💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۹۶
ڪمے ازش دور میشوم،بہ در ورودے نزدیڪتر میشود و یڪتا را صدا میزند:یڪتا میشہ چند لحظہ بیاے؟!
همہ بہ سمت هادے برمیگردند،یڪتا از روے مبل بلند میشود و بہ سمت هادے میرود.
میخواهم روے میل بنشینم ڪہ زنگ در را مے زنند.
مادرم میگوید:حتما نوراس!
با خندہ میگویم:این یعنے فقط منم ڪہ باید برم درو باز ڪنم!
سپس بہ سمت آیفون میروم،بدون اینڪہ جواب بدهم در را باز میڪنم.
از پشت پنجرہ میبینم ڪہ با صداے باز شدن در هادے و یڪتا بہ سمت در برمیگردند.
نورا و یاسین وارد حیاط میشوند،نورا با یڪتا مشغول روبوسے و احوال پرسے میشود اما یاسین تنها سلامے میدهد و براے هادے اخم میڪند.
سپس سریع وارد خانہ میشود،لپ هاے تپل و نوڪِ دماغش صورتے رنگ شدہ اند.
هدفونے ڪہ طرح مینیون است را از روے گوش هایش برمیدارد و رو بہ جمع سلام میڪند.
مادرم با حرص میپرسد:تا الان ڪجا بودین؟!
با اتمام سوالش نورا وارد خانہ میشود،یاسین با دیدن نورا بہ سمت مادرم مے دود و در آغوش مادرم پناہ میگیرد.
نورا بعد از سلام ڪردن بہ فرزانہ و همتا با عصبانیت میگوید:مامان سَرِ من غر نزنیا! پسرت نصفہ جونم ڪرد.
یاسین لبش را بہ دندان میگیرد و خودش را بہ مادرم مے چسباند.
آرام میگوید:مامان نورا میخواد منو خفہ ڪنہ!
چشمانِ نورا تا آخرین حد ممڪن باز میشود،یاسین با پررویے ادامہ میدهد:خودت گفتے برسیم خونہ خفہ ت میڪنم!
مادرم آرام میخندد و میگوید:چیڪارش ڪردے؟!
یاسین ڪمے فڪر میڪند و میگوید:هیچے!
نورا روے مبل ڪنارم مینشیند:رفتیم پاساژ،شازدہ گفت برام لوازم تحریر بگیر!
رفتیم داخل مغازہ خیلے شلوغ بود،سرم بہ خرید گرم شد دیدم یاسین نیست!
ڪلِ پاساژو گشتم،رفتم خیابوناے اطراف نبود ڪہ نبود،داشتم سڪتہ میڪردم.
نگو شازدہ پسرت هوس ڪردہ سُرسُر بازے ڪنہ بدون خبر رفتہ پارڪ رو بہ روے پاساژ!
مادرم اخم میڪند و جدے میگوید:آرہ یاسین!
یاسین طبق همیشہ ڪہ از ڪار اشتباهش پشیمان است لبش را بہ دندان میگیرد و میگوید:ببخشید!
مادرم موهایش را مے بوسد:من ڪہ نصفہ جون شدم.
نورا چندبار پشت سر هم سرفہ میڪند و میگوید:منم ڪہ اصلا آدم نیستم!
فرزانہ و همتا میخندند.
همتا دستانش را بہ سمت یاسین باز میڪند:بیا ببینم آقا ڪوچولو!
یاسین با خجالت بہ سمتش میرود،همتا میخواهد بغلش ڪند ڪہ یاسین دستش را میگیرد و چندبار تڪان میدهد.
همتا با ذوق لُپ یاسین را میڪشد و میگوید:مامان لپاشو!
فرزانہ محڪم گونہ ے یاسین را محڪم میبوسد و بہ مادرم میگوید:هزار ماشااللہ خیلے بانمڪہ!
_لطف دارید.
_بَہ مردِ ڪوچڪ!
صداے یڪتاست ڪہ یاسین را مورد خطاب قرار دادہ.
نورا از جمع عذر خواهے میڪند و براے تعویض لباس هایش بہ سمت اتاقش میرود.
چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،با ورود هادے یاسین بہ سمت من مے آید،همانطور ڪہ دستم را میڪشد میگوید:آبجے بیا!
متعجب میگویم:ڪجا؟!
با تلاش بیشترے دستم را میڪشد:حالا بیا!
بہ اجبار بلند میشوم.
هادے با لبخند بہ یاسین میگوید:ڪجا میرے؟! من بین خانما تنها بودم منتظر بودم تو بیاے!
یاسین اخم غلیظے بین ابروانش جاے میدهد و چشمانِ درشتش را ریز میڪند.
بدون جواب دادن مرا بہ سمت اتاق میڪشد.
یڪتا با خندہ میگوید:غیرتے ڪے بودے تو؟!
با یاسین وارد اتاق مشترڪمان میشویم،در را میبندم.
یاسین ڪاپشنش را در مے آورد و با حرص روے زمین مے اندازد.
جدے میگوید:بشین تو اتاق بیرون نیا باشہ؟!
پیشانے ام را بالا میدهم:چرا؟!
دستم را میگیرد و محڪم میفشارد:چون این پسرہ اینجاس! نمیذارم تو رو ببرہ!
پقے میزنم زیر خندہ،رو بہ رویش زانو میزنم:ڪسے قرار نیس منو ببرہ!
یاسین با احتیاط میگوید:ولے بابا میخواد تو رو بدہ بهش! خودم شنیدم!
_نمیذارم.
لرزش اشڪ را در چشمانش میبینم اما سعے دارد اشڪ نریزد:اگہ مثل بابا باشہ چے؟! اگہ اذیتت ڪنہ و ڪتڪت بزنہ؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:قرار نیس همچین چیزے بشہ!
چہ میدانست هادے همان مردیست ڪہ برایش از قصہ ها گفتم!
من هم نمیدانستم.
_اما بابا زور میگہ!
با انگشت گونہ اش را نوازش میڪنم:بهتر نیست بہ جاے این فڪرا بہ درسات برسے؟! دارے نگرانم میڪنے یاسین!
لب بر مے چیند:چرا؟!
_چون میخواے بیشتر از سنت بفهمے و ذهنتو درگیر ڪنے!
دستم را محڪم میفشارد:من بدون تو تنها میشم!
یاسین تا آن زمان تنها ڪسے بود ڪہ باعث میشد بفهمم وجودم براے ڪسے ارزش دارد!
پیشانے ام را بہ پیشانے اش مے چسبانم:ڪاش همین قدرے بمونے یاسین!
_نچ! میخوام بزرگ شم مراقب تو باشم نذارم شوهر ڪنے!
چشمانم را میبندم:نہ! هر چقدر بزرگتر بشے معصومیتت ڪوچیڪتر میشہ!
چشمانم را باز میڪنم:همین قدرے بمون باشہ؟!
مردمڪ هاے چشمانش را مے گرداند:با خدا صحبت میڪنم ببینم قبول میڪنہ!
بے ارادہ میخندم:حتما! تو از همہ بہ خدا نزدیڪ ترے داداش ڪوچولو!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
لیلی سلطانی
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۹۷
سپس بلند میشوم،چشمڪے نثارش میڪنم و میگویم:نتیجہ ے مذاڪرہ تونو بهم بگو!
یاسین ڪمے فڪر میڪند و با تردید مے پرسد:آخہ مامان و بابا میگن اینطور راحتے با خدا خوب نیست! میگن خدا تو آسموناس ڪہ همیشہ حواسمون باشہ اون از ما بالاترہ.
انگشت اشارہ ام را روے رگِ گردنش میگذارم،آرام نبض میزند.
_خدا اینجاست! بالا سرت نہ،ڪنارتہ!
ڪنجڪاو سرش را بہ سمت جایے ڪہ انگشتم را گذاشتہ ام خم میڪند،نگاهش را رو بہ من بالا میڪشد:تو از ڪجا میدونے؟!
_خودش گفتہ!
_بہ تو؟!
_نچ! بہ همہ،تو قرآن!
انگشتم را از روے گردنش برمیدارم،انگشت ڪوچڪش را بہ سمت گردنم مے برم.
همانطور ڪہ انگشتش را بہ جایے ڪہ نبض میزند مے چسبانم میگویم:گوش ڪن! صداے خداست!
با دقت گوش میدهد،انگشتش را محڪم تر مے چسباند:آرہ! تڪون تڪون میخورہ!
لبخند میزنم،او هم مثل من درڪ ڪردہ صداے زندگے صداے خداست و یا شاید این صداے خداست ڪہ ما بہ آن میگوییم زندگے!
چند تقہ بر در میخورد،یاسین سریع دستش را میڪشد و میگوید:بلہ؟!
صداے یڪتا مے آید:اجازہ هست؟!
همانطور ڪہ موهاے یاسین را نوازش میڪنم میگویم:بفرمایید!
یڪتا و همتا وارد اتاق میشوند،همتا با لحن بانمڪے میگوید:مامانا رفتن تو فازِ زمان خودشون مام گفتیم بیایم پیش شما.
لبخند میزنم:خوب ڪارے ڪردید.
یاسین سریع ڪاپشنش را برمیدارد و بہ سمت ڪمد دیوارے میدود.
همتا و یڪتا روے تختم مے نشینند،من هم روے تخت یاسین.
یڪتا میگوید:آیہ! اون شب ڪہ اومدہ بودید خونہ مون یادم رفت شمارہ تو بگیرم.
_اووووم...اون موقع اصلا موبایل نداشتم!
همتا متعجب میگوید:جدے؟!
_اوهوم! بابا چند روز پیش برام خرید.
یاسین سریع میگوید:براے منم تبلت خریدہ!
ڪمے فڪر میڪند و ادامہ میدهد:ولے من شمارہ ندارم بهتون بدم!
من و همتا و یڪتا بهم نگاہ میڪنیم و میزنیم زیر خندہ.
یاسین با لبخند دندان نمایے بہ سمتمان مے آید و ڪنارِ من مے نشیند.
همتا میگوید:مطمئن باش اگہ بخوام شمارہ ے پسریو داشتہ باشم اون تویے یاسین.
یاسین بہ همتا خیرہ میشود:اگہ سیم ڪارت خریدم شمارہ مو برات میارم! ولے میدونے هنوز برام زودہ!
همتا ذوق زدہ میگوید:اے جانم! آخہ تو چرا انقد نمڪے بچہ؟!
با خندہ یاسین را بہ خودم میفشارم و میگویم:قند عسلہ!
_نمیتونم هم زمان دوتاش باشم آبجے!
یڪتا میگوید:برم نورا رو صدا بزنم؟!
میخواهم چیزے بگویم ڪہ یاسین زودتر دهان باز میڪند:حتما دارہ با طاها حرف میزنہ،حرفش تموم بشہ خودش میاد!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم.
یاسین با حرص ادامہ میدهد:طاها رو از همہ مون بیشتر دوست دارہ!
یڪتا با شیطنت بہ من نگاہ میڪند و ادامہ میدهد:شاید آیہ ام از چند وقت دیگہ یڪے دیگہ رو بیشتر از همہ دوست داشتہ باشہ!
یاسین عصبے فریاد میزند:نہ خیر!
آرام میگویم:زشتہ داداشے!
با حرص نفسش را بیرون میدهد و یڪتا را نگاہ میڪند.
با آمدن صداے پدرم و آقاے عسگرے میگویم:داداشم تو برو پیش مردا! اینجا ما دخترا راحت باشیم.
یاسین باشہ اے میگوید و از روے تخت بلند میشود،همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود رو بہ یڪتا میگوید:ڪفشاے داداشتو میندازم سطل آشغال! تو غذا شم سوسڪ ڪش میریزم!
از خندہ روے تخت دراز میڪشم و جلوے دهانم را میگیرم،بہ قدرے جدے و بامزہ گفت ڪہ یڪتا و همتا یڪ لحظہ شوڪہ شدند!
یاسین با حرص در را میبندد،همتا آرام روے بازوے یڪتا میڪوبد:ترور بعدیشم خودتے!
همانطور ڪہ غش غش میخندم میگویم:اونم با حشرہ ڪش! مراقب باش اینجا چیزے نخورے!
یڪتا دستش را روے پیشانے اش میگذارد و بہ شانہ ے همتا تڪیہ میدهد:آخ! فڪ ڪنم چاے سمے خوردم!
همتا هلش میدهد:لوس نشو! اون موقع یاسین خونہ نبود.
برعڪس مادرشان،عجیب بہ دلم مے نشینند.
رفتارشان گرم و واقعیست،ڪنجڪاو نگاهش میڪنم.
با زبان لبم را تر میڪنم و ڪِشدار میگویم:یــڪــتــا!
نگاهم میڪند:جونم!
انگشتانم را درهم قفل میڪنم و سرم را ڪمے خم:میدونے من یڪم ڪنجڪاوم!
همتا اضافہ میڪند:یعنے فوضولہ!
با خندہ بالشت یاسین را بہ سمتش پرت میڪنم.
یڪتا میگوید:راحت باش حرفتو بزن،ما هم از خودتیم،سلسلہ گروہ فوضولنگدگان!
_اووووووم....آقاے عسگرے صدات ڪردن چے گفتن؟!
متعجب میگوید:بابا ڪِے صدام ڪرد؟!
_پدرت نہ!
مڪث میڪنم و ادامہ میدهم:برادرت!
لبخند شیطنت آمیزے میزند و میگوید:هادے رو میگے!
با خجالت میگویم:آرہ!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب.
@dokhtaranchadorii
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۹۸
_بابت اینڪہ تو جمع بهم توپید معذرت خواهے ڪرد!
آهانے میگویم،از این مغرور خودخواہ بعید است!
شب با شوخے هاے من و همتا و یڪتا گذشت،نورا هم بیشتر مشغول چت با طاها بود.
هنگامِ صرف شام آقاے عسگرے بحث خواستگارے را جدے پیش ڪشید!
شام برایم ڪوفت شد،هادے از من بدتر!
مادرم بهانہ آورد و مدام براے پدرم ایما و اشارہ رفت! اما اصرار پدرها بر این بود من و هادے باید چند جلسہ باهم صحبت ڪنیم بعد تصمیم بگیریم!
قرار خواستگارے را براے بعد از برگشت خانوادہ ے عسگرے و تمام شدن امتحانات دے ماہ گذاشتند!
بدتر از آن شب در عمرم نداشتم!
با اخم و صحبت هاے خشڪ نارضایتے ام را اعلام ڪردم.
بعد از رفتنشان مدام بہ مادرم گفتم آرزو میڪنم بعد از زیارت داعش هوس ڪند بمبے در شهر بیاندازد!
و آن بمب دقیقا روے سر هادے فرود بیاید!
مادرم میگفت براے ڪسے بد نخواہ سرِ خودت مے آید!
من هم راضے جواب میدادم مگر طلب شهادت بد است؟! بهترین چیز را برایش میخواهم!
غافل بودم روزے همین مرد مخاطب تمام عاشقانہ هایم میشود و درِ گوشم زمزمہ میڪند: "تمامِ درد و بلات تو سرِ داعش!"
قربان صدقہ رفتن بہ شیوہ ے خاصِ یڪ مَردِ نبرد!
بہ رویم نیاوردے اما من بعضے شب ها شنیدم ڪہ با موهایم بازے میڪردے و با داوودے ترین صوتِ ممڪن میگفتی: "اول از همہ درد و بلات بہ جونِ هادیت!" درد دارم،ڪجایے؟!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
@dokhtaranchadorii