eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
601 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
سالهـازَوّاریَـت را آرزو کـردم حـسین← هـرکجارفتـم تورا مـن جتسجوکردم حـسین✨🌱 هـرکجانام تـوبود آنجـا بهـشتم بـود،وهـست♡💚 مـن بہشتَت را دو عـالم آرزو کـردم حـسین💫 #کربلانگوبهشتمہ❤️
#یا_صاحب_الزمان💔 حیف از این آقا ڪہ بی یاور میان ما رهاست بر دلش هر دم #هجوم غصہ ها و اشڪهاست خوش بہ حال آنڪہ با #اخلاص گردد نوڪرش بر لبش گوید دمادم حضرت #مهدی ڪجاست❓ #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🍃🌸
🌹خواهر از نگاه کردن به قد و بالای برادر سیر نمیشود... . . خواهر شهید: مادر من یک زن فوق العاده است، خبر شهادت بابا که رسید رفت و دو رکعت نماز خواند ... همه ی ما را مادر آرام کرد، بدون اینکه حرفی مستقیم به ما بزند، وقتی دید در مواجه با پیکر بابا بی تاب شده ایم، خطاب به جنازه بابا گفت؛ الحمدالله که وقتی شهید شدی کسی خانواده ات را به اسارت نگرفت و به ما جسارت نمی کند خبر شهادت جهاد را هم که شنید همین طور دلم سوخت وقتی برادرم جهاد را دیدم... مثل بابا شده بود خون ها را شسته بودند ولی جای زخم ها و پارگی ها بود، جای کبودی و خون مردگی ها... تصاویر شهادت بابا و جهاد با هم یکی شده بودند و یک لحظه به نظرم رسید من دیگر نمی توانم تحمل کنم... باز مادر غیر مستقیم من و مصطفی را آرام کرد. وقتی صورت جهاد را بوسید گفت: ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده؛ البته هنوز به ارباً اربا نرسیده... باز خجالت آراممان کرد... . #امان_از_دل_زینب #شهید_جهاد_مغنیه
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بده، حتما پدر خوبی می شی و بچه های خوبی تربیت می کنی، مثل خودت. بهم گفت: می دونی چیه دایی؟! شهدا #چراغ اند. چراغ راه تو تاریکی امروز. دایی من می خوام چراغ باشم. ✍راوی: دایی شهید #شهید_حسین_ولایتی_فر🌷 #شهید_ترور_اهواز
♥️دختران حاج قاسم♥️
بهش گفتم دایی جون چیه هی میگی می خوام #شهید شم؟! بابا تو هم مثل بقیه جوونا بیا و تشکیل #خانواده بد
🌷 🔰چند روز پیش یکی از رفقا پیام داد📲 و شماره ای فرستاد که داستان ایشون با رو گوش کنم. منم همون موقع تماس گرفتم📞 از شماره ۹۱۱ و لهجه ی مازنیش همون اول میشد فهمید که ساکن یکی از شهرهای . تو بابل زندگی می کرد و کارمند بانک🏢 بود. 💢بقیه داستان رو از زبان می نویسم. 🔰من کارمند بانک هستم و امسال واسه اولین بار می خواستم برم کربلا. بلیط هواپیما✈️ رو گرفتم و اول آبان رسیدم اشرف. تو ایران🇮🇷 شنیده بودم که تو خود فرودگاه ارز دولتی💵 بهمون می دن. منم واسه همین هیچگونه ارزی نیاورده بودم با خودم. 🔰خب رفتم و دیدم که خبری از این حرفها نیست❌ راستش خیلی شاکی شدم😒 بگذریم، هر طور شده ۵۰۰۰ هزار دینار💷 جور کردم و خواستم با ماشین🚗 برم سمت میدان نجف. «جایی که می تونستیم ارز بگیریم.» 🔰اونجا وقتی شنیدم که وضع کرایه ها چطوره شوکه شدم😧 من فقط ۵۰۰۰ دینار داشتم و اونا می گفتن کرایه اینه. از یه طرف من به قدری عصبی بودم که منتظر یه جرقه واسه انفجار💥 بودم. از طرفی گیر چند تا راننده افتاده بودم که تا فهمیدن من خواستن سرم کلاه بزارن. 🔰جرو بحثم با اون راننده ها بالا گرفته بود که یهو یه عراقی از راه رسید👤 فارسی صحبت می کرد، حتی بهتر از من👌 منو برد یه کناری و بهم گفت که ببین اینا می خوان سرت کلاه بزارن و من نمی شد جلوی خودشون بهت بگم🚫 منم می خوام همین جا. بیا با هم👥 بریم. 🔰منم خیلی خوشحال شدم😃 از اینکه همچین آدم هایی پیدا می شه. راستش نمیدونم اگه این جوون رو نمیدیدم چه تصویری نسبت به ها تو ذهنم💬 ثبت می شد؟! تصویر اون راننده ها⁉️ 🔰من خوشحال بودم که یه همچین ای رو پیدا کردم. تو راه کنارم نشسته بود👥 و با هام حرف می زد. منم کاملا دیگه بهش پیدا کرده بودم ، همه پولمو دادم بهش💰 که هزینه ماشین🚗 رو حساب کنه. رفت، حساب کرد و بقیه پولو گذاشت تو کیفم💼 🔰حتی ببینم که پولا رو گذاشت سر جاشون یا نه! تو همین مدت کم ارتباط خیلی صمیمانه ای💞 بینمون ایجاد شده بود. منم دیگه آروم شده بودم. یهو گفت من یه کاری دارم باید اینجا . خیلی ناراحت شدم🙁 من تازه پیداش کرده بودم و اون حالا داشت منو میذاشت و . 🔰اون جوون خداحافظی کرد👋 و رفت. تو بقیه راه داشتم به این فکر می کردم💭 که این یهو از کجا پیداش شد. چی شد که به من و یهو گذاشت و رفت⁉️ یه لحظه شک کردم‌. گفتم نکنه اونم خواسته سرم 😨 🔰یه نگاه به کیفم💼 کردم. همونجایی که پولهامو می ذاشتم. دیدم که اون جوون نه تنها سرم کلاه نذاشت🚫 بلکه همه پول هم حساب کرده بود. واقعا داشتم دیوونه می شدم😢 برخورد اون ها. پیدا شدن سر و کله این . محبتی💖 که در حق من کرد. اون نوع .. 🔰اصن چی شد که این جوون به پست من خورد⁉️ همش داشتم به اون فکر می کردم. تو مدتی که عراق بودم وقتی به یه ایرانی🇮🇷 می رسیدم و سر صحبت باز می شد از اون جوون صحبت می کردم☺️ میگفتم یه بود. وقتی رسیدم ایران هم به اطرافیانم گفتم داستان اون جوون رو. جوون عراقی. تو صفحه‌ی اینستا گرام📱 هم داستان رونوشتم و کردم. 🔰چند روز بعد به طور اتفاقی عکس📸 همون جوون رو تو دیدم. اولش خیلی خوشحال شدم😍 اما کمی بعد پایین عکس رو نگاه کردم زده بود . به ادمین اون صفحه پیام دادم که چی می گی❓ من این آقا رو می شناسم. این کجا شده؟! 🔰داستان رو واسش تعریف کردم. بهش گفتم ببین من این عکس . بهم گفت که ۳۱ شهریور تو اهواز شهید شده🌷 بهش گفتم که من اصن ایشون رو ماه دیدم. مطمئنی اشتباه نمی کنی⁉️راستش مخم داشت سوت می کشید🗯 بهش گفتم شهید شده و مفقود و... نیست. 🔰واسم توضیح داد و متوجه شدم. یه کلیپ🎥 هم برام فرستاد. همون جوون که حالا فهمیده بودم اسمش .با همون زبون فارسی و همون لهجه. شک نداشتم که . همون جوونی👤 که کمکم کرده بود. هر چقدر اون کلیپ رو می دیدم آرومم نمی کرد😢 ✍پ ن: وقتی وسعت پیدا کند جریان می یابد. همه جا روان می شود. شاید گام اول پیدا کردن، سیر نشدن از فضیلتها و متوقف نشدن⛔️ در هاست. ما ها که حسین را دیده بودیم برایمان قابل درک تر است این دست ها. ما ها که دیده بودیم حسین هر چه جلوتر می رود بی تاب تر💓 می شود. این آخری ها دیگر نمی توانست یکجا بند بنشیند. اهل سکون نبود اصلا. باید می رفت. ما که ریزش رحمت حسین را برای اطرافیان دیده بودیم، ما که ولا تحسبن الذین قتلوا را شنیده بودیم. راحت تر درک می کنیم اینرا. همان حسین است. فقط کمی دامنه خوبی ها تغییر کرده😊👌 راوی: سیاوش ثباتی 📝 علی علیان
🍃 نيت و قصد ازدواج را عملاً می‌توان با نشانه‌های زير متوجه شد. فقط گفتن و بيان قصد ازدواج به اين معنی نيست كه فرد نيت ازدواج دارد. بلكه چند نشانه وجود دارد كه عملاً قصد و نيت فرد را از آشنايی نشان می‌دهد. 1⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، در دوره آشنايی تقاضای ارتباط جنسی نمی‌كند. 2⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، ارتباطش را از خانواده مخفی نمی‌كند. 3⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، زمان آشنایی را بيش از اندازه طولانی نمی‌كند. 4⃣ فردی كه قصد ازدواج دارد، سعی در بدست آوردن اطلاعات دارد و تنها به تبادل احساسات بسنده نمی‌كند. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍃💔🍃 #تلنگر_آسمانے🕊 #مادر_نقاش خوبے شد.💔.. سے سال، #انتظار استخوانهاے کوچک تو را😔 پشت درب خانه کشید💔 #شهید_گمنام.🍂.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانه بر عکس شده…!😳 واقعا راست می گویند آخرالزمان است...😢 بازیگری که کشف حجاب می کند پست اینستاگرامش ۲۸۰۲لایک میخورد😒 آنوقت پست ورزشکار چادری۲۸۸تا...!😐 تازه افتخارات یک ورزشکار برای کشورش کم چیزی نیست...!🙄 ورزشکار یک کشور باید برای سر کردن چادر اجازه بگیرد🤔 اما بازیگری که چهره ی زن ایرانی و شرف و عزت زن را لگد مال کرده است نه....😞 رنگ چادر هم که خاری شده بر چشم بعضی ها!😏 نمیدانم چرا شال مشکی اشکال ندارد اما چادر چرا...!😶 به جای اینکه بگویند چه کسانی در مملکت بازیگر شده اند که آبروی کشور را لکه دار میکنند،😟ورزشکار را به جرم سر کردن چادر زیر سوال برده اند...😣 حق هم دارند.!☹️ چرا که چهره بعضی ها به مذاق چشم های هوسرانشان خوش نمی آید…!😒 چون فقط طرفدار کسی هستند که ارزان و بی دردسر اسباب لذتشان را فراهم کند...!😤 فقط یک نکته!☝️ اگر کسی بخواهد سرزنش شود آن مهاجم به چادر مادر است نه محافظ...!!✌️🙂 پ.ن :واقعا بعضی از پیج ها رو که نگاه میکنم هیچ مطلب خاصی هم نداره ،فقط موندم دقیقا روی چه حسابی فالو میشن اینا؟؟؟!!!!😳😞 🌸🍃🌸🍃🌸 https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
حریم #خصوصی تو و همسرت خصوصی بمونه قدیمی ها می گفتن حمام رفتی،برای زنهای فامیل #تعریف نکن. نیازی نیست #خوشی ها و #لذت های زندگیتو عمومی کنی چه اهمیتی داره ک ملت بدونن خیلی #عاشق_شوهرتی یا باهاش #مشکل_داری؟ تا دعواتون شد #نرو پستِ غم بذار تا یه خیر و خوشی ای بود به #رخ_نکش. حریم خصوصیتو #خصوصی نگه دار عمومیش نکن...
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 حسام ابرویے بالا مے اندازد و با تحقیر پوزخند میزند،بے توجہ ظرف سالاد را برمیدارم و بہ سمت میز غذاخورے میروم. مریم دنبالم مے آید. _آیہ جان! بہ دل نگیر میدونے ڪہ اخلاقش همینہ! من عذر میخوام! ظرف سالاد را روے میز میگذارم و لبخندے بہ رویش مے پاچم:ناراحت نشدم خواهرے! تو و امیرمهدے برام از حسام سوایید! چشمڪے میزنم و زمزمہ وار ادامہ میدهم:تو حرص نخور براے تو راهیت خوب نیست! لبخند تلخے میزند و بہ آشپزخانہ برمیگردد. چند قدم بیشتر برنمیدارم ڪہ در باز میشود و عطر نرڪس در خانہ مے پیچد! روزبہ نرگس بہ دست وارد خانہ میشود و بلند و پر انرژے میگوید:سلام عزیزم! سرش را ڪہ بلند میڪند نگاهش بہ حسام مے افتد،سریع بہ سمتش مے رود و خوش آمد مے گوید. امیرمهدے با ذوق بہ سمتش مے دود و مشتش را بہ سمت روزبہ میگیرد‌. روزبہ هم دستش را مشت میڪند و آرام بہ مشت امیرمهدے مے ڪوبد. امیرمهدے عجیب دوستش دارد! همہ مے توانند دوستش داشتہ باشند اما از اعتقاداتش ڪوہ ساختہ اند و دور خودشان ڪشیدہ اند. حتے خود من! روزبہ ڪمے سر بہ سر امیرمهدے میگذارد و بہ سمت من مے آید. سیاهے چشمان مهربانش را بہ صورتم مے دوزد و لبخند گرمے نثارم میڪند. بے اختیار من هم لبخند میزنم،پیش دستے میڪنم و سریع مے گویم:سلام! خستہ نباشے! فاصلہ را ڪم میڪند و در چند قدمے ام مے ایستد،دستہ هاے نرگس را بہ سمتم میگیرد و گرم میگوید:سلامت باشے! با ذوق بہ نرگس ها نگاہ میڪنم و از دستش میگیرم،عمیق بو میڪنم و جان میگیرم از عطرشان. مهربان میگوید:گفتم آخرین نرگساے امسالو برات بگیرم. سپس لب هایش را آرام اما عمیق بہ پیشانے ام مے چسباند. صداے استغفراللہ گفتن حسام را مے شنوم،خندہ ام میگیرد! خجول و آرام میگویم:روزبہ! اخلاق حسامو ڪہ میدونے! بوسہ ے دیگرے نثار پیشانے ام میڪند و با شیطنت نگاهم میڪند:اونم اخلاق منو میدونہ! مگہ دارم چے ڪار میڪنم؟! مشتے بہ بازویش میڪوبم و دلخور میگویم:دیر ڪردے؟! همانطور ڪہ ڪتش را در مے آورد مے گوید:سامان زنگ زد یہ سر رفتم پیشش! عذر میخوام باید خبر میدادم! سپس رو بہ جمع مے گوید:معذرت میخوام معطل شدید! سریع لباس عوض میڪنم میام! روزبہ ڪہ بہ سمت اتاق خواب راہ مے افتد حسام سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و زیر لب چیزے میگوید ڪہ متوجہ نمیشوم‌‌. بے خیال بہ سمت آشپزخانہ میروم،نرگس هایم را با احتیاط داخل گلدان روے ڪابینت میگذارم‌‌. مریم با خندہ میگوید:فڪر ڪنم حسام دیگہ نذارہ بیام خونہ تون! بگہ بدآموزے دارہ! با قلدرے میگویم:جراتشو ندارہ! چشمڪے نثارم میڪند:حالا ببین! شانہ اے بالا مے اندازم:روزبہ این حرڪتو بد نمیدونہ! منظورم بوسیدن صورت و دستہ! حالا جلوے هرڪس! میگہ یہ نوع محبت و احترامہ! _چے بگم؟! ڪمے مڪث میڪند و سپس ادامہ میدهد:آیہ! ڪنار روزبہ خوبے آرہ؟! ساڪت بہ صورتش زل میزنم،لبخند پر محبتے میزند:احساس میڪنم خیلے فهیم و با درڪہ! مریم هم احساس ڪردہ بود فهمیدہ و ملاحضہ گر این رابطہ روزبہ است! سڪوتم را ڪہ مے بیند متعجب مے گوید:وا! چرا حرف نمیزنے آیہ؟! چندبار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا جوابے بدهم اما تردید دارم! مریم بے خیال مے پرسد:ڪنارش خوشبختے؟ دهانم قفل میشود! نمیدانم چرا براے گفتن ڪلمہ ے "آره" باز نمیشود؟! در خوشبختے ام تردید داشتم... 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 چند روز بعد همتا خبر شهادت علیرضا را برایم آورد! دوبارہ حالم بہ هم ریخت! دوبارہ روح و روانم آشفتہ شد! دوبارہ حالت هاے پنج سال قبل شروع شد! انگار حق با روزبہ بود،در گذشتہ جا ماندہ بودم! در غم هادے و حسرتش جا ماندہ بودم و بہ خیال خودم حالم خوب بود و در زمان حال زندگے میڪردم! شهادت علیرضا و دیدن حال یاس دوبارہ تلنگرے و بهانہ اے شد براے سرباز ڪردن زخم هاے گذشتہ! براے این ڪہ نبودِ هادے دوبارہ بہ جانم بیوفتد! براے این ڪہ بخواهم براے خودم از روزبہ،هادے اے ڪہ حسرتش بہ دلم ماندہ بسازم... نمیدانم روزبہ بعد از آن روز چہ در چشمانم دید ڪہ در سر رسیدش نوشت: "خدا نڪند دلے بستہ بہ دلے ڪہ هم پا و قسمتش نیست بشود..." ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
سلام دوستان برای کانال به یک ادمین نیاز داریم هر کسی میتونه فعالیت کنه به این آی دی پیام بده. ممنونم 😊👇👇👇 @samern
هرگز نمیدانند..❗ چه احساس دلنشینی در این جمله نهفته است..😇 این احساس کـه .. خدا برای تو تمام هنرش را خرج کرده است😍 تا اینکه تو...👧 گل باشی و ریحانه باشی🌹🍃
عِینِ مَرگ اَستـــ...😞✋ اَگر بے تُــو بِخواهد بِرَود..💔 او کِہ از جٰانِ⇨🍃 خُودت دوست‌ تَرَش میدارے... ♥@dokhtaranchadorii
درستـــ یڪ هفته بعد از مراسم عروسے آمده بودند براے طلاق!!!! 👩زن هاج و واج بود😳 و با صداے بلند گریه مے کرد😩😭 👨اما مرد خونسردانه 😏 و بـے توجه به اشڪ هاے جاڹ سوز زڹ نشسته بود.🙇 -<چرا مے خواے طلاقش بدے؟> وقتے ایڹ سوال را از مرد پرسیدم نیشخندے زد و گفتــــــː😏 -<عاشق یڪے دیگه شدم. شبــ عروسیم دیدمش…>😍 عروسے شان در یک باغ بود😑 زنانه و مردانه.‼️⛔️⛔️ مے گفت معشوقه جدیدش دوست نزدیک همسرش است.👩 فقط👈 🔥 😔 ❗️😔 ♥@dokhtaranchadorii
هم دست مرا همیشہ میگیرے تو🤗 هم پاے فریب را چو زنجیرے تو اے دوست ترینِ دوست هایمـ ، چادر! الحق کہ چقـــدر "دست و پا گیرے" تو...❤️ ♥@dokhtaranchadorii
گر پرده ز رخ بـاز نمـايـد مهـدے از خلق جـهان دل بربايد مهـدے ای شيعہ چنان منتظـر مـولا بـاش گويی‌كه همين جمعه بيايد مهـدے 🔸اللّٰھـُـم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْــ ♥@dokhtaranchadorii
السلام علیک یااباصالح المهدی🌻
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹 جزوہ را ورق میزنم و پا تند میڪنم،سارہ همانطور ڪہ ڪلاہ سویشرتش را روے سرش‌ مے ڪشد بلند مے گوید:آرومتر! سرم‌ را ڪمے بہ سمتش متمایل میڪنم:هیچے نخوندم! ساعتو‌ نگاہ! چهار بعد از ظهرہ! چطور میتونم این همہ جزو رو تا فردا هفت هشت صبح بخونم؟! شانہ اے بالا مے اندازد:من ڪہ از هفت دولت آزادم! چیزے نمیخونم!‌ طرف رسما خلہ!‌ آخہ آدم یهو میگہ ڪل اصول فقهو میخوام فردا ازتون امتحان بگیرم؟! اونوقت میگم پارسایے خل وضع میزنہ میگے غیبت نڪن! چپ چپ‌ نگاهش میڪنم اما در دل با حرف هایش موافقم! از دانشگاہ خارج میشویم،سارہ نگاهے بہ اطراف مے اندازد:شوهر جونت نمیاد دنبالت؟! جزوہ را مے بندم و دست بہ سینہ میشوم:نہ خیر! شوهر جونم بیڪار نیس هر روز بیاد دنبال من! ابرویے بالا مے اندازد و نچ نچے میڪند:آدم شوهرش مهندس باشہ! صاب شرڪت باشہ! یہ دیویست شیشم زیر پاش نباشہ؟! میدانم شوخے میڪند،همانطور ڪہ بہ سمت ایستگاہ اتوبوس قدم برمیدارم جواب میدهم:اولا چیزے ڪہ تو این مملڪت زیادہ مهندسہ اونم بیڪار! دوما شوهر من صاب شرڪت نیس! مدیر شرڪت و نمایندہ ے باباشہ! سرش را جدے تڪان میدهد:بلہ! بلہ! از برادر شوهرت چہ خبر؟ نمیخواد برگردہ ایران زن بگیرہ؟! با خندہ مے گویم:نچ! قیافہ اش پڪر میشود،سنگ ریزہ اے ڪہ جلوے پایش است را بہ سمتے پرتاب میڪند و‌ مے گوید:بخشڪہ شانس! یہ نفرم نیس بیاد مارو بگیرہ بیخیال این درس و دانشگاہ بشیم بریم بہ زندگے مون برسیم. با خندہ سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،پشت چشمے برایم نازڪ میڪند و ڪنار ایستگاہ اتوبوس مے ایستد. چادرم را مرتب میڪنم و ڪنارش قرار میگیرم،جمعیت تقریبا زیادے بہ انتظار اتوبوس ایستادہ اند. آرام ڪنار گوشم مے پرسد:جدیدا زیاد عق میزنے! گنگ نگاهش میڪنم،نگاهش را میان شڪم و صورتم مے گرداند. _خبریہ؟! سریع مے گویم:نہ بابا! چندوقتہ عصبے میشم معدہ م جوش‌ میارہ! لبخند میزند:مطمئنے؟! سرم را تڪان میدهم:آرہ! آرام مے گوید:گفتم نڪنہ حاملہ اے و بہ من نمیگے! حداقل بیام پرستار بچہ ت بشم! ولے ڪارے خوب میڪنے تا درسمون تموم نشدہ براے خودت دردسر درست نڪن! اتوبوس سر مے رسد و جمعیت بہ سمتش روانہ میشوند،میخواهم بہ سمت اتوبوس بروم ڪہ سارہ بازویم را مے ڪشد. _نرو! نمے بینے پر شدہ؟! درستہ هوا سردہ ولے تو فشار جمعیت‌ آبپز و خفہ میشیم! صاف سر جایم مے ایستم،میدانم مادر سارہ روانشناسے خواندہ! قصد میڪنم ڪمے درد و دل ڪنم و جویاے راہ حل بشوم! مردد لب میزنم:سارہ! خونسرد نگاهم میڪند:جونم! آب دهانم را فرو میدهم:هیچے! محڪم‌ با آرنج بہ بازویم مے ڪوبد،لبم را بہ دندان میگیرم و مے گویم:وحشے! چپ چپ نگاہ میڪند:مثل آدم حرفتو بزن! منو تو خمارے نذار. نفس عمیقے میڪشم،سریع مے گوید:جونت بیاد بالا بگو دیگہ! مردم از فضولے! سرفہ اے میڪنم و نگاهم را بہ خیابان مے دوزم:احساس میڪنم با روزبہ دچار چالش شدیم! یعنے... زندگے مون دارہ دچار بحران میشہ! ادامہ نمیدهم،سارہ دستش را روے ڪتفم میگذارد. _مامانم میگہ تو سال اول تا دوم ازدواج یہ سرے اختلافا طبیعیہ چون زوجین شناخت ڪافے از هم ندارن و تفاوت هاشون ڪمے اذیتشون میڪنہ. تو ڪہ مادرشوهرت روانشناسہ باید این چیزا رو بهتر بدونے! البتہ اگہ میخواے با آشنا مشورت نڪنے از مامانم آدرس چندتا از همڪاراے خوبشو میگیرم. لبخندے بہ رویش مے پاشم:خیلے ممنون! اتوبوس مے رسد،دستش را از روے ڪتفم بہ سمت انگشتانم سوق مے دهد و مے گوید:حالا بدو تا اتوبوس پر نشدہ! با هم سوار اتوبوس میشویم و سارہ دوبارہ شروع بہ بدگویے از پارسایے و اخلاق بدش میڪند! اهل فضولے و دخالت نیست! در مسائل جدے تا جایے ڪہ درست باشد صحبت میڪند و نظر نمیدهد! بے توجہ بہ صحبت هایش جزوہ را باز میڪنم تا بخوانم،جیغش مثل بچہ ها بلند میشود و جزوہ را از دستم میڪشد! سارہ دوبارہ شروع بہ صحبت میڪند و من نگاهم را بہ شهر نم خوردہ مے دوزم. اواسط فروردین ماہ است و باران گاهے سر و روے شهر را می شوید،صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود. روزبہ برایم نوشته: "سلام خانمم! خستہ نباشے،ڪلاست تموم شد؟ تازہ از شرڪت اومدم بیرون،ساسان اومدہ دنبالم بہ یاد قدیما بریم بیلیارد.شامو باهم بیرونیم. زنگ نزدم گفتم شاید سرڪلاس باشے. دوستت دارم آیہ ے جنون!" لبخندے ڪنج لبم مے نشیند،در این یڪ سال و شش ماہ دریافتہ ایم تنها چیز مشترڪے ڪہ بین مان وجود دارد "احساسات" است...! ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹 خستہ در را پشت سرم مے بندم و چادرم را از سرم برمیدارم. همانطور ڪہ ڪیفم را روے مبل میگذارم دم پایے هاے رو فرشے ام را بہ پا میڪنم و بہ سمت آشپزخانہ راہ مے افتم. هنوز بہ آشپزخانہ نرسیدہ موبایلم زنگ میخورد،عقب گرد میڪنم و بہ سمت ڪیفم ڪہ روے مبل افتادہ مے روم. خودم را روے مبل مے اندازم و موبایلم را از داخل ڪیف بیرون میڪشم. نام همتا روے صفحہ نقش بستہ،موبایل را دم گوشم میگذارم و پر انرژے جواب میدهم:جانم! صدایے نمے آید،صدایش میزنم:الو! همتا! نفس عمیقے میڪشد،صداے بغض آلودش قلبم را مے لرزاند! _آیہ! نگران مے پرسم:همتا خوبے؟! دارے گریہ میڪنے؟! بغضش را رها میڪند و نگرانے و تشویش را بیشتر بہ جانم مے ریزد! زمزمہ میڪنم:یا فاطمہ ے زهرا! چے شدہ؟! هق هقش شدت میگیرد:علے...علیرضا...پر...ڪشید! گیج و منگ بہ رو بہ رو نگاہ میڪنم و چینے بہ پیشانے ام مے اندازم! از ڪدام علیرضا حرف میزند؟! از آ سد علیرضاے یاس سادات؟! صدایش ڪار را تمام میڪند! _داریم میریم خونہ ے یاس! قلبم مچالہ میشود و چشمانم بستہ...قطرہ ے اشڪ داغے خودش را بہ گونہ ے سردم مے رساند! نایے براے جواب دادن بہ "الو الو" گفتن هاے همتا ندارم. صداے یاس در سرم مے پیچد: "تو آخرین نامہ ش نوشتہ یاسم! انگار مادر و عمہ مون خیلے دوستت دارن ڪہ منو براے شهادت قبول نمیڪنن تا دخترشون آشفتہ نشہ! منظورش حضرت فاطمہ و حضرت زینبہ!" چشمانم را باز میڪنم،پس بالاخرہ توانستے دل بڪنے یاسِ آسد علیرضا؟! بالاخرہ دل ڪندنت علیرضا را پرواز داد؟! دوبارہ موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و آرام میگویم:منم دارم میام خونہ ے یاس! نمیفهمم چطور تماس را قطع میڪنم و از خانہ خارج میشوم،نمیفهمم چطور با آژانس سر خیابان راهے خانہ ے یاس میشوم. فقط میفهمم حال خوبے ندارم! نہ آرامم نہ آشفتہ! حال بدم را هم نمیفهمم! رانندہ ڪہ توقف میڪند،پاهایم قفل میشوند! چطور با خودم ڪنار بیایم ڪہ یاس را در همچین حالے ببینم؟! نگاهم بہ ساختمان مے افتد،چند دہ مرد با لباس هاے مشڪے مقابل در ایستادہ اند و چهرہ هایشان پریشان است! مثل تشیع جنازہ ے هادے! صحنہ هاے چند سال قبل مقابل چشمانم رژہ مے روند،همان روزے ڪہ فهمیدم هادے مدافع حرم است! همان روزے ڪہ براے یاس خرید ڪردیم! همان روزے ڪہ یاس تمام پلہ ها را با روحے از تن خارج شدہ تا در دویدہ بود ڪہ خبر جانباز شدن علیرضا را بشنود نہ شهادتش را! هوا را مے بلعم و زیر لب "خدایا خودت ڪمڪ ڪنی" مے گویم! پول آژانس را حساب میڪنم و پیادہ میشوم،صداے همهمہ ے مردان و زمزمہ هایشان بہ گوشم مے رسد. آب دهانم را فرو میدهم و با قدم هایے ڪند بہ ساختمان نزدیڪ میشوم! فڪرش هم آدم را دیوانہ میڪند ڪہ دیگر آ سد علیرضاے محجوب یاس سادات دیگر قرار نیست بہ این خانہ برگردد! نگاہ مضطربم را بہ جمعیت مے دوزم و آرام خودم را از ڪنارشان بہ در مے رسانم. در ساختمان باز است،نگاهے بہ راہ پلہ مے اندازم و وارد میشوم. پاهایم ڪم توان شدہ اند،میخواهم پایم را روے پلہ بگذارم ڪہ دستے روے شانہ ام مے نشیند. سریع سر بر مے گردانم،همتا را مے بینم ڪہ مشڪے پوش و با چشمانے پف ڪردہ پشت سرم ایستادہ. بدون هیچ حرفے در آغوشش میگیرم،شانہ هایش مے لرزند! _داغ نبودن هادے تازہ شد! سرم را تڪان میدهم و مبهوت مے پرسم:همتا! یعنے همہ چے دوبارہ واقعیہ؟! یعنے علیرضام دیگہ قرار نیس برگردہ؟! پس هادے چے میشہ؟! یاس؟! هق هقش شدت میگیرد:مامان گفت طاقت ندارہ بیاد یڪتا موند پیشش. ما چقدر جون سختیم آیہ! بمیرم براے یاس! بغض بہ گلویم چنگ مے اندازد اما اشڪ نمے ریزم. همتا از آغوشم جدا میشود و بینے اش را بالا میڪشد:بریم بالا! جلوے در مرد هست! همراہ هم از پلہ ها عبور میڪنیم و من لحظہ اے حس میڪنم ڪنار هادے بہ این خانہ قدم گذاشتہ ام! همتا زنگ در را مے فشارد و با دست اشڪ هایش را پاڪ میڪند. چند ثانیہ بعد زنے جوان همانطور ڪہ سعے دارد چادر مشڪے اش را مرتب ڪند در را بہ رویمان باز میڪند. با صدایے گرفتہ خوش آمد میگوید و تعارفمان میڪند داخل شویم. دلم براے وارد شدن بہ این خانہ رضا نیست! خانہ اے ڪہ تا چندے پیش گرما و محبت در رگ هایت جارے میڪرد و حالا... صداے نالہ ها و شیون هاے بلند یڪ زن سوهان میشود روے رحم! انگار ڪسے معدہ ام را در دستش گرفتہ و مے فشارد! خودم را نگہ میدارم تا عق نزنم! زن ڪنار مے رود و همتا براے ورود پیش قدم میشود،من اما مردد مقابل در ایستادہ ام و حالم هیچ خوش نیست! همتا نگاهے بہ صورتم مے اندازد و مے گوید:اگہ اذیت میشے نیا! بہ یاس میگم ڪہ... ✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے