#باورکن_شهید_دوستت_دارد
❣همین که بر #مزارشان ایستاده ای
⇜یعنی تو را به حضور👤 طلبیده اند
❣همین که اشک هایت روان😭 میشود
⇜یعنی #نگاهت میکنند
❣همین که دست میگذاری بر مزارشان
⇜یعنی دستت را #گرفته_اند
❣همین که سبک میشوی از ناگفته های #غمبارت
⇜یعنی وجودت را خوانده اند👌
❣همین که قول #مردانه میدهی
⇜یعنی تو را به همرزمی👥 قبول کرده اند
🌺باور کن ،شهید #دوستت_دارد💞
که میان این شلوغی های دنیـ🌍ـا هنوز گوشه ی خلوتی برای دیدار #نگاه_معنویشان داری....
#اللهم_الرزقنا_توفیق_شهادت_فی_سبیلک
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوپنجم 📚 شماره ی نگار را پیدا میکند و با (بسم اللهی) آن را میگیرد....نگار
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوششم
📚 نونهال در قلبم را نادیده گرفته بودم و با منطق به آیین فکر کرده بودم...نتیجه هم گرفته بودم نگاه کردم به بابا محمدی که داشت به سامره با حوصله املاء میگفت.....همان معلمی فقط به او می آمد....میروم و کنارش مینشینم و بی هوا بوسه ای روی گونه اش میکارم....با لبخند نگاهم میکند وچند دقیقه بعد سامره کارش تمام میشود....میفهمد که کارش دارم....روبه سامره میگوید:آفرین دختر
بابا....برو نگاه کن ببین مامان کاری نداره کمکش کنی!
سامره چشمی میگوید و خوشحال از فارق شدن از بزرگترین مشکل زندگی اش راهی آشپزخانه میشود...بزرگ شدن کفاره کدام گناهم بود نمیدانم!
بابا محمد برمیگردد سمتم و میگوید: خب؟
_چی خب؟
میخندد و میگوید:حرف داشتی مگه نه؟
چشم بسته غیب خواندنش را عاشقم من...سر میگذارم روی شانه اش و میگویم: اوووممم....حرف دارم ولی خجالت هم میکشم از گفتنش!
سرم را نوازش کنان میگوید: ندار تر از این حرفها باید باشی با ما!
میخندم من هم....آرام میگویم:راستش یکی برای امر خیر پا پیش گذاشته...
_اوهوم...خب..
_خب نداره.... میخواستم در جریان باشید.
همچنان به نوازش های جادویی اش ادامه میدهد و میپرسد:کی هست حالا!
دل دل میکنم برای گفتن....اصلا نسبت پیچیده ای میشود نسبت آقای خواستگار...
_چی بگم...آقا آیین....آیین والا
دستانش از نوازش باز می ایستند.... متعجب نگاهم میکند و ناباور میپرسد:آیین والا؟
خب من باز هم خراب کرده بودم گویا...با کمی ترس و لرز سر به نشانه ی تایید تکان میدهم و بابا محمد دوباره تکیه میدهد به مبل و به رو به رو خیره میشود.....بعد از چند لحظه میگوید: خب...تو چی گفتی؟
_من که فعلا چیزی نگفتم یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید: و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان... سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم....آرام میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر....نمیدونم شاید زیادی سنت گرام ولی خب...اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم: من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند....بی هیچ حرفی...سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
***
خسته ام کرده کارهای امروز....اما مصمم برای دیدنش....خودش قرار گذاشته بود.... بابا محمد دیشب گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب....لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان....نه عمه عقیله و نه مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفتهام و تنها بابا بود که میدانست....قبل رفتنم سری به ابوذر میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن....اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در رو با او حرف بزنم.... آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم....در با صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم...مثلا اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این لرزش....نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم....سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند....محو لبخند میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم 📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهفتم
📚 _سلام آیه خانم!
خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد.... خوب که جاگیر میشوم گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد....مثلا اختلافمان از همنیجا شروع میشد...با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم....از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب....
_خب آیه خانم فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم.
سخت بود همینطور نه آوردن...سرم را پایین گرفتم و گفتم: فکرامو کردم....
مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم: فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایدهآل داشته باشیم!
وا رفته و مات نگاهم میکند....زمزمه میکند: نه...به همین صراحت و سهولت و سرعت؟چرا؟
چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون....نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم
میخواست جای شما باشم...گفتم نه واسه این یه دنیا فاصلهای که با وجود بعد مکانی کمی که الان بین ماست بینمون وجود داره....دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون...که هرکاریشم
بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک!
_ما میتونیم کوتاه بیاییم من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و احترام بزاری...این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار اومدن.... حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم!
خراب کردی آیین والا....خراب کردی! من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟ خراب کردی آیین!
میخواهم به خودم مسلط باشم: گاهی احترام به عقاید یکدیگه یعنی نبودن یک بود....من از اعتقاداتم کوتاه نمیام چون ایمان دارم به درستیشون و میدونید؟ اونقدری خود خواه نیستم که از طرف مقابلم فقط انتظار کوتاه اومدن داشته باشم....نمیشه یه جایی با وجود علاقه ای که هست شما کم میارید....این یه قاعده است پایه های لغزانی خواهد داشت این کنار هم بودن...همراهی به چه قیمت؟
کلافه نگاهم میکند....میخواهد چیزی بگوید که همان حرف دیشبی را به او میگویم: منو ببینید آقا آیین....من حاصل همین خیال خامم که میشه کوتاه بیای و نشد که بشه...منو خوب نگاه کنید آقا
آیین...من همون آیینه ی عبرت معروفم آقا آیین....احساسات شما خیلی لطیف و قشنگه...من ممنون شمام و شرمندتونم ولی بیاید واقعیت های موجودو ببینیم!
پوزخندی میزند و سرش را پایین میگیرد و شاید او هم مثل هر آدم دیگری از واقعیات بدش می آید....من آدمِ دل شکستن نیستم....و خدا خوب میداند من مقصر نبودم اگر این گره کور باز نمیشد.... دلم نمیخواست به لحظات قبل فکر کنم... به لحظاتی که دل آیین از بلندی واقعیت افتاد و شکست و تیزی بلور هایش دلم را ریش کرد...من آدم دل شکستن نیستم ولی نمیشد....اصلا تمام واقعیت ها و تفاوتها کنار...دلم را چه کنم که گیر پیچک های درخت نونهال عشق امیرحیدر است....خیانت کار نیستم مثل مادرم!
کلید میاندازم و در را باز میکنم....صدای تلویزیون بلند است و خانه گرم است.... لبخندی میزنم و دل مشغولی هایم را پشت در پارک میکنم جز عشق امیرحیدر که دیگر خودی شده همراه هم داخل
میشویم...صدایم را توی سرم می اندازم: سلام!
مامان عمه داخل آشپزخانه است و صدایم را میشنود و غر میزند:و علیک زشته مسخره صدات میره پایین...
بی هوا دست میگذارم روی دهانم و یادم می افتد ما طبقه ی پایین همسایه های عزیزی داریم که اصلا خوب نیست صدای بلند دختری مثل من را بشنوند....خاله زنک هم شدم این روزها به گمانم....مقنعه ام را از سرم باز میکنم و مامان عمه را میبوسم....در یخچال را باز میکنم و در همان حین میگویم:شوهر میکردی به جای من شوهرت میومد ماچت میکرد و عشقم عزیزم بارت میکرد!
چشم غره ای میرود و میگوید:حیا رو هم خوردی هضم کردی دیگه...تو به فکر من نباش خودتو بگو که داری میترشی بد بخت!
کل کل میکرد با من عمه ام....خندیدم و گفتم: پیش پات چند دقیقه پیش یکشونو رد کردم 📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii
24.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#NSA
⚠️ اینترنت یک سازمان نظامیست
این خیانته که در ایران دست وزارت ارتباطاته
سخنرانی روشنگرانه استاد حسن عباسی در یکسال قبل و هشدارهای ایشان
▫️دانشگاه امیرکبیر _97/01/20
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
روزهایم یک به یک میگذرند حال و روزم خنده دار است.... پُر شده ام از #ادعا! دم از شهدا میزنم....
9⃣0⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠خبر شهادت
🌹🍃خبر شهادتش را #فردای روز شهادتش شنیدم، خونه بودم
یکی از رفقا زنگ زد و پرسید
"جواد کجاست؟"
گفتم "چند شب پیش باهم بودیم؛ فرداش بازم رفت..."
🍃🌹گفت "خبری ازش داری؟"
گفتم نه
گفت "انگار شهید شده"
خندیدم...
گفتم: "جواد و شهادت؟ "
🍃🌹ظهر بود، خوابیده بودم، وقتی بیدار شدم، دیدم
حسن
محسن
محمد .... ۸ نفر زنگ زدن😳
تعجب کردم! زنگ زدم به مسلم پرسیدم: "چه خبر شده؟"
گفت: "جواد پرید...
گفتم: "مگه کفتره که بپره؟"
گفت: "شهید شد"
🌹🍃وا رفتم...😔
از خونه رفتم بیرون، اما اصلا نفهمیدم چطوری رفتم خونه حج اقا، دیدم همه #دمق نشستن...
شب شد...
رفتیم کوه سفید، جزءخوانی
با #گریه قرآن گذاشتیم
با گریه برداشتیم
کلا دیوانه بودیم
🍃🌹تا حدود بیست روز هم که نبود
نمیومد
تو این چند روز که نبودش
حالمان خوش نبود...
عصبی بودیم، میگفتم نمیاد دیگه
تا جواد بیاد، مُردیم و زنده شدم
دیگه ببین خانوادش چی کشیدن؟!!!
🌹🍃بیقرارےها بود.... تا اینکه اومد #بخوابم، میگفت:
" نترس حواسم بهت هست
دلم به همین حرفش خوشه فقط
همین"...
#داغ_رفیق
#شھید_جواد_محمدی🌷
#شهید_مدافع_حرم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
💠 #دشمن با انواع وسایل و #توطئه ها در کمین است
توجه داشته باشید که انقلاب ما از نظر پیروزی بر دشمن هنوز به پایان نرسیده است. دشمن از انواع وسایل و دسائس بهره مند است و توطئه ها در کمین ماست. تنها هوشیاری و انضباط انقلابی و اطاعت از فرمانهای رهبری و دولت اسلامی است که همه توطئه ها را نقش بر آب می سازد.
#صحیفه_امام
#امام_خمینی
📚صحیفه نور، جلد ۵ صفحه ٧١
👈بیانات امام خمینی(ره) خطاب به ملت ایران
📆مورخ: ١٣۵٧/١١/٢٢
اللهم عجل لولیک الفرج
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگـونه از امـام زمـان (عج) حاجـت بگیریـم
🎥ایـن کلیـپِ مهــم و کـاربـردی را حتمـاً ببینیـد
@dokhtaranchadorii 🌹
❣مولاے من مہدی جـان ❣
جمعہ هـا...
رفت و فقط حسرٺ دیدار رُخٺ
ماندہ بر این دل یعقوبےِ من آقا جان
#جمعه_ها_شرح_دلم_یک_غزل
#کوتاه_است_که_ردیفش_همه
#دلتنگ_توام_می_آید💔😔
🌅 #غروب_دلتنگی😔
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@dokhtaranchadorii
⚘﷽⚘
شش درس از شش شهید
#شهید_محمودرضا_بیضائی :🌷
شیعه به دنیا آمده ایم تا مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم.
#شهید_رسول_خلیلی :🌷
به برادر برادر گفتن نیست، به شبیه شدنه.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن :🌷
ظهور اتفاق می افتد، مهم این است که ما کجای ظهور ایستاده ایم.
#شهید_روح_اله_قربانی :🌷
(شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می کند.
#شهید_مصطفی_صدرزاده :🌷
سخنان مقام معظم رهبری را حتما گوش کنید، قلب شما را بیدار می کند و راه درست را نشانتان می دهد.
#شهید_حسین_معز_غلامی :🌷
در بدترین شرایط اجتماعی و اقتصادی و .. ، پیرو ولی فقیه باشید و هیچگاه این سید مظلوم حضرت آقا سید علی آقا را تنها نگذارید.
⚘یادشهدا_باصلوات⚘
اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
🌷پهلوان بی مزار، شهید ابراهیم هادی🌷 ✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🌷وصیت نامه شهید ابراهیم هادی🌷🌷
🍃بسم رب الشهداء و الصدیقین🍃
اگر چه خود را بیشتر از هر کس محتاج وصیت و پند و اندرز میدانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا میکنم قدرتی به بیان من عطا فرماید که بتوانم از زبان یک شهید، دست به قلم ببرم چرا که جملات من اگر لیاقی پیدا شد و مورد عفو رحمت الهی قرار گرفتم و توفیق و سعادت شهادت را پیدا کردم، به عنوان پرافتخارآفرین وصیای شهید خوانده میشود.
خدایا تو را گواه میگیرم که در طول این مدت از شروع انقلاب تاکنون هر چه کردم برای رضای تو بوده و سعی داشتم همیشه خود را مورد آزمایش و آموزش در مقابل آزمایشها قرار دهم.
امیدوارم این جان ناقابل را در راه اسلام عزیز و پیروزی مستضعفین بر متکبرین بپذیری.
خدایا هر چند از شکستگیهای متعدد استخوانهایم رنج میبرم، ولی اهمیتی نمیدادم؛ به خاطر اینکه من در این مدت چه نشانههایی از لطف و رحمت تو نسبت به آنهایی که خالصانه و در این راه گام نهادهاند، دیدهام.
خدایا، ای معبودم و معشوقم و همه کس و کارم، نمیدانم در برابر عظمت تو چگونه ستایش کنم ولی همین قدر میدانم که هر کس تو را شناخت، عاشقت شد و هر کس عاشقت شد، دست از همه چیز شسته و به سوی تو میشتابد و این را به خوبی در خود احساس کردم و میکنم.
خدایا عشق به انقلاب اسلامی و رهبر کبیر انقلاب چنان در وجودم شعلهور است که اگر تکهتکهام کنند و یا زیر سختترین شکنجهها قرار گیرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان یک فردی از آحاد ملت مسلمان به تمامی ملت خصوصاً مسئولین امر تذکر میدهم که همیشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشید و هیچ مسئله و روشی شما را از هدف و جهتی که دارید، منحرف ننماید.
دیگر این که سعی کنید در کارهایتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آنچنان که خداوند، اسلام و امام میخواهند، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم، جامعه ساخته نمیشود.
والسلام و علیکم و رحمه الله و برکاته
ابراهیم هادی
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
🌷🌷دوست شهیدت کیه؟🌷🌷
شهیدمصطفی صدرزاده
همیشه تاکید داشت يه شهید انتخاب کنید
برید دنبالش بشناسیدش
باهاش ارتباط برقرار کنید
شبیهش بشيد
حاجت بگیرید شهید میشید
تا حالا فکر کردی با یه شهید رفیق شی؟؟
از اون رفیق فابریکا؟؟
از اونا که همیشه باهمن؟؟
امتحان کردی؟؟
هرچی ازش بخوای بهت میده!!
آخه خاطرش پیش خدا خیلی عزیزه
میخوای باهاش رفیق شی؟؟!!
✅گام هشتم:
حفظ و تقویت رابطه تا شهادت(مرگ)
گام های سختی رو کشیدین!درسته؟!
مطمئنا با شیرینی قلبی همراه بوده....
#رفیق_شهيد
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
کار تمیز فرهنگی که صدهزار بار لایک داره👌👌👌🌸🍃
حجتالاسلام حامد امامی نژاد یکی از اعضای گروه تبلیغی جهادی بقیهالله (علیهالسلام):
🔹کنار ساحل بودیم. خانم جوانی از ماشین شاسیبلند پلاک تهران پیاده شد، حجاب درستی نداشت، چشمش که به ما خورد کلاً روسریاش را درآورد.
🔹گفتم من تذکّر میدهم. یکی از دوستان گفت باهم برویم اما اجازه بده من صحبت کنم. جلو رفتیم. خانم جوان گره اخمهایش را درهم کرد. آقا مهدی لبخندی زد و گفت سلام خانم محترم، به شهر ما بابلسر خوشآمدید! کم و کسری داشته باشید در خدمتیم، پارکینگ هم صد متر آنطرفتر است.
🔹این را گفتیم و برگشتیم که خانم صدایمان کرد و گفت من از لج شما روسریام را برداشته بودم و حالا به احترامتان روسری را سر میکنم.
🔹در این چند سالی که از فعّالیتمان در سواحل شمال کشور میگذرد این اتفاقها زیاد افتاد و اراده ما را برای ادامه کار محکمتر از قبل کرد.
اگر میخوایم تآثیرگذار باشیم باید متفاوت ترین و مناسب ترین روش ها رو ارائه کنیم.
تصاویر منبر ساحلی در عید فطر👆🌸🍃
🔹روز عید فطر روحانیون آمدهاند وسط میدان؛ در امتداد ساحل دریای خزر در مازندران. منبر ساحلی! راه انداختهاند با چاشنی تفریح و حال خوب و خندههای از ته دل مردم و در یک کلام؛ شادی حلال..👌👌👌😊🌸🍃
#حجاب
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
# دلتنگی شهدایی
★❤★❤★❤★❤★
به آسمان زندگی امـ🌌 مینگرم
#تویی که در آسمان زندگی ام
درخشیدی✨
و #جاودانه ماندی
و روشن بخش زندگی ام شدی
و من ...
به تو می اندیشمـ💭
#به_تو ای بهتر از جانمـ♥️
به تو ای #رفیق تنهایی ام
به تو ای همدم شبهای تارم ...
به تو ...به تو ای #شهید🌷
و تو را...
تو را ای #شهید
با تمام وجود دوست می دارمـ❤️
✿↝.. @dokhtaranchadorii ..↜✿
♥️دختران حاج قاسم♥️
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهفتم 📚 _سلام آیه خانم! خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیوهشتم
📚 متعجب نگاهم میکند و میگوید:جدی میگی؟
_جدی میگم!
دست از کار میکشد و میگوید:و الان باید به من بگی؟ با اجازه کی ردش کردی؟
_با اجازه بابام!
_محمد میدونه؟
_بله که میدونن!
ناباور میگوید:کی بود آیه؟
این دست و آن دست میکنم و میگویم: آیین!
شوکه میشود اینبار...دست میگذارد روی پیشانی اش و میگوید:پسر حورا؟
خونسرد هستم اما من!
_بله پسر همسر مامان حورا...
مبهوت تک خنده ای میکند و میگوید:اون از تو خواستگاری کرد آیه!؟
معادله ی پیچیده ای نبود....مامان عمه را چه شده بود من نمیدانم!
_آره عزیزم....خواستگاری کرد به بابا گفتم و بعد جوابش کردم با کلی دلیل منطقی...
_یعنی به پرینازم نگفتی!؟
ابرو بالا می اندازم و میگویم:میدونی که وقتی اسمشون میاد چقدر اعصابش خورد میشه....نگفتم واسه اعصابش..نگو واسه اعصابش البته اگه واقعا توانایی نگه داشتن این مهم رو پیش خودت
داری....والا شما دوتا عین سیم رابط میمونید...منتظرید وصل به هم شید انتقال اطلاعات کنید!
ملاقه اش را تهدید وار سمتم میگیرد و میگوید:هوی مودب باش ماها فقط همراز همیم!
خنده ام را در می آورد این همراز مهربان همانطور که سمت اتاقم میروم دکمه های مانتو لباسم را باز میکنم و از پنجره ی اتاقم نگاهی به بیرون می اندازم...پراید سفید رنگی جلو ساختمانمان پارک میشود و امیرحیدر کیف به دست از آن خارج میشود.....لبخندی میزنم به حضورش.....کنار پنجره به دیوار تکیه میدهم و ناجوانمردانه خوشحالم که آیین سهم من نیست از زندگی...آیین دلم را اینجور گرم نمیکرد و من هیچ وقت اینطور با دیدن کسی شوق را در آغوش نمیگیرم و رویاها برایم تا به حال اینطور لالایی نخوانده بودند....مرد پایینی را یک جور خاص دوستش دارم اصلا (دوصتش دارم!)
دانای کل (فصل شانزدهم)
امیرحیدر با اعصابی متشنج از ماشین پیاده میشود و خود را کنترل میکند تا نگاهش نرود سمت پنجرهی بالا سرش.... شب سختی بود دیشب....بهانه آورده بود برای نگار و البته نگار هم البته تا حدودی برایش چیزهایی تازگی داشت و تازه فهمیده بود شرایط کنار امیرحیدر آنقدرا هم گل و بلبل نیست!
کلید انداخت و در کارگاه را باز کرد...هنوز کسی نیامده بود....تمرکز هم نداشت این روزها از بس که فکرش مشغول بود.... تصمیمش را گرفته بود و امشب میخواست هر طور شده با مادرش صحبت کند....میخواست ختم قائله کند ، نه اینکه حرف حرف مادرش باشد.... خانواده ی زن سلاری نبود خانواده شان.. حرف اول و آخر را همیشه پدرش میزد باقی تابع و گوش فرمان بودند....طاهره خانم اما خوب رگ خواب امیرحیدر را میدانست....ترس از ایذای طاهره خانم و
کربلایی ذوالفقار همیشه در دل امیرحیدر بود و طاهره خانم با همین حربه کارش را پیش میبرد....متفکر به گوشه ای خیره شده بود و به دنبال راهی برای خارج شدن از این دالان تاریک و تو در توی بحران زندگی اش بود....در کارگاه باز شد و قاسم داخل شد....با دیدن امیرحیدر لبخندی زد و گفت:به به سلام بر سید عاشق....
امیرحیدر آرام سلامی داد که قاسم با خنده گفت:چی شده؟ میزون نیستی اخوی؟
خواست بگوید چیزی نیست اما چیزی بود و برای اینکه دورغ نشود گفت: فکرم مشغوله.
قاسم موادی را که برای شام آماده کرده بود روی اپن آشپزخانه میگذارد و میگوید: چی شده مگه؟
امیرحیدر بدون اینکه پاسخش را بدهد گفت: قاسم بعضی وقتا فکر میکنم تو خیلی خوش به حالته ها...تکلیفت با زندگیت معلومه....چند وقت دیگه ازدواج میکنی میری سر زندگیت برای آینده ات📚
@dokhtaranchadorii
#رمان_عقیق_پارت_صدوسیونهم
📚 برنامه داری و میخوای مجتهد بشی... تکلیفت با زندگی معلومه....از کدوم قصابی گوشت میخری ماهم بریم همونجا؟
قاسم لبخندی میزند و با لحن غریبی میگوید:طرف ما و زندگی ماهم اون خلد برینی که میفرمایید نیست میرحیدر...ما دردای خودمونو داریم واسه خودمون.... درد تو چیه اخوی اینجوری داری لا منگنه دست و پا میزنی؟
امیرحیدر کلافه میگوید: نمیدونم...یه مانع گنده وخیلی بزرگ تو زندگیمه که واقعا نمیدونم چجور میشه درستش کرد؟ یه طرف دلمه...یه طرف دیگه باز دلمه و مادرم...حرف ایذا و احترامشون
وسطه و دلم راضی نیست به رضاشون!
قاسم کنارش مینشیند و میگوید: اصلا حرفی بهش زدی از اون خانم؟
امیرحیدر پوزخندی میزند و میگوید: یه لقمه برام گرفتن که میگن یا این یا هیچکی...اون بنده خدا هم نمیتونه کنار من خوشبخت بشه میدونم.
قاسم دست به سینه متکیه میدهد به صندلی و متفکر میگوید: دلو بزن به دریا سید....توکل کن به خدا و حرفتو بزن بزار یه کفری رو بهت بگم....هرچیزی تو دنیا دست خدا نباشه این امر ازدواج عجیب دستشه...کارتو بکن ولی اون خداییشو میکنه!
امیرحیدر لبخند زنان نگاهش میکند و میگوید:یه پا حاج رضاعلی شدی واسه خودت ! باریک الله...
قاسم میخندد و چیزی نمیگوید....از جا بلند میشود و به آشپزخانه میرود برای تهیه شام....در همان حال میگوید: من که سر در نمیارم این همکارات چی میگن ولی به نظرم شما زودتر برو خونه به زندگیت برس یه امشبو کارها عقب بمونه اتفاق خاصی نمی افته!
امیرحیدر گویی دنبال همین تلنگر بود.... دل قرص و محکم از جا برمیخیزد و میگوید:دارم میرم...بچه ها اومدن بگو حیدر گفت کارها رو تا هرجایی میتونن پیش ببرن فردا بررسیشون میکنم...
و با خداحافظی کوتاهی سمت در رفت که صدای سید گفتن قاسم متوقفش کرد....سمتش برگشت و منتظر نگاهش کرد...قاسم لبخندی زد و گفت:
_گر خدا یار است با خاور بپیچ!
گر ورق برگشت موتور گازی به هیچ...
امیرحیدر به خنده می افتد و میگوید: مثلاتم عین خودته!
**
راحله همانطور که با سارای کوچک بازی میکرد رو به طاهره خانم گفت: خب مادرم وقتی نمیخواد چرا اینقدر اصرار داری؟
طاهره خانم میگوید: برای اینکه اون جوونه و نمیفهمه چی به صلاحشه!
_ای بابا این چه حرفیه شما میزنی؟ امیرحیدر بچه نیست که!
طاهره خانم بی حوصله میگوید:راحله با من یکی به دو نکن...ما خیلی وقته قرار گذاشتیم...
کربلایی ذوالفقار معترض میگوید:خانم شما با اجازه کی بریدید و دوختید؟ یه حرفی که تو دهن چند خانم بوده الان شده حجت شرعی و ردش شده برابر با رد آیه قرآن؟
طاهره خانم کمی از موضع خود کوتاه آمد و گفت:آقا شما که تا چند وقت پیش مخالفتی نداشتید...چی شده یهو همتون مخالف شدید؟
کربلایی ذوالفقار میگوید:برای اینکه تا چند وقت پیش فکر میکردم داستان اونقدری جدی نیست و اگه جدی هم بشه حیدر موافقه!
_حیدر هم موافقت میکنه اگه شما موافق باشید!
کربلایی ذوالفقار اصلا نمیخواست صدایش جلوی فرزندانش بر سر همسرش بالا رود تنها با اقتدار گفت: موافقت من مهم نیست...حیدر میخواد یه عمر زندگی کنه! و شما طاهره خانم خدا رو خوش
نمیاد رو نقطه ضعف پسرت دست بزاری!
طاهره خانم اصلا این انتظار را نداشت که کربلایی ذوالفقار همسو با او نباشد.... اعتراف میکرد با این اوضاع درصد زیادی از پا فشاری اش برای غرور خودش است...غرور و احترامی که تا بوده رعایت میشده و این مسئله هم خب....📚
#ادامہ_دارد.....
@dokhtaranchadorii