دوستان از این بعد شماره های رمان فرق کردن و. ادامه اش رو به صورت بخش بخش میزاریم 😊
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#سوره_ی_دهم
#بخش_اول
همانطور ڪہ سیبم را گاز میزنم،در خانہ قدم میزنم و جزوہ ام را میخوانم!
صبح با انرژے روزبہ را راهے شرڪت ڪردم! دوبارہ با هم جان گرفتیم!
باید از در دوستے و عشق وارد میشد! اما دست خودم نبودم گاهے تحملم سر مے آمد و از زبان و حرڪات تندم سرازیر میشد!
چند دقیقہ ڪہ میگذرد صداے زنگ در بلند میشود،جزوہ را روے مبل مے اندازم و بہ سمت آیفون قدم برمیدارم.
مقابل آیفون ڪہ مے رسم چشم هایم از تعجب گرد میشوند!
تصویر ملتهب و عصبے شهاب در صفحہ نقش بستہ!
دوبارہ زنگ را مے فشارد،مردد گوشے آیفون را برمیدارم.
_بلہ؟!
فریاد میڪشد:درو باز ڪن!
گیج بہ تصویرش چشم میدوزم،دوبارہ انگشتش را روے زنگ میگذارد و پشت سر هم زنگ را مے فشارد!
سریع گوشے آیفون را میگذارم و بہ سمت موبایلم مے دوم!
صداے زنگ در قطع نمیشود!
موبایل را از روے میز برمیدارم و از حفظ شمارہ ے روزبہ را میگیرم.
با استرس لبم را بہ دندان میگیرم و مقابل آیفون مے ایستم.
شهاب همان جا ایستادہ و چهرہ اش عصبے تر بہ نظر مے رسد!
روزبہ جواب نمیدهد،ڪلافہ موبایل را از گوشم جدا میڪنم و دوبارہ شمارہ اش را میگیرم.
باز هم جواب نمیدهد،سریع شمارہ ے شرڪت را میگیرم.
چند لحظہ بعد صداے جدے خانم عزتے مے پیچد:سلام! شرڪت نوین سازان بفرمایید!
نفس عمیقے میڪشم و مے گویم:سلام! خانم عزتے نیازے هستم! آیہ نیازے!
صدایش رنگ مهربانے مے گیرد:حالتون خوبہ خانم نیازے؟! جانم در خدمتم!
_مهندس ساجدے شرڪتن؟!
میدانستم باید ابهتش را مقابل ڪارمندانش نشڪنم و خودمانے نشوم و نگویم روزبہ!
_بلہ! جلسہ دارن!
سریع مے گویم:میشہ بهشون بگید با من تماس بگیرن! ڪار فورے دارم!
چند لحظہ مڪث میڪند و سپس میگوید:جلسہ تازہ شروع شدہ ولے چشم!
بعد از تشڪر و خداحافظے ڪردن تماس را قطع میڪنم.
شهاب از زنگ زدن دست برداشتہ اما هنوز از جلوے در تڪان نخوردہ!
دلم آشوب میشود! حس میڪنم اتفاق بدے افتادہ!
بیست دقیقہ میگذرد،خبرے از روزبہ نمیشود!
پوفے میڪنم و موبایل را در دستم میفشارم،میخواهم براے تعویض لباس بہ سمت اتاق قدم بردارم ڪہ موبایلم زنگ میخورد.
بدون معطلے جواب میدهم:الو روزبہ! خانم عزتے چقدر دیر بهت خبر داد!
صداے پر انرژے اش مے پیچد:علیڪ سلام! ممنون عزیزم! شمام خستہ نباشے!
بے اختیار لبخند میزنم:سلام!
جدے مے گوید:جانم؟! خانم عزتے گفت ڪار فورے دارے!
سریع مے گویم:شهاب!
_شهاب چے؟!
بہ تصویرش ڪہ در آیفون نقش بستہ خیرہ میشوم.
_نیم ساعتہ اومدہ جلوے در وایسادہ و عصبے زنگ درو میزنہ!
_یعنے چے؟!
دستے بہ موهایم میڪشم:نمیدونم بہ خدا! تو شرڪت اتفاقے افتادہ؟!
سریع مے گوید:نہ! درو باز نڪن الان خودمو میرسونم! تاڪید میڪنم آیہ! نہ درو باز میڪنے نہ جوابشو میدے!
همراہ سرم زبانم را تڪان میدهم:باشہ! منتظرم!
تماس را قطع میڪنم و بہ سمت اتاق میروم،بلوز و شلوارم را با دامن و سارافونے زرشڪے رنگ تعویض میڪنم.
شالے هم رنگ سارافون و دامن،روے سرم مے اندازم و چادر رنگے ام را روے ساعدم جاے میدهم.
همانطور ڪہ در دل آیت الڪرسے میخوانم بہ پذیرایے برمیگردم.
صداے زنگ در بلند میشود،آب دهانم را فرو میدهم.
چهرہ ے شهاب را مے بینم،مشتے بہ آیفون مے ڪوبد و عقب مے رود!
زمزمہ میڪنم:خدا بہ خیر ڪنہ!
از مقابل آیفون دور میشوم و بہ سمت پنجرہ مے روم،پردہ را ڪمے ڪنار میڪشم و نگاهم را بہ داخل ڪوچہ میدوزم.
دل توے دلم نیست!
ڪمے بعد ماشین روزبہ را مے بینم ڪہ وارد ڪوچہ میشود،نفس راحتے میڪشم.
ماشین را مقابل درب خانہ پارڪ میڪند و پیادہ میشود،همین ڪہ نگاہ شهاب بہ روزبہ مے افتد بہ سمتش مے رود و عصبے چیزهایے مے گوید!
با دیدن روزبہ جرات مے گیرم و سریع چادرم را روے سرم مے اندازم.
میترسم بحثشان بشود و شهاب دیوانہ بلایے بر سرش بیاورد! از او بعید نیست!
با عجلہ از خانہ خارج میشوم و بیخیال آسانسور میشوم.
پلہ ها را یڪے دو تا میڪنم و خودم را بہ حیاط مے رسانم،نفس نفس زنان در ڪوچہ را باز میڪنم.
روزبہ ڪنار ماشینش ایستادہ و شهاب پشت بہ من،جملات نامفهومے مے گوید!
نفس عمیقے میڪشم و مے پرسم:چے شدہ روزبہ؟!
نگاہ روزبہ بہ سمت من روانہ میشود و شهاب بہ سمتم بر مے گردد.
سرے تڪان میدهد و نگاہ خشمگینے نثار شهاب میڪند.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون ....
قـــــدرت کلمات ...
پیر زنی رفت داروخانه تا برای درد
مفاصلش دارو بخره ...
داروخانه چی بهش گفت:
«خوشگل خانم امر بفرمایید.»
پیرزنه فوری کمرش رو راست کرد و گفت:
«رژ لب میخواستم عزیزم.» ☺️😁
کلمات قدرت دارند.
با یکدیگر با انرژی مثبت صحبت کنیم.
کلماتی که شما استفاده میکنید ممکن است سرنوشت انسانی را تغییر دهد 🌹
🗞 #مثبت_اندیشی
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
داستان کوتاه پرو بازی
يه کلاغ و يه خرس سوار هواپيما بودن کلاغه سفارش چايي ميده چايي رو که ميارن يه کميشو ميخوره باقيشو مي پاشه به مهموندار
مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي! چند دقيقه ميگذره باز کلاغه سفارش نوشيدني ميده باز يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار
مهموندار ميگه : چرا اين کارو کردي؟
کلاغه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي !
بعد از چند دقيقه کلاغه چرتش ميگيره
خرسه که اينو ميبينه به سرش ميزنه که اونم يه خورده تفريح کنه ...
مهموندارو صدا ميکنه ميگه يه قهوه براش بيارن قهوه رو که ميارن
يه کميشو ميخوره باقيشو ميپاشه به مهموندار مهموندار ميگه چرا اين کارو کردي؟
خرسه ميگه دلم خواست پررو بازيه ديگه پررو بازي
اينو که ميگه يهو همه مهموندارا ميريزن سرش و کشون کشون تا دم در هواپيما ميبرن که
بندازنش بيرون خرسه که اينو ميبينه شروع به داد و فرياد ميکنه
کلاغه که بيدار شده بوده بهش ميگه: آخه خرس گنده تو که بال نداري مگه
مجبوري پررو بازي دربياري!!!!!!!!😂😂😂
نکته :قبل از تقلید از دیگران خود را به دقت ارزیابی کنید.
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
به قول استاد باخِرَد:
"آبجی کوچولو های شهدا"
راه داداشهاتونو یادتون نره.✋ :)
گرچه مقصد آخر شهادت است
شرط اول 'شهیدانه زیستن' است.🍃
این را شهدا گفته اند:
خواهرم ...
من مدافع حرمم و تو در سنگر حجاب مدافع خون منی و اسلحه ما توپ و تفنگ است در مقابل دشمنان و سلاح شما چادر ...
#چادر_تو_حافظ_خون_شهدا🕊
#شهید_حسین_مشتاقی
☀️تلگرام ایرانی☀️
سال حمایت از کالای ایرانیه و اکنون معرفی ویژگی های جالب تلگرام ایرانی👇
☝️پیامرسانی زنده و پویا با کانال ها و گروه های فعال فراوان که هر کدوم هزاران نفر عضو دارن.
👌وقتی وارد این پیامرسان میشین، همه چیز براتون آشناست، چون همه چیز دقیقا شبیه به تلگرامه به غیر از اسمش که «ایتا» هست.
😊شاید دوست دارین توی ایتا عضو کانال هایی با موضوعات مورد علاقه تون بشین👇
😍خوب خیلی راحت موضوع مورد نظرتون رو در قسمت جستجوی سراسری ایتا بنویسید تا ایتا کانال هایی که مطالب مربوط به موضوع شما را دارند، براتون پیدا کنه.
✅راستی توی نسخه جدید ایتا، همه چیز خیلی قشنگ و مرتب از هم جدا شده یعنی گروه هاتون توی یه قسمته، کانال هاتون توی یه قسمت دیگس، کانال ها و گروه هایی که شما مدیرش هستید همشون با هم یه جای جدا هستن،
گفتگوهای دوطرفه هم جدا هستند و یه حالت هم داره که همه ی موارد بالا را کنارهم نشون میده
🏁سرعت ایتا الان خیلی خوبه و هزینه اینترنتش هم یک سوم تلگرامه.
🌀در آینده هم ربات های ایتا فعال میشن که به راحتی و با یه تغییر جزئی میشه یه ربات تلگرامی را توی ایتا فعال کرد.
♨️ایتا یه قسمت داره که هر روز به شما نشون میده داغ ترین مطالب و موضوعات اون روز توی ایتا، چی بوده
⁉️از یه پیامرسان خوب، چی میخاین دیگه؟!!
‼️بنظرتون توی سالی که اسمش حمایت از کالای ایرانیه، نباید از یه پیامرسان خوب ایرانی که بهترین جایگزین تلگرامه، حمایت کرد ؟!!!
♻️پس این مطلب را برای دوستان تون در تلگرام ارسال کنین تا شما هم از پیامرسان خوب و زنده ایرانی حمایت کرده باشین و اونها را هم به عضویت در ایتا دعوت کرده باشین.
🔵آخرین نسخه ایتا را خیلی راحت از اینترنت یا بازار، دانلود کنین و به جمع با نشاط ایرانیان ایتایی بپیوندید.
🔻رهبر انقلاب:
کسانی که مصرف کننده هستند – که همه ی ملّت ما در واقع مصرف کننده اند – محصولات داخلی را مصرف کنند که من روی این بارها و بارها تکیه کردم و امروز هم عرض میکنم و تکیه میکنم. همه سعی بکنند محصولات داخلی را مصرف بکنند...
✋ #همه_با_هم_ایتا
در ایتا و تلگرام نشر دهید
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
✨بانو✨
تو با چادرت زیبایی😍
این حجاب بهشتی🌺 در این دنیای پر تلاطم گناه🌪، به تو می آید...
تو وقار داری💝
حیا را درک میکنی 🙂
متانت را می فهمی😊
مهر و مهربانی را بلدی😌
محرم و نامحرم را خوب می دانی👩❌⛔️❌👨🏻
درس عشق را خوب آموخته ای📚💖
تو به حرف خدا عمل کرده ای🙏❤️
پس حال که عشق را فهمیدی، معشوق شدی و عاشقت راشناختی💕
مطمئنم که آن را بیش از پیش دوست خواهی داشت ☺️💙
چادرت را می گویم...😍
آن را ببوی که بوی بهشت می دهد🌸🍃
#من_چادرم_را_عاشقانه_دوست_دارم❤️💛💙💚💜
https://eitaa.com/dokhtaranchadorii
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_دوم
_پشت تلفن چے تاڪید ڪردم؟!
دوبارہ نفس عمیق میڪشم:از پشت پنجرہ دیدم اومدے!
ڪتش را از تنش خارج میڪند و بہ سمتم مے آید.
دستش را پشت ڪمرم میگذارد:بریم بالا!
گیج نگاهم را میان روزبہ و شهاب مے چرخانم:نمیگے چے شدہ؟!
روزبہ نگاهش را بہ شهاب مے دوزد:شهاب بیا بالا!
سپس فشار خفیفے بہ ڪمرم وارد میڪند ڪہ حرڪت ڪنم! ناچار وارد حیاط میشوم و بہ سمت راہ پلہ مے روم.
میخواهم بہ سمت پلہ ها بروم ڪہ روزبہ مے گوید:بذار نفست جا بیاد!
بہ سمت آسانسور حرڪت میڪند،شهاب با چهرہ اے درهم پشت سرمان ایستادہ.
دو دقیقہ بعد هر سہ نفرمان روے مبل نشستہ ایم.
نگاہ سردم را بہ شهاب مے دوزم:میتونم بپرسم باز چہ اتفاق تازہ اے افتادہ ڪہ من بے خبرم؟ یا مربوط بہ گذشتہ ست؟!
شهاب بہ زور روے مبل بند شدہ!
پاهایش را مدام تڪان میدهد و انگشتانش را در هم قفل ڪردہ.
عصبے نفسش را بیرون میدهد و چشمان خشمگینش را بہ چشمانم مے دوزد:آرزو!
ابروهایم را بالا میدهم:آرزو چے؟!
دستے بہ صورتش میڪشد،صدایش از شدت خشم دو رگہ شدہ!
_دیشب سر ارتباطش با تو...
روزبہ نگاہ سردے حوالہ اش میڪند و میان حرفش مے دود:شما!
شهاب باز عصبے نفسش را بیرون میدهد! پوزخندے میزند:همون شما! با مامان بحثش شد!
مامان از اول راضے نبود ڪہ آرزو با...
با شما در ارتباط باشہ!
مثل این ڪہ صبح من خونہ نبودم آرزو خواستہ بیاد اینجا باز بحثشون بالا گرفتہ و آرزو از خونہ رفتہ!
مامان مدرسہ و خونہ ے دوستاشو زیر و رو ڪردہ،وقتے پیداش نڪرد زنگ زد بہ من گفت آدرس یا شمارہ ے شما رو بهش بدم.
منم فڪر ڪردم شاید شما تحریڪش ڪردہ باشید! یہ مقدار ڪنترلمو از دست دادم!
ردزبہ لبش را بہ دندان میگیرد و بعد از ڪمے مڪث رها میڪند.
همانطور ڪہ آستین پیراهنش را بالا میزند مے گوید:شهاب! بذار بے رو در بایستے یہ چیزے رو بگم!
نگاهے بہ من مے اندازد و ادامہ میدهد:هر مشڪلے ڪہ با خانوادہ ے نیازے دارے بہ من و آیہ و زندگے مون مربوط نمیشہ!
اگہ قرار باشہ سر هر ڪشمڪشتون ما هم درگیر بشیم و استرس بڪشیم ڪہ من ترجیح میدم آیہ بہ ڪل با آرزو ارتباط نداشتہ باشہ!
دلخور نگاهش میڪنم اما بہ روے خودم نمے آورم!
شهاب مردد از من مے پرسد:آرزو باهاتون تماس نگرفتہ؟!
سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم و مے پرسم:پاتوقے چیزے ندارہ؟! یا دوست صمیمے اے ڪہ بخواد برہ پیشش و هواشو داشتہ باشہ؟!
شهاب سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد و ڪلافہ سرش را میان دستانش میگیرد.
_آخہ با این وضعیتش ڪجا میتونہ رفتہ باشہ...؟!
اخم غلیظے میان ابروهاے روزبہ نشستہ،مشخص است بہ زور خودش را ڪنترل ڪردہ!
نفس عمیقے میڪشد و از روے مبل بلند میشود:پاشو بریم ببینیم ڪجا میتونیم پیداش ڪنیم!
شهاب دستانش را پایین مے اندازد و مردد مے ایستد،من هم بلند میشوم.
آرام مے گویم:هر خبرے از آرزو شد لطفا بہ منم خبر بدید! دل نگرانشم!
شهاب سرے تڪان میدهد و بہ سمت در راہ مے افتد.
روزبہ ڪتش را از روے دستہ ے مبل برمیدارد و همانطور ڪہ بہ سمت شهاب مے رود مے گوید:مراقب خودت باش! اگہ آرزو باهات تماس گرفت بهم اطلاع بدہ!
سرم را بہ نشانہ ے باشہ تڪان میدهم و پشت سرشان راہ مے افتم.
روزبہ و شهاب از خانہ خارج میشوند،نفسم را پر صدا بیرون میدهم و در را مے بندم.
چادرم را از روے سرم برمیدارم و زمزمہ میڪنم:آخہ با این شرایطتت ڪجا رفتے دختر؟!
بہ سمت اتاق خواب میروم،همانطور ڪہ شالم را باز میڪنم موبایلم را در دست میگیرم.
وارد لیست مخاطبینم میشوم و دنبال شمارہ ے آرزو میگردم.
سریع شمارہ اش را میگیرم،صداے ضبط شدہ دل نگرانے ام را بیشتر میڪند!
_دستگاہ مشترڪ مورد نظر خاموش است!
پوفے میڪنم و موبایل را همراہ شالم روے تخت مے اندازم،میخواهم دڪمہ هاے سارافونم را باز ڪنم ڪہ صداے زنگ موبایلم بلند میشود!
نگاهم را بہ نام تماس گیرندہ مے دوزم،نام پدرم روے صفحہ ے موبایل نقش بستہ!
موبایل را از روے تخت برمیدارم و جواب میدهم.
_بلہ بابا؟!
صداے دو رگہ و لرزانش نگرانم میڪند!
_الو آیہ!
_سلام! خوبے بابا؟!
نفس عمیقے میڪشد و سڪوت میڪند!
مردد مے پرسم:اتفاقے افتادہ بابا؟! چرا صدات مے لرزہ؟!
بعد از چند ثانیہ بریدہ بریدہ مے گوید:این...این...دخترہ...
و باز مڪث میڪند!
متعجب میپرسم:ڪدوم دخترہ؟!
صداے مرد غریبہ اے بہ گوشم میخورد:فشارش بهترہ!
سریع مے پرسم:بابا! چے شدہ؟!
نفس عصبے اش مے ڪشد و جواب میدهد:خواهر شهاب!
قلبم مے ریزد!
_خواهر شهاب چے؟!
_بہ خدا من ڪاریش نداشتم آیہ! خودش پا شد اومد مغازہ!
"وای" اے میگویم و سریع بہ سمت ڪمد میروم.
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
🌹نـــ✒ــون وَ الْــــقَــلَــم🌹
#آیه_های_جنون
#424
#بخش_سوم
همانطور ڪہ در ڪمد را باز میڪنم،موبایل را میان شانہ و گوشم قرار میدهم و مے پرسم:شما الان ڪجایید؟! چے شدہ؟!
چادر و مانتوے فیروزہ اے رنگے بیرون میڪشم.
صدایش بغض آلود است!
_یڪے دو ساعت پیش اومد مغازہ! حواسم بهش نبود! یهو شروع ڪرد بہ داد و بیداد ڪردن و بد و بیراہ گفتن! اومدہ بود براے آبروریزے ڪردن!
همہ ے مغازہ داراے پاساژ جمع شدہ بودن جلوے مغازہ و تماشا میڪردن!
هرچے گفتم بس ڪنہ و برہ بیرون بدتر صداشو برد بالا و هرچے از دهنش در اومد بهم گفت!
انقدر جیغ زد ڪہ یهو از حال رفت سرش خورد بہ لبہ ے میز و بیهوش شد!
شال و شلوارے بیرون میڪشم و بے اختیار فریاد میزنم:واے بابا! چرا همون موقع ڪہ اومد مغازہ بهم زنگ نزدے؟!
عصبے با صداے بلند میگوید:مگہ این با جیغ و دادا و فحشاش اجازہ داد ڪہ من ڪارے ڪنم؟! آبروم تو ڪل بازار رفت! از فردا چطور میتونم سر بلند ڪنم؟!
عصبے مشغول تعویض لباس هایم میشوم و پوفے میڪنم.
_الان اصلا نمیخوام باهاتون بحث ڪنم! فقط بگید ڪجایید!
نفس عمیقے میڪشد:تو آمبولانس! نزدیڪ بیمارستان!
نام بیمارستان را مے پرسم و تماس را قطع میڪنم.
با عجلہ آمادہ میشوم و از خانہ خارج میشوم،سریع تاڪسے دربستے مے گیرم.
در راہ خدا خدا میڪردم اتفاق خاصے براے آرزو نیوفتادہ باشد تا جنجال تازہ اے راہ بیوفتد!
نیم ساعت بعد تاڪسے مقابل بیمارستان متوقف میشود،با عجلہ ڪرایہ ماشین را حساب میڪنم و بہ سمت بیمارستان راہ مے افتم.
نفس نفس زنان وارد بیمارستان میشوم،با دست گوشہ ے چادرم را گرفتہ ام ڪہ زیر پایم گیر نڪند و زمین نخورم!
بدون ثانیہ اے مڪث با قدم هاے بلند خودم را بہ پذیرش مے رسانم.
نفس نفس زنان مقابل پرستار مے ایستم و دستانم را روے میز میگذارم.
نفس عمیقے میڪشم و چشمانم را مے بندم! ڪمے نفس تازہ میڪنم و چشمانم را باز!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ صدایے از پشت سر مے خواندم!
_آیہ!
سرم را برمیگردانم،پدرم را مے بینم ڪہ با شانہ هایے افتادہ و چهرہ اے ملتهب در چند قدمے ام ایستادہ!
قدش ڪمے خمیدہ بہ نظر مے رسد،پوست صورت و گردنش ڪمے سرخ شدہ و رگ هاے گردنش متورم!
چشمانم بہ خون نشستہ اند و غمے سنگین درشان موج میزند! موهایش سفیدتر بہ نظر مے آیند!
دستے بہ ریش پر پشتش مے ڪشد و با نگاهش نقطہ اے را نشان میدهد!
_اونجاست! بیهوشہ!
چادرم را مرتب میڪنم و بہ سمتش قدم برمیدارم،چند بار دهانم را باز و بستہ میڪنم تا حرفے بزنم اما نمیتوانم!
نمیتوانم خشمم را نشان بدهم! نمیتوانم سرزنشش ڪنم! حتے نمیتوانم حرفے بزنم ڪہ آرامش ڪنم!
انگار بہ این مردے ڪہ پدم مے خوانمش هیچ حسے ندارم!
سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و بہ زور لبانم را تڪان مے دهم:حالش چطورہ؟!
ڪتش را روے ساعدش جا بہ جا میڪند و نفس صدا دارے میڪشد!
_انگار خوبہ! فشارش افتادہ بود و سرش شڪستہ! البتہ چیز خاصے نیست! چهار پنج تا بخیہ بیشتر نخوردہ!
چشمانم را مے بندم و با انگشتانم شقیقہ هایم را مے فشارم:خداے بزرگ بهم صبر بدہ! شهاب!
چند ثانیہ بعد چشمانم را باز میڪنم و بہ سمت اتاقے ڪہ پدرم اشارہ ڪرد راہ مے افتم.
صداے قدم هاے پدرم را از پشت سر مے شنوم.
مقابل در میرسم،چند تقہ بہ در میزنم و وارد اتاقڪ میشوم.
اتاقڪے بے نور و دلگیر ڪہ دیوارهاے سفید ڪدر شدہ اش توے ذوق مے زنند!
آرزو با سرے پانسمان شدہ روے تختے فلزے دراز ڪشیدہ و چشمانش را بستہ.
با قدم هاے ڪوتاہ خودم را ڪنار تخت مے رسانم،پوست گندمے اش بہ زردے میزند!
صورتش معصوم تر از همیشہ بہ نظر مے رسد!
سوزن سرم در دستش جا خوش ڪردہ و خوابش بردہ!
آرام انگشت اشارہ ام را روے گونہ اش میڪشم،صداے پدرم سڪوت را مے شڪند!
_نابیناییش...یعنے هیچ راهے ندارہ بتونہ ببینہ؟!
بدون این نگاهش ڪنم جواب میدهم:ڪدوم دردِ این هیجدہ نوزدہ سالو براش دوا میڪنہ؟!
نفس عمیقے میڪشم و انگشتم را از روے گونہ ے آرزو برمیدارم.
موبایلم را از داخل ڪیفم بیرون میڪشم و مردد براے روزبہ مے نویسم:
"من الان پیش آرزوام!"
و در ادامہ نام بیمارستان را برایش تایپ میڪنم و قبل از این ڪہ پشیمان بشوم پیام را ارسال میڪنم!
بہ سمت پدرم برمیگردم،با حالت غریبے بہ آرزو چشم دوختہ!
صدایش میزنم:بابا؟!
بہ خودش مے آید،نگاهش را از آرزو میگیرد و مسیر نگاهش را روے صورت من تنظیم میڪند!
سرم را تڪان میدهم:شهاب در بہ در دنبال آرزو میگردہ،با روزبہ رفتن! بہ روزبہ پیام دادم اینجاییم،لطفا شما برو! اینجا باشے اوضاع بدتر میشہ!
ساڪت سرش را پایین مے اندازد و نگاهش را بہ سرامیڪ ها میدوزد.
چقدر مظلوم بہ نظر میرسد! چقدر این حالتش را دوست ندارم!
✍🏻نویسنده:لیلے سلطانے
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید .....
سلام دوستان. ببخشید اگه چند وقته فعالیت کانال کم شده چون وقت امتحانات میان ترم هست نمیرسم پست بزارم. حلال بفرمائید ☺️