجم اینترنتتان را غارت نکنند😁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✍🏻💎
توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم
طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم
گفتم : یک کلمه سه حرفیه، ازهمه چیز برتر است
توجمعمون یه بازاری بود سریع گفت:پول
تازه عروس مجلس گفت: عشق
شوهرش گفت: یار
کودک دبستانی گفت: علم
بازاري پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه
گفتم: اینا نمیشه
خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه
مادر بزرگ گفت: مادرجان، عمر!
پسر عموم که از سربازی اومده بود گفت: کار
خنده تلخی کردم و گفتم: نه. اما فهمیدم
تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید !
هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم
شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش
کشاورز بگوید: برف، لال بگوید: حرف
ناشنوا بگوید: صدا، نابینا بگوید: نور
و من هنوز در فکرم
که چرا کسی نگفت:
✨✨ *خدا* ✨✨
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
یا علی مدد:
✍🏻💎
بعضي آدمها دنيارو زيباميکنند؛
آدمايي که هروقت ازشون بپرسي چطوري؟
ميگن :با تو حاااالم عاااالیه!!!
وقتی بهشون زنگ میزنی وبیدارشون میکنی!
میگن بیداربودم !!! یا میگن خوب شدزنگ زدی...
وقتي ميبينن يه گنجشک داره رو زمين غذا ميخوره راهشون روکج ميکنن که اون نپره...
اگه يخم بزنن،دستتو ول نميکنن بزارن تو جيبشون...
آدم هايي که با صد تا غصه تو دلشون بازم صبورانه پاي درد دلات مي شينن!
همينها هستند که دنيارا جاي بهتري ميکنند؛
آدمهايي که توي اتوبوس وقتي تصادفي چشم درچشمشان ميشوي، روبرنميگردانند لبخند ميزنند وهنوز نگاه ميکنند...
دوستهايي که بدون مناسبت کادو ميخرندوميگويند اين شال پشت ويترين انگارمال توبود...
ياگاهي دفتريادداشتي، کتابي...
آدمهايي که ازسرچهارراه، نرگس نوبرانه ميخرندو باگل ميروندخانه
آدمهاي پيامکهاي آخرشب،
که يادشان نميرودگاهي قبل ازخواب؛
به دوستانشان يادآوري کنندکه چه عزيزند...
آدمهاي پيامکهاي پُرمهر بي بهانه،
حتي اگربا آنهابدخلقي و بيحوصلگي کرده باشي...
کسانيکه غم هيچکس راتاب نمياورند و تو رابه خاطرخودت ميخواهند.
زندگیتون پر ازاین آدم های قشنگ و دوست هاى عزیز و دوست داشتنی♥
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_426 /بخش دوم
#بخش_سوم
سڪوت میڪند،چند ثانیہ بعد طاقت نمے آورد و دوبارہ دهان باز میڪند:آخہ تو و روزبہ باهم هیچ سنخیتے ...
ادامہ نمیدهد،سریع میگویم:روزبہ همہ ے اون چیزایے ڪه نداشتمو بهم داد!
ابروهایش را بالا میدهد:مثلا؟!
_آرامش! چیزے ڪہ هیچوقت تو زندگیم نداشتم!
لبخند تلخے میزنم و ادامہ میدهم:میدونے چرا وضعیت خانوادگیمون و نبودن هادے منو از پا درنیاورد؟!
چون روزبہ اومد تو زندگیم!
برعڪس دختراے همسن و سالم،من دنبال یہ عشق آتیشے و هیجانے نبودم! دنبال آرامش و محبت بودم! دنبال یہ زندگے آروم! دنبال مردے ڪہ بتونم بهش تڪیہ ڪنم و هوامو داشتہ باشہ! بفهمتم!
همہ ے چیزایے ڪہ نداشتمو روزبہ بهم داد!
با رفتنش همہ رو ازم گرفت!
نفس عمیقے میڪشم:بگذریم!
نورا سریع مے گوید:متاسفم!
از بحث روزبہ فاصلہ میگیریم،نورا از
این پنج سال مے گوید،از اتفاقاتے ڪہ افتادہ!
من هم برایش از این سال ها مے گویم،از پدر و مادرمان،از بزرگ شدن یاسین!
از دانشگاہ و تحصلاتم! از استخدام شدنم در شرڪت! از علاقہ ے مطهرہ بہ روزبہ! از روزبہ و اخلاق هاے خاصش! از جلساتم با سمانہ! از ڪارهاے شهاب! از دلبستہ شدنمان! از ابراز علاقہ اش،از فرار ڪردنم از روزبہ! از خواستگارے و مخالفت خانوادہ ها! از انتظارے ڪہ ڪشیدیم! از سامان! از ازدواج ڪردن و زندگے مان! از خوشبتختے مان! از اختلاف و بحث هایمان! از هم فاصلہ گرفتنمان!
از شهادت علیرضا و دچار شدن یاس بہ حال گذشتہ ے من!
از بہ هم ریختنم با شهادت علیرضا و تڪرار گذشتہ...
از آیہ اے ڪہ نیمے از روحش در گذشتہ ڪنار مشڪلاتش و هادے ماندہ بود و روزبہ را عذاب میداد...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت_427
#سوره_یازدهم
#بخش_اول
پلہ ها را یڪے دوتا میڪنم و وارد حیاط دانشڪدہ میشوم،خبرے از سارہ نیست!
تنها بہ سمت در اصلے راہ مے افتم،نسیم گوشہ ے چادرم را بہ دست میگیرد و تڪان میدهد.
همانطور ڪہ قدم برمیدارم سعے میڪنم چادرم را مرتب ڪنم.
هواے اسفند ماہ بهارے شدہ،همہ در تڪاپوے عید و سال نو هستند.
نزدیڪ در ورودے میرسم،یڪ سال و نیم از ازدواج من و روزبہ گذشتہ و در آستانہ ے بیست و سہ سالگے ام!
نسیم دستش را روے صورتم میڪشد و ڪمے از تب درونے ام مے ڪاهد!
چند روزیست روزبہ سرسنگین شدہ!
روزهاے آرام و عاشقانہ جایشان را بہ بحث ها و ڪشمڪش هاے هر روزہ دادہ اند!
بحث هایے ڪہ من راہ مے اندازم و روزبہ سعے میڪند ڪوتاہ بیاید!
اگر خیلے برایش سنگین باشد مثل این چند روز قهر میڪند!
مدت زیادے نگذشتہ اما...
اما حس میڪنم ڪنار آمدن با عقاید روزبہ آنطور ڪہ فڪر میڪردم راحت نیست!
دلم از نماز خواندن هاے فُرادا و روزہ گرفتن هاے تنهایے خستہ شدہ!
رفتن بہ مسجد و هیات تنهایے بہ جانم نمے چسبد!
نزدیڪ خانہ مسجد یا حسینیہ نیست و مجبورم براے مناسبت ها و نماز جماعت بہ یڪے از مساجد اطراف بروم.
شب هاے قدر را در خانہ سر ڪردم! روزبہ خستہ بود و نمیتوانست همراہ من بیدار بماند! از طرفے مناسب نمیدانست نصفہ شب تنها رفت و آمد ڪنم!
چقدر ماہ رمضان آن سال دلم گرفت!
دهہ ے اول ماہ محرم هم دو روز درمیان بہ هیات رسیدم!
روزبہ حال و علاقہ ے همراهے هم را نداشت!
چند روز قبل سر رفتن بہ سفر زیارتے بحثمان شد! از روزبہ خواستم عید امسال را بہ ڪربلا برویم و بهانہ آورد!
آخر سر هم گفت برایم بلیط و ویزا میگیرد ڪہ همراہ مادر و پدرم بروم!
لجم گرفت! داشت خودش را ڪنار میڪشید!
دلم میخواست همراہ او بروم! لجبازے و پافشارے هایم شروع شد.
بحثمان ڪمے بالا گرفت و قهر ڪردیم!
در این بین رفت و آمد دوستانش و همسران بے حجابشان ڪہ مقابل روزبہ مے نشستند و خیلے راحت برخورد مے ڪردند و باهم دست میدادند بیشتر آزارم میداد.
سر این مسئلہ رفت و آمدهایمان با دوستان روزبہ ڪمتر شدہ بود،دیگر بہ هیچ عنوان دوستانش را بہ خانہ ے مان دعوت نمیڪرد و سعے داشت تا حد امڪان بہ خانہ ے دوستانش نرویم!
دلگیرے را در چشمانش مے دیدم اما زبان باز نمیڪرد!
فقط اگر من بحث را شروع میڪردم سعے میڪرد جوابم را ندهد یا جواب ڪوتاهے بدهد و بحث را تمام ڪند.
بے اختیار بغض گلویم را مے فشارد،دوستش دارم و اعتقاداتش برایم عذاب آور است! دوستم دارد و رفتار و اعتقاداتم عذابش میدهد!
چندبار سعے ڪردم بہ سمت اعتقادات خودم بڪشانمش اما بچہ ے دو سالہ نبود ڪہ متوجہ نشود و دنبالم بیاید!
سے و چهار سال با این اعتقادات بزرگ شدہ بود!
بہ قول سمانہ ازدواج تعمیرگاہ نبود ڪہ بتوانم هرطور ڪہ دوست دارم روزبہ را براے خودم تعمیر و درست ڪنم.
تا متوجہ نیتم میشد سریع عقب میڪشید و محترمانہ میخواست بہ ڪارے ڪہ دوست ندارد و اعتقادش نیست مجابش نڪنم!
از دانشگاہ خارج میشوم،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
خبرے از روزبہ نیست!
همیشہ سعے میڪرد بہ نحوے بهانہ ے آشتے را جور ڪند.
فڪر میڪردم امروز براے آشتے بہ دنبالم بیاید اما انگار سفت و سخت میخواهد ڪہ بہ خیال خودش تنبیهم ڪند!
دندان هایم را روے هم مے فشارم و با حرص قدم برمیدارم.
خواہ ناخواہ برایم توقع شدہ بود آن ڪسے ڪہ همیشہ باید معذرت خواهے ڪند و ڪوتاہ بیاید روزبہ است! حالا این برخوردش براے ادامہ ے قهر و لجبازے جرے ترم میڪرد!
شاید فهمیدہ بود بدعادتم ڪردہ و میخواست این عادت را ترڪ ڪنم!
هرچہ بود نمیفهیدم! همان روزبہ مهربان و حرف گوش ڪنم را میخواستم!
خلافِ این روزبہ برایم قابل قبول نبود!
ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستم و نگاهم را بہ خیابان میدوزم.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
از آسانسور پیادہ میشوم و نفس راحتے میڪشم،همین ڪہ بہ سمت خانہ راہ مے افتم در واحد چهاردہ باز میشود و نسرین همسایہ ے جدیدمان در چهارچوب در ظاهر.
لبخند ڪم جانے میزنم و سلام میڪنم،با گشادہ رویے جوابم را میدهد و از خانہ خارج میشود.
همانطور ڪہ بہ سمت آسانسور مے رود با خندہ مے گوید:شما و آقاے مهندس هنوز خیال ندارید یہ صفایے بہ خونہ ے خودتون و ما بدید؟
متعجب نگاهش میڪنم و مے گویم:متوجہ نشدم!
بلند قهقهہ میزند:منظورم بچہ س!
لبخندم پر رنگ تر میشود:هنوز ڪہ زودہ!
سرے تڪان میدهد:آرہ! دیشب داشتم با مهرداد حرف میزدم بخاطرہ سوء سابقہ ش نمیتونیم از پرورشگاہ براے گرفتن بچہ اقدام ڪنیم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون .....