فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴روش بسیار زیبا امر به معروف یک خانم بی حجاب توسط یک خانم چادری
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹این شعر رو بخوانید خیلے تڪان دهندہ است
✨فرض ڪن حضرت مهدے(عج) بہ توظاهرگردد؛
👈ظاهرت هست چنانے ڪہ خجالت نڪشے؟
⚪️ باطنت هست پسندیدہ ے صاحب نظرے؟
🏠خانہ ات لایق او هست ڪہ مهمان گردد؟
لقمہ ات در خور او هست ڪہ نزدش ببرے؟
💰پول بے شبهہ و سالم ز همہ داراییت؟
🎁 دارے آن قدر ڪہ یڪ هدیہ برایش بخرے؟
📲 حاضرے گوشے همراہ تو را چڪ بڪند؟
☝️باچنین شرط ڪہ درحافظہ دستے نبرے!؟
🔷 واقفے بر عمل خویش تو بیش از دگران؟
🔶 مے توان گفت تو را شیعہ ے اثنا عشرے؟؟
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
#داستان
جالبـــــــە بخوانید ...👌
#جوانی با #چاقو وارد #مسجد شد
و گفت: بین شما کسی هست
که #مسلمان باشد؟
همه با ترس و تعجب
به هم نگاه کردند و سکوت
در مسجد حکمفرما شد.
بالاخره پیرمردی با ریش سفید
از جا برخواست و گفت:
آری من مسلمانم.
جوان به پیرمرد نگاهی کرد
و گفت با من بیا!
پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد
و با هم چند قدمی از مسجد
دور شدند،
جوان با اشاره به گله گوسفندان
به پیرمرد گفت که میخواهد
تمام آنها را قربانی کند
و بین فقرا پخش کند
و به کمک احتیاج دارد.
پیرمرد و جوان
مشغول قربانی کردن گوسفندان
شدند و پس از مدتی
پیرمرد خسته شد و به جوان گفت:
به مسجد بازگرد
و شخص دیگری را برای کمک بیاور.
جوان با چاقوی خون آلود
به مسجد بازگشت و پرسید:
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست؟
افراد حاضر در مسجد
که گمان می کردند،
جوان پیرمرد را بقتل رسانده،
نگاهشان را به پیش نماز مسجد
دوختند، پیش نماز رو به جمعیت کرد
و گفت: چرا به من نگاه می کنید؟!
به عیسی مسیح قسم
که با چند رکعت نماز،
کسی مسلمان نمی شود !!!
😢حکایت بعضی از ما مسلمانهای امروزی
فقط اسم مسلمانی داریم ...
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠
یڪ سال دیگر هم گذشت و چشممان بہ جمال مولاے غایبمان روشن نشد…😔
و چرا بیاید؟
وقتے ڪہ اڪثریت قریب بہ اتفاق ما شیعیان
در تمام سال از او غافلیم،
و قلیلے از ما نیز بہ هنگام مشڪلاتمان از او یاد میڪنیم…😭
اما آقاے مـ💓ـا
بہ رو سیاهیمان نگاہ نڪن و بہ دستهایمان ڪہ خالے اند😭😭
و بہ زبانمان نیز گوش مسپار ، ڪہ گناهڪارتر از آن است ڪہ تو را با صداقت و اخلاص بخواند،😭😭
قلب آن اندڪ بندگان واقعے خداوند را ببين
ڪہ هر روز ـ صبح و شام تو را میخوانند……
🔅 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 🔅
@dokhtaranchadorii
Panahian-Clip-shadiBarayeAhleBeyt.mp3
1.21M
🎵چطور محبتمون❤️ نسبت به امام زمان(عج) رو بیشتر کنیم؟
🎬 #کلیپ_صوتی
🎤 #استاد_پناهیان
@dokhtaranchadorii
💟چادرت ارثیه زهرا بود💟
🔶یادگاری که سر زینب بود🔷
و
✳️پدر و هر دو برادر
همه حساس به آن چادر خاکی بودند✳️
😱تا علی ضربت خورد🍂
🌷گفت زینب گل بابا
علی و آل علی
به فدای تو و آن چادر تو
نگذاری که بیفتد به زمین🌷
🌼تا حسن شد جگرش پاره به جامی زهر
گفت خواهر
به همان لحظه مادر
که زمین خورد قسم
چادر از دست مده🌼
🌸وگمانم که حسین
وسط معرکه کرب و بلا
یک نگاهش به سوی لشکر دشمن
ونگاهی دگرش سمت امین چادر زینب بوده
هرنگاهی که به خواهر می کرد
چادرش را می دید
فکر و ذکرش و خیالش
همه راحت می شد...!!!🌸
💠اینک...
اما...
امروز...
خواهرم...
از همان روز نخست
سنبل غیرت ما چادر مشکین تو بود
این همه خون جگر ها
این همه نیزه و سرها
همه رفتند که تو
بشوی چادری و زهرایی😍✨🍃
👈🏻وارث چادر زینب نکند خون به دل مهدی زهرا بکنی....!!!!!
🎀چادرانه🎀
@dokhtaranchadorii
🌷 حجاب وصیت شـهـــــدا 🌷
دلم هوای شهادت ڪہ مے ڪند
پناه میبرم بہ چادرم
که
تا آسمان راه دارد...
چادر من بوی شـهــــادت میدهد
چرا ڪہ چشم شهدا بہ اوست
ڪہ مبادا چون چادر مادر شان فاطمه(سلام الله علیها) خاکی شود. 🍃🌸
@dokhtaranchadorii
پرید اونکه
بالش کمی زینبی بود🕊
خوشا دختری که
دلش زینبی بود
نذار چادر از سر بیفته ، رها شه 🍃
بذار آخرش با شهادت تموم شه
@dokhtaranchadorii
#عاشقانہ_هاے_رویایے💖🍃
یـہ روز داشتیم با ماشیـن تـو خیابون مےرفتیـم
سر یـہ چراغ قرمز ...🚗🚦
پیرمـرد گل فروشـے با یـہ ڪالسڪه ایستاده بود...💐😍
منوچـہر داشت از برنامـہ ها
و ڪارایـے ڪـہ داشتیم مےگفت ...😌
ولـے مـن حواسـم بـہ پیرمرده بود ...
منوچـہر وقتے دید
حواسم به حرفاش نیست ...🙃
نگاهـمو دنبال ڪرد و فڪر ڪرده بود دارم به گلا نگاه میکنم ...🙂🌺🌹
توے افڪـار خـودم بودم ڪہ
احسـاس ڪـردم پاهام داره خیس مے شہ ...!!!😟
نـگاه ڪردم دیـدم منوچـہر داره گلا رو دستہ دستہ میریزه رو پاهام ...☺️😳
همـہ گلاے پیرمرد و یہ جا خریده بود ..!
بغل ماشین ما ،
یـہ خانوم و آقا تو ماشین بودن …🚙
خانومـہ خیلـے بد حجاب بود …😰
بـہ شوهرش گفت :
"خـاااااڪـــــ بـر سرتــــــ ... !!!😵
ایـݧ حزب اللہـیـا رو ببین همه چیزشون درستـہ"😎✌️🏻
منوچہر یـہ شاخـہ🌹برداشت و پرسیـد :
"اجازه هسـت ؟"
گفتـم : آره
داد به اون آقاهـہ و گفت :
"اینو بدید به اون خواهرمون ...!"👱🏻♀
اولیـݧ ڪاری ڪہ اون خانومہ کرد
ایـن بود که رژ لبشو پـاڪــ ڪـرد💄
و روسریشو ڪـشـید جلو !!!😇
#شهید_سید_منوچهر_مدق
#مذهبے_ها_عاشقترند💚
@dokhtaranchadorii
🌸🍃
•| مواظب حجاب خود باشيد
كه اين مهمترين چيز است...
در اجتماع ما كسى به فكر رعايت حجاب و اخلاق نيست! ولی شما به فكر باشيد و زينبى برخورد كنيد ...
سه چهارم دختران حال حاضر حجابشان حجاب نيسـت!🙁 و چيزهايى كه می پوشند واقعا حجاب نيست !!
ممكن است چادر بپوشند ولی چادرشان داراى مد و زرق و برق است!!
داریم به سراغ بدعتها میرویم...
حجاب مىپوشند ولـی بدن نما! حجاب بر سر دارند ولی با مدلهای جدید و صورت آرایش کرده!!
اینها از کجا میآید؟؟
احترام چادری كه برسر دارید نگه دارید.
ما بايد از فاطمه زهرا "سلام الله علیها" الگو بگيريم.
#حجاب 💝
#وصیت_نامه 📝
#شهید_احمد_مشلب
@dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_شصتوپنجم 📚 پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد
#رمان_عقیق_پارت_شصتوششم
📚 جواب داد: خیر نیومدن
مهران حالت حق به جانبی گرفت و گفت: بهم گفته بود میاد که!
شیوا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اگه کاری ندارید من برم؟
مهران نمیخواست مکالمه شان اینقدر کوتاه باشد...هول گفت: بفرمایید برسونمتون.
شیوا حس میکرد کم کم دارد عصبی میشود اخمی کرد و گفت: ممنونم از لطفتون.
مهران اصرار کرد: تعارف نکنید خانمِ...
_مبارکی هستم...ممنونم خداحافظ!
و به سرعت از کنار ماشین مهران دور شد...مهران به رفتنش نگاه میکرد و با خود می اندیشید این دختر درست مثل یک صخره نفوذ ناپذیر است!
**
آیات (فصل هشتم)
مثل جوجه اردک ها دنبال خانم صالحی سوپروایزر بخش راه میوفتم و میگویم: آخه چرا خانم صالحی مگه من کاری کردم؟جایی از من کم کاری دیدین؟به جز اتفاق دیروز؟
کلافه میگوید:خانم سعیدی با من بحث نکن عزیزم تصمیمیه که گرفته شده!
من از او کلافهتر و عصبیتر میگویم: خب شما به من بگید چرا؟
خانم صالحی برمیگردد و جدی میگوید: به خاطر اینکه جلسه تشکیل شد ، سرپرستار بخش این پیشنهاد رو مطرح کرد و همه موافقت کردیم...از منم کاری بر نمیاد خیلی ناراحتی برو پیش مترون!
دلم میخواست جیغ بکشم.
_خو بابا محض رضای خدا به من بگید چرااااا؟
_برای اینکه قرار باشه همه مثل تو باشن و با مرگ یه بچه دو روز راندمان کاریشون بیاد پایین بیمارستان میره رو هوا...آیه تو چرا متوجه نیستی؟ دیروز اگه نسرین حواسش نبود تو دارو رو
اشتباهی به مریض میدادی ، ما مسئول جون آدمایی هستیم که زیر دستمونن!
به خودم لعنت میفرستم و میگویم:من که قول دادم دیگه تکرار نمیشه.
خسته از سرو کله زدن با من میگوید:آیه بخش بزرگسال اینقدرا هم بد نیست با من بحث نکن ، میبنی که چقدر کار رو سرم ریخته!
این را میگوید و میرود....بیحوصله به ایستگاه میروم و نسرین کنجکاو میپرسد:چی شد؟
سرم را بالا میدهم و میگویم: هیچی قبول نمیکنه میگه برو با مترون حرف بزن!
نسرین هم پکر میشود و میگوید:عیبی نداره آیه جان...اصلا من جات بودم با کله میرفتم...خدایی چی داره بخش اطفال جز زر زر شنیدن بچه ها؟
لبخندی میزنم و هیچ نمیگویم...نسرین جای من نبود تا بفهمد چه روحی به زندگی ام میبخشند این کوچک های دوست داشتنی....اینکه نازشان را بخری و با تیزی سوزن آمپول آشتیشان بدهی ، صادقانه عشق بدهی و صادقانه تر عشق بگیری!
تصمیم شورای پزشکی بود...هفته پیش که جسله ی سه ماه درمیانشان برقرار شد تصمیم گرفته بودند به بخش بزرگسالان منتقل شوم....ظالمها را هرچه اصرار کردم گوششان بدهکار نبود!
آهی میکشم و به این فکر میکنم از فردا چقدر کارم سخت تر میشود!
صبح علی الطلوع از بیمارستان بیرون میزنم...باران میبارید و من چتر همراهم نبود کیفم را بالای سرم میگریم و پا تند میکنم تا ایستگاه اتوبوس...زیر سایبان ایستگاه می ایستم و منتظر اتوبوس
میمانم....همیشه باران را دوست داشتم اما خیس شدن را نه ، باران را باید در ایوانی دنج با پتویی پیچیده به خود فقط نگاه کنی!
گوشی موبایلم زنگ میخورد و تصویر مامان عمه روی صفحه نقش میبندد :سلام مامان عمه
_سلام عمه جان کجایی؟
_الان از بیمارستان زدم بیرون
_خب پس بیا خونه بابات
ناله میکنم: اونجا چیکار میکنی عمه؟
_از دیشب همینجا موندم دیگه تو هم بیا اینجا برای ناهار📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصت وهفتم
📚 _مامان عمه دارم از خستگی میمیرم برم خونه بخوابم ناهار میام.
_وا اینجا جا واسه خواب نیست؟
_تو که اون ولده چموشا رو میشناسی بیام نمیزارن یه خواب راحت داشته باشم!
_باشه ولی برای ناهار بیا.
چشمی میگویم و قطع میکنم...مسیر راه را از پشت شیشه های خیس نگاه کردن جذابیت خودش را داشت....با دیدن مردم در خیابان به این فکر میکنم چه خنده دار میشوم وقتی تکاپو میکنم برای
خیس نشدن ، دو چکه باران است دیگر! چه کولی میشویم ما آدمها بعضی وقتها!
*
با صدای زنگ گوشی از خواب بیدار میشوم...گیج دنبال گوشی میگردم و با دیدن عکس کمیل جواب میدهم:هووم
گویا پریناز پشت خط بود که گفت:هووم چیه بی ادب سلام تو هنوز خوابی؟
خواب و بیدار لبخندی میزنم و میگویم: سلام آره با اجازه ات
شاکی میگوید: پاشو ببینم
نقی میزنم و میگویم:جون پری دارم از خستگی میمرم نمیشه نیام؟
_نه نمیشه پاشو پاشو تنبلی رو بزار کنار
ناچار میگویم:چشم کاری نداری با من؟
_نه راستی آیه یکم به خودت برس
_چی؟
_برس...سرخ آب سفید آب!
گیج باشه ای میگویم و از جا برمیخیزم... دست و صورتم را میشورم و لباس مناسبی میپوشم...یادم می آید پریناز گفته بود به خودم برسم!
بعد توضیح داده بود_سرخ آب سفید آب_
نگاهی در آینه به خودم می اندازم...عیبی نمیبینم...حتی نیازی هم نمیبینم!
شانه ای بالا می اندازم و از خانه خارج میشوم...ترجیح میدهم فاصله ده دقیقه ای خانه مان را تا خانه بابا اینها روی خیابانهای خیس راه بروم...چه بزرگ شدن اتفاق مزخرفی است ، به خودم فشار می آورم تا یادم بیاید آخرین بار کی اینطور از راه رفتن روی آسفالت های تیره از آب باران لذت برده ام؟
زنگ خانه را میزنم و بی انکه بپرسند کیست در را باز میکنند...بعد از ماجرای مینا خانواده مظلومم روی خوش من را ندیده بودند....سعی میکنم با انرژی بیشتری ظاهر شوم....حسن یوسف های حیاط را از نظر میگذرانم و با سر وصدا در خانه را باز میکنم و بلند میگویم:سلام ملت!
کمیل سریع پیدایش میشود و آرام میگوید:سلام هیس چه خبرته؟
شال گردنم را در می آورم و متعجب میپرسم:سلام چی شده؟ میخواهد جوابم را بدهد که از روی مبل مرد قد بلندی بلند میشود و برمیگردد سمتم و سر به زیر میگوید:
_ساپلام خانم آیه
شال گردن را به دست کیمل دادم و قدری کنجکاو به مرد کمی قد بلند روبه رویم نگاه کردم...اندیشیدم چند نفر در زندگی ام من را خانم آیه صدا میکنند: خانمی که روی (میم) آن به جای (کسره ی اضافه) یک (ساکن) بامزه است و کسی که اینطور صدایم میکند قد تقریبا بلندی
دارد و هیکل کمی لتغر و مو و ریش های پر پشت و گوش شکسته و....
هان یادم آمد گوش شکسته...عمه عقیله از کنارم رد شد و گفت:آقا امیر حیدرن آیه جان!
لحنش طوری بود که یعنی خودت را جمع و جور کن و سلام کن!
شرمنده میگویم: سلام آقا جابری خیلی خوش آمدید ببخشید من حافظه تصویری خوبی ندارم!
لبخند محجوبی میزند و میگوید: مشکلی نیست!
دعوتش میکنم به نشستن ومیگویم: خیلی خوش اومدید بفرمایید بشینید..بازم شرمنده!
با تعارفم مینشیند و من هم سر سری سلامی به جمع میکنم و سریع به آشپزخانه میروم...شاکی به پریناز میگویم: مهمون داشتیم نگفتی؟📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتوهشتم
📚 خورشت را میچشد و میگوید: همین الا اومد با ابوذر کار داشت نگهش داشتیم!
کنجکاو میگویم: این کی اومد کاراش با ابوذرم شروع شد؟
میخندد و میگوید: دیشب که شیفت بودی برای برگشتنش ولیمه دادن...امروز نمیدونم با ابوذر چیکار داشت که اومد.
هیچ نمیگویم و به این فکر میکنم دوباره این دو به هم افتادند..نیامده شروع شد! راستی چقدر بزرگ شده بود!
سفره را با کمک بابا محمد و کمیل چیدیم...نگاهی به سر و وضعم انداختم و ترجیح دادم لباسم را با تونیک مناسب تری عوض کنم...همگی سر سفره جمع شده بودند گویا که من را صدا میزدند..... کنار بابا محمد نشستم و سعی کردم حدالامکان دور از ابوذر و دوستش باشم نمیدانم چرا اما حضور امیرحیدر آن هم بعد از چند سال برایم ثقل و سنگینی خاصی داشت...زیادی بزرگ شده بود
این مرد!
میبینم که ابوذر و امیرحیدر قبل از شروع غذا اندکی نمک روی قاشق میریزند و میخورند...این اهتمام به مستحباتشان لبخندم را در آورده بود ، درست مثل دعای قبل از شروع غذای مسیحی ها ، بی حرف برای خودم غذا میکشم و سعی میکنم شنونده باشم...
بابا میپرسد:
راستی امیر حیدر تو تا الان دیگه باید معمم شده باشی نه؟
لبخندی میزند و میگوید: باید شده باشم منتهی نشد پارسال بیام برای مراسم عمامه گذاری!
لحظه ای امیرحیدر را ملبس تصور میکنم...اصلا عبا و عمامه را ساخته اند برای چهر و استایل این بشر!
ابوذر میگوید: البته حاج رضا علی عمامه رو پیش خودش نگه داشته تو کل حوزه یکی امیرحیدر عمامه مشکی بود و یکی علی مهدوی!
بابا محمد خندان میگوید: نسل سادات چه کم شده...امیرحیدر بیکار نشستی عمو؟ بابا یه حرکتی!
لبخند میزند و میگوید: تو فکرشم عمو جان البته همه که مثل پسر شما زرنگ نیستن!
تاثیر زندگی در بلاد کفر بود قطعا وگرنه آخوند روبه روی من و شوخی ازدواجی در جمع؟...استغفرالله!
ابوذر میخندد و بابا محمد میگوید: جدیدا زیاد میخندی به این چیزا!
امیر حیدر میپرسد: راستی بالاخره ما کی شیرینی دومادیه داداشمونو میخوریم؟
مامان عمه میگوید: ان شاءالله آخر هفته میریم برای تعیین تکلیف!
مبارک باشهای میگوید و من تازه یادم می افتد آخر هفته عروس برون داریم...چه زود خواهر شوهر شدم!
بابا محمد میپرسد: ابوذر میگفت میخواید شرکت بزنید آره؟
_با چند تا از بچه های ارشد صحبت کردم برای تحقیقات اولیه پروژه که البته تا یه بخشیشو خودم انجام دادم دنبال یه کارگاهیم تا فعال یکم کار بره جلو بعد بیوفتیم دنبال بودجه اش پ.
_جایی رو هم پیدا کردید؟
_یه چند تا جا بچه ها رفتن اما مکانش خیلی مناسب نبود هنوز پیدا نشده!
مامان عمه میپرد وسط بحثشان و میگوید: طبقه ی پایین ما یه سوئیت خوب هست که خیلی وقته میخوان اجاره اش بدن نزدیک خونتون هم میشه خواستید یه سر هم به اونجا بزنید!
متعجب نگاهی به مامان عمه می اندازم و از خودم میپرسم(واقعا این چه کاری بود؟)
خدای من شروع شد...ساختمان ما ساختمان آرامی بود و من میدانم وقتی چند پسر کنار هم جمع میشود چه اتفاقی می افتد ، چشم غره ای برای مامان عمه میروم و با چشم و ابرو برایش خط و
نشان میکشم که بعدا با او کار دارم!
*
نگاهی به مانتوی نباتی رنگم می اندازم مامان عمه هول هولکی آن را دوخته بود اما خیلی شیک از آب در آمده بود...شال هماهنگ با آن را سرم کردم و توجهی به اصرار مامان عمه و پریناز برای آرایش نمیکنم...داشت ۲۴ سالم میشد و اینها هنوز این را متوجه نشده بودند که من پیش نامحرم آرایش نمیکنم!
از این بالاتر من واقعا بدون آرایش هم زیبا بودم...بالاخره قال قضیه کنده شده بود و قرار شده بود امشب محرمیتی بین ابوذر و زها خوانده شود تا بعد از آزمایش و باقی تشریفات یک مراسم عقد رسمی بگیرند....خانه حاج صادق از دفعه ی قبل شلوغ تر بود عمو و دایی بزرگتر زهرا نیز دعوت بودند....ماهم تنها نیامده بودیم حاج رضا علی منت گذاشته بود آمده بود تا با نفس حقش صیغه محرمیت را بخواند.📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_شصتونهم
📚 سامره روی پایم نشسته بود و کنجکاو بزرگتر ها را نگاه میکرد...با چشم دنبال امیرعلی گشتم و اورا در آغوش پدرش یافتم ابوذر داشت توضیح میداد که درآمد شغلی و پس اندازش تنها میتواند کفاف خرج یک عروسی خیلی ساده و یک خانه کوچک استیجاری مرکز شهر را بدهد....پرواضح بود که اینها به مذاق برادر عروس خوش نیامده بود اما حاج صادق که دید زهرا مشکلی ندارد قبول کرد کرده بود....بحث مهریه که پیش آمد بیش از پیش متعجب کرد...صد و سی و پنج سکه!
گفته بود ابجد نام زهرا بشود مهریه ام چقدر این دختر دوست داشتنی به دلم نشست...میشد شادمانی را در چهره ابوذر دید با خودم فکر میکردم کاش زودتر این تشریفات تمام شود...عاشق این سکوت حاج رضاعلی بودم....صامت نشسته بود و هرگاه لازم بود حرف بقیه را تایید میکرد وقت تلف نمیکرد ذکرش را میگفت!
هیچگاه فکر نمیکردم لحظه ازدواج برادرم تا این حد هیجان انگیز باشد
بعد از به توافق رسیدن بزرگتر ها زهرا با خجالت کنار ابوذر روی مبل مینشیند... پریناز ذوق میکند و بابا محمد لخند روی لب دارد صدیقه خانم بغض دارد از آنهایی که تهش میشد اشک شوق...حاج رضاعلی روی مبل کناریشان مینشیند با لبخند از زهرا مپپرسد:شما راضی هستی؟
زهرا محجوب لبخند میزند و میگوید:بله
حاج رضاعلی صیغه را خواند و آن لحظه دلم میخواست قربان قبلت گفتن دختر نجیب رو به رویم بروم...نزدیک زهرا میشوم محکم...گونه اش را میبوسم و میگویم :به جمع ماخوش اومدی خانم
سعیدی!
ابوذر زیرزیرکی عروسش را دید میزند و زهرا مدام رنگ عوض میکند ، گوشه ای می ایستم و اشک شوقم را پاک میکنم... صدای مردانه ای را میشنوم که میگوید:ته تغاریه طاقت بی مهری نداره براش خواهر باشید نه خواهر شوهر!
باتعجب سمت صاحب صدا بر میگردم... آقای برادر است....میخواهم جوابش را بدهم که از کنارم میگذرد!
زیر پوستی قیصری بود برای خودش... می اندیشم همه ی برادر های عالم اینچنین هستند؟
دانای کل فصل نهم
بعد از اینکه مراسم تمام شد و همگی به خانه برگشتند ابوذر بی حرف رفت بالا پشت بام لحظه پای به این اندیشید که اشکال اینکه این وقت شب با همسرش حرف بزند چیست؟
لیست مخاطبین را بالا پایین میکند و زهرابانو را میگیرد!
بعد از چند بوق صدای ظریف زهرا می آید: سلا
ابوذر کمی هیجان زده بود: سلام
_کاری داشتید؟
ابوذر با خود فکر کرد کاری داشت؟
_نه ... اشکالی داره بدون اینکه کاری داشته باشم باهمسرم تماس بگیرم؟
زهرا دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:نه!
_راستی الا شما همسر منی؟ یه خورده باورش سخته نه؟
_بله
_باید همچنان همدیگه رو با ضمیر دوم شخص جمع خطاب کنیم؟
زهرا میخندد:نه!
_خوبه
_آره خوبه
_تو نمیخوای به من چیزی بگی زهرا خانم....نه نه زهرا جان قشنگ تره!
زهرا لب میگزد:راستش من چیزی برای گفتن ندارم.
_پس این نامزدا چی میگن به هم که مخابرات از دستشون عاصی شده؟
بازهم میخندد:نمیدونم والا📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_هفتادم
📚 _بانو شما ادبیات خوندی ، شعری عاشقانه ای چیزی..هیچی تو کشکولت نداری؟
زهرا دلش میرود برای این روی شیطان نادیده ابوذر..
_چرا یه شعری هست یه جورایی وصف حال قبل از امشبه...
_اوممم به نظر جالب میرسه بانو ، منتظرم!
زهرا صدایش را صاف میکند و آرام شعر را زمزمه میکند:
_تو مرد اجتماعی پیراهن آجری
من دختری خجالتی سرد و چادری!
من دختری خجالتیم در حوالیت
دارم کلتفه میشوم از بی خیالیت
_ما غلط بکنیم بی خیال شما باشیم
_گفتم وصف قبل از امشبه!
_آهان بله...
_ترسیده ام از این همه محجوب بودنت
با دختران دور و برم خوب بودنت!
با من شبیه خواهر خودت حرف میزنی
من خستهام از این همه داداش ناتنی!
_از امشب مثل همسرم باهات حرف میزنم بانو
_با گیره ای که روسریم را گرفته است
دنیا مسیر دلبریم را گرفته است!
_بنده خدا ما م گرفتار همون تار و پود همون روسری هستیم!
_با من قدم بزن کمی این مسیر را
با خود ببر حواس من سر به زیر را!
_من آماده ام بریم
_ابووووذر جدی باش
_چشم
_صعب العبور قله خود خواه زندگیم
ای نام کوچکت غم دلخواه زندگیم
تبعید میشوم به تو در شب نخوابیم
با تو درست مثل زنی انقلابیم!
_جانم زن انقلابی من.!
_باید که از حوالی قلبم بکاهمت
با حفظ حد فاصل شرعی بخواهمت!
_چی چی رو بکاهی؟من تضمین میکنم هیچ مشکلی پیش نیاد فاصله ها رو پر کن عزیزم!
_در من جهنمی از سر به راهی است!
دنیای من بدون تو یک حرف واهی است!
ابوذر هیچ نگفت زهرا آرام صدایش زد:ابوذر....
_جانم
زهرا دلش مالشی رفت و گفت:جانت سلامت ساکت شدی...
_خونم که بردمت و خانم خونم شدی باید هر شب برام شعر بخونی!
_چشم
_میخوام جوابتو بدم...
میشنوم مهندس📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
💢گسترش حجاب
🌺 یڪۍاز مهم ترین راه هاۍ
ترویج حجاب اینه ڪه محجبه هادرمورد لذتۍڪه از حجاب
میبرن صحبت ڪنن....
🔸احساس خوبۍڪه حجاب
بهشون میده...
💖 لذتۍڪه از اطاعت دستور
مولاۍخوبشون میبرن...
🌷 براۍاین احساس بنویسید،
شعر بگید، نقاشۍبڪشید و...
اونوقت ببینید چطور باعث جذب
بانوان به سمت حجاب خواهد
شد...
از زیبایۍصحبت ڪن....♥️
@dokhtaranchadorii
بانو🍃
به گیسوانت بیاموز که بیرون ارزش دیدن ندارد...
@dokhtaranchadorii