داستاني از عشق و ارادت شهدا به امام حسين
داستان1:
گلوي بريده حضرت علي اصغر عليه السلام
گفت:
«توي دنيا بعد از شهادت فقط يك آرزو دارم: اونم اينكه تير بخوره به گلوم».
تعجب كرديم. بعد گفت:
«يك صحنه از عاشورا هميشه قلبمو آتيش مي زنه؛ بريده شدن گلوي حضرت علي اصغر»
والفجر يك بود كه مجروح شد. يك تير تو آخرين حد گردنش خورده بود به گلوش.
وقتي مي بردنش عقب، داشت از گلوش خون مي آمد.
مي گفت:
آرزوي ديگه اي ندارم مگر شهادت.
مشخصات شهيد: سردار شهيد حاج عبدالحسين برونسي-فرمانده تيپ 18 جوادالائمه از لشكر 5 نصر
****
داستان2:
مداح بي سر
هم مداح بود هم شاعر اهل بيت
مي گفت:
« شرمنده ام كه با سر وارد محشر شوم و اربابم بي سر وارد شود؟»
بعد شهادت وصيت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توي كتابخونه مسجد المهدي كندم.
سراغ قبر كه رفتند ديدند كه براي هيكلش كوچيكه. وقتي جنازه ش اومد قبر اندازه اندازه بود، اندازه تن بي سرش.
راوي: مداح اهل بيت حاج كاظم محمدي
مشخصات شهيد: حاج شيرعلي سلطاني مسئول تبليغات تيپ امام سجاد عليه السلام فارس محل دفن: كتابخانه مسجد المهدي شيراز
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
♥️🍃⇨﷽
🌷 داستان کوتاه پس گردنی
یکی از اساتید حوزه نقل میکرد میگفت:روزی یکی از شاگرداش بهش زنگ میزنه که فورا استاد واسش یه استخاره بگیره استاد هم استخاره میگیره وبهش میگه:بسیار خوبه معطلش نکن و سریع انجام بده.
چند روز بعد شاگرد اومد پیش استاد وگفت:
میدونید استخاره رو برا چی گرفتم؟
استاد:نه!!!
شاگرد:تو اتوبوس نشسته بودم
دیدم نفر جلوییم، پشت گردنش خیلی صافه وباب زدنه؛
هوس کردم یه پس گردنی بزنمش.
دلم میگفت بزن . عقلم میگفت نزن هیکلش از تو بزرگتره میزنه داغونت میکنه.
خلاصه زنگ زدم واستخاره گرفتم وشما گفتین فورا انجام بده.
منم معطل نکردم وشلپ زدمش.
انتظار داشتم بلند شه دعوا راه بندازه امایه نگاهی به من انداخت وگفت استغفرالله.
تعجب کردم گفتم:ببخشید چرا استغفار؟!؟!؟!
گفت:چند دقیقه پیش از کنار یه امامزاده رد شدیم یه لحظه به ذهنم خطور کرد که این امامزاده ها الکی هستن ودکان باز کردن که پول جمع کنن.
به خدا گفتم:ای خدا،اگه اشتباه میکنم یه پس گردنی بهم بزن.
تااین درخواستو کردم تو از پشت سر محکم به من زدی!!!
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
خاطره جالب ازحاج آقاقرائتی
جایزه
یکروز در منزل دیدم خانم دستگیره های زیادی دوخته که با آن ظرف های داغ غذا را بر می دارند که دستشان نسوزد ، آنها را برداشته و به جلسه درس برای جایزه آوردم . وقتی خواستم جایزه بدهم به طرف گفتم : یکی از این سه مورد جایزه را انتخاب کن : 1- یک دوره تفسیر المیزان که 20 جلد است و چندین هزار تومان قیمت دارد .
2- مقداری پول .
3- چیزی که به آتش و گرمای دنیا نسوزی .
گفت : مورد سوّم . من هم دستگیره ها را بیرون آوردم گفتم جایزه سوم دستگیره اشپزخونه هست وبهش دادم .
همه خندیدند 😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
می دانید داستان " گربه را دم حجله کشتن" چیست؟
می گویند در ایام قدیم دختری تندخو و بد اخلاق وجود داشته که هیج کس حاضر به ازدواج با او نبوده است. پس از چندی پسری از اهالی شهامت به خرج می دهد و تصمیم می گیرد که با وی ازدواج کند. بر خلاف نظر همه، او می گوید که میتواند دخترک را رام کند.
خلاصه پس از مراسم عروسی، عروس و داماد وارد حجله می شوند و ....چند دقیقه از زفاف که می گذرد پسرک احساس تشنگی می کند .
گربه ای در اتاق وجود داشته از او می خواهد که آب بیاورد! چند بار تکرار می کند که ای گربه برو و برای من آب بیاور!
گربه بیچاره که از همه جا بی خبر بوده از جایش تکان نمی خورد تا اینکه مرد جوان چاقویش را از غلاف بیرون می کشد و سر از تن گربه جدا می کند.
سپس رو به دختر میکند و میگوید برو آب بیار. خب معلومه دختر از ترس سریع میره آب میاره و این ضرب المثل از آن زمان رایج شد.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹 نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم 🌹
#آیه_های_جنون
#قسمت-373
قلبم بہ تپش مے افتد،بے اختیار لبخند میزنم اما سریع خودم را جمع و جور میڪنم!
ماشین ڪہ نزدیڪتر میشود وا میروم!فرزاد پشت فرمان نشستہ!
دلم بہ یڪ جورے میشود،از ذهنم مے گذرد نڪند اتفاقے براے روزبہ افتادہ!
بے اختیار چند قدم بہ سمت ماشین برمیدارم،چهرہ ے فرزاد درهم است!
چند ثانیہ بعد از ماشین پیادہ میشود و نگاهش را بہ گوشہ ے چادرم مے دوزد.
چشم هاے مشڪے اش برق خاصے دارند! پیراهن نوڪ مدادے اے همراہ با شلوار جین تیرہ بہ تن ڪردہ.
در ماشین را مے بندد و بہ سمتم قدم بر مے دارد،مضطرب نگاهش میڪنم.
سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:سلام!
سرم را تڪان میدهم:سلام! شما اینجا چے ڪار میڪنید؟! اتفاقے افتادہ؟!
سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد،مردد مے گوید:باید باهاتون صحبت ڪنم!
آب دهانم را فرو میدهم:راجع بہ چے؟!
سڪوت مے ڪند،نفسم را با حرص بیرون میدهم.
انگشت هایش را در هم قفل مے ڪند و چند قدم نزدیڪتر میشود.
من من ڪنان مے گوید:خُ...خب!
نفسش را با شدت بیرون میدهد،ناگهان سرش را بلند مے ڪند و بے هوا بہ چشم هایم زل مے زند:راجع بہ علاقہ م بہ شما!
زمان مے ایستد!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
با صداے سمانہ بہ خودم مے آیم،با لبخند نگاهم مے ڪند و مے گوید:خیلے وقتہ خوردن ڪردن ڪاهو و خیار و گوجہ رو تموم ڪردے!
متعجب نگاهے بہ مقابلم مے اندازم و مے گویم:اِ! آرہ!
سمانہ همانطور ڪہ از آشپزخانہ بیرون مے رود مے گوید:برم یہ زنگ بہ محسن بزنم ببینم ڪے میاد!
سپس از آشپزخانہ خارج میشود،نفس عمیقے میڪشم و پاهایم را تڪان میدهم.
میخواهم از روے صندلے بلند بشوم ڪہ فرزاد وارد آشپزخانہ میشود،معذب سر جایم مے نشینم و ظرف ها را مرتب روے هم مے چینم.
فرزاد نگاهے بہ سالن و سپس حیاط مے اندازد و با گفتن با اجازہ اے پشت میز مے نشیند.
لبش را بہ دندان مے گیرد و با گوشہ ے رومیزے بازے مے ڪند!
مثل آن روز بعد از ڪلے تردید،ناگهان سرش را بلند مے ڪند و بے هوا بہ صورتم خیرہ میشود!
آرام مے گوید:یادتونہ چهار سال پیش...چهار سال پیش گفتم بهتون علاقہ مندم؟!
تنم یخ میزند،عصبے میشوم!
سرد و با حرص مے گویم:بلہ! ڪہ چے؟! حوصلہ ے حرف شنیدن و حرف زدن ندارم!
سپس سریع از پشت میز بلند میشوم،سرش را تڪان میدهد:واقعیتش...
صداے زنگ موبایل باعث میشود حرفش را ادامہ ندهد!
"ببخشیدی" مے گوید و بلند میشود،همانطور ڪہ از پشت میز بلند میشود جواب میدهد:جانم حاجے؟!
سپس از آشپزخانہ خارج میشود،نفس راحتے میڪشم و نگاهم را بہ عڪس روزبہ مے دوزم ڪہ روے دیوار جا خوش ڪردہ!
حالم از آن ربان مشڪے بہ هم میخورد!
عق میزنم و بہ سمت سرویس بهداشتے مے دوم!
عق میزنم،جهانِ بدون تو را...
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
💔اى بہ راهت
لب هر پنجرہ
يك جفت نگاہ
من چرا اينقدر از آمدنت مايوسم؟💔
🌹 نـــــ✒ــون وَ الــْــــقــَــلــَــم 🌹 #آیه_های_جنون
#قسمت_374
فـرزاد در ماشـین را مے بـندد و بہ سمتم قدم بر مے دارد،مضطرب نگاهش میڪنم....
سرفہ اے مے ڪند و مےگویــد:سلامـ!
سرم را تڪان میدهم:سلام!شما اینجـا چے ڪار میڪنید؟! اتفاقے افـتادہ؟!
سـرش را بہ نشانہ ے مـنفے تڪان میدهد،مرددمے گوید:باید باهاتون صحبت ڪنم!
آب دهانم را فرو میدهم:راجع بہ چے؟!
سڪوت مے ڪند،نفسم را با حـرص بیرون میدهم...
انــگــشتــهایــش را در هم قــفــل مــے ڪنــد و چــنــد قــدم نــزدیــڪتــر مــیــشــود.
منــمــن ڪنــان مــے گــویــد:خــُ...خــبــ!
نــفــسشــرا بــا شــدت بــیــرون مــیــدهد،نــاگــهانــســرش را بــلــنــد مــے ڪنــد و بــے هوا بــہ چــشــم هایــم زل مــے زنــد:راجعــبــہ عــلــاقــہ م بــہ شــمــا!
زمــانــمــے ایــســتــد!چــنــد لــحــظــہ مــتــعــجــب نــگــاهش مــیــڪنــم ســپــس بــہ خــودم مــے آیــمــ!
اخمــمــے ڪنــمــ:چہشــوخــے مــســخــرہ اے!
چــشمــهایــش را بــاز و بــســتــہ مــے ڪنــد و نــفــســش را بــیــرون مــیــدهد!
_شــوخےنــمــے ڪنــم!مــیــشــہ بــریــم یــہ جــاے خــلــوت صــحــبــت ڪنــیــمــ؟!
گــوشہے چــادرم را مــحــڪم مــے گــیــرمــ:نہخــیــر!دلــیــل ایــن حــرفــا رو نــمــیــفــهمــمــ!
لــبشــرا بــہ دنــدان مــے گــیــرد و رها مــے ڪنــد:اگہتــو ایــن مــدت جــلــو نــیــومــدمــ...
مــڪثــمــے ڪنــد و دســتــے بــہ مــوهایــش مــے ڪشــد:اونــمــوقــع ڪہ مــیــخــواســتــم مــطــرح ڪنــم فــهمــیــدم تــازہ نــامــزد ڪردیــد!بــعــدشــم ڪہ...
دوبــارہمــڪث مــے ڪنــد!مــیــخــواهم حــرڪت ڪنــم ڪہ ســریــع مــے گــویــد:دستــدســت ڪردم چــون از شــرایــط خــاصــتــون مــے تــرســیــدم!از حــرف مــردم!از نــگــاہ مــردمــ!
خــبــ...شــمــا...شــمــا...نــامــزدشــهیــد بــودیــد!شــرایــطــتــون عــادے نــبــود!
نــبــاےددســت دســت مــے ڪردم!نــبــایــد اجــازہ مــیــدادم تــو شــرڪت اســتــخــدام بــشــیــد!
نــفــسمــرا بــا حــرص بــیــرون مــیــدهمــ:ادامہنــدیــد!شــمــا چــطــور بــرادرے هســتــیــد ڪہ...
نــمےگــذارد حــرفــم را تــمــام ڪنــم!اخــم مــے ڪنــد و بــلــنــد مــے گــویــد:آرہ!چــطــور بــرادرے ام ڪہ بــہ ڪســے ڪہ بــرادرم دوســتــش دارہ مــیــام مــیــگــم دوســتــت دارم!امــا قــبــل از ایــنــڪہ روزبــہ تو رو بشناسـہ من دوستت داشتم!
ابروهاے مرا بالا میدهم :دیگه علاقہ اے بہ شنیدن حرفاتون ندارم!
نفس عمیقے میڪشد:دنیاے مـا شبیہ بہ همدیگہ ست!اما دنیاے تـو و روزبہ نہ!
دست از این علاقہ بـڪش!ادامہ ے این علاقہ نہ بہ نفع خـودتہ نہ بــہ نفع روزبــہ!
پــوزخــندمــیــزنم:بہ شما هیچ ارتباطـے ندارہ!
ســرشــرا بــہ نــشــانــہ ے تــاســف تــڪان مــیــدهد:نہتــو با روزبہ بہ جایے مـیرسـے نہ روزبہ با تو!جلوے ضررو از هرجا بگیرے منفعتہ! خیلے فڪر ڪن خانم نیازے! خـیلے!
اینارو بخاطرہ خودم نمیگم!اول بہ خاطرہ خودت میگم بـعد بـخاطرہ برادرم!
لبهایم را چند بار باز و بسـتہ میڪنم اما نمیتوانم چیزے بگویم!
گیج و منگم! حالتش یڪ جوریـست!حرف هایش بوے صـداقت نمے دهند!طبیعـے نیست
نگاهشــرا روے چـشم هایـم تنظیم مے ڪند.
_پدرو مادرم با ازدواج من و شما مخالـفتے ندارن!بهتر نـیـسـت بیـشـتر فڪر ڪنید؟!نہ بہ من!بہ تصمیم تون راجع بہ روزبہ!
اخمم را غلـیظ تر میـڪنم و بدون هیچ حرفے رو بر مے گردانم بلند فریاد مے زند:بہ حرفام خـیلے فڪر ڪن!
بدون معطلے موبایلم را از داخل ڪولہ ام بـیرون میکشم با قدم هاے بلند خودم را بہ سر خیابان مے رسانم و دستم را براے تاڪسے ها بلند میڪنم...
با عجلہ از حفظ شمارہ ے روزبہ را مے گیرم
ادامه دارد
لیلی سلطانی
خواب #حضرت_رقیه(س) رو دیده بود
بی بی فرموده بودن تو به خاطر ما از #گناه گذشتی ما هم شهیدت میکنیم.
موقعی که داشت میرفت سوریه بهم گفت: سید برام #روضه حضرت رقیه بخون
گفتم نمیخونم، داری میری حسین #بچه هااات، گفت از بچه هام دل کندم، روضه می خوندم های های #گریه میکرد.
✍به روایت سیدرضا علیزاده، ذاکر اهل بیت
#شهید_حسین_محرابی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃
#نڪتہ_هاے_ناب
❌اگـر دلت از ڪسي چرڪیڹ شده، در هنگـام ملاقات با او مصافحہ ڪڹ❗️
✔️دست دادڹ (مصـافحہ)
یڪ ضدِ حملـہ است، بـراے حملہهـاے ڪینہ سازِ شیطـ🔥ـاڹ❗️
👌ایڹ یڪ قاعـده است و باعث آزاد شدڹ قلـ❤️ـب ميشود..
. https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
مسافرت بی نظیر
یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن ولی خانومه مشغله کاری داشت و به مین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه...
مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود ...
خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته همزمان پسرش از راه میرسه و سعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته:
همسر عزیزم.... بسلامت رسیدم و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه.
من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده.
راستی! نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه😐😂😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯾﯽ ﺑﺎ ﺑﭽﻪ ﺵ ﻣﻴﺮﻥ ﺳﻴﻨﻤﺎ ﻣﻴﺒﻴﻨﻦ ﺟﻠﻮﺷﻮﻥ ﻳﻪ ﻛﭽﻞ ﻧﺸﺴﺘﻪ!
ﺁﻗﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺵ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﮔﻪ ﺯﺩﻯ ﭘﺴﻪ ﻛﻠﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﭽﻠﻪ ﻳﻪ ﺳﺎﻧﺪﻭﻳﭻ ﺑﺮﺍﺕ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ.ﺑﭽﻬﻪ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﺮ ﮐﭽﻠﻪ !!!
ﮐﭽﻠﻪ ﺑﺮﻣﻴﮕﺮﺩﻩ ﻣﻴﮕﻪ: ﻫﻮﯼ ﺑﭽﻪ ، ﭼﺮﺍ ﺯﺩﯼ ﺗﻮ ﺳﺮﻩ ﻣﻦ ؟؟؟
ﺑﭽﻬﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺑﻪ ﺑﻪ ،ﺭﺿﺎ ﮐﭽﻞ ، ﺧﻮﺑﯽ ؟
ﮐﭽﻠﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺭﺿﺎﮐﭽﻞ ﮐﻴﻪ !!!
ﭘﺴﺮﻩ ﻣﻴﮕﻪ: ﺁﺥ ﺁﺥ ، ﺑﺒﺨﺸﻴﺪ ﻓﮏ ﻛﺮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺭﺿﺎﻛﭽﻠﻪ !
ﺩﻭ ﺩﻳﻘﻪ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﺵ ﻣﻴﮕﻪ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺰﻧﻰ ﭘﺴﻪ ﻛﻠﻪ ﺵ 10 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﻦ ﺑﻬﺖﻣﻴﺪﻡ !
ﺑﭽﻬﻪ ﺑﺎﺯ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﺮﻩ ﮐﭽﻠﻪ !
ﮐﭽﻠﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺑﺎﺯ ﺩﻳﮕﻪ ﭼﺮﺍ ﺯﺩﻯ ؟؟؟
ﺑﭽﻬﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﺁﻗﺎ ﻧﺎﻣﻮﺳﺎ ﺗﻮﺭﺿﺎ ﮐﭽﻞ ﻧﻴﺴﺘﻰ ؟؟
ﮐﭽﻠﻪ ﻣﻴﮕﻪ: ﻧﻪ ﺑﺨﺪﺍﺍﺍﺍﺍ
ﮐﭽﻠﻪ ﻣﻴﺒﻴﻨﻪ ﻫﻰ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﺘﮏ ﻣﻴﺨﻮﺭﻩ ﭘﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻴﺮﻩ 10 ﺗﺎ ﺻﻨﺪﻟﻰ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﻣﻴﺸﻴﻨﻪ.
ﺑﺎﺯ ﺁﻗﺎﻫﻪ ﺏ ﺑﭽﻪ ﺵ ﻣﻴﮕﻪ: ﺍﮔﻪ ﺑﺮﻯ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﻭ ﺑﺰﻧﻰ ﭘﺴﻪ ﻛﻠﻪ ﺵ 100 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﻦ
ﺑﻬﺖ ﻣﻴﺪﻡ !
ﺑﭽﻪ ﺵ ﻣﻴﮕﻪ ﺑﺎﺷﻪ. ﻣﻴﺮﻩ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﻩ ﻛﭽﻠﻪ ﻣﺤﻜﻢ ﻣﻴﺰﻧﻪ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ، ﻣﻴﮕﻪ: ﺭﺿﺎ ﮐﭽﻞ ﺗﻮ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﯽ ﻣﻦ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺍﻭﻥ ﺑﻴﭽﺎﺭﻩ ﺭﻭ ﻣﻴﺰنم😂😂
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
ایه های جنون 375
ــد،ســرمــرا خــم مــیــڪنــم و مــقــصــد را مــے گــویــمــ.
نــچےمــے گــویــد و مــے رود!نــفــس عــمــیــقــے مــیــڪشــمــ،بــوقـ ـدوم و ســوم هم مــیــخــورد!
بــوقـ. ـچــهارم هم در گــوشــم مــے پــیــچــد،تــاڪسےاے بــرایــم بــوق مــیــزنــد.
بــلــندمــقــصــد را ڪہ مــے گــویــمــ،تــرمزمــے ڪنــد.
ســرےعــســوار مــیــشــومــ،همــانــطــورڪہ چــادرم را مــرتــب مــیــڪنــم روے صــنــدلــے عــقــب جــا بــہ جــا مــیــشــومــ.
بــوقــ پــنــجــم هم مــیــخــورد و همــچــنــان جــواب نــمــیــدهد!
لــبمــرا بــہ دنــدان مــے گــیــرم و مــے جــومــ،بــوقــ شــشــم ڪہ مــیــخــورد نــاامــیــد مــیــشــومــ.مــیــخــواهم تــمــاس را قــطــع ڪنــم ڪہ جــواب مــیــدهد!
_بــلــہ؟!
بــعداز دومــاہ صــدایــش در گــوشــم مــے پــیــچــد و در جــانــم مــے نــشــیــنــد!
ســردےصــدایــش تــوے ذوقــم مــے زنــد!
ســرےعــمــے گــویــمــ:ســلــامــ!
لــحنــ صــدایــش ســردتــر مــیــشــود!
_ســلــامــ!
همــیــن!
پــشــیــمــان مــیــشــوم از ایــنــڪہ تــمــاس گــرفــتــمــ،مــیــخــواســتمــ بــہ بــهانــہ ے حــرف هاے فــرزاد از حــال و اوضــاعــش بــا خــبــر بــشــومــ!
آرامــ مــیــگــویــمــ:عــذرمــیــخــوام دســتــم اشــتــبــاہ خــورد!
جــدےمــے گــویــد:خــواهشــ مــیــڪنــم!خــدانــگــهدار!
ســاڪت ــمــیــشــومــ،چــندلــحــظــہ بــعــد قــطــع مــیــڪنــد!
مــتــعــجبــبــہ صــفــحــہ ے مــوبــایــل خــیــرہ مــیــشــومــ،لــبمــ را بــاز بــہ دنــدان مــے گــیــرم و بــا حــرص مــے جــومــ!
چــندلــحــظــہ بــعــد لــبــم را رها مــیــڪنــم و نــفــس عــمــیــقــے مــیــڪشــمــ،واردصــنــدوق پــیــام مــیــشــوم و تــنــد تــنــد بــرایــش تــایــپ مــیــڪنــمــ.
✍نــویــســنــده:لــیــلےســلــطــانــے
تو همین #عکسا
این عکسای رنگی وسیاه و سفید
هنوزم #غوغای چشمای تو رو میشه دید
چشمایی که
این #دنیا رو دید و #دل برید...
✍سیره
💠 #نماز.اول.وقت از همه چیز براش مهّم تر بود و حتی نمازش رو بر پست ترجیح داد و خدا پاداش نماز اول وقتش رو بهش داد و #شهید شد.
#طلبه_شهید_مدافع_حرم
#شهید_میلاد_بدری🌷
#سالروز_شهادت
🍃🌹🍃
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....