#حرفحساب
‼️خواهرم
اگر تیر دشمن جـ ـ ـ سـ ـ ـ ــ ـ م
#شهدا را شکافت.
تیر بدحجابی تو قـ ـ ـ لـ ـ ـ ـ ـ ب
#شهدا را میدرد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_اول
با وسواس فنجان ها را داخل سینے مے چینم و قورے را برمیدارم.
مادرم وارد آشپزخانہ میشود و مے گوید:تو برو پیش مهمونت. من پذیرایے میڪنم.
همانطور ڪہ فنجان را از چاے پر میڪنم جواب میدهم:خودم چایے مے ریزم.
نزدیڪتر میشود:چرا تعارفے شدے؟! انگار اینجا مهمونے!
لبخند پر رنگے میزنم:خب مهمونم!
اخم میڪند و ڪنارم مے ایستد:تو دختر این خونہ اے!
_اما نہ مثل سابق!
با دقت نگاهم میڪند:اما براے ما اینطور نیست عزیزم!تو هم بہ خودت تلقین نڪن!
تحت هر شرایطے تو دختر این خونہ اے نہ مهمون ما!
قورے را روے ڪابینت مے گذارم و آرام گونہ اش را مے بوسم:شاید بخوام بعد از تولد نوہ ت ساڪمو ببندم و برم. گفتم ڪہ بعدا گلہ نڪنے!
نگران بہ چشمانم خیرہ میشود:مگہ میشہ ما تنهات بذاریم؟! اونم با یہ بچہ ے ڪوچیڪ!
نگاهے بہ سالن مے اندازم:حالا بعدا راجع بهش صحبت میڪنیم. پس زحمت پذیرایے با شما!
نگاهش رنگ محبت مے گیرد:برو مامان ڪوچولو!
از آشپزخانہ خارج میشوم،آرام و با احتیاط قدم برمیدارم.
ورم صورت و شڪمم بیشتر شدہ و احساس سنگینے میڪنم.
طبق صحبت هاے پزشڪم وضعیتم بهتر شدہ اما نہ در حد توقع! ضعف و پایین بودن فشار خون هنوز گربیان گیرم هستند.
امید هم وزنے حدود دو ڪیلو دارد و شاید ڪمے ضعیف باشد!
وقتے دیروز داخل مانیتور جسم نحیف مچالہ شدہ اش را دیدم دلم برایش ضعف رفت!
طفلڪم خودش را ڪامل جمع ڪردہ بود و چشمانش را بستہ بود!
صداے قلبش،شد شاد ترین موسیقے اے ڪہ تا بہ حال شنیدہ بودم.
طبق نظر پزشڪ،آمادگے جسمے و روحے زایمان طبیعے را نداشتم.
ورود امید بہ دنیاے واقعے براے هفتہ ے دوم فروردین ماہ نهایے شد!
یعنے ڪمتر از سہ هفتہ ے دیگر!
سہ جلسہ بہ دیدن دڪتر همتے رفتم و هر جلسہ حدود دو ساعت صحبت ڪردم.
آنقدر دل و دنیایم پر بود ڪہ سہ جلسہ برایم ڪم آمد و تا شهادت هادے رسیدیم!
از هفتہ ے آخر اسفند یڪ روز در میان،یڪ ساعت تلفنے صحبت مے ڪردیم.
ڪمے سبڪ و آرام شدہ بودم،هول هولڪے براے امید خرید مختصرے ڪردم.
مادرم و یاسین براے بہ دنیا آمدنش شوق و ذوق فراوانے داشتند و مدام برایش هدیہ مے خریدند!
وجود امید حسابے بہ خانہ ے ساڪتمان،شور و حال دادہ بود!
نزدیڪ مبل ها مے رسم،هنگامہ مادر سامان با لبخند نگاهم میڪند.
ڪمے در جایش تڪان میخورد ڪہ سریع مے گویم:راحت باشید!
روے مبل مے نشینم و بہ صورتش چشم مے دوزم.
_حال سامان خوبہ؟ چرا نیومدہ؟
لبخندش پر رنگ تر میشود:خیلے اصرار داشت همراهم بیاد اما من اجازہ ندادم!
متعجب نگاهش میڪنم:چرا؟!
_میخواستم باهاتون صحبت ڪنم!
انگشتانم را در هم قفل میڪنم و ڪنجڪاو بہ چشمانش خیرہ میشوم.
نفسے مے ڪشد و دهان باز میڪند:موندم با بے قرارے هاے سامان چے ڪار ڪنم؟! راستش... خواستم نباشہ ڪہ راحت صحبت ڪنم!
_اتفاقے افتادہ؟!
چشمانش را مے بندد و باز مے ڪند:اتفاق ڪہ...حال روحے سامان اصلا خوب نیست!
قلبم مے لرزد،بے پدرے سامان هم روے قلبم سنگینے خواهد ڪرد!
مادرم همراہ سینے چاے،نزدیڪمان میشود. بہ سمت هنگامہ مے رود و سینے را مقابلش مے گیرد.
هنگامہ فنجانے برمیدارد و زیر لب تشڪر میڪند،مادرم بہ سمت من مے آید.
سریع فنجان چاے را برمیدارم و تشڪر میڪنم،نگاهش را میان من و هنگامہ مے چرخاند و لبخند تصنعے اے روے لبانش مے آورد!
_من یڪم ڪار دارم تنهاتون میذارم!
سپس نگاہ معنادارش را بہ من مے دوزد،هنگامہ لب میزند:خواهش میڪنم!
مادرم بہ سمت آشپزخانہ مے رود،دوبارہ نگاهم را بہ هنگامہ مے دوزم.
_حالش خیلے بدہ؟
لب میزند:خیلے! یڪے دو ماہ اول میگفتم طبیعیہ! براش سختہ! اما... اما الان تقریبا هشت ماهہ وضعیتش تغییرے نڪردہ!
نگرانے باعث میشود چینے بہ پیشانے ام بندازم:چرا زودتر بهم خبر ندادید؟!
عمیق نگاهم میڪند و جوابے نمیدهد!
نفس عمیقے میڪشم و معنے نگاهش را میفهمم. با نگاهش مے گوید حال تو هم تعریفے نداشتہ!
_پیش مشاور رفتید؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد:آرہ! یہ سرے راهڪار هم گفت اما فایدہ اے نداشت. سامان هم ڪہ همراهم نمیاد! هشت ماهہ از خونہ بیرون نرفتہ!
چشمانم گرد میشوند:پس مدرسہ چے؟!
سرش را پایین مے اندازد:نمیرہ!
بے اختیار بلند مے گویم:چے؟!
لبش را آرام مے گزد،با حرص مے گویم:از خونہ بیرون نرفتنش ڪہ دیگہ طبیعے نبودہ! یعنے سامان امسال اصلا مدرسہ نرفتہ؟!
جوابے نمیدهد،دستم را مشت میڪنم:یڪم دیر بہ فڪر نیوفتادید؟!
سرش را بلند میڪند و با دلهرہ نگاهم میڪند:خب...فڪر ڪردم چون بابت از دست دادن پدر خوندہ ش ناراحتہ باید یہ مدت باهاش مدارا ڪنم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_دوم
سرم را تڪان میدهم:عذر میخوام اما انگار شما هیچ تسلطے روے پسرتون ندارید! یعنے روے مادر بودن تسلطے ندارید!
اخم هایش در هم مے رود:اینجا نیومدم ڪہ سرزنش بشنوم! فڪر ڪردم میتونید ڪمڪم ڪنید!
سپس ڪیفش را از روے مبل برمیدارد و بلند میشود.
جدے بہ چشمانش خیرہ میشوم:منم همراهتون میام! چند دقیقہ صبر ڪنید!
اخمانش از هم باز میشوند. بہ سمت آشپزخانہ مے روم و مادرم را صدا میزنم.
پشت میز غذاخورے نشستہ و با انگشتانش روے میز ضرب گرفتہ.
نگاہ سردش را حوالہ ام میڪند!
_بلہ؟!
_میرم دیدن سامان،سریع برمیگردم.
پوفے میڪند:با این وضعیت؟!
آیہ خانم! شما پا بہ ماهے! بہ اندازہ ے ڪافے توے این هشت نہ ماہ مراقبت نڪردے،تو رو خدا این چند روزم آروم بگذرون!
لبخند ڪم رنگے میزنم:میرم دیدن یہ نفرو سریع برمیگردم. مراقبت میخواد؟!
با اخم نگاهم میڪند:ڪم غصہ دارے؟ غصہ و حرص زندگے بقیہ رو هم بخور!
بوسہ اے روے انگشتانم میزنم و بہ سمتش میگیرم.
_زود برمیگردم! بعد تا روز زایمان پامو از خونہ بیرون نمیذارم خوبہ؟
سرے تڪان میدهد:انگار من بگم نرو نمیرہ! تو ڪہ میخواے برے برو دیگہ!
مے خندم:قوربونت برم! فعلا خدافظے!
از آشپزخانہ ڪہ بیرون مے آیم صدایش بلند میشود:آیہ! مراقب خودت باش!
همانطور ڪہ بہ سمت اتاقم مے روم مے گویم:چشم!
رو بہ هنگامہ ادامہ میدهم:چاے تون سرد شد،براتون بیارم؟
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد:نہ ممنون!
سرے تڪان میدهم و وارد اتاقم میشوم،نگاهے بہ خودم در آینہ مے اندازم و بہ سمت ڪمدم مے روم.
در ڪمد را ڪہ باز میڪنم با دستہ اے از لباس هاے تیرہ رو بہ رو میشوم،با دقت همہ ے لباس ها را از نظر میگذرانم و ڪمے بعد پیراهن بلند زیتونے رنگے ڪہ مادرم چند روز پیش برایم خریدہ بود را همراہ روسرے مشڪے بیرون میڪشم.
پیراهن را تن میڪنم و روسرے ام را مدل لبنانے مے بندم.
همانطور ڪہ چادر مشڪے سادہ ام را روے سرم مے اندازم از اتاق خارج میشوم.
هنگامہ ڪنار در ایستادہ،ڪش چادرم را تنظیم میڪنم.
_بریم!
هنگامہ از پذیرایے خارج میشود،همانطور ڪہ دنبالش مے روم بلند مے گویم:مامان جان! ما رفتیم!
صدایش بہ گوشم مے رسد:بہ سلامت!
همراہ هنگامہ تا خیابان پیادہ مے رویم،چند دقیقہ بعد سوار تاڪسے مے شویم.
هنگامہ نگاهش را بہ خیابان دوختہ،جدے بہ صورتش چشم مے دوزم.
_سامان دیگہ چہ واڪنشایے نشون دادہ؟
سرش را بر مے گرداند و چند ثانیہ خیرہ نگاهم میڪند.
_اوایل فقط گریہ و داد و بیداد میڪرد،زیاد با من حرف نمیزد.
ڪم اشتها شدہ بود،بہ زور بهش غذا میدادم! بعد از چهلم آقا روزبہ آرومتر شد اما خیلے ڪم صحبت میڪنہ،از خونہ بیرون نمیاد،اگہ هم پا پیچش بشم بهونہ ے آقا روزبہ رو میگیرہ!
فڪر میڪردم بعد از چند وقت بهتر بشہ ولے...
مڪث میڪند و بعد از چند ثانیہ ادامہ میدهد:بهتر نشد!
_ڪاش زودتر بهم خبر میدادید!
دوبارہ نگاهش را بہ خیابان مے دوزد!
چند دقیقہ بعد تاڪسے سر خیابان مے ایستد،از ماشین پیادہ میشویم.
همانطور ڪہ راہ مے رویم هنگامہ مے گوید:یڪم باید پیادہ روے ڪنیم،سختتون ڪہ نیست؟
_نہ!
حدود دہ دقیقہ پیادہ روے میڪنیم،بعد از دہ دقیقہ مقابل ساختمان آجرے سہ طبقہ اے مے رسیم.
هنگامہ همانطور ڪہ مشغول گشتن محتویات ڪیفش شدہ مے گوید:روح آقا روزبہ شاد باشہ! این خونہ رو برامون رهن ڪرد،هر سال خودش قرارداد رو تمدید میڪرد!
در را باز میڪند و ادامہ میدهد:بفرمایید! همین طبقہ ے هم ڪف!
وارد راهروے نسبتا بزرگے میشوم،مقابلم در چوبے اے قرار دارد.
صداے بستہ شدن در مے آید،هنگامہ بہ سمت در مے رود.
ڪلید را در قفل مے چرخاند و در را باز میڪند،ڪنار مے ایستد.
_خوش اومدید!
زیر لب تشڪر میڪنم و وارد خانہ مے شوم،فضاے خانہ زیاد بزرگ نیست.
نهایتا شصت متر است! پذیرایے با فرش هاے ڪرم و قهوہ اے رنگ پوشیدہ شدہ.
مبل هاے سلطنتے نسبتا قدیمے ڪرم رنگ وسط پذیرایے قرار دارند،تابلوے وان یڪادے دیوار را زینت دادہ و تلویزیون نزدیڪ مبل ها قرار دارد.
آشپزخانہ انتهاے پذیرایے در سمت چپ قرار دارد،هنگامہ بہ پشت سرم اشارہ میڪند:اتاق سامان اونجاست!
سر بر میگردانم دو در قهوہ اے روشن پشت سرم قرار دارد.
در حالے ڪہ شالش را از روے سر برمیدارد میگوید:بشینید!
آرام مے گویم:میشہ سامانو ببینم؟
سریع جواب میدهد:حتما!
سپس بہ سمت در سمت راست مے رود،تقہ اے بہ در میزند و در را باز میڪند.
_سامان خان! بیدارے؟! مهمون دارے!
هنگامہ با گفتن این جملہ وارد اتاق میشود،صداے ضعیفے بہ گوش مے رسد.
چند ثانیہ بعد هنگامہ در چهارچوب در ظاهر میشود:بفرمایید!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....
آقا جان خوبی؟
با غصه هایت چه می کنی؟
با جا نماز هایی که آب می کشیم؟
با دروغ هایی که می گوییم؟
با غیبت هایی که می کنیم؟
با قسم های آب دارمان؟
با ریا کاری هایمان؟
با نامردی هایمان در حقت؟
با بی حجابی هایمان؟
...
آقا جان ما منتظر نیستیم
تو منتظری...
منتظری فرجی بشود
فرج افراد با ایمان...
فرج 313
آقا جان برای ظهورت خودت دعا کن.
چون دیگر آنقدر سرگرم گناه و معصیت شدیم
که شاید با دعا مون ظهورت و عقب تر بندازیم.
یک کلام بخدا شرمنده ایم.
🌹یا صاحب الزمان (عج)...
🌸ما مشــــق غــــم عشـــق تـو را
خوش ننوشتیـم🍃🌸
🌸امــا تو بکــش خـط به خَطــای همه ما
گر یادتو جرمی است غمی نیست که عشـق است جــرمی که نوشـتند به پای همه ی ما🍃🌸
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
💐تا نیایی گره از کار بشر وا نشود
درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🌺🌷
🌷 اَللّهُـــمَّ عَجـِّــل لِوَلیِّــکَ الفَـــرَج 🌷
✅« اهـمـیــت ذکـــر صلــوات
در روزهای پنجشنبه و جمعه»
یت الله مجتهدی تهرانی رحمةالله فرمودند:
🍃شیطان به کسانی که ذکر خدا را می گویند کاری ندارد. مثلا روزی ۱۰۰ بارلااله الاالله می گویند
🍃روزدوشنبه ۲۰۰ بار صلوات می فرستند، روز سه شنبه ۳۰۰بار، چهارشنبه ۴۰۰بار،روز پنجشنبه ۵۰۰بار، جمعه ۱۰۰بار، البته در روایت آمده که در روز جمعه دو مَلَک ثواب غیر از این دو تا ملکی که هستند می آیند تا صلوات های روز جمعه را بنویسند.
🍃پس اگر شما در روز جمعه ۱۰۰۰ صلوات بفرستید، این دو ملک آن صلوات ها را نمی نویسند، بلکه ملک های مخصوص روز جمعه این صلوات ها را جدا می نویسند.
✅پس روزهای پنجشنبه و جمعه زیاد صلوات بفرستید.
📚دایرة المعارف جامع صلوات ص۵۲۸
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌷 #طنز_جبهه
#مگر_ملائکه_نامحرم_نيستند؟!
🌷الله اکبر. سر نماز هم بعضی دست بردار نبودند. به محض اینکه قامت می بستی و دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش، پچ پچ کردنها شروع می شد. مثلا می خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد نماز اعتراض کردی، بگویند ما که با تو نبودیم!!
🌷اما مگر می شد با آن تکه ها که می آمدند آدم حواسش، جمع نماز باشد!! مثلاً یکی می گفت:«واقعا اینکه می گویند نماز معراج مؤمن است این نمازها را می گویند، نه نماز من و تو را!!!!!» دیگری پی حرفش را می گرفت که:«من حاضرم هر چى عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیرم.» و سومی:«مگر می دهد پسر!!؟؟» و از این قماش حرفا....
🌷....و اگر تبسمی گوشه لبمان می نشست بنا می کردند به تفسیر کردن:«ببین! ببین! الان ملائک دارند قلقلکش می دهند.» و اینجا بود که دیگر نمی توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند تبدیل به خنده می شد، خصوصاً آنجا که می گفتند:«مگر ملائکه نامحرم نیستند؟» و خودشان جواب می دادند:«خوب لابد با دستکش قلقلک می دهند!!!!»
#لبخند_بزن_بسیجی 😁✵
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ی روز غضنفر...
در کعبه متولد میشه😌
یه روز غضنفر دختر پیامبر رحمت و مهربانی رو به همسری انتخاب میکنه😌
یه روز غضنفر در رختخواب پیامبر اکرم (ص) می خوابه و نقشه دشمنان اسلام را نابود میکنه😌
یه روز غضنفر درقلعه خیبر را از جا میکنه😌
یه روز غضنفر در رکوع بخشش میکنه 😔
غضنفر افطار سه شبانه روزش رو به فقیر میده و با آب افطار می کنه😔
یه روز غضنفر در محراب مسجد شهید میشه😔
بله غضنفر لقب مظلوم ترین و بزرگ مرد تاریخ بشریت و اسلام😓
آنقدر مظلوم که حتی وقتی خبر شهادتش در مسجد پخش شد می گفتند مگر علی (ع) هم نماز میخواند.😒
آنقدر مظلوم که ما شیعه های علوی هم با این لقب جوک میسازیم 😓
وای برما،وای برشیعه علوی😓😓😓
♦️اگه یه روز ایتا قطع بشه
.
.
.
یه وانت میخرم با یه بلندگو
راه میفتم تو کوچه خیابونا پستامو واستون میخونم
فک کردید به همین راحتی ولتون میکنم؟؟؟😁
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_سوم
آب دهانم را با شدت فرو میدهم،گلویم خشڪ شدہ.
نمیدانم توان مقابلہ شدن با سامان را دارم یا نہ اما احساس میڪنم مسئولیتے ست ڪہ بعد از روزبہ بہ دوش من افتادہ!
با قدم هاے آرام خودم را مقابل اتاق مے رسانم،لبخند پر رنگے میزنم و نگاهم را بہ داخل اتاق مے دوزم.
اتاق ڪوچڪے ڪہ تخت تڪ نفرہ و میز تحریر و ڪمد دیوارے ڪوچڪے فضایش را ڪامل اشغال ڪردہ!
سامان پشت میز تحریر نشستہ،نگاہ بے رمق و متعجبش را بہ من مے دوزد.
سریع مے گویم:سلام!
نگاہ سرگردانش میان صورت و شڪم برآمدہ ام مے گردد!
لبخندم را عمیق تر میڪنم:میتونم بیام تو؟
سریع سرش را تڪان میدهد،هنگامہ نگاهے بہ سامان مے اندازد و رو بہ من مے گوید:تا شما صحبت ڪنید منم یہ چیزے آمادہ ڪنم بخوریم!
سپس از اتاق خارج میشود،نگاهم را در اطراف مے چرخانم.
_میتونم بشینم؟!
لبانش را از هم باز میڪند:بَ...بعلہ!
بہ سمت تخت مے روم و مے نشینم،سامان نگاهے بہ ولیچرش مے اندازد اما چیزے نمے گوید.
با ذوق نگاهش میڪنم چهرہ اش ڪمے تغییر ڪردہ،از آن حالت ڪم سن و سال بودن در آمدہ!
شاید شبیہ بہ پسرے چهاردہ پانزدہ سالہ نباشد اما ڪم سن و سال هم دیدہ نمے شود.
آخرین بار یڪ سال قبل دیدمش،با روزبہ بہ خانہ مان آمد و بعد از شام رفت.
چشمان معصومش را بہ صورتم مے دوزد،اشڪ در چشمانش حلقہ زدہ!
قلبم مے سوزد! سرفہ اے میڪنم و سعے میڪنم بغض بہ گلویم راہ پیدا نڪند.
_خوبے؟!
بے توجہ بہ سوالم مے گوید:خیل...خیلے...بے...معر...فتے!
بہ زور ڪلمات را مے ڪشد،سرم را پایین مے اندازم.
_میدونم! هرچے بگے حق دارے!
چیزے نمے گوید،سر بلند میڪنم قطرہ ے اشڪے روے گونہ اش نشستہ.
سوزش قلبم بیشتر میشود،نگاهم را از چشمانش مے دوزم و بہ گردنش مے دوزم.
_منم حالم بد بود...مثل خودت!
_دِ...دلم...خے...خیلے...براش...تنگ میشہ آیہ!
بغض بہ گلویم راہ پیدا میڪند!
_میفهمم!
هین بلندے میڪشد و هق هق میڪند! بغضم را بہ زور قورت میدهم!
_سامان! خواهش میڪنم گریہ نڪن!
بے توجہ بہ حرفم قلبم را بیشتر آتش میزند!
_فڪ...فڪر میڪردم...بعد از...بابا تو هستے!
درماندہ مے گویم:میدونم سهل انگارے ڪردم اما باور ڪن حالم خیلے بد بود! خیلے! تو منو میفهمے مگہ نہ؟! معنے نبودن روزبہ رو میفهمے؟!
سرش را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد.
_پس درڪم میڪنے!
اشڪ هایش بند مے آیند،نفس راحتے میڪشم!
با دلخورے نگاهش میڪنم:منم ازت خیلے ناراحتم سامان!
با ترس نگاهم میڪند! چشمانش معصوم تر و مظلوم تر از همیشہ بہ نظر مے آیند!
صورت نحیفش زرد بہ نظر مے رسد!
_چرا؟!
_چرا مدرسہ نمیرے؟!
اخم میڪند و سڪوت!
_با توام!
با حرص مے گوید:دوس...دوس ندارم!
خونسرد بہ چشمانش خیرہ میشوم:پس روزبہ چے؟! بہ نظرت اینطورے خوشحالہ؟!
نگاہ بے رمقش را از چشمانم مے گیرد و بہ سمت موڪت سوق میدهد.
_سامان! جوابمو نمیدے؟
چیزے نمے گوید،نفس عمیقے میڪشم و سرم را تڪان میدهم.
_فڪر میڪردم بعد از روزبہ بشہ روت حساب باز ڪرد! بشہ بهت دل خوش بود!
نگاهش را از موڪت مے گیرد اما بہ صورتم نگاہ نمے ڪند!
لبخند میزنم:فڪر میڪردم خواستہ هاے روزبہ برات مهمہ! فڪر میڪردم مثل پدرت دوستش دارے! اما انگار نہ!
سریع نگاہ تیزش را حوالہ ے چشمانم میڪند و صدایش ڪمے بالا مے رود!
_او...اون...بابامہ!
چنان ڪوبندہ این جملہ را مے گوید ڪہ چند ثانیہ سڪوت میڪنم.
بعد از چند لحظہ بہ خودم مے آیم و محڪم مے گویم:پس براش پسر خوبے باش!
صدایش بغض آلود میشود،دستان نحیفش مے لرزند.
_وقتے...وقتے...نیس!
بے اختیار مے پرسم:تو باور دارے دیگہ روزبہ نیست؟!
گیج نگاهم میڪند،صدایم ڪمے مے لرزد:اون توے قلب ما زندہ ست!
چندبار پشت سر هم پلڪ میزند:دُ...دُر...ستہ!
لبخندم تلخ میشود:پس براے ما حضور دارہ! بہ خواستہ هاش احترام میذاریم!
متفڪر سرش را خم میڪند و چیزے نمے گوید.
تا همین جا ڪافیست! بهتر است بیشتر از پیش نروم تا خوب فڪر ڪند.
زیر لب یاعلے اے مے گویم و از روے تخت بلند میشوم.
سرش را بلند میڪند،دلهرہ در چشمانش موج میزند.
_ڪُ...ڪجا؟!
چادرم را روے سرم مرتب میڪنم:دیگہ مزاحم نشم! بازم میام بهت سر میزنم!
انگشت اشارہ ام را بہ سمتش مے گیرم.
_ اگہ دفعہ ے بعد تو همین وضعیت باشے ڪلاهمون میرہ تو هم!
بے توجہ بہ حرفم مے گوید:میشه...
هنوز صحبت ڪردن برایش سخت است،اما لڪنتش خیلے بهترہ شدہ!
بعد از چند ثانیہ مڪث ادامہ میدهد:بیشتر بمونے؟!
لبخند مهربانے نثارش میڪنم:حتما عزیزم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_چهارم
لبانش بہ خندہ باز میشوند،از آن خندہ هایے ڪہ گونہ هایش را گل مے اندازند و چشمانش را برق!
تقہ اے بہ در میخورد و هنگامہ وارد میشود،ڪنجڪاو نگاهش را میان من و سامان مے چرخاند.
_عصرونہ آمادہ ڪردم!
سامان سریع مے گوید:ما...مان!
سپس با انگشت بہ ویلچرش اشارہ میڪند،هنگامہ سریع بہ سمت ویلچر مے رود.
ویلچر را نزدیڪ صندلے مے آورد و در یڪ حرڪت سامان را از روے صندلے بلند میڪند.
تن لاغر سامان میان دستانش جاے میگیرد،نفس زنان سامان را روے ویلچر مے نشاند.
سامان با خجالت سرش را پایین مے اندازد،بہ سمتش میروم و دستہ هاے ویلچرش را مے گیرم.
همانطور ڪہ ویلچر را هل میدهم مے پرسم:خب برنامہ ت چیہ؟!
هنگامہ با تشویش لبش را مے گزد،در را ڪامل باز میڪند تا عبور ڪنیم.
وارد پذیرایے میشویم،سامان آرام مے گوید:در...س... میخونم!
_چطورے میخواے امسالو جبران ڪنے؟!
سڪوت میڪند،هنگامہ لبخندے از سر رضایت میزند و بہ سمت آشپزخانہ مے رود:املت درست ڪردم. دوست دارید؟ سامان انقدر املت دوست دارہ ڪہ صبحونہ و ناهار و شام بهش املت بدے صداش درنمیاد!
_بلہ! افتادید تو زحمت!
وارد آشپزخانہ مے شویم،میز غذاخورے اے با دو صندلے وسط آشپزخانہ ے ڪوچڪ قرار دارد.
سامان را بہ سمت بالا میبرم،ویلچرش را بالاے میز میگذارم.
یڪے از صندلے ها را عقب میڪشم و مے نشینم.
هنگامہ سریع سبد نان و سبزے خوردن را روے میز میگذارد. سپس مشغول ڪشیدن املت میشود.
نگاهم روے سبد نان ثابت ماندہ ڪہ صداے سامان باعث میشود بہ سمتش سر برگردانم.
_ڪِے...بہ...بہ...دنیا مے...یاد؟
چند ثانیہ متعجب نگاهش میڪنم ڪہ با چشمانش بہ شڪمم اشارہ میڪند!
لبخند ڪم رنگے میزنم:دو هفتہ دیگہ!
سرش را مظلوم خم میڪند:مے...میتونم...بَ...برادرش باشم؟
لبخندم عمیق تر میشود:هستے!
لبخند عمیقے میزند و سرش را خم میڪند،هنگامہ پیش دستے اے پر از املت مقابلم مے گذارد و لبخند تصنعے اے نثارم میڪند.
همانطور ڪہ روے صندلے مے نشیند مے گوید:شام چے دوست دارید درست ڪنم؟
سریع مے گویم:ممنون ولے باید سریع برگردم.
صداے سامان بلند میشود:بمون!
مهربان نگاهش میڪنم:قول میدم تند تند بهت سر بزنم. این روزا یڪم سرم شلوغہ!
لبانش را ڪج میڪند و دیگر حرفے نمیزند.
مشغول خوردن عصرانہ میشویم،همانطور ڪہ لقمہ ے ڪوچڪے مے گیرم نگاهے بہ سامان مے اندازم ڪہ از دست هنگامہ لقمہ مے گیرد.
یاد اولین بارے ڪہ سامان را دیدم و روزبہ با حوصلہ و لذت غذایش را مے داد مے افتم.
نگاهم را بہ سمت دیگرے سوق میدهم،حتم دارم خاطرات مرا خواهند ڪشت...!
♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️♥️
بعد از خوردن عصرانہ و ڪمے صحبت با سامان و هنگامہ،خداحافظے میڪنم و بہ سمت خانہ راہ مے افتم.
همین ڪہ از خانہ ے هنگامہ خارج میشوم،موبایلم را از ڪیفم بیرون مے آورم و شمارہ ے فرزاد را مے گیرم.
مردد موبایل را بہ گوشم مے چسبانم و پیادہ راہ مے افتم. بوق پنجم ڪہ میخورد صداے فرزاد در گوشم مے پیچد.
_بلہ؟!
سرفہ اے میڪنم و آرام مے گویم:سلام!
_سلام! حالتون خوبہ؟!
_ممنون شما خوبید؟!
در صدایش ڪمے استرس موج میزند!
_ممنون خوبم! با من امرے دارید؟
لبم را بہ دندان مے گیرم و چند ثانیہ مڪث میڪنم.
صدایش نگران میشود:الو! آیہ خانم!
سریع جواب میدهم:صداتونو دارم! میخواستم سر فرصت راجع بہ سامان باهاتون صحبت میڪنم.
با تعجب مے پرسد:سامان؟!
_بلہ! پسر خوندہ ے روزبہ!
_آهان! مشڪلے پیش اومدہ؟
نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم.
_یہ لحظہ گوشے!
موبایل را از گوشم جدا میڪنم. با احتیاط از خیابان رد میشوم،نزدیڪ ایستگاہ اتوبوس مے رسم.
دوبارہ موبایل را نزدیڪ گوشم مے برم:حال سامان خوب نیست! منظورم از نظر روحیہ!
جدے مے گوید:خب!
مردد لب میزنم:بعد از... بعد از... مرگ روزبہ خیلے بہ هم ریختہ. از خونہ بیرون نمیرہ،ڪم اشتها شدہ.
نیاز دارہ بہ این ڪہ یڪے جاے روزبہ رو براش پر ڪنہ.
چیزے نمے گوید،اتوبوسے جلوے پایم ترمز میڪند. با عجلہ سوار اتوبوس میشوم و نردہ ے ڪنار دستم را مے گیرم.
_حواسم بهش هست اما من نمیتونم جاے پدرو براش پر ڪنم!
روزبہ براش پدر بودہ،سامان بہ یڪے مثل روزبہ احتیاج دارہ.
_شما باهاش در ارتباطید؟
دختر جوانے از روے صندلے بلند میشود و با لبخند مے گوید:بیا بشین عزیزم!
لبخند گرمے نثارش میڪنم و موبایل را ڪمے از گوشم فاصلہ میدهم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🍃 هیچ وقت پشت سر همسرتان حرف نزنید و به هیچ عنوان جلوی دیگران ازش بدگویی نکنید!
👈 نگاه آدمها به همسرتان و خوشبخت یا بدبخت تصور کردن شما، دقیقا از حرفهای تو نسبت به همسرت نشأت میگیره...
👈 حتی جلوی دیگران از همسرتون تعریف هم نکنید! بله درسته؛ حتی تعریف هم نکنید. تعریف کردن جلوی دیگران باعث برانگیخته شدن حسادتها میشه و اون وقت زندگیتون به خطر میافته.
✅ حالا اگه یه زمانی حرفش افتاد، اونم خیلی مختصر و کلی میتونید یه تعریفی کرده باشید. ولی اینکه مدام باشه و با توضیح و تفصیل باشه کار اشتباهی است.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
راههای کاهش استرس
1- موسیقی ملایم و ترجیحا بیکلام گوش کنید.
2- دمنوش های آرامبخش بنوشید
( ترجیحا چای سبز یا گل گاو زبان)
3- پیاده روی کنید.
4- بنویسید
(با نوشتن احساسات خود را برروی کاغذ جاری کنید)
5- یک رایحه را بو کنید
( زیبایی و بوی گل های تازه آرامبخش هستند، در محیط کار یا منزل داشته باشید).
6- بخندید
(خنده نشانه شادی درونی است و با استرس تعارض دارد)
7- نفس عمیق بکشید
( در کاهش استرس و بهبود شرایط روانی شگفت انگیز است).
8- به کسی که دوستش دارید زنگ بزنید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
📚حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
✍ﭘﺮﻓﺴﻮﺭ_ﺣﺴﺎﺑﯽ ﻧﻘﻞ ﻣﯽﮐﻨﺪ : ﺩﺭ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﺍﺯ ﺍﻧﻘﻼﺏ ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺳﺘﺎﻫﺎﯼ ﻧﯿﺸﺎﺑﻮﺭ ﻣﺸﻐﻮﻝگذﺭﺍﻧﺪﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﭙﺎﻩ ﺑﻬﺪﺍﺷﺖ ﺑﻮﺩﻡ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ، ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﺍﯼﻣﯿﮕﺬﺷﺘﯿﻢ ، ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺗﮑﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﯾﺪ؟
ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﮕﺎﻩ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﺎﺧﺘﻨﺪ.
ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ، ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﻧﻔﺲ ﻧﻔﺲ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪﺍﯼ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ ﺁﻗﺎﯼ ﺩﮐﺘﺮ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺳﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺑﯿﻤﺎﺭﻩ
ﺑﻪ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﺎ ﺩﺭﺏ ﻋﻘﺐ ماشین ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻧﺸﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺑﯿﻦ ﺭﺍﻩ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﺸﺐ ﺍﺯ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﻣﺸﻬﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﻭ ﺩﯾﺪﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻣﺮﯾﺾﺍﺳﺖ
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺯﯾﺮﭼﺸﻤﯽ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺧﻨﺪﻩای
ﻣﺮﻣﻮﺯﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﮔﻔﺘﯿﻢ : ﭼﻮﭘﻮﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ
ﺑﺮﺳﯿﻢ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﮐﻼﺱ ﻣﯿﺬﺍﺭﻩ
ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺩﺭ ﺑﺴﺘﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﮐﺘﺮ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺳﺮﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﮔﯽ ﺩﺍﺭد.
ﺩﺍﺭﻭ ﻭ ﺁﻣﭙﻮﻝ ﺩﺍﺩﯾﻢ ﻭ ﯾﮑﺪﻓﻌﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺳﺮ ﺯﺩﯾﻢ ﻭ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ.
ﺩﻭ ﺳﻪ ﻣﺎﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﯾﻢ.
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﮏ ﺗﻘﺪﯾﺮﻧﺎﻣﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﻭﺯﯾﺮ ﺑﻬﺪﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺁﻣﺪﻩ
ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﯼ ، ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺑﺮﺟﺴﺘﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﻠﯽ ﺗﮑﻨﯿﮏ ﺗﻬﺮﺍﻥ را ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻧﻤﻮﺩﻩﺍﯾﺪ، ﺗﺸﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ؟
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ، ﻫﺎﺝ و ﻭﺍﺝ ﻣﺎﻧﺪﯾﻢ ، ﻭ ﮔﻔﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ، ﺗﺎ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﻔﺘﻪﻫﺎﯼ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻭ ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎد.
ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺑﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺩﮐﺘﺮ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺭﻓﺘﯿﻢ ، ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺴﺮﺕ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﻭ ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﺎﻧﮑﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺑﻮﺩ.
ﭘﺴﺮﻡ ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﯿﺎﯾﺪ، ﻟﺒﺎﺱ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﯿﭙﻮﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ
ﻣﺤﻠﯽ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﺪ.
ﻣﻦ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻋﻬﺪ ﮐﺮﺩﻡ ، ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﻧﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺍﺻﻞ ﻭ ﺧﺎﮎ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﮑﻨﻢ.
ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﯿﻤﻌﺮﻓﺖ ، ﻣﻌﻨﺎ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﺸﺖ ﺧﻮﺩﺭﺍ ﻭﺍ ﻣﮑﻦ
ﮔﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺩﺍﻧﺶ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺭﻧﮓ ﺑﯿﻦ ﮔﻠﻬﺎ ﺯﺷﺖ ﯾﺎ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﮑﻦ
ﺧﻮﺏ ﺩﯾﺪﻥ ﺷﺮﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﺍﺳﺖ
ﻋﯿﺐ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭ ﺁﻥ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﮑﻦ
ﺩﻝ ﺷﻮﺩ ﺭﻭﺷﻦ ﺯ ﺷﻤﻊ ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ
ﺑﺎ ﮐﺲ ﺍَﺭ ﺑﺪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ، ﺣﺎﺷﺎ ﻣﮑﻦ.
ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻟﺮﺯﯾﺪﻥ ﺩﻝ ﺁﮔﻬﯽ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﺭﺳﻮﺍ ﻣﮑﻦ
ﺯﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﻃﻔﻞ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺑﻠﻬﯿﺴﺖ
ﺍﺷﮏ ﺭﺍ ﻧﺬﺭ ﻏﻢ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﮑﻦ
ﭘﯿﺮﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﯾﺎ ﺁﺋﯿﻨﻪ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮﭼﻪ ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺩﯾﺪﻩﺍﯼ ﺍﻓﺸﺎ ﻣﮑﻦ.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیہ_هاے_جنون
#قسمت_434
#بخش_پنجم
صدایش رنگ مهربانے میگیرد:ممنون از توجهتون. لازمہ یڪم فڪر ڪنم و بیشتر راجع بهش صحبت ڪنیم!
سریع مے گویم:حتما!
_اگہ ڪارے پیش اومد یا هر زمان احساس ڪردید ڪمڪے از دستم برمیاد حتما باهام تماس بگیرید!
آرام مے گویم:چشم! بہ بابا محسن و سمانہ جون سلام برسونید!
_بزرگے تونو میرسونم،شما هم بہ خانوادہ سلام برسونید.
میخواهد خداحافظے ڪند ڪہ بے اختیار صدایش میزنم:آقا فرزاد!
چند ثانیہ مڪث میڪند و سپس مے گوید:بلہ؟!
نگاهم را بہ خیابان شلوغ مے دوزم.
_من...هنوز منتظرم ڪہ بهم خبراے خوب بدید! منتظرم چیزایے ڪہ میخواستید بهم بگیدو بگید!
با جملہ اش تنم یخ مے بندد!
_چیز مهمے نبود! یہ سرے حرفا راجع بہ گذشتہ ڪہ بہ نظرم دیگہ لزومے ندارہ راجع بهشون صحبت ڪنیم!
متعجب مے پرسم:مطمئنید؟!
محڪم مے گوید:بلہ! امرے ندارید؟
شوڪہ لب میزنم:عرضے نیست! خدانگهدار!
_خداحافظ!
نفس عمیقے میڪشم و موبایل را در دستم محڪم مے فشارم!
چند ثانیہ نگذشتہ موبایلم زنگ میخورد،سریع بہ نام تماس گیرندہ خیرہ میشوم.نام دڪتر همتے روے صفحہ نقش بستہ.
بے حوصلہ جواب میدهم:جانم خانم دڪتر؟
صدایش گرم و گیراست!
_سلام آیہ جان خوبے؟
با شنیدن صدایش ڪمے آرام مے شوم.
_ممنون خوبم! شما خوبید؟
_شڪر عزیزم! تماس گرفتم ڪہ بگم این آخرین تماس امسال ماست.
جلسات بعدے تلفنے رو از روز پنجم عید شروع میڪنیم.
_چشم!
_حالت بهتر شدہ؟ تمرینا رو انجام میدے؟
_بلہ! یعنے آروم تر شدم!
مشتاق مے پرسد:یعنے چے؟
_تغییرے تو حالم و ناراحتیام احساس نمیڪنم،اما مثل سابق بے قرار نیستم! همونطور ڪہ گفتید خاطراتے ڪہ مهم بودن و یادم میاد،راجع بہ خودم و خانوادہ م و هادے با جزئیات تو یہ دفتر نوشتم.
_نخوندیش ڪہ؟
سریع مے گویم:نہ!
_آفرین! لطفا تا زمانے ڪہ نوشتن خاطرات تموم نشدہ بہ هیچ عنوان نخونش!
_چشم!
_چشمات سلامت! حالا دوست دارم تا روز پنجم فروردین ماہ ڪہ باهات تماس مے گیرم دفتر خاطرات رو تموم ڪنے!
یعنے تا بہ امروزت! امروزے ڪہ چند ماهہ روزبہ نیست!
همہ ے حس و حالت رو برام بنویس! همہ رو!
مردد مے گویم:برام سختہ!
_چے عزیزم؟!
صدایم مے لرزد:ڪہ روزبہ رو تموم ڪنم!
_اگہ الان از قید خاطرات آزاد نشے بعدا برات خیلے سخت تر میشہ! خیلے!
ما نمیخوایم آیہ با گذشتہ و عذاب وجدان زندگے ڪنہ و مادرے ڪنہ! میخوایم ڪہ آیندہ رو خوب بسازہ!
قرار نیست روزبہ رو تموم ڪنے! قرارہ از بند گذشتہ آزاد بشے و این مستلزم بہ اینه ڪہ خودت بخواے!
_میدونم!
_پس براش تلاش ڪن! اول بخاطر خودت و بعد بخاطرہ پسرت!
_سعے م رو میڪنم!
محڪم مے گوید:میدونم از پسش برمیام!
لبخند میزنم:امیدوارم ڪہ بتونم!
_میتونے! یہ سوال ازت مے پرسم با دقت بهم جواب بدہ!
سڪوت میڪنم،چند ثانیہ بعد مے پرسد:این روزا چقدر بہ هادے فڪر میڪنے؟ هادے برات چہ جایگاهے دارہ؟
ڪمے فڪر میڪنم،بعد از یڪ دقیقہ جواب میدهم:شاید یڪ ماهے بشہ ڪہ اصلا بہ هادے فڪر نڪردم!
_خب!
_اوایل مرگ روزبہ،خیلے بہ هادے فڪر میڪردم! خیلے حسرت نبودنش رو میخوردم! یعنے... یعنے از قصد اینطورے میڪردم!
_یعنے چے؟!
سرم را پایین مے اندازم،حتم دارم گونہ هایم از شرم سرخ شدہ اند!
_بخاطرہ لجبازے با روزبہ! از هادے بدش مے اومد!
_یعنے یہ جورایے میخواستے از روحش هم انتقام بگیرے؟!
_فڪر ڪنم!
_الان چے؟!
_الان حتم دارم هادے اولین مردے بودہ ڪہ بهش علاقہ پیدا ڪردم اما فقط دوستش داشتم! دیگہ برام حسرت نیست! الان برام یہ خاطرہ ے خوبہ! یہ دوست قدیمے! یہ انسان شریف! همین!
نمیتونم دیگہ بہ این فڪر ڪنم ڪہ ڪاش بود و زندگیمو باهاش مے ساختم!
جایگاهش تو قلب و ذهنم بہ عنوان یہ خاطرہ ے خوب و سخت محفوظہ اما...
_اما چے؟!
_اما دیگہ بہ غیر از روزبہ هیچڪس نمیتونہ روح و قلبمو عاشقانہ تصاحب ڪنہ!
_حتے هادے؟!
محڪم مے گویم:حتے هادے!
_مطمئنے آیہ؟ مطمئنے هادے دیگہ فقط برات یہ خاطرہ و دوستہ؟
_مطمئنم!
_خوبہ! خیلے خوبہ! نصف راهو اومدے دختر! تا بہ این جا بزرگترین چیزے ڪہ روحیہ تو،توے این چند سال تحت تاثیر و ضعف قرار دادہ بود،همین مسئلہ بود! این ڪہ با نبودن و جایگاہ هادے ڪنار نیومدہ بودے!
صدایش رنگ اطمینان مے گیرد:حالا مطمئنم خیلے زود میتونے از گذشتہ دل بڪنے و رو آیندہ ت تاثیر نداشتہ باشہ!
پیشاپیش سال نو رو بهت تبریڪ میگم! ڪارے ندارے؟
لبخند میزنم:متشڪرم! ان شاء اللہ سال خوبے داشتہ باشید! فعلا خدافظے!
_ممنون عزیزم! خدانگهدار!
نفس راحتے میڪشم و تماس را قطع میڪنم. دستم را شڪمم میگذارم و آرام زمزمہ میڪنم:قصہ ے مام دارہ بہ سر میرسہ...!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطا