❄️❄️❄️
❄️❄️ ﴾﷽﴿
❄️
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۷۲
بہ پهلوے چپ مے چرخم و چشمانم را مے بندم ڪہ زمزمہ هایے از پشت در اتاقم بہ گوش میرسد و ڪمے بعد چند تقہ بہ در میخورد.
ڪم جان میگویم:بفرمایید.
در اتاق باز و بستہ میشود اما چشمانم را باز نمیڪنم،ڪسے ڪنارم روے تخت مے نشیند.
صداے ریتم نفس ڪشیدن نامظمش آشناست! دست مردانہ اش روے بازویم مے نشیند.
_آیہ بابا! خوابیدے؟
بدون اینڪہ چشمانم را باز ڪنم میگویم:نہ بابا!
دستش بہ سمت موهایم میرود،لرزش دستانش آزارم میدهد اما باز چشم باز نمیڪنم.
از نگاہ هاے هم مے ترسیم!
آرام موهایم را نوازش میڪند و عصبے نفس میڪشد،میخواهم بہ بهانہ ے خوابیدن بگویم برود ڪہ دستش از حرڪت مے ایستد و بہ یڪ بارہ هق هق میڪند!
متعجب چشمانم را باز میڪنم و روے تخت مے نشینم،بازویش را میگیرم و نگران مے پرسم:چے شدہ بابا؟!
سرش را بہ بازوے نحیفم مے چسباند و همراہ هق هق میگوید:این تارموهاے سفید لاے خرمن موهات چے ڪار میڪنن دختر؟!
بغض گلویم را مے فشارد،یادم رفت بگویم!
چند صباحیست ڪہ از آن مرد دیڪتاتور و مغرور هم خبرے نیست!
با من شِڪست...
هق هقش شدت میگیرد و محزون میگوید:چرا تاوان گناهاے منو تو دادے؟!
و باز شدت گرفتن هق هقش:اے خدا!
بغض هوس میڪند براے آزاد شدن ڪہ قورتش میدهم،خیرہ میشوم بہ دیوار.
لب میزنم:بابا!
سرش را از بازویم جدا میڪند و سریع اشڪانش را پاڪ:جانم!
_خدا دلش بہ حالم نمیسوزہ؟!
هم زمان با پایان جملہ ام صداے زنگ در بلند میشود،پدرم دستش را مشت میڪند و خمیدہ از اتاق خارج میشود.
بے رمق دوبارہ روے تخت دراز میڪشم و بہ دیوار چشم میدوزم.
براے خوابیدن قصد میڪنم ڪہ صداے آشنایے از حیاط بہ گوشم مے رسد.
سریع از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ میروم،حدسم درست بود!
صداے خودش است،با عجلہ شالے روے سرم مے اندازم و چادرم را برمیدارم.
از اتاق خارج میشوم،مادرم نگران بہ سمتم مے آید:برو استراحت ڪن عزیزم!
لب میزنم:براے دیدن من اومدہ دیگہ! بذار حال و روزمو ببینہ!
در خانہ را باز میڪنم و در چهار چوب در مے ایستم،نہ اخم میڪنم نہ لبخند میزنم.
بے تفاوتِ بے تفاوت!
سر تا مشڪے پوشیدہ،باد طبق معمول چندتار موے طلایے رنگش را بہ بازے گرفتہ.
میخواهد بہ پدرم چیزے بگوید ڪہ نگاهش بہ من مے افتد،چند لحظہ گیج بہ چهرہ ام چشم میدوزد!
ترس در چشمانش موج میزند و خجالت!
پیش دستے میڪنم و میگویم:سلام!
سبزے چشمانش را شرمگین از صورتم میگیرد:سلام!
نفس عمیقے میڪشد و دستانش را داخل جیب هاے اورڪتش مے برد.
زمزمہ میڪند:آرزو میخواست بیاد دیدنت یہ ڪارے براش پیش اومد گفت بیام حالتو بپرسم.
دیگر خبرے از شیطنت چشم هاے شهاب و لبخندهاے مرموزش هم نیست...
پوزخندے میزنم و بہ سمتش میروم،رو بہ رویش مے ایستم.
نگاهش در حال فرار است،زل میزنم بہ آن جنگلِ آرام:نگام ڪن!
آب دهانش را با شدت فرو میدهد و سر بلند نمیڪند.
آرام میگویم:یہ لحظہ بہ چشمام نگاہ ڪن!
مُردد سرش را بالا مے آورد و بہ چشمانم زل میزند،چہ ناشیانہ مردمڪ هاے چشمانش بہ این طرف و آن طرف فرار میڪنند!
لبخند عجیبے میزنم:شهاب! آیہ شد شیرینِ قصہ ت! دلت آروم گرفت؟!
چشمانش را با غم میبندد و بہ زور میگوید:من نمیخواستم اینطور بشہ!
پدرم جدے میگوید:تو برو خونہ!
میخواهم دهان باز ڪنم ڪہ ڪسے پشت سر شهاب وارد حیاط میشود.
با دیدنش لال میشوم!
این پا و آن میڪند و آخر سر ڪنار شهاب مے ایستد.
بدنش ڪمے لرز دارد ڪہ زیپ ڪاپشن چرم مشڪے اش را تا آخر بالا میڪشد.
در بهشت زهرا سعے ڪردم مرا نبیند حالا خودش بہ سراغم آمدہ!
سیاهے چشمانش آرام و قرار ندارند! نگاهم بہ سمت موهایش میرود،طنازے چند تار موے سفید لا بہ لاے سیاهے موهایش!
آن هم در آستانہ ے سے و سہ سالگے...
سرش را بلند میڪند و بے هوا زل میزند بہ چشمانم:سلام!
وَ صدایش هجومے از خاطرہ هاست!
"تو آیہ ے جنون منے!"
نہ!
الان وقتش نیست ڪہ روے سرم آوار بشوے!
باز قصد فرار دارم...دوبارہ خودم را در گذشتہ ها پرت میڪنم...
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆🏻:
#لیلی_سلطانی 👉🏻
پ.ن:از اون لبخندایے رو لبات بود ڪہ من براشون مے مُردم...😢
💠 #فدایی_خانم_زینب. ♥
•☔️• @dokhtaranchadarii
♥️دختران حاج قاسم♥️
﴾﷽﴿ 💠 #رمان_آیه_های_جنون 💠 #قسمت_۱ آرام چشمانم را باز میڪنم،با چشم هاے خواب آلود اطرافم را دید می
برگشت به قسمت اول رمان آیه های جنون برای اعضای جدید ...
هدایت شده از Sin Alef
♥دختران چادری♥
👈میگویند چادر دست و پا گیر است...
آری این چادر یک جاهایی دست مرا گرفته که
فکرش را هم نمیکنند!♥
به کانال ما بپیوندید...😊
آدرس کانال 👇👇👇
https://sapp.ir/dokhtaranchadorii
♥️دختران حاج قاسم♥️
♥دختران چادری♥ 👈میگویند چادر دست و پا گیر است... آری این چادر یک جاهایی دست مرا گرفته که فکرش را هم
دوستان عزیز کانال دختران چادری در سروش رو هم حمایت کنید عکس پروفایل بسیار زیبای چادری هم داره 👆👆👆👆👆 پیشنهاد عضویت