#رمان_عقیق_پارت_چهاردهم
📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای من در این یکهفته دوری چقدر دلم برای پدر نازنینم تنگ شده بود...موهای جو گندمیشاش و چشمهای مشکی اش را از نظر میگذرانم و جان تازه میگیرم....آنقدر در بدو ورود بوسیدمش که صدای کمیل و ابوذر را در آوردم!
کشک بادمجانهای روی سفره عجیب هوس انگیز شده بودند....بدون تعارف پیش دستی ام را پر بادمجان و نعناع و پیاز داغ کردم و با لذت کشک و این مخلوط خوش طعم را مزه مزه کردم!
کمیل با خنده گفت: آبجی یواشتر....خفه نشی همه اش برای خودت!
ابوذر چشم غره ای به این برادر کوچکتر انداخت و من با خنده مرموزی گفتم:داداشم نگفتی ترازت
تو آخرین آزمون چند شد؟
به آنی لبخندش را قورت داد و بی ربط گفت: نوشابه نداریم؟
ابوذر باخنده گفت: حناق داریم!
حرفش همه را به خنده انداخت....مامان عمه مدام از پدر و سفرش به اصفهان میپرسید و سامره مدام میان حرف های بابا میپرید و شیرین زبانی میکرد...نگاهی به پریناز انداختم....نوع نگاهش مشکوک بود میدانستم نقشه ای در ذهن دارد....میدانستم این حجم مهر در یک نگاه مطمئنا به نفع من نخواهد بود...خودم را به آن راه زدم ولی لبخند زد و بعد بی مقدمه پرسید:راستی جواب خانم فضلی رو چی بدم؟
غذا میان گلویم پرید و به سرفه افتادم...میان سرفه هایم دیدم که شانه تمام اهل خانه میلرزد!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:حالا بعدا در موردش حرف میزنیم پری جون غذات سرد میشه!
پری ناز آدم باهوشی بود و خوب میدانست کی حریف را فتیله پیچ کند:به نظرم الان بهترین وقته!
ابوذر که اوضاع را درک کرده بود روبه پریناز گفت:مامان جان بزار برای بعد نمیبینی مگه سرخ شده؟
پریناز پشت چشمی نازک کرد و گفت:شما دوغتو بخور تو کار بزرگترا دخالت نکن!بله....شمشیر را از رو بسته بود....خیره به غذایم بی خیال گفتم: با کمال احترام بفرمایید ان شاءالله یکی بهتر از من نصیب فرزند گرامشون بشه!
با لحن تقریبا تندی پرسید:یعنی موافق نیستی حتی پسره رو ببینی؟
نگاهی به جمع کردم پریناز هم وقت گیرآورده بود...آن هم چه وقتی دوباره نگاهم را به سفره دادم و گفتم:نع!
گویا خیلی عصبانی شده بود چون تند تر از قبل گفت:از بس خری آیه!
کمیل که داشت لیوان دوغش را سر میکشید با این حرف پریناز تمام محتویاتش را بیرون داد و روی
صورت سامره ریخت و جیغش را در آورد....ابوذر و بابا باصدای بلند خندیدند و من هنوز شکه این رک گویی پریناز بودم و مامان عمه که گویی دلش خنک شده بود فقط میخندید!
نگاهی به پریناز برافروخته کردم و گفتم:خب چرا اینجوری میگی!
لیوان آبی برای خودش ریخت و گفت:پسره دکتر بدبخت تو خوابتم نمیتونی ببینی که همچین کسی در خونتو بزنه...با شعور با درک با کمالات با معرفت...خوش تیپ خوش لباس و پولدار دیگه چی میخوای؟
خنده ام گرفته بود:خب پری جان این چه استدلالیه؟ حالا چون پسره دکتره من باید خودمو بد بخت کنم؟ بعضیا مثل ابوذر هم مهندسن هم آخوند....بعضیا هم مثل بابا جونم هم معلم هستن!
سامره کودکانه میان حرف پرید و گفت:من چی من چیم؟
محکم لپ های بزرگش را بوسیدم و گفتم: بعضیا هم مثل سامره خانم عزیز دل همه ان نگاهی به کمیل که منتظر نگاهم میکرد کردمو با لبخند گفتم: بعضیا هم مثل ایشون حمالن...شغل که مالک
انسانیت و برتری آدمها نیست!
ابوذر و بابا شانه هایشان میلرزید و کمیل با دست به پیشانیاش میکوبید و مامان عمه تنها میخندید بدون هیچ حرفی تنها نظاره گر این اتفاقات بود!
پریناز اما هر لحظه خشمگین تر میشد:آیه دونه دونه اینا رو رد کن...آخرش بگو پری جون دبه ترشی رو درست کن کار از کار گذشت!.....📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#مرا_عهدیست_با_مادر👇👇 @dokhtaranchadorii
┄━•●❥ مرا عهدیست با مادر ❥●•━┄
متحول شده بود اساسی، قبل از آن شل حجاب بود آن هم اساسی. انقدر این تحول برایش لذت بخش بود و زیر دندانش مزه کرده که حاضر نبود آن را با دنیا عوض کند اما چیزی این وسط آزارش می داد، تمسخر و تیکه های دیگران؛ متلک ها تمامی نداشت. فک و فامیل ول کن ماجرا نبودند: «جو زده شدی. دو روز دیگه چادرتو میزاری زمین!»
پی ام های بچه های دانشگاه پی در پی برایش ارسال می شد: «عکسای قبلی رو باور کنیم یا اینا رو قدیسه! بابا مریم مقدس فیلم بازی نکن برای ما» رفیق فابریک هایش از همه بدتر: «چادری امل! مگه عهد قجره..!»
توهین پشت توهین، بالاخره کم آورد. قلبش به درد آمد از این همه حرف های شبیه به نیش سمی مار کبری..! با خودش دو دو تا چهار تا کرد، تصمیم گرفت با حجاب بماند منهای چادر..! تا شاید روحش از زخم زبان ها رهایی یابد.
رفت امامزاده صالح، همان جایی که با خدا عهد و پیمان بست و اولین بار چادر به سر کرد. رفت تا بگوید: «خدایا خودت شاهدی دیگر تحمل اینهمه حرف و حدیث را ندارم. با حجاب می مانم اما بدون چادر؛ قبول؟!» مدام در ذهنش جملات را تکرار می کرد.
رسید به در امامزاده، سلامی داد و عرض ادب به آستان مقدس امامزاده صالح. بعد از گرفتن اِذن دخول وارد شد. یک دفعه معلوم نشد چادرش به کجا گیر کرد که از سر رها شد. نشست روی زمین، چقدر برایش سخت بود بدون چادر..!
انگار کسی در خیالش مدام زمزمه می کرد " مگر همین را نمی خواستی؟! " بغضش شکست، اشک هایش جاری شد. آنی نگذشت چادری را روی سرش حس کرد! مادر پیر مهربانی گوشه ی چادرش را روی سرش انداخته، با دستان چروکیده اش اشک های روی گونه را پاک کرد و با صدایی لرزان گفت: «دخترم حکمت خدا بود که بین اینهمه مرد من اینجا باشم تا حریمت حفظ بشه و چشم نامحرمی به تو نیفته!»
دخترک نگاهی به چهره نورانی پیرزن انداخت، صورتش خیس باران چشم هایش شد. پیرزن همانطور که دست روی سرش می کشید ادامه داد: «خدا خیرت بده که نمیذاری خون جگر گوشه ام پایمال بشه. شماها رو می بینم، داغ نبودنش برام قابل تحمل تر میشه» جمله آخر، جگرش را سوزاند!
چادرش را آوردن، چادر پاره پاره شده را سر کرد. آمده بود چادرش را بگذارد زمین، چادرش از آسمان بال در آورد روی سرش...
نگاهی به مادر شهید مفقودالاثر،
نگاهی به امامزاده،
نگاهی به آسمان...
عهدش را تمدید کرد با خدا و مادر بی نشان... ❥•━┄
#فاطمه_قاف |
#مشکی_آرام_من | #حجاب_حیا
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
@dokhtaranchadorii
✿↝حجاب یعنی↜✿:⇩
↫ح = حُرّیت
↫ج = جذبہ
↫آ=آبرو و شرف،آزادگۍ،
↫ ب = بݩدگـۍ
✿◥حجاب یعنۍ⇩
حُریّت و آزادگۍ و افتخار بݩدگۍ◣✿
@dokhtaranchadorii
از چۍ بگم•••
نمۍدونم از چۍ بگم
از خوݩ #شهدايۍڪہ رفتݩ تا الاݩ راحت سرمونو روۍ باݪش بذاریم
یا از گریہ هاۍ مظݪوماݩہ ۍ بچه هاۍ #مدافعاݩ_حرم
از سوختݩ #چـادر پشت در
یا از #میخ_مسمار
هر عقیده اۍ ڪہ داشتہ باشیم
اونایۍ ڪہ بہ خاطر #دیݩ از همہ چیزشوݩ گذشتن
اونایۍڪہ جوݩ دادن تا الان ماها #آرامش داشتہ باشیم
اونایۍڪہ همہ چیزشونو براۍ #خدا دادݩ
براۍ ما قابݪہ احترامݩ
هر عقیده اۍڪہ داشتہ باشۍ :
یاد #عاشورا و #امام_حسیݩ
(علیه السلام )ڪہ میفتۍ اشڪ از چشمات جارۍ میشه•••
پس بیا فڪر ڪݩ امام حسیݩ واسہ چۍ شهید شد
چرا چـادر #فاطمہ پشت در سوخت وݪۍ از سرش نیفتاد•••
چرا #شهدا رفتݩ و #شهید شدݩ ؟
به خاطر اینڪہ #اسلام باقۍ بمونہ
حاݪا☝️
یادت ݩره با #گناه دارۍ پا رو
#خوݩ ڪیا میذارۍ•••
@dokhtaranchadorii
#حضرت_آقا👇🏻
°|اگر ڪسۍ بہ دختر چادرۍ یا باحجاب
با نظر تحقیر نگاه میڪند•••
#تحقیرش ڪنید..![✊🏻]
#هوامونو_دارها♥️|°
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_چهاردهم 📚....کم کم بابا محمد و ابوذر هم از راه میرسند و سفره شام را مچینیم...خدای
#رمان_عقیق_پارت_پانزدهم
📚....خم شدم و همنجا پیشانی اش را بوسیدم و دم گوشش گفتم:غصه نخور مامانی!
خندید میدانستم خیلی دوست دارد مادر صدایش کنم...حقش بود مادر صدا شود این بهترین غیرمادر اما عین مادر دنیا.اما....
سفره که جمع شد مامان عمه و پریناز و بابا دور هم نشستند تا درباره سفر اخیرشان به خانه مادر زن بابا حرف بزنند....ابوذر خودش را با کانال های تلویزیونی مشغول کرده بود و کمیل هم برای سامره قصه میخواند تا خوابش ببرد...لبخندم آمده بود...چه عجب این برادر یک بار با دل این خواهر
کوچک راه آمد....چای آن سه نفر را برایشان گذاشتم و یک چای لیوانی برای ابوذر بردم و کنارش نشستم....نگاهش
کردم....نگاهم نکرد...عجیب مشغول بود نگاهش این روزها...کنترل را گرفتم و کانال را عوض کردم اعتراضی نکرد...معلوم بود نگاه میکند ولی نمیبیند....چایم را برداشتم و جرعه ای نوشیدم....صدای تلویزیون را بلند تر کردمو گفتم: نمیخوای بگی؟ الان خیلی وقته حبسش کردی؟
گیج سرش را برگرداند و نگاهم کرد....لبخند زدم و توت خشک شده را به دهانم گذاشتم:یه چیزی میخوای بهم بگی ولی نمیگی...حرف حبس شده پشت نگاهتو میگم!
چشمهایش را میبنددو گردنش را میدهد عقب تکیه به قسمت فوقانی مبل به دروغ میگوید:نه چیزی نیست!
میگویم:دروغ گناه کبیره است حاجی جون..همین شماها آبروی آخوندا رو بردید دیگه!
تلخندی میزند:خب چی بگم؟
با هیجان تصنعی میگویم:بزار من حدس بزنم...عاشق شدی نه؟
ناگهانی چشمهایش را باز میکند و خیره نگاهم میکند....بلند میخندم آنقدر که سرهای جمع سه نفره به سمتم برمیگردد...دستم را جلوی دهنم میگیرمو معذرت خواهی میکنم از آن سه فردی که میدانم عشق میکنند با صدای قهقه ام! ابوذر که میبیند هوا پس است دستم را میگرد و به تراس میبرد.... هربار که نگاهش را به یاد می آورم خنده ام میگیرد....دستش را روی صورتم میگذارد و عصبانی میگوید:زعفران...بسه دیگه!نمیگوید زهر مار میگوید زعفران...خیلی وقت است که با حاج رضاعلی و رفقایش قرار گذاشته حرف بد نزند و بد دهنی نکند...با زور و زحمت قورت میدهم خنده ام را و با لبخند ته مانده آن خنده
میگویم:خب تعریف کن کی هست؟
نگاهم میکند و سکوت میکند بعد سرش پایین می اندازد و دستهایش را داخل جیب هایش میکند و میگوید: از دخترای دانشگاهه ترم اولیه...تو انجمن باهاش آشنا شدم...ادبیات میخونه.
برادر کوچکم عاشق شده بود....ابوذر عاشق شده بود....آه خدای من چقدر سرم شلوغ شده این روزها...این دیگر جزو برنامه ام نبود!
دستم را دور گردنش می اندازمو میگویم:باریک الله...خوبه نه خوشم اومد...همیشه فکر میکردم آخر آخرش پریناز یه دختر برات پیدا میکنه میرید خواستگاری و مزدوج میشی ولی خوشم اومد توهم کم بیش فعال نیستی!
میخندد و هیچ نمیگوید....روی نوک دماغش میزنم و میگویم:راستی چرا به کسی نمیگی؟ خب بگو پری واست آستین بالا بزنه...میدونی که منتظر لب تر کنی!
پوفی میکشد و کلافه میگوید: نمیشه آیه نمیتونم...اصال نمیدونم اینکار درسته یا نه؟ دختر یه پدر تاجر داره از این بازاری های به نامه...صبحا با سانتافه میرسوننش بعد از ظهرا با جگوار میان
دنبالش....من عمرا بتونم همچین زندگی ای براش بسازم...اصالا عرفم بیخیال شم شرع و دین خدا میگه وظیفه اته در شان زنت براش زندگی بسازی....منم نمیتونم!
دستم را از دور گردنش بر میدارمو روبه رویش می ایستم به چشمهایش نگاه میکنم تردید را میخوانم
-:ابوذر....تو راست میگی حرفت کاملا منطقیه ولی تو که هنوز چیزی نگفتی با دختره صحبت کن شاید کنار اومد...توکل کن به خدا!
نام توکل را که میشنود لبخند میزند زیرلب چند بار توکل را زمزمه میکند و بعد بی ربط میگوید:تاحالا گردو بازی کردی؟
تعجب میکنم:نه چی هست؟
پوزخند میزند و میگوید:همین کاری که تو پیشنهاد کردی!
چشمهایم گرد میشود:چی میگی ابوذر! منظورت چیه؟ 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شانزدهم
📚...سرش را به طرفین تکان میدهد و میگوید:هیچی ولش کن...در مورد پیشنهادت هم متاسفم ، من آدمی نیستم که برم مستقیم به دختر مردم بگم بیا زنم شو!
لبخند میزنم...راست میگوید ابوذر آدمی نیست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زنم شو...ما آیه آدمی هست که برود مستقیم به دختر مردم بگوید بیا زن برادرم شو!
_چیکارت کنم؟ یه ابوذر که بیشتر نداریم...آدرسشو نداری؟ برم خود دختره رو ببینم؟
هیجان زده نگاهم میکند و میگوید:آیه یعنی واقعا میخوای اینکارو بکنی؟
دست به سینه میگویم:آره ولی نه بدون مزد...حق الزحمهامو میگیرم!
میخندد گویی خبر خیلی خوشی را شنیده نگاهی به آسمان می اندازد و بعد سرخوش میگوید: هر وقت وقت خالی داشتی خبرم کن تا ببرکت دم در دانشکده اش!
در دل میگویم:بی عرضه از دم دانشکده آنطرف تر نرفته برای آدرس!
مامان عمه با سینی میوه وارد تراس میشود و درحالی که چشمهایش را ریز کرده من و ابوذر را از نظر میگذراند... ظرف میوه را روی میز میگذارد و روی یکی از صندلی ها مینشیند و بی صدا به ما خیره میشود....منو ابوذر به هم نگاه میکنیم و بعد به مامان عمه صامت بالاخره سکوت را میشکند و
میگوید:یا الله هر سر و سری که دارید و همین الان میگید یا پرینازو میندازم به جونتون!
با تعجب خیره اش میشوم بی توجه به من روبه ابوذر میگوید: من که میدونم یه خبری هست...راستشو بگو عاشق شدی اومدی دست به دامن آیه شدی؟
ابوذر قیافه ای به خود میگرد که هر بیننده ای را به خنده می اندازد...آنقدری عقل ندارد که بفهمد مامان عمه دارد یک دستی میهمانش میکند برای همین باناله میگوید: اینقدر تابلو؟؟
مامان عمه بشکنی میزند و میگوید:بازم مثل همیشه گرفت...زود تند سریع تعریف کن قضیه چیه؟کجا آشنا شدی؟ دختره کیه ؟ چیکاره است و هر مشخصاتی که دار رو همین الان رد کن بیا!
چند دقیقه بعد از عمه بابا و پریناز هم آمدند....اگر دست ابوذر بود همانجا به گریه می افتاد....بابا روی شانه ابوذر زد و گفت:خوب دور و برت آدم جمع میکنیا!
عمه که حس کنجکاوی اش امانش نمیداد چشم و ابروی برای ابوذر آمد و گفت: ابوذر اون کتابه بودقرار بود بدی...اونو بیا بهم بده لازمش دارم !
ابوذر کلافه به همراهش رفت....خدایش بیامرزد....بابا با خنده به صندلی کنارش اشاره کرد و دعوت کرد تا بنشینم.... کنارش نشستم و پریناز سیب ها پوست کنده را تعارفمان کرد....بابا گازی به سیب زد و پرسید: چه خبرا؟ یه هفته ندیدمت دلم برات یه ذره شده بود....
گونه اش را بوسیدم و پریناز لبخندی زد
بابا موهایم را پریشان کرد و پرسید:چه خبر از بیمارستان؟ راضی هستی؟
راضی بودم....از نرگسهای هر صبح عمو مصطفی از چای و نسکافه ها و قهوه های سردی که میخوردم از کم کاری دوستانم و جبران کارشان از دیدن کودکان مریض اما شیطان بخش اطفال....از درد و دل کردن با نرجس جان از خواهر بودن برای هنگامه از جای مریم شیفت ایستادن از
نگرانی برای پوست نسرین زیر آنهمه آرایش از...من راضی بودم!
لبخندی زدم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و خیره به پری ناز گفتم: معلومه که راضیم.
پریناز آخرین تلاشهایش را هم کرد و گفت:آیه در مورد پسر خانم فضلی مطمئنی؟ نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
نچی گفتم و رو به بابا گفتم: میشه به زن مهربونت بگی من اونقدری عقل دارم که بفهمم چی کار میکنم؟
بابا هم میزند به لودگی و میگوید:پری جان آیه اونقدری عقل داره که بفهمه چی کار میکنه!
پری ناز چشم غره ای نثار بابای مهربانم میکند و میگوید: هی تو دل به دلش بده داره 27 سالش میشه...آیه به خدا ، خدا راضی نیست اینقدر منو حرص میدی...فکر میکنی یکی دو سال دیگه اینقدری که الان خواهان داری بازم اینقدر خواستگار پیدا میکنی؟
راست میگفت؟ دروغ که نمیگفت...پس حتما راست میگفت!......📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
📺🌷تلویزیون رسانه ای قرآن🌷
🔵کانالی متفاوت با گلچینی از تلاوتهای برترین اساتید و #قاریان جهان اسلام
🔴 #تلاوتهای ناب تصویری و صوتی بصورت کامل و قطعه
همراه با آموزش #مقامات
❤️دورهمی عاشقان قرآن❤️
👌برای اولین بار درایتا😍
🔴🔴🔴💠💠💠💠💠🔴🔴🔴
#بزرگترین_کانال_صوت_قرآن_درایتا
به ما بپیوندین👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3181314062C0e7b931088
❌⭕️تووووجــــــــــــــــــــه توجـــــه📢📢
رمان میخوای بخونے مذهبۍ بخون !! بهترینـــاش اوومده( عاشقانه ؛ مذهبی_ شهدایی ؛مفهمومی و واقعی)🌹👇
بهمراه مطالب قانون جذب خواسته ها و موفقیتها چگونگی کنترل افکار منفی وتقویت افکار مثبت؛ تغییر باورها؛ وهزاران نکات دیگر
بیا اینجـــ👇👇👇
زندڴیت رو زیر و رو مۍڪنہ
http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
❤️کانال آقای عشق❤️
انتشار سخنرانی ها تصاویر و عکس های ایشان〰〰〰〰〰〰〰
روشن فکری برای نسل جوان💭💭💭💭
آماده سازی فکری برای ظهور⚜⚜⚜⚜
ادای دین به شهدا و امام شهدا🔅🔅🔅🔅
مازنده به آنیم که ارام نباشیم💚💚💚
موجیم که آسودگی ما عدم ماست✌️✌️✌️✌️
🌷🌷به کانال آقای عشق بپیوندید بپیوندید🌷🌷👇👇
https://eitaa.com/AghayeEshgh313
و امّا امروز•••
باݩوۍ سرزمینم بگوش باش•••
امروز نقݪ مجاݪسشان تویی و چادرت•••
تمام توانشاݩ را گذاشتہ اندڪہ "مشڪۍِ آرامت" را بردارند از سرت•••
آخر میدانی ڪہ بۍ حجابۍ چشم👀 جوان ڪشورت را ناپاڪ مۍڪند•••
چشم ناپاڪ نگاه ناپاڪ دارد•••
و نگاه ناپاڪ گناه روۍ گناه•••
آخر آخرش مےدانۍ چۍ میشود؟
جواݩ ڪشورت روۍ تمام باورهایش
پا مۍگذارد روۍ تمام اعتقاداتش خط میکشد•••
و تو وسیله اۍ مۍشوۍ براۍ رسیدݩ دشمن بہ مرادش•••
و ایݩ یعنۍ گݪ به خودۍ•••
ایݩ روزها دشمݩ تفنگ نمۍخرد•••
فیلم مۍسازد•••
موشک نمۍسازد•••برنامہ ماهواره اۍ مۍسازد•••
بمب طراحۍ نمۍڪند.. بازۍ رایانہ اۍ طراحۍ مۍ ڪند•••
فقط بہ ایݩ امید ڪہ تو را از آݩ خود ڪند•••
تو در جبهہ آݩ ها باشۍ و خودت ندانۍ•••
ولی•••
دشمن غافݪ از زناݩ سرزمین مݩ است.
همان هایۍ ڪہ چادرشاݩ خاڪۍ مۍشود وݪۍ بہ خاڪ نمۍافتد•••
حاݪا نوبت توست•••
فقط چناݩ بزن بر دهانشاݩ ڪہ انتقام خوݩ جوانانمان را بگیرۍ.
کش ِچادرت را محڪم ترڪݩ و رویت را سفت تر بگیر•••
بانو•••
لبخند پیروزمندانہ ات ستودݩیست•••
@dokhtaranchadorii
#بیـᏪــو 🍃
°•۩❧◉✿چہ بـٰا شُڪوه اَسْت چـٰادُرِ مشڪۍِ دُخترِ مـٰاه✿◉❧۩•°
@dokhtaranchadorii
#تݪݩگڔ⚠️
♦️بیݩ این انسانهاۍ رنگارنگ! 👥
ڪہ خیـــره مۍشوند و #معذب
مۍ کننــد تــو را
♦️نگـاه #جوانــڪۍ👀 ڪہ،زودتــر از تـــو ســرش را بــہ زیــر مۍانـــدازد
تـــا دل♥️ موݪایش را نشڪنـد😍
یــڪ دنیا #دݪخوشـۍ ست•••
♦️و زمـــزمہ اۍ🎶 ڪوتــاه:
مــــرا عهــــدۍ ست با جـــانان💞
♦️در ڪوچہ و خیاباݩ نگاه را از #حیا!
میهماݩ سنگ فرش خیاباݩ مۍڪنیم😊
و درزهاۍ بهم پیوستہ ڪف پیاده رو را مۍ شماریم.
♦️تا نڪند🚫 چهره بہ چهره!
صورت بہ صورت!
نگاه بہ نگاه #نامحرمۍافتد•••
♦️اما بعضۍ ها صفحات اجتماعۍ📱 را #غافݪ اند! غافݪ از ایݩڪہ چشم👀 پیغام رساݩ #دݪ است!
♦️ #اۍ_برادر!
📸عڪس با #ریش و محاسݩ با ادیت نورانۍ💫!
✋دست با انگشتر فیروزه💍 و عقیق یماݩۍ!
حالت ایستاده و نشستہ با برادراݩ #ایماݩۍ! 👥
♦️ #اۍ_خواهر!
عڪس سجاده و چادر نماز🌸 در اتاق عرفاݩۍ! 📿
عڪس📸 از گونہ ۍ نصفہ و چشم بارانۍ😢!
جمع دوستاݩ و #ڪافہ هاۍ اعیاݩۍ!
♦️نیست❌ در شاݩ یڪ یار #سیدخراساݩۍ!!!😔درج ڪامنت با ادبیات بسیار #دخترانہ و #پسرانہ!
♦️اینها بخشۍ از مشڪݪاتی ست ڪہ ما #مذهبۍ ها! در گیر آݩ هستیم•••🙁
خواستہ و یا ناخواستہ😔•••
♦️اگر در فضاۍ #حقیقۍ مواظب رفتار و نگاه و ڪݪام مان🗣 هستیم!
در فضاۍ مجازۍ هم باشیم•••☝🏻
♦️عڪس📷 با هزار ژست و مدݪ گذاشتݩ در این صفحات📲!
مانند این است ڪہ سر چهارراه شهر↹؛
ایستاده و #ژست بگیریم!
و به تعداد فالوور هاۍ ماݩ چہ دختر و چہ پسر! تماشا ڪنند مارا•••😨
♦️مواظب باشیم #دݪ ها را نݪرزانیم💓•••
♦️عهد با #جاناݩ را فراموش نکنیم♨️•••!!
@dokhtaranchadorii
ما دختر چادریا☑️حتی دنیامونم🌍با بقیه متفاوته😉
همه دخترا👧🏻عاشق لوازم آرایشن💄💋اما ما ...
تا یه مغازه لوازم حجاب میبینیم😅 ذوق زده میریم😍 توش و با کلی گیره مختلف میایم بیرون😎💍👑🌸📌🎏🎀
بقیه دخترا با ساپورتای رنگاورانگشون خوشن😏و ما با روسریای رنگاوارنگمون😘😍
همه دخترا موقع بیرون رفتن🚶 دقدغه اشون درست کردن موهاشونه💆🏻
دقدغه ی ما لبنانی بستن روسریمون👰
همه دخترا با لباسای رنگی میان بیرو🌈 اما ما دختر چادریا➰جز صورتمون تمام قد مشکی ایم☑️ همیشه...
آرزوی همه پول💵💴💶💷و یه همسر خوشتیپ😎 و یه ماشین توپ🚗🚙و... اما آرزوی😌 ما دختر چادریا◼️
((الّلهم عجل ولیک فرج ))
@dokhtaranchadorii
#ریحانه
چادر من مشکیست
ولی من افسرده نیستم... ابداً😊
این چادر و رنگش تنها لباسیست
که هرگز از مٌد نمی افتد...
بله!
با چادر...
مشکلی رنگ #عشق میشود...
@dokhtaranchadorii
بِسمِ الٰلّهِ اَلرَّحمٰن اَلْرَّحیم...
سلام همراهان عزیز🌈
#چله_زیارت_آل_یاسین_داریم👑✨
💠از 22 اسفند ماه
تا
1اردیبهشت ولادت امام زمان(عج)
💠این پیام رو داخل گروه هاتون ، دوستان ، اشنایان و....بفرستید.
فراموش نکنید که :
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری✨🎨
کسانی که قصد شرکت دارند به ایدی زیر اعلام کنند
@Ya_mahdi_213
#تــلــــنــــگـــــر👌
حدود دویست و چهل هزار شهید دفاع مقدس😔
نزدیک هفده هزار شهید ترور پس از انقلاب😔
جمع کثیری شهید قبل از انقلاب😔
و اکنون بیش از دوهزار شهید مدافع حرم
و مدافع کشور......😔
و صدها شهید مرزبان و انتظامی و....
داده ایم.......😔
والله #قیامت یقه ما را میگیرند.....😔
و اینجا
عده ای فقط سرگرم جمع کردن مال......
عده ای بدنبال روابط حرام و نامشروع.....
عده ای بدنبال ناموس مردم.....😔
عده ای مشغول جدا کردن مردم از رهبر و انقلاب......😔
و.....
والله قیامت یقه مان را میگیرند اگر ...😔
اگر رهبر را تنها گذاشتیم
اگر سرگرم شهوات شدیم
اگر خودشیفته و مال اندوز شدیم
واگر آرمان شهدا یادمان رفت
از ما نخواهند گذشت...😭💔😔
آیـــــــــــے مــردم به کجا چنین شتابان؟؟!
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هجدهم
📚 مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید:از همون بچگی اینجوری بوده خانوادگی اینجورین...منتها دوز آیه از همه بالا تره!
نسرین آرام میخندد و میگوید: راستی یه سوال از شب تولد آیه تو ذهنم مونده همش یادم میره ازت بپرسم...چرا این تو خانواده فقط مادرشو پریناز صدا میزنه؟
مریم صدایش را پایین می آورد و میگوید:واسه اینکه پریناز زن باباشه ابوذر و کمیل و سامره از مادر باهاش یکی نیستن...بین خودمون باشه ها!
نسرین واقعا شوکه شده بود رفتار های آیه و پریناز را به خاطر می آورد با چشمان گرد شده گفت:تورو خدا؟؟وای مریم اینا هیچیشون به زن بابا و دختر شوهر نمیخوره...واقعا مثل پروانه دور
آیه میچرخه...پس واسه همینه آیه با عمش زندگی میکنه؟
مریم سری به نشانه مخالفت تکان میدهد و میگوید:نمیدونم واسه چی با عمه اش زندگی میکنه ولی دلیلش اینی که میگی نیست والا اونچیزی که من از بچگی دیدم...پریناز آیه رو از ابوذر و کمیل
هم بیشتر دوست داشت نمیدونم چه قضیه ای پشتشه!
نسرین همچنان متعجب به مریم خیره است...آیه را هیچوقت نمیتوانست بشناسد..هیچ وقت!
آیه کتاب به دست وارد اتاق نرجس جانی که حالا یک ماه است میهمان این بیمارستان شده است میشود...دختر نرجس جان روی صندلی همراه خوابش برده و نرجس جان عینک به چشم قرآن
میخواند....لبخندی میزند عجیب یاد مادربزرگش می افتد وقتی نرجس جان را میبیند آرام سلامی میدهد تا هم نرجس جان را متوجه حضورش کند و هم دختر بیچاره را از خواب بیدار نکند...نرجس جان از پشت عینک فرم قهوه ای اش نگاهی به آیه می اندازد و بالبخند جواب سلامش را میدهد!
آیه کتاب را بالا می آورد و بعد بی صدا میگوید:آدم بد قولی نیستم سرم شلوغ بود یکم دیر شد.
نرجس جان دستش را دراز میکند و کتاب را میگرد همان بود که میخواست.... نگاهش را به گلهای گلدان می دوزد... رزهای سفید صورتی دوست داشتنی را از نظر گذراند... بی حرف آب گلدان را عوض میکند با خودش فکر میکند چه خوب میشود از فردا نرگسها را برای
نرجس جانش بیاورد...فکر خوبی بود!
صدای آرام نرجس جان به خود می آوردش: نظرت در موردش چیه؟ کتابو چطور ارزیابی میکنی؟
آیه خنده اش میگیرد...نرجس جان چه جدی شده...یاد برنامه های نقد بی مخاطب شبکه چهار میافتد...خنده اش را قورت میدهد و میگوید:رمانش عاشقانه نبود...هرچی بود عاشقانه نبود!من فقط خودخواهی دیدم و بس!
نرجس لبخند میزند...میدانست و خبر داشت از هوش سرشار دختر پیش رویش!
_تو تاحالت تو عمرت خود خواهی کردی؟
آیه فکر میکند...خود خواهی؟دیگر خواهی خیلی کرده بود ولی خود خواهی؟تکانی خورد سنگ سرد
انگشتر به پوستش برخود کرد...یادش آمد!
-:آره من یه بار تو عمرم خود خواهی کردم...بیشتر از این یه بار رو یادم نمیاد!
_یه بار؟ جالب شد...خیلی جالب شد و اون یه بار؟
آیه سکوت میکند...و آن یکبار...دوست ندارد به آن فکر کند...تلخندی میزند و میگوید:مادرم!
نرجس جان اصرار نمیکند که ادامه دهد....چیزی این میان بود که گویا خیلی آیه عزیز را اذیت میکرد....خیلی زیاد!
بهتر دید ادامه ندهد....چیزی یادش آمد...
-:راستی آیه جان در اون کشو رو باز کن یه بسته اونجاست بدش به من بی زحمت.
آیه در کشوی میزیی که وسایل نرجس جان روی آن بود را باز کرد و بسته کادو پیچ شده را به نرجس جان داد...نرگس نگاهی به بسته انداخت و آنرا زیر و رو کرد و بعد عینکش را از چشمش برداشت و لبخندی به آیه زد..
گفت: این مال شماست سوغاته مشهده! آیه ذوق کرد..هدیه از نرجس جان شیرینی خاصی داشت...تعارف بی جا دروغ بود دروغ نگفت فقط گفت:وای من اصلا راضی به زحمت نبودم خیلی خیلی ممنون!
بسته را باز میکند یک چادر مشکی خوش جنس با لبخند به آن خیره میشود یک لبخند پر از حسرت...نرجس جان
دست روی شانه اش میگذارد و میگوید: میدونم چادری نیستی ولی خواهرم که مشهد رفته بود بهم گفت چیزی لازم نداری؟ منم یهو به دلم افتاد که برات اینو سفارش بدم!
آیه هیچ نگفت تنها بلند شد و پیشانی نرجس جان را بوسید و بعد گفت:یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که چادری بشم!
نرجس جان خنده ای کرد و گفت:خب حالا چرا آرزو؟......📚
#ادامـہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفدهم
📚 دانای کل(فصل چهارم)
قطره چکان سرم مینای کوچک را تنظیم کرد....خم شد و صورت غرق خوابش را بوسید...به ساعتش نگاهی انداخت و با خیال راحت کنارش نشست....مفاتیح کوچکی که همیشه بالای سرش بود را
برداشت....دستش به دعا نمیرفت دوباره آن را بست و فقط خیره به چهره فرشته کوچک روی تخت خوابیده شد....هنوز هم به طور کامل بیماری اش را تشخیص نداده بودند....چند دقیقه بعد نسرین را
دید که سراسیمه به داخل اتاق می آید با دیدن آیه نفس راحتی میکشد و به در تکیه میدهد....آیه نگران نگاهش میکند و میپرسد:چی شده؟
نسرین نفسی تازه میکند و میگوید: دکتروالا داره میاد بخش همه اتاقا رو چک کردم همه چی مرتب باشه!
آیه چپ چپی نگاهش میکند و دوباره روی صندلی مینشیند و در دل میگوید:کاش همیشه یه از فرنگ داشتیم بلکه ملت یکم به فکر وظایفشون بیوفتن!
دقایقی بعد دکتر والا و جمعی از پزشکان بر سر بیماران اتاق حاضر میشوند آیه نگاهی به تیم روبه رویش میکند و با چشم دنبال دکتر والا میگردد....به جز پیرآقای کراوات زده همه برایش
آشنا هستند...حدس میزند که دکتر والا همین پیرآقای روبه رویش باشد چند دقیقه بعد دکتر تقوایی حدسش را به یقین تبدیل میکند
:خانم سعیدی پرونده مریض رو لطف میکنید؟
آیه چشمی میگوید و پرونده را دست دکتر تقوایی میدهد و به خواست آنها اطلاعاتی در خصوص وضعیت عمومی بیمار میدهد...چند دقیقه ای در سکوت سپری میشود و بعد دکتر والا پرونده را به دست آیه میدهد...خیره به چهره معصوم مینا بیماری اش را تشخیص میدهد..خیلی راحت...آنقدر که آیه تمام انرژی اش را جمع میکند تا دهانشانش بیش از حد معمول باز نشود...در دل میگوید:او یک نابغه است...یک نابغه!
مینا بیش از یک هفته در بیمارستان بستری بود و پزشکان بر سر تشخیص بیماری اش هنوز اختلاف داشتند....با استدلال های دکتر والا مشخض شده که مینای کوچک با چه غولی دست و پنجه نرم میکند تیم پزشکی که رفت آیه فقط به مینا خیره شد!
چند لحظه فقط خیره نگاهش کرد و بعد به اشک شوقش اجازه خروج داد و مدام خدا را شکر میکرد...مینا ، مینای عزیزش درمان میشد و این شاید بهترین خبر این چند وقته بود....با نشاطی وصف ناشدنی به ایستگاه پرستاری رفت...مریم هم آنجا بود با لبخند منحصر به فردش سلام تقریبا بلندی گفت و آنها نیز با تعجب جواب سالمش را دادند...برای خودش چایی ریخت و کنار نسرین و مریم و آزاده نشست....تعجبشان را که دید پرسید:چی شده ؟ چرا اینجوری نگاه میکنید؟
نسرین میگوید:کبکت حسابی بلبل میخونه...واسه همین تعجب کردیم!لبخندش پر رنگ تر میشود و میگوید: بالاخره بیماری مینا رو تشخیص دادن... وای خدای من این دکتر والد نابغه است با چندتا علائمم و توضیحات تو پرونده تشخصیش داد!
مریم هم خوشحال میگوید:خداروشکر!
آیه جرعه ای از چایش مینوشد و بعد انگار چیزی یادش آمده باشد با خنده میپرسد: راستی روز معارفه برای این پیرمرد بنده خدا که همسن باباتون سن داره اینقدر بزک دوزک کرده بودید؟
جمع سه نفره به یکباره به خنده می افتند و بعد نسرین ناامیدانه میگوید:بابا تقصیر ما چیه ما هرچی تو نت سرچ کردیم عکس یه پسره خوش تیپ و نشون داد که بعد متوجه شدیم تشابه
اسمی پیش اومده بود!
مریم هم خنده کنان میگوید:اونروز اینقدر از دستت عصبی بودم یادم رفت بهت بگم...
آیه سری به طرفین تکان میدهد و بعد میگوید:به قول ابوذر مکرو ومکر الله والله خیر الماکرین...خوبتون شد!
جرعه ای از چای تقریبا داغش را نوشید وبعد بلافاصله ساعتش را نگاه کرد...یادش آمد کتابی که قولش را به نرجس جان داده بود را باید به دستش میرساند از خیر نوشیدن مابقی چای گذشت و روبه مریم گفت:قربون دستت جای من وایستا من برم کتابی که برای نرجس جان گرفتمو بهش بدم!
مریم سری به تاسف تکان میدهد و میگوید:آیه مادر همه ای دیگه برو زود بیا!
صورت مریم را محکم میبوسد درحالی که از ایستگاه پرستاری خارج میشود میگوید: جون من به مریضا سر بزنیا! نشینی به حرف زدن و چونه ات گرم شه با نسرین اون بنده خدا ها تلف شن؟
نسرین خم میشود در قندان را به سمت آیه پرت کند که آیه باخنده و بدو از آنها رو میشود...نسرین هم لبخندی میزند و به صندلی اش تکیه میدهد و گفت:
-:مریم این یه روزی خودشو از پا میندازه میدونم...میخواد یه نفره مشکل همه رو حل کنه!
مریم آخرین جرعه چایش را مینوشد و میگوید.....📚
@dokhtaranchadorii