eitaa logo
♥️دختران حاج قاسم♥️
602 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
484 ویدیو
41 فایل
❀{یازهـــــرا﷽}❀ 🌸بانوی ایرانی.🌸 غرب تو را نشانه رفته است. چون خوب میداند تو قلب یك خانواده ای {پس #علمدار « #حیای_فاطمی» در #جبهه_هاےجنگ_نرم باش} #ڪپے_با_ذڪر_صلوات_براے_سلامتۍ #آقا_امام_زمان(عج)💚
مشاهده در ایتا
دانلود
#شهیداݩہ°•﴿🕊﴾°• #اۍ_شہیــد دختران زیادے هستند ڪہ هر روز پشت سنگر سیاهِ چـاڋرشان دفاع مےڪنند از خونتـــٰان هر لحظہ شہیـٖـد مےشوند با طعنہ هاے مردم شهــر اینـان شہیـٖـدان زنده اند... #مدافع_چــاڋر_مــاڋر #شہیدهـ_مےشوم_روزے @dokhtaranchadorii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🌿سلام ای انتظــارِ انتظـــارم 🌸سلام ای رهبر و ای یادگارمـ💝 🌿سلامم بر تو ای فرزند_زهرا 🌸سلامم بر تو ای ناجی دنیـا اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌺 #صبحتون_مهدوی💚 @dokhtaranchadorii
💚 🌺 امام مَهدی (عج) : اگر شیعیان ما به اندازه یک لیوان آب تشنه ما بودند، ظهور میکردیم. 😔 (شیفتگان حضرت مهدی (عج)، ج 1، ص 155) 🔸▪️🔸▪️🔸▪️🔸▪️🔸 ‌ جای فکر داره که چرا امام زمان (عج) فرمودند اگر به اندازه یک لیوان آب تشنه ظهور بودند، می آمدیم! 🤔 ‌ چرا نفرمودند "مردم دنیا"؟ چرا نفرمودند "مسلمانان"؟! 🤔 ‌ اگه کلید ظهور دست ما شیعه هاست، چرا بدترین گناهان رو انجام میدیم؟😔 ‌ گناه که شاخ و دم نداره. برید رو بخونید! گناهی هست که تو مملکت ما به وفوووور انجامش ندن؟ 🤔 ‌ اتفاقا تو هر گناهی صدر جدولیم 😐 به بدترین شکل ممکن انجام میشه تو شیعه خونه امام زمان!!! ‌ برید بخونید گناهان کبیره رو 😟 ‌ اونوقت جای وحشتناکش اینجاست که برچسب رومونه 😰 ❤ مَهدیِ صاحب الزمان (عج): ‌ 🔶 چیزى ما را از شیعیان محبوس نکرده است، مگر ناخوشایند و ناپسندى که از آنها به ما مى رسد. ✋ اگر خداوند به ما توفیق همدلى در وفاى به عهدى که بر ایشان است، عنایت می فرمود، توفیق دیدار ما براى ایشان به تأخیر نمى افتاد و در سعادتِ دیدار ما با معرفتى شایسته و درست شتاب مى شد. 🍃 ‌ الزام الناصب، ج ۲، ص ۴۶۷ 📚 ‌ تعجیل‌در (عج) نکنیم 😔💔 ❤️ ⚠️ @dokhtaranchadorii
﷽ ◢حجاب زݩ◤ اسلحــه اےڪه براےدفاع ازڪرامت انسانۍاوست؛به پایه هاےپوشالےتمـدݩ استڪبـ↯ـارےحمله مےبرد⇣ حجابـ وعفاف، آسمــانۍتریـݩ راه به مدینــه فاضلــه است... #لبیک_یازینب_س 🌹 @dokhtaranchadorii
بعد از نثار "جان" تنها یک "نام" برایش باقی ماند به آن هم راضی نشد؛ #گمنام همانند #مادر #خوشا_گمنامی #حضرت_زهرا_گمنام_می‌خرد #شادی_روح_شهدا_گمنام_صلوات ------------------------------------------------- ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏳 زیارتنامه "شهــــــداء" 🌺بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم🌺 اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... 📎هدیه به ارواح طیبه شهدا صلوات.. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
کشتی‌گیر اوکراینی:آرزویم دیدن آقا سیدعلی خامنه‌ای است/عاشق شهید حججی هستم «المار نور علی‌اف» در گفت‌وگو با فارس: 🔹مرجع تقلید من آقا سیدعلی خامنه‌ای است. 🔹من نیت کرده بودم که اگر این مدال طلا را کسب کنم با تصویر حضرت آقا به روی سکو بروم. 🔹به حق که نام آقا را چه لاتین و چه فارسی از هر طرف بنویسید آقا است. 🔹این نام برازنده مولای ما سید علی خامنه‌ای است؛"جانیم سنه قربان اولسون" (جانم فدای تو باشد). 🔹دیدار با آقا سیدعلی خامنه‌ای آرزوی من است؛ کاش روزی برسد که ایشان را ببینم. 🔹عاشق شهید حججی هستم و دوست دارم من هم همانند او باشم. ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
میشه یه صلوات برای سلامتی امام زمان (عج) بفرستید؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✖️دختر مسافر و خانواده اش ۲۲ خرداد، با سعید عابد، راننده اسنپ، ملاقات کردند. در این دیدار خانم پویه نوریان از راننده دلجویی و عذر خواهی کرد و راننده اسنپ نیز هدایایی به این دختر داد. 🔺رسانه های ضد انقلاب همچون آمدنیوز طی روزهای اخیر با مانور بر روی این موضوع مثل همیشه داستان سرایی هایی بر مبنای توهماتشان منتشر کرده بودند. آیا رسوایی های درس عبرتی برای مخاطبان فریب خورده اش خواهد شد؟! داستان سرایی های و مدیرش برای مقابله با رسوایی هایش ادامه خواهد داشت و عده ای ساده لوح هم همچنان فریب خواهند خورد.! @dokhtaranchadorii
@shahed_sticker۲۱۱.attheme
155.2K
تم گوشی شهید ابراهیم هادی💚 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
میـن که خطر ندارد! اگر پا رویش بـرود، آسمانی می کند.. اما زمین... پا که گیرش بیفتد، سر به هوا می شوی... الهی به حق شهدا ، نَفسمـان گیر این دنیا نشود #شهدا‌_دستمون‌_رو‌بگیرین #گیر‌_دنیا‌_شدیم ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷 رسم خوبی داشتیم، ماه رمضون ها بعضی شب ها چند تا از مربی ها جمع میشدیم افطاری میرفتیم خونه ی دانش آموز .یه بار تو یکی از شبا تو ترافیک گیر کردیم اذان گفتند. علی گفت : وحید بریم نماز بخونیم؟ وقت نمازه من گفتم پنج دقیقه بیشتر نمونده علی جان بزار بریم اونجا میخونیم نشون به اون نشون که یک ساعت و نیم بعد رسیدیم به خونه ی بنده خدا از ماشین که پیاده شدیم زد رو شونمو گفت: کاری موقع #نماز_اول_وقت انجام بشه #ابتر میمونه 🌷 شهید غیرت، علی خلیلی🌺 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💠 برایش صبحانه آماده کردم ٬ برگشت رو به من گفت :« آخرین صبحانه را با من نمی خوری ؟!» خیلی دلم گرفت 😔گفتم :« چرا این طور میگی ٬ مگه اولین باره میری ماموریت ؟!» موقع رفتن به من گفت :« فرزانه سوریه که میرم بهت زنگ بزنم ٬ بقیه هم هستن ٬ چطوری بگم دوستت دارم ؟ بقیه که می شنون من از خجالت آب میشم بگم دوستت دارم »😍 به حمید گفتم :« پشت گوشی بگو یادت باشه !من منظورت رو می فهمم »❤ قرار گذاشتیم به جای دوستت دارم پشت گوشی بگوید یادت باشه ! خوشش آمده بود ٬ پله ها را می رفت پایین بلند بلند می گفت :« فرزانه یادت باشه !» من هم لبخند می زدم و می گفتم :« یادم هست !»😀 "شهید حمید سیاهکالی" شهدا را یاد کنیم با ذکر ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
#دلتنگی_شهدایی #سلام_عزیز_برادرم✋🌷😢 گاهی که #دلم از این زمینیان می گیرد پاهایم مرا بسوی یک نقطه معلوم وپرطپش میبرد آنجاکه #میعادگاه_عشق وجایگاه سروقامتان همیشه جاودان است! آری #مزار_شهدا... قلبم آنجا #آرام است ... آرامتر ازهرلحظه ای که بوده است ... روی سنگ قبر شهدا نوشته هاو سروده هایی ناب و زیبا چشم نواز ست همه را بارها و بارها می خوانم و نمیگذارم #صدای شان از درون ام #گم شود... #پنجشنبه_ویاد_شهدا_باصلوات🌸 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صد‌و‌چهل‌و‌پنجم 📚 صبر نداری آیه...صبر نداری..اتفاقا این حرفش گوشت شد به تنم چسبی
📚 شب قبل تصممیم را گرفته بودم... یکی دو ماهی بود که طرحم تمام شده بود و حالا من پرستار قرار دادی آن بیمارستان بودم.... بسم اللهی گفتم و برگه ی استعفا را پر کردم و تحویل سر پرستار دادم....نسرین و مریم وهنگامه و باقی دوستانم که از تصمیم با خبر شدند با چهره های گرفته دلیل خواستند و من هم گفتم که چه پیش آمده...سرزنشم میکردند که چرا این شرایط را قبول کردم و من خوشحال بودم...البته که دلم تنگشان میشد...داشتم با آنها حرف میدم که صدای آیین راشنیدم... _خانم سعیدی.. بی جهت دلم ریخت و برگشتم سمت صدا... _بله؟ اخمهایش در هم بود _میشه چند لحظه وقتت رو بگیرم؟ سری تکان داد و اشاره کرد که همراهش بیرون بروم...فردای خواستگاری بود که ماجرا را به مامان حورا خبر دادم و از فردای همان روز بود که خیلی کم دیده بودمش و هروقت هم دیداری صورت میگرفت تنها سلام بود ووخداحافظ.... مامان حورا شاید آنطور که میخواستم استقبال نکرد....شاید دلش میخواست دخترش عروسش هم بشود ولی خب نمیشد....همراهش روی همان نیمکت سرد و معروف نشستیم...چند لحظه سکوت کرد و گفت: _دروغه اگه بهت بگم خوشحالم...چون نیستم...نمیدونم چرا...انتظار نداشتم اولین تجربه احساسیم همچین عاقبتی داشته باشه.... هیچ نگفتم و تنها سکوت کردم....ادامه داد:این روزا داشتم فکر میکردم اگه منم ریش پر پشت داشتم در اون شانس داشتم برای بردن دلت؟ پوزخند زدم گرفتار ریشه بود دلم....ریش را که عذر تقصیر غیر آدمیزاد ها هم دارند! آرام گفتم: من آدم ظاهر بینی نبودم.... امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید... سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت:من هنوز شانسی دارم؟ باورم نمیشد این آیین باشد...اقتدارش کجا بود؟ با لکنت گفتم:آ...آقا...آیین من....خب من... دستهایش را بالا گرفت و گفت: فهمیدم....امیدوارم خوشبخت بشی....تو لایق بهترین هایی! و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین دانای کل (فصل آخر) نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته بود امیرحیدر دلش جای دیگری است....آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود....انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد....مادر و عمه اش بودند که بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعی‌تر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد....از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش بود تا دوری از خانواده‌اش و خیلی چیزهای دیگر...نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره! خوشحال بود که کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و درد دل کندن از یک رویای همیشگی....مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود...بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای عذرخواهی از برادر غیرتی یک خواهر! دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد....بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که میپرسد کیست؟ _منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر📚 @dokhtaranchadorii
📚 زهرا پیش از اینها منتظر این همکلاسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند:بفرمایید آقا مهران خوش آمدید.... ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:کی بود زهرا جان؟ _آقا مهران دوستت بود... و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند...ابوذر متعجب به در نگاه کرد....حقیقتا انتظارش را نداشت! بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند....ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد....زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد.. _خوبی ابوذر؟ ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش بیاورد خطاها را! _خوبم آقا مهران.... و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران اینبار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش گرفت:شرمنده ام رفیق...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم.... ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش... _اگه...اگه من نبودم...تو امروز این حال و روزت نبود! ابوذر آرام میخندد و میگوید:چی میگی؟ قسمت این بوده...تو نه یکی دیگه.... مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:من شرمنده ام...شرمنده‌ی تو... شرمنده ی خانوادت و حتی شرمنده ی اون دختر.... ابوذر لبخندی میزند و میگوید:من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم... ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد....آرام گفت:من...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟ ابوذر باز هم لبخند زد...دوست داشت این رفیقش را با تمام تلخی های گذشته دلش نمی آمد اذیت شدنش را ببیند....خواست حرفی بزند که زهرا با لبخند محوی سنی به دست نزدشان آمد... *** امیرحیدر خود جواب آزمایش را گرفته بود و با لبخند و شیرینی به خانه برگشته بود....خدا را هزار باره شکر میکرد برای این همه اتفاق خوب در زندگی‌اش... شیرینی به دست وارد خانه شد و با صدای پرنشاطی گفت: سلام اهل خونه... میرحیدرتون اومد با دست پر... طاهره خانم لبخند زنان از آشپز خانه بیرون آمد.... _چی شده کبکت خروس میخونه؟ امیرحیدر پاکت آزمایش را نشان میدهد و میگوید:خدا رو شکر مشکلی نیست. طاهره خان الحمدللهی میگوید و بعد دستی به سرش میکشد و میگوید:فکر کنم باید برم دنبال نشون برای مراسم فردا شب! فردا شبی که قرار بود بین پسرش و آیه محرمیت بخوانند و راستی راستی امیرحیدرش داشت مرد زن و زندگی میشد....عقیله کمک کرد تا آیه زیپ لباسش را ببندد و بعد بوسه ای روی گونه ی عزیز دردانه اش نواخت....باورش برای همه سخت بود که آیه داشت عروس میشد....این دختر دوست داشتنی و توی دل برو....اشک شوقی بر چشمان پریناز نشست و آیه در حالی که اشکهایش را پاک میکرد سرزنش وار گفت:گریه واسه چیه مامان پری؟ پریناز دستپاچه لبخندی زد و گفت: دخترمی عزیزم....داری عروس میشی...اشک شوقه... آیه هم او را تنگ در آغوش گرفت....حس عجیبی بود...خیلی عجیب...زنگ در فشرده شد و همگی بیرون رفتند برای استقبال از میهمانان جز آیه...شب عجیبی بود...او امشب همسر کسی مثل امیرحیدر میشد و حس کردن چنین تغییری ورای تصورش بود....تقه ای به در خورد و پشت بندش حورا به داخل آمد....خود پریناز علی رقم میل باطنی اش دعوتش کرده بود....گفته بود حق مادر آیه است که امشب را حضور داشته باشد....هرچند که عدم حضور آیین به بهانه سفر کاری قدری آیه را ناراحت کرده بود....📚 @dokhtaranchadorii
📚 حورا آرام او را در آغوش گرفت و تنها گفت:میدونم اونجور که باید برات مادری نکردم....میدونم حق پریناز خانم بیشتر از من به گردنته ولی امشب و هر وقت دیگه روی من به عنوان یه مادر و یه دوست حساب باز کن. آیه هم لبخندی زد و گفت: شما منو به دنیا آوردی...من حیاتمو مدیون شمام... خودت رو دست کم نگیر مامانی... حورا خواست چیزی بگوید که عقیله به در نواخت و در را باز کرد و خطاب به آن دو گفت: میشه بیرون تشریف بیارد؟مهمونا خیلی وقته رسیدن... آیه کمی با استرس روی مبلی نزدیک امیرحیدر نشست و گویا محرم کردن نامحرمان این خانواده کار حاج رضا علی بود و شمیم نفس گرمش همیشه در آن خانه پیچیده بود و حضور مقدسش سبز میکرد اول راه زندگی را.....صیغه که خوانده شد همگی نفس راحتی کشیدندو دوماهی فرصت بود برای آماده شدن و زندگی مشترک....از فردا تشریفات و خرید های معمولی آغاز میشد و از فردا آیه باید یاد میگرفت چطور باید همسر بود...شب عجیبی بود برای هر دو آنها.... *** زنگ در فشرده شد و آیه روسری روی سرش را مرتب کرد...با لبخند نگاهی به چادر مشکی اهدایی نرجس جان کرد.... سوغات را با عشق برداشت و ماهرانه سرش کرد...همانطوری که همیشه آرزو میکرد....روسری رنگی رنگی زیر چادر و چادری که لبه‌اش از لبه ی روسری جلو تر آمده بود....لبخندی زد و با خداحافظی کوتاهی از خانه بیرون زد....امیرحیدرش را دید که کمی بالا تر از در خانه‌شان توی همان پراید سفید رنگ نشسته و منتظر اوست....اولین باری بود که داشت با چادر مشکی و رسمی در نظر شوهرش ظاهر میشد و برایش هیجان انگیز بود عکس العمل او...در را باز کرد و با سلامی سوار ماشین شد....امیرحیدر برای چند لحظه مات فرشته ی زیبای کنارش نشسته بود....آیه دستی برایش تکان داد:چی شدی آقا سید؟ امیرحیدر با لبخندی قد و بالا و صورت قاب گرفته در آن پارچه ی جذاب مشکی را از نظر گذراند و بعد آرام زمزمه کرد: رضاخان هم اگر میدید تو با چادر چه زیبایی....تمام عالم پر میشداز قانون چادر های اجباری.... قند در دل آیه آب شد و با خجالت سرش را پایین انداخت...امیرحیدر خندان نگاهش کرد و گفت:خجالتی شدنتم خوشکله مهربون.... آیه لب گزید و سر به زیرخندید...خرید کردنشان تا به ظهر طول کشید...بعد از نماز ظهر هر دو روی نیمکت بیرون بازارچه نشسته بودند و امیرحیدر با آب آلبالو هایی که سرخی شان دل هر بیننده ای را مالش میداد نزدیکش شد... _مرسی حیدر جان _خواهش میکنم عزیزم.... و خب هضم این یکهویی (تو) شدنها و عزیز شدنها قدری برای آیه سخت بود... امیرحیدر بعد از نوشیدن جرعه ای از نوشیدنی اش بی مقدمه پرسید: میگم آیه میشه بگی دلیل اصلی بله گفتنت چی بود؟ لبخندی روی لبهای آیه نشست....همه دلایلش به یک اندازه سهم داشتند در بله گفتنش...نگاهی به گوش شکسته ی عزیزش کرد و گفت:شاید چون تو تنها کسی بودی که گوشش شسکته بود... امیرحیدر از این پاسخ جالب لبخندی میزند و سرش را پایین می اندازد....آیه یک آن فکری به ذهنش خطور میکند و بعد گوشی تلفنش را از جیبش بیرون میکشد: _میگم...میخوام اسمتو تو مخاطبمام عوض کنم...چی بزارم به نظرت؟ امیر حیدر دستبه سینه به نیمکت تکیه میدهد و میگوید:چی بگم؟ آیه فکری به ال سی دی گوشی اش نگاه میکند و بعد با لبخند آهانی میگوید... امیرحیدر با کنجکاوی نگاه میکند که نام پیش بینی شده چیست؟📚 @dokhtaranchadorii
📚 آیه با ذوق نام (پهلوون) را تایپ میکند. آیات (فصل آخر) گرما دیوانه کننده شده بود این چند روز....دانه دانه قاب عکسهای روی میز را تمیز میکردم....نگاه کردنشان همیشه باعث آرامشم میشد...زیبا تریین عکسهای عالم بودند اینها....عکس خانواده‌ام... مراسم عقدمان...چه شب و روزهایی بود....به اتفاق امیرحیدر تصمیم گرفتیم عقدمان را میمهان ارباب باشیم....به ساده ترین صورت ممکن به امام جماعت صحن بین الحرمین گفتیم و خطبه عقدمان را خواند....من یک چادر سفید پوشیده بودم و حیدر با همان لباس پیغمبر کنارم نشست و همسرم شد....یک سال از زندگیمان میگذر و ما خوبیم...کنار هم خوشبختیم...بهشت برین نیست زندگیمان ولی خوشبختیم....حاج رضاعلی به مانند خیلی از علما روزی که دیدتمان گفت بروید و بسازید...و ما هم میسازیم کنار هم...با هم میسازیم...با خودمان و سختی ها و حتی خوشی هامان! بعد از بازگشتمان البته لباس عروس هم به تن کردم....لباسی که روزی میگفتم حق هر عروسی است تنش کردن اما بعد از آن تجربه تکرار ناشدنی واقعا دیگر برایم مهم نبود....اینکه مراسم عروسی آنچنانی نگریفتیم و عروسیمان شد همان ولیمه ی بعد از کربلا اصلا اذیتم نکرد....من من خب شاید خیلی بیشتر از باقی عروسها حظ برده بودم از عروسیم....قاب عکس به یادماندی شب ازدواجم را سرجایش گذاشتم...عکس ابوذر و زهرا را نیز با دلتنگی پاک کردم...قربان دانه لوبیا های عمه بروم...دوقلو با دار بود عروسمان... آنها هم سر خانه زندگی شان رفته بود و پا به ماه بود زهرایمان و این روزها همه مان چشم انتظار آمدن(علی اصغر و علی اکبر) ابوذر بودیم...کمیل هم بالاخره به آرزویش رسیده بود و این روزها داشت درس میخواند برای امتحانات ترم اول کارگردانی...دلم لک زده بود برای مامان پری و پدرم مامان عمه ی دوست داشتنی که حالا با آنها زندگی میکرد و البته مامان حورا و خانواده والا که گویا حریف اصرار های شهرزاد نشدند و ماندگار اینجا شدند جز آیین که شش ماه اینور بود شش ماه آنور! بوی کیک از فر بلند شد و آرام به سمت آشپز خانه راه افتادم....یک سالی میشد که ساکن بوشهر شده بودیم و من هنوز با این گرمای کلافه کننده خو نگرفته بودم....با احتیاط کیک را از فر بیرون میکشم و در یخچال را باز میکنم خامه های شیرین و رنگی را بیرون میکشم... خم میشوم تا تزیینش کنم که لگد میزند...لبخندی میزنم و تشر وار میگویم:نکن تمرکزم بهم میریزه... با این حرفم لگد دیگری میزند...بازی اش گرفته کمتر از نیم وجب من:نکن مامان جان دارم برای بابا درست میکنما... اینبار آرام حرکت میکند و من را به خنده می اندازد و غد بازی در می آورد برایم نیامده....کیک را تزیین میکنم و نگاهی به ساعت می اندازم...‌الان است که برسد مرد خانه پا تند میکنم تا اتاق و سریع لباسهایم را عوض میکنم...نگاهی به شکم بر آمده ام میکنم و با لبخند رو به او میگویم: بد قواره ی کوچولو اگه تو نبودی الان من با این ریخت و قیافه پیش بابات حاضرنمیشدم! بر میخورد به او به مثل اینکه لگدی دیگر نثارم میکند و من چقدر این موجود نادیده را دوست دارم...همین دیروز بود که فهمیدم دختر است و خدا میداند چقدر سپاسگذارش بودم برای این لحظه های گرم تکرار نا پذیر...آرام زمزمه میکنم: _اعصاب نداریا... نگاهی به میز میکنم و کمی از عطر مورد علتقه ی امیرحیدر را به خود میزنم.... نگاهم می افتد سمت وسایل آرایشم و رژ نارنجی رنگی که باز هم امیرحیدر دوست دارد را بر میدارم و با دقت روی لبهایم میکشم.📚 ..... @dokhtaranchadorii
📚 نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا شرمنده‌ام... میدونم این مواد شیمیایی ممکنه برات ضرر داشته باشه...ولی فقط یه رژ لبه برای اینکه بابات اومد خونه با یه مرده طرف نشه....خواهش میکنم به خاطر همین رژ آبروریزی نکن و عقب مونده ومسخره به دنیا نیا خب؟ بالاخره من که نمیتونم از پدرت بزنم برای تو میشه؟ عکس العملی از خود نشان نمیدهد ومن بلند میخندم: دختر ناز نازی مامان قهرکردی؟ خب توام! همان موقع بود که زنگ در به صدا در آمد....خودش بود...حضرت شوی! آخرین نگاه را به خودم کردم و ازاتاق خارج شدم و در را برایش باز کردم...تکیه داده به چهارچوب در عروسک دست ساز و محلی دخترانه ای را بادستش تکان داد وگفت: اینم از دوستِ دختر بابا... باذوق عروسک را از دستش میگیرم وداخل میشود....نگاه میکنم به چهره ی آفتاب سوخته و مهربانش....کاش میشد از برخی از صفحات زندگی ات اسکرین شات بگیری و توی پستوی خاطرات با همان وضوح ذخیره کنی...دوباره به عروسک نگاه میکنم و میگویم: اینو از کجا آوردی؟ نگاهم میکند و میگوید:خاله سمیرا برای دخترمون درست کرده بود. خاله سمیرا پیرزن نان محلی فروش بازارچه نزدیک خانه مان بود که هر دوشنبه بایداز او نان محلی مخریدیم.... پیرزن مهربان و زحمت کشی که نان محلی هایش همیشه طعم و عطر عطوفت داشت...سمت آشپزخانه میروم و در همان حال عروسک را روبه روی دلم میگیرم و میگویم : نگاه ببین چی داده بهت خاله سمیرا... عروسک را روی اپن میگذارم و سراغ کیک میروم...شربت زعفران را هم با وسواس داخل ظرفش میریزم...حیدرم از دستشویی بیرون می آید و خسته روی مبل مینشید و میگوید:زحمت نکش صاحب خونه اومدیم خودتونو ببینیم! میخندم و میگویم:عالیجنابا دارم برایتان کیک و شربت آماده میکنم اساعه آمدم... بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم...کنارش مینشینم و بوسه ای به پیشانی‌ام مینشاند ومیگوید:راضی به زحمت نبودیم مهربون.. _نوش جونت پهلوون.. باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد...میپرسد:دختر بابا چطوره؟ _ناز نازیــــــــ میخندد و نگاهم میکند....موهایم راحلقه حلقه میکنم و میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟ بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه! دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه احل دارم...زن دوم و سوم و چهارم....ببین فکر بد نکنیا...اصلا زن دوم به بعدو گذاشتن واسه همین موقع ها واسه راحتی زن اول...فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه... این عالی نیست!؟ چشم غره ای میروم و میگویم:حیدر جان سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر بزرگ کنم! قهقه ای میزند وبعد خیره به شکمم میگوید:اسم چی گذاشتی حالا برای دختر بابا؟ لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه... میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو... دستی میکشم روی شکمم... _نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه ولی خب نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم... فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت اسمشو در نظر نداشتم... بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد...راه حل خوبی بود.📚 @dokhtaranchadorii
📚 کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود....هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟ لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات! اندکی آشنا آمد برایم...در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟ اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟ بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان...در تفاسیر اومده منظور همون امام علی(علیه السلتم)... آخرشم حرف تو شد...علی! لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیرریعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی...راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را! از ذوقم سر و صورت امیرحیدر را غرق بوسه میکنم و او به قهقه زدن میافتد... دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند...طرح لبهایم مثل مهر خاتم روی صورتش جا خوش کرده بود بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین عکس میگیرم....امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم.....عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود....عکسهای جالب بود....در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد....دور اما نزدیک....امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند....بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟ نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه...جدیدا رییسمون شدن چطور؟ متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد و این شباهت ها واقعی... هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟ تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید: عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟ ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...نه اشتباه نمیکردم...خودش بود....همان عمو عیسی با صورتی پیرتر مطمئن بودم با صدای بلندی میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت! امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟ وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم:عمو عیسی است...شوهر مامان عمه خودشه! مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا...چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود...چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود...چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان....گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه زیبایی...شکرت عزیزم شکرت....یاعلی! ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار کوثر امیدی(نیل2) پایان📚 @dokhtaranchadorii