❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۲
قبول ڪن درست نیست! بذار رڪ بهت بگم مامانمم چندبار خواستہ بهت بگہ یا ازت بدگویے ڪردہ هادے ازش خواستہ نرنجونتت!
نمیگم نقش بازے ڪن عزیزم میگم هواے غرور و احترامشو پیش بقیہ داشتہ باش همونطور ڪہ اون دارہ!
حتے پیش من و یڪتا.
سریع میگویم:آخہ اونم....
اجازہ نمیدهد حرفم را بزنم:با اینڪہ بین تون چہ اتفاقایے افتادہ ڪارے ندارم من تو جمعو گفتم!
سرے تڪان میدهم و لبخند میزنم:طرف برادرتے دیگہ!
دستش را پشت ڪمرم میگذارد و بہ سمت ماشین قدم برمیدارد:این دفعہ رو بهم حق بدہ!
بہ چند قدمے ماشین میرسیم،همتا در عقب را باز میڪند و بہ من چشم میدوزد.
لبخندے میزنم و بے میل دستگیرہ ے در سمت رانندہ را میفشارم.
همتا لبخندے از سر رضایت میزند و سوار میشود،نفس عمیقے میڪشم و روے صندلے جلو مینشینم.
هادے نگاهے بہ من و همتا مے اندازد و ماشین را روشن میڪند،یڪتا میخندد:چہ وردے خوندے هَمے مارڪو؟
همتا جوابے نمیدهد،یڪتا رو بہ من میگوید:راستے امشب خونہ ے ما میمونیا.
سرم را بہ سمتش برمیگردانم بهانہ مے آورم:نہ عزیزم! منم بخوام مامان و بابام اجازہ نمیدن!
یڪتا دستش را بہ سمتم دراز میڪند:موبایلتو بدہ! مامان و بابات با من!
پوفے میڪنم و موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم،یڪتا موبایل را از دستم مے ڪشد و چشمڪ میزند.
با حالت تعجب میگوید:اِ! موبایلت رمز ندارہ!
سرم را برمیگردانم،با خیال راهت بہ رو بہ رو خیرہ میشوم،محال است پدرم اجازہ بدهد.
یڪتا مے پرسد:شمارہ ے خونہ تون چندہ؟
از حفظ شمارہ ے خانہ را برایش میگویم،چند لحظہ بعد گویے جواب میدهند.
_الو سلام! خالہ پروانہ حالتون خوبہ؟
ڪمے مڪث میڪند و میخندد:نہ آیہ خوبہ! من موبایلشو ازش گرفتم باهاتون ڪار داشتم.
_ممنون خوبیم،همہ سلام دارن؛شما خوبید؟ یاسین و نورا خوبن؟
_قوربان شما! راستش خالہ زنگ زدم ازتون اجازہ بگیرم آیہ شب پیش ما بمونہ.
یڪتا دو سہ دقیقہ ساڪت میشود،سپس میگوید:نہ آخہ! ما خستہ ش ڪردیم الان مامان و بابا رو گذاشتیم فرودگاہ داریم برمیگردیم،گفتیم شب پیش منو همتا بمونہ.
بہ سمتش برمیگردم،چهرہ اش پَڪر است:چرا! هادے پیشمون هست...
دوبارہ مڪث میڪند،نگاهے بہ من و هادے مے اندازد و میگوید:یہ لحظہ!
موبایل را از دم گوشش پایین میڪشد،گرفتہ میگوید:مامانت میگہ بابات میگہ درست نیست،اجازہ نمیدہ.
لبخند میزنم:من ڪہ گفتم!
یڪتا دوبارہ موبایل را دم گوشش میگیرد و میگوید:بہ عمو مصطفے بگید ما ڪہ غریبہ نیستیم!
_آهان!
همتا آرام میپرسد:چے شد؟
یڪتا با چشم و ابرو بہ هادے اشارہ میڪند،هادے از آینہ نگاهش میڪند:چرا با حرڪات پانتومیم منو نشون میدے؟!
یڪتا سریع میگوید:همینطورے!
هادے ابروهایش را بالا میدهد و میگوید:موبایلو بدہ من!
یڪتا متعجب نگاهش میڪند و رو بہ مادرم میگوید:یہ لحظہ گوشے هادے ڪارتون دارہ!
هادے ماشین را ڪنار خیابان پارڪ میڪند و موبایل را از دست یڪتا میگیرد.
همانطور ڪہ ڪمربند را از روے نیمہ تنہ ے بالایش آزاد میڪند گرم میگوید:سلام! حالتون خوبہ؟
_ممنون لطف دارید! آقا مصطفے هستن؟
با گفتن این جملہ در ماشین را باز میڪند و پیادہ میشود،از یڪتا میپرسم:چے شد؟
یڪتا جواب میدهد:مامانت گفت اگہ فقط خودتون بودید اشڪالے نداشت غریبہ ڪہ نیستید،ولے باباش میگہ اینطورے درست نیست آیہ شب بمونہ خونہ تون!
لبش را بہ دندان میگیرد و ادامہ میدهد:منظورشون بہ هادیہ دیگہ!
آهانے میگویم و سرم را برمیگردانم،هادے در فاصلہ ے چند مترے ماشین مشغول صحبت با موبایل است.
چند لحظہ بعد موبایل را از دم گوشش پایین مے آورد و سوار ماشین میشود.
همانطور ڪہ ڪمربند را روے بالا تنہ اش تنظیم میڪند موبایلم را روے داشبورد میگذارد و میگوید:بفرمایید.
فرمان را مے چرخاند و ادامہ میدهد:بابا گفت اگہ دوست دارے میتونے شب بمونے!
با چشم هاے گرد شدہ نگاهش میڪنم،لبخند عجیبے میزند و میگوید:برسونمت خونہ یا میاے خونہ ے ما؟
لحن و چهرہ اش میخواهد این را بر سرم بڪوبد ڪہ حرف او پیش پدرم خریدار دارد ولے حرفِ من!
بدون حرف لبم را بہ دندان میگیرم و با حرص مشغول جویدنش میشوم.
یڪتا با ذوق میگوید:معلومہ میاد خونہ ے ما!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
آخیشے میگویم و پاپیونے ڪہ بہ موهایم بستہ بودم را از دور موهایم آزاد میڪنم.
همتا خمیازہ اے میڪشد و میگوید:آیہ! بذار بهت شلوار راحتے بدم.
دستم را میان موهایم میبرم و شروع میڪنم بہ خاراندنشان:نہ عزیزم! با همین شلوارم راحتم.
_مطمئنے؟
_اوهوم.
یڪتا همانطور ڪہ از پلہ هاے چوبے تخت بالا میرود میگوید:خب خانم نیازے! یہ شبو پیش ما بد بگذرون.
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب. ♥
@dokhtaranchadorii
❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۶۳
روے تخت مے نشیند و موبایلش را مقابل دهانش میگیرد:بچہ ها من میرم بخوابم! تا صبح ڪہ بیام شلوغ نڪنیدا!
همتا میخندد و سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد،یڪتا روے شڪم دراز میڪشد:بچہ هاے گروهن دیگہ!
همتا تشڪے روے زمین نزدیڪ تخت مے اندازد و رویش مے نشیند.
ڪنارش مینشینم:نمیرے سر جات بخوابے؟
چشمانش خستہ اند،لبخند ڪجے تحویلم میدهد:سر جامم دیگہ! تو برو رو تخت بخواب.
معذب میگویم:نہ! من با روے زمین خوابیدن مشڪلے ندارم.
دراز میڪشد:منم مشڪلے ندارم!
یڪتا خواب آلود میگوید:اصلا یہ ڪارے ڪنید! همتا بیاد سر جاش بخوابہ آیہ ام برہ هادیو از اتاقش پرت ڪنہ بیرون اونجا بخوابہ.
همتا میخندد:هادے ڪجا بخوابہ؟
یڪتا گوشہ ے لبش را مے خاراند:سوال خوبے بود! برہ تو سالن رو مبل بخوابہ!
میخندم و میگویم:بدبخت هادے!
یڪتا چشمانش را مے بندد:هادے شدہ برا چے؟! والا
منو همتا بلند میخندیم ڪہ چند تقہ بہ در میخورد،سریع بہ سمت تخت میدوم و زیر پتو میروم.
در باز نمیشود اما صداے هادے مے پیچد:همتا!
همتا سر جایش مے نشیند:جانم.
_در اتاقمو باز میذارم ڪارے داشتید بیدارم ڪنید.
همتا باشہ اے میگوید و دوبارہ دراز میڪشد،سرم را روے بالشت میگذارم.
رو بہ همتا میگویم:شرمندہ! جاتو اشغال ڪردم.
اخم میڪند:انقدر با ما تعارف نداشتہ باش!
لبخند گرمے میزنم و نگاهم را بہ دیوار میدوزم،همتا و یڪتا یڪ ساعتے از خاطراتشان میگویند و میخندیم.
ڪم ڪم خوابشان میبرد اما من نہ! نگاهے بہ ساعت موبایلم مے اندازم ڪہ دو و نیم را نشان میدهد.
نیم ساعتے در جایم جا بہ جا میشوم اما خوابم نمیبرد،پوفے میڪنم و سر جایم مے نشینم.
بے خوابے ڪلافہ ام ڪردہ،خمیازہ اے میڪشم و پاهایم را روے فرش میگذارم.
روسرے ام را از روے زمین برمیدارم و روے سرم مے اندازم،پاورچین پاورچین بہ سمت در اتاق میروم.
آرام دستگیرہ ے در را میفشارم و از اتاق خارج میشوم اما در را ڪامل نمے بندم!
موهایم را جمع میڪنم و از پشت داخل بلوزم مے اندازم؛روسرے ام را روے سرم مرتب میڪنم و آرام قدم برمیدارم.
بے خوابے بہ سرم زدہ،میخواهم این موقع شب در این سرما در حیاط قدم بزنم!
نزدیڪ در اتاق هادے میرسم،در اتاق تا آخر باز است و چراغش روشن!
جلوے اتاقش میرسم،دستانم را روے چشمانم میگذارم تا مبادا فوضولے ام گل بڪند و بخواهم داخل اتاقش را دید بزنم!
میخواهم عبور ڪنم ڪہ صداے استغفراللہ گفتنش مانع میشود!
دستانم را پایین مے اندازم،نگاهم روے هادے مے افتد!
پشت بہ من رو بہ قبلہ روے سجادہ نشستہ و ذڪر میگوید،بلوز و شلوار سفید رنگے بہ تن ڪردہ و عجیب مشغول است!
بوے عطر خنڪش بینے ام را قلقلڪ میدهد،چہ میشود این عطر فقط براے من باشد؟!
چند لحظہ بعد صلواتے میفرستد و مے ایستد،فڪر میڪنم براے نماز قیام ڪردہ ڪہ سرش را بہ سمتم برمیگرداند!
نفس در سینہ ام حبس میشود،ڪامل بہ سمتم برمیگردد.
بہ تہ تہ پتہ مے افتم:بِ...بِ...خدا...مے...مے...خواستم...میخواستم...
بے تفاوت نگاهم میڪند،نفس عمیقے میڪشم و بہ زور میگویم:میخواستم برم بیرون!
روے دو زانو مے نشیند و مشغول جمع ڪردن سجادہ اش میشود،آرام میگوید:اگہ تشنتونہ برو پایین،آب سرد ڪن یخچال آب دارہ،سرویس بهداشتے هم همین طبقہ هست انتهاے راهرو!
چشمانم را باز و بستہ میڪنم،انگشتانم مے لرزند دستم را روے قلبم میگذارم.
_داشتم رد میشدم نگاهم افتاد این ور!
سجادہ اش را جمع میڪند و بلند میشود،لبخند نمڪینے ڪنج لبش نشسته:مثل دفعہ ے قبل؟!
خون در صورتم مے دود،سرم را پایین مے اندازم و میگویم:ببخشید!
پاهایم را بہ زور براے حرڪت ڪردن تڪان میدهم ڪہ میگوید:خوابتون نمیبرہ؟!
نچے میگویم و روسرے ام را ڪمے پایین میڪشم،یاد دو سہ ساعت پیش مے افتم.
ڪمے از در اتاقش فاصلہ میگیرم،میپرسم:بہ پدرم چے گفتید ڪہ اجازہ داد شب بمونم؟!
سجادہ اش را ڪنار تخت میگذارد،بہ سمت میز تحریرش میرود همانطور ڪہ دفتر بزرگے با جلد چرم مشڪے رنگ از رویش برمیدارد میگوید:گفتم چندبار بهم گفتہ پسرم! توقع داشتم مثل پسرش بهم اعتماد داشتہ باشہ!
سرم را پایین مے اندازم و لب میزنم:آرہ بہ همہ ے عالم و آدم اعتماد دارہ جز دخترش!
نگاہ سنگینش را حس میڪنم:شاید خودتون باعث این بے اعتمادے شدید!
سرم را بلند میڪنم و پوزخند میزنم:از وقتے ڪہ یادم میاد بابام بہ من و خواهرام بے اعتماد بود! ما تقریبا با سیستم عرباے جاهل قبل از اسلام بزرگ شدیم! فقط زندہ بہ گورمون نڪردن!
ڪنجڪاو نگاهم میڪند،ادامہ میدهم:تو مایہ هاے زندگے نازنین!
چشمانش را ریز میڪند:وَ تو شبیہ نازنینے؟
جا میخورم از این مفرد شدن بے دلیل!
_نہ! من شبیہ خودمم!
عجیب مے پرسد:شبیہ خودت بودن یعنے چے؟
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
💠 #فدایی_خانم_زینب ♥
▪️ @dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ☺️
#آخرالزمان
💠حضرت علی (ع) در یکی از سخنرانی ها فرمودند:
✳️ به زودی پس از من زمانی خواهد رسید که در آن زمان چیزی پوشیده تر #حق و آشکارتر از #باطل و رایج تر از #دروغ بر خدا وپیامبرش نباشد.
✳️ نزد مردم آن زمان کالایی کم بهاتر از #قرآن نیست،وقتی که بخواهد به درستی خوانده شود. و کالایی رایج تر و فراوانتر از آن نیست،آنگاه که بخواهند به صورت وارونه و به #نفع دنیا طلبان معنایش کنند.
✳️ در آن ایام، در شهرها، چیزی ناشناخته تر از امر #معروف #خیر و شناخته شده تر از #منکر و #گناه نیست.
✳️ آن مردم در #اختلافات با یکدیگر و پراکندگی #متحدند واز #اتحاد و#یگانگی رویگردانند.
✳️ گویا آنان خود را #راهنمای قرآن میدانند نه قرآن را راهنمای خود،از قرآن در میان آنان جزء نامی باقی نمانده و جزء خط و نوشته ای چیزی از آن نمیدانند...
📚نهج البلاغه، قسمتی از خطبه ی 14 ♥
@dokhtaranchadorii
🎤حاج حسین #یکتا :
🎈✓جوان دیروز،✓جوان امروز،✓جوان فردا
جوان وسط #جنگِ سخت،جوان وسط جنگِ نرم، #جوان_عصرظهور
🎈جوان دیروز فرار میکرد بِره #جبهه..
دنبال این بود مادر پدرشو به هرطریقی #راضی کنه،شناسنامه شو📖 دستکاری میکرد که بِره جبهه..
🎈جوان دیروز با اینکه تو #خاکریز بود،شب🌙 قبل #عملیات درس میخوند📚..
🎈جوان دیروز دنبال #خدا بود..
دنبال این بود باخدا قاطی بشه💞.
باخدا #رفیق بشه..!!
🎈جوان دیروز #امام_زمان (عج) رو میخواست😔..
🎈سختی جنگِ سخت، باگریه های #نیمه_شب بچه ها،نرم میشد..!!
🎈جوان دیروز باگریه😭 نیمه شب معبر باز میکرد. #باضجه ش راه باز میکرد..
🎈جوان دیروز مثل #شهید_برونسی که #حضرت_زهرا(س) بهش میگفت چیکار کن..!
در جهاد اصغربا نگاه جهاد اکبرپیروز شدیم✌️.
🎈جوان امروز و #جهاد همه جانبه جنگ نرم.
#حضرت_آقا فرمودند:برویدوحقش را ادا کنید✊
🎈"شهید چمران: وقتی شیپور📣 جنگ زده میشود ، #مرد_از_نامرد شناخته میشود✔️.
🍃| @dokhtaranchadorii
#بـهـشـت
منـ
چـادرم را🍃
عاشـقانہ سر میڪنم😍
عاشق واقعے🌸
چـہ در سختے و راحتے👌🏻
و چہ در گرما و سرما🔥
معشوقہ اش را عاشـق اسـٺ💜
عاشقانہ چادر سر میڪنم😌
#من_وارث_مادرم✋🏻♥️
••🍃✨ @dokhtaranchadorii